#پارت317
💕اوج نفرت💕
ماشین رو توی کوچه با خونه های قدیمی نگه داشت و پیاده شد
گنگ به کوچه نگاه کردم پیاده شدم
_اینجا چرا اومدی?
در ماشین رو با فشار دکمه ی دزدگیر دستش قفل کرد سمت در ابی رنگی که ماشین جلوش پارک بود رفت.
_علیرضا.
بدون اینکه نگاهم کنه از کنارم رد شد کلیدی رو از جیبش بیرون اورد و در رو باز کرد
دنبالش رفتم با دیدن فضای حیاط متوجه شدم که اینجا خونه ی خودشه.
وسط حیاط ایستاد. ازم دلخور بود
_ناراحتی?
تیز چرخید سمتم یکم تن صداش رو بالا برد.
_من طرف دار اونام?
یکم ترسیدم.
_نه...من...
یک قدم جلو اومد.
_میدونی اون روزی که احمدرضا بی خبر در زد اومد تو، دلم میخواست چی کار کنم. دوست داشتم محکم بزنم تو صورتش بابت اون تهمتی که بهت زده. پرتش کنم از خونه بیرون بگم کسی که دست رو خواهر من بلند کرده جاش کنارش نیست. ولی وقتی دیدم نگاهت با دیدنش لرزید گفتم خواست دل نگار مهم تر از خواست دل خودمه. به خودم نهیب زدم نگار حودش بخشیده تو چی کاره ای. گفتم دل خواهرم باهاشه باید تمام تلاشم رو بکنم به خواست دلش برسه. کوتاه اومدم و برخلاف میلم اجازه دادم بهت نگاه کنه.
حرف های ضد و نقیضت رو گذاشتم به پای نفرتی که تو دلت بدجور خونه کرده. گفتم نگار با خودش کنار میاد نباید بزارم پل های پشت سرش رو خراب کنه . یه جا بزارم برای احمدرضا که تو قلب خواهرم جا داره. دیشب چند لحظه تنهاتون گذاشتم وقتی برگشتم دیدم بدون درنظر گرفتن مکان عمومی که توش بودیم سرت رو گذاشتی تو سینش غش غش میخندی. من با تو چی کار کنم? قسم حضرت عباست رو قبول کنم یا دم خروس رو! حالا اینجور بی انصافانه تو چشم های من نگاه میکنی میگی دنبال شاهد باشم برای زنی که هفده سال عمر مادر رو خواهرم رو تباه کرده.
شرمنده سرم رو پایین انداختم و لبم رو به دندون گرفتم.
_ببخشید.
_انتظار ندارم ازت نسنجیده حرف بزنی.
حرفی برای گفتن نداشتم.
_برو داخل برم چمدون ها رو از ماشین بیارم.
از کنارم رد شد که دستش رو گرفتم
_ببخشید. خیلی حالم بود نفهمیدم چی گفتم.
عمیق به چشمهام نگاه کرد
_حالت برام قابل درکه. میرم نون بگیرم صبحانه بخوریم. چایی بزار.
_چشم
دستش رو رها کردم و از خونه بیرون رفت.
وارد خونه شدم اینجا هم مثل خونه ی شیراز سنتی بود. با تفاوت یک دست مبل راحتی گوشه ی پذیرایی اینجاست. گوشیم رو از کیفم بیرون اوردم پروانه هنوز ادرس رو برام پیامک نکرده بود. نفس سنگینی کشیدم وارد اشپزخونه شدم گوشی رو کنار سینک گذاشتم کتری رو از روی گاز برداشتم و زیر شیر اب گذاشتم شیر رو باز کردم فشار هوای داخل لوله ها باعث شد تا اب با فشار زیادی بیرون بیاد و به اطراف بپاشه. صورتم رو که به خاطر فشار اب خیس شده بود با استین مانتوم خشک کردم.
کتری رو پر اب کردم روی گاز گذاشتم.
متوجه گوشیم که خیس اب شده بود شدم. فوری برداشتم و با پهلوی مانتوم پاکش کردم.
شدت خیسیش زیاد بودچند ضربه بهش زدم و صفحش رو روشن کردم. خوشبختانه روشن شد
روی مبل نشستم به حرف های وقیحانه ی شکوه فکر کردم
"من پشیمونم اما نه از چیزی که تو فکرش رو میکنی. اون شب بالای پله ها باید طوری ارزو رو هل میدادم که تو توی شکمش میمردی. ولی نتونستم . برای همین به مریم دارو دادم که اگه نتونستم تو رو بکشم جابجات کنم. دوست داشتم نسل خانواده ی پروا رو از ارسلان قطع کنم. وقتی فهمیدم ارزو بعد از زایمان رحمش رو از دست داده تو پوست خودم نمیگنجیدم. همون موقع باید میکشتمت که الان برای من قد علم نکنی"
واقعا رفتار های نصرت پروا باعث این همه نفرت تو شکوه شده و انقدر بی رحمش کرده که با وجود چند سال هنوز اروم نشده و احساس پشیمونی نکرده
چقدر ازش متنفرم. روزی که دستبندش بزنن و ببرنش هم میخوام ببینم انقدر طلب کاره.
به هیچ کس به جز خودم حق نمیدم چون هیچ کس به جز خودم حق نداره
یاد ادرس خونه ی عفت خانم افتام گوشی رو برداشتم
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت318
💕اوج نفرت💕
شماره پروانه رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم. صداش تو گوشی پیچید.
_نگار
_پس چی شد.
_الو نگار
_الو میگم پس چی شد?
_الو
تن صدام رو بالا بردم
_الو میگم ادرس چی شد.
تماس رو قطع کرد.
دوباره شمارش رو گرفتم.
الو...
_نگار جان صدات نمیاد فقط خس خس میاد
احتمالا اب داخلش رفته روی حالت بلندگو گذاشتم
_الو الان صدا میاد?
_اره اومد. چی شده گوشیت.
_اب ریخت روش. ادرس رو گرفتی?
_داشتم برات ارسال میکردم زنگ زدی. نگار میگم اشتی کردی تموم شد رفت. اره?
_نه. هنوز هیچی معلوم نیست.
لحنش حالت شوخی گرفت
_برووو خودت رو سیاه کن عکس پروفایلت یه چیز دیگه میگه.
_نمیدونم چی میشه پروانه. احمدرضا نمیزاره شکایت کنم. علی رضا رو هم ناراحت کردم.
_تو چه جوری میتونی باهاش حرف بزنی والا خیلی ترسناکه من که میبینمش از هولم لال میشم.
لبخند بیجونی زدم
_نه خیلی مهربونه.
_حتما تازه شده قبلا که نبود
_بود بابا بیچاره چی کار داشت
_یادت رفته سر یه امتحان بیخوردی به من نگاه کردی میخواست برگت رو پاره کنه. یادته اول سال چه جوری گفت شما دو نفر کنار هم نشینید عین بچه ابتدایی ها جدامون کرد. کل کلاس ریز ریز بهمون میخندید.
با یاد اوری خاطراتش خندم گرفت.
_نخند، برو ازش بپرس استاد سادیسم داشتی انقدر اذیتم میکردی. تازه حالا واسه من عاشق هم شده بوده. هر چند که شاعر میگه اگر با دیگرانش بود میلی چرا جام تو را بشکست استاد.
_اینو نگو پروانه دوست ندارم کسی بفهمه.
صداش پر از شیطنت شد
_منظورت از کسی اقاتونه?
_ساکت شو پروانه اقا کجا بود.
_تا چهار سال پیش که اقا بود حالا یه روزه شده احمدرضا.
از شوخی هاش کلافه شدم
_خیلی خب ادرس رو بفرست
_فرستادم قطع کنی میبینیش. تهمینه گفت خالش منتظرته گفته هر جا که بخوای میاد.ولی خودش رو نمیشد به یه من عسل بخوری.
_باشه عزیزم کاری نداری?
_کار که دارم تو حوصله نداری. بعدازظهر بهت زنگ میزنم.خداحافظ
صدای علیرضا باعث شد تا کمی از حضور ناگهانیش بترسم.
_حرفت تموم شد بیا اشپزخونه
ایستادم و سمت اشپزخونه رفتم
شیر کتری رو توی قوری باز کرده بود.
_من موندم احمدرضا دلش رو به چی تو خوش کرده
سوالی نگاش کردم
_یه چایی دم نکردی!
از حرفش خندم گرفت
_یعنی تو واسه چایی صبحانه میخوای زن بگیری.
نیم نگاهی بهم انداخت و قوری رو روی کتری گذاشت.
_نخیر. ولی برام مهمه که...
حرفش رو قطع کردم
_فکر کردم باهام قهر میکنی.
چرخید سمتم و عمیق نگاهم کرد
_بعد از بیست و یک سال پیدات کردم باهات قهر کنم?
_اخه خیلی عصبی بودی.
_عصبی نبودم ناراحت بودم. بهم برخورده بود.
به لیوان هایی که توی سینی گذاشته بود اشاره کرد
_چایی بریز من سفره رو پهن میکنم.
_دم نکشیده اخه
_عیب نداره سر درد گرفتم از گرسنگی، یه رنگ بریز
سفره رو برداشت و بیرون برد.
چایی ریختم. چقدر حضورش باعث دلگرمیمه. خدایا شکرت که تو این روز های پر از تنش علیرضا رو برام فرستادی.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از حضرت مادر
سلام دوستان خانواده ای که برای بدهی هزینه دارو شون گفتیم ۲۸۷۰واریز شده شخصی که پول بهشون قرض داده شکایت کرده و دیروز حکم جلب بازداشت رو گرفته گفته باید ۲۰میلیون کامل تسویه کنن
هر عزیزی میتونه کمک کنه بتونیم قدمی برای این خانواده برداریم
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
زینبی ها
سلام دوستان خانواده ای که برای بدهی هزینه دارو شون گفتیم ۲۸۷۰واریز شده شخصی که پول بهشون قرض داده شک
رفقا اگر ۶۰۰نفر نفری۳۰هزار واریز بزنن مشکل این بنده خدا ها میتونیم حل کنیم
#ختمدهصلواتیکحمدوتوحید
هدیه به
#شهید_محمدحسین_بشیری
تولد:۱۳۶۰/۴/۲۹
محل تولد:همدان
شهادت:۱۳۹۵/۸/۲۲
محل شهادت :حومه حلب سوریه
🗓۳۰ تیر ماه ،
#سالروز_شهادت اسطوره ای است که به گفته کارشناسان ، نیروی دریایی عراق را به نابودی کشاند.
فردی که در تعداد پرواز جنگی رکورد داشت و عراق برای سرش جایزه تعیین کرده بود.
شهید دوران با از خود گذشتگی، کاری کرد که اجلاس سران غیر متعهدها به علت فقدان امنیت در بغداد برگزار نشد.
⚡️سالروز شهادت سرلشکر خلبان
#ختمدهصلواتیکحمدوتوحید
هدیه به
#شهیدعباس_دوران
#پارت319
💕اوج نفرت💕
سینی چایی رو برداشتم و بیرون رفتن کنارش نشستم. چایی رو برداشت بدون در نظر گرفتن داغیش کمی ازش خورد مشغول خوردن شدم که گفت:
_ای خدا بزنه دوباره برگردم شیراز تو همون دانشگاه با این افشار کلاس بردارم. سادیسم رو حالیش کنم
چشم هام گرد شد.
_تو از کی اومدی خونه?
_از همونجایی که خاطره برگه امتحانیت رو میگفت
_ گوش ایستادی?
_من گوش نایستادم صدای گوشیت رو چرا گذاشتی رو بلندگو
_تقصیر شیر اب خونته که یهو اب پاشید رو گوشیم. تازه الان باید خسارت گوشیم رو هم بدی
بلند خندید
_چشم. ولی اون گوشی بدرد نخور سلیقه ی کی هست?
_گوشی خودم رو شکستم. این مال میترا جونه
سوالی نگام کرد
_همون روز که دیگه نیومدی دانشگاه ناراحت شدم پرتش کردم.
ابروهاش بالا رفت خم شد چاییم رو برداشت.
_برو براخودت چایی بیار
لبخند پر از محبتی زدم و لیوان خالیش رو برداشتم. و سمت اشپزخونه رفتم دوست داشتم کمی سر به سرش بزارم تن صدام رو کنی بالا بردم
_راستی حالا واقعا سادیسم داری?
_حالا بهت میگم سادیسم یعنی چی صبر کن.
خندم گرفت و ته دلم خالی شد
لیوان چایی رو برداشتم و دوباره روبروش نشستم از بالای چشم نگاهم کرد.
_جدا از شوخی واقعا میخواستی برگم رو پاره کنی?
_نه
_پس چرا اونجوری گفتی?
_دلم نمیخواست معنی نگاه هام رو که دست خودم نبود میفهمیدی...
صدای تلفن همراهش باعث شد تا حرفش نصفه بمونه از جیبش بیرون اورد و به صفحش نگاه کرد
_اردشیر خانه
انگشتش رو روی صفحه کشید و کناروشش گذاشت
_الو سلام
نیم نگاهی به من کرد و ایستاد و سمت حیاط رفت
_بله. ولی متوجه نشدیم...
با بستن در اتاق دیگه صداش رو نشنیدم.
سراغ گوشیم رفتم و ادرسی که پروانه برام فرستاده بود رو خوندم.
روسریم رو روی سرم مرتب کردم وارد حیاط شدم
علیرضا هنوز در حال صحبت با عمواقا بود. متعجب نگاهم کرد
کفشم رو پوشیدم.و سمت در حیاط رفتم
_کجا?
_خونه ی عفت خانم. میبریم?
_مگه ادرس داری?
_اره پیدا کردم میبریم یا برم?
به عمو اقا که هنوز مخاطب پشت خط بود گفت:
_خودتون میشنوید. من حریفش نمیشم. بیشتر هم تمایل دارم کنارش باشم.
_نه منظورم اینه که اون کاری رو میکنم که خودش میخواد.
_یه لحظه گوشی
جلو اومد و گوشی رو سمتم گرفت کمی به گوشی خیره موندم و در نهایت گرفتم کنار گوشم گذاشتم.
_سلام
_سلام. این کارها چیه کردی?
_چی کار کردم?
_کی به تو اجازه داد تنهایی بلند شی بری اونجا?
_من نیاز به اجازه ی کسی...
با صدای دادش نتونستم ادامه بدم ناخواسته چشم هام رو بستم
_ این نوع ادبیات رو از کی یاد گرفتی.
چند لحظه سکوت کرد وبا صدای اروم تری گفت:
_ فرودگاهم. دارم میام تهران تا اومدنم هیچ کاری نمیکنی. فهمیدی?
_بله.
_خداحافظ.
گوشی رو حرصی قطع کردم و به علیرضا خیره شدم.
_من میخوام برم خونه عفت خانم میبریم یا اژانس بگیرم.
_مگه الان قول ندادی تا اومدن اردشیر خان کاری نکنی?
تاکیدی گفتم:
_کنارمی یا مقابلم?
دلخور گفت:
_صبر کن برم سوییچ بیارم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا اباعبدالله ❤️🩹"
#پارت320
💕اوج نفرت💕
منتظرش نموندم در حیاط رو باز کردم با دیدن احمدرضا جلوی در اخم هام تو هم رفت.
_اینجا رو از کجا یاد گرفتی?
مظلومانه نگاهم کرد.
_سلام.
سرم رو پایین انداختم نفس سنگینی کشیدم.
_سلام.
_علیرضا برام پیامک کرد.
نیم نگاه دلخورم رو به حیاط دادم.
_تعارفم نمیکنی.
از جلوی در کنار رفتم. اومد داخل و در رو بست به تخت گوشه ی حیاط اشاره کرد.
_یه لحظه بشینیم?
صدای علیرضا که در حال پوشیدن کفشش بود و هنوز متوجه احمدرضا نشده بود باعث شد تا استرس سراغم بیاد.
_نگار مطمعنی الان هستن?
دوست ندارم احمدرضا متوجه بشه که قراره کجا بریم.
تک سرفه ای کردم که سرش رو بالا گرفت.
_عه، کی اومدی?
ایستاد و سمت احمدرضا اومد. به کنایه گفتم:
_میگفتی مهمون داشتی!
دلخورنگاهم کرد که احمدرضا گفت:
_جایی میرفتین?
فوری جواب دادم.
_بله خونه ی دوستم.
_تو چه دوستی تهران داری?
_مربوط به اون چهار ساله که به تو ربطی نداره.
نگاهش تیز شد چشم هام تاب تیزی نگاهش رو نداشت سرم رو پایین انداختم. لحن صداش کمی جدی شد.
_کدوم دوستت?
_دوست دانشگاهمه.
_اسمش چیه?
سرم رو بالا گرفتم و تو چشم هاش ذل زدم
_دنبال چی هستی?فکر کردم اومدی دنبال رضایت.
سرش رو پایین انداخت. علیرضا دستش رو روی شونش گذاشت.
_چرا ایستادی بشین.
نفس سنگینی کشید و روی تخت نشست.
سمت خونه رفتم و گفتم:
_علیرضا یه لحظه بیا.
جلوی در ورودی اتاق ایستادم
_جانم.
_چرا ادرس بهش دادی?
_نون وایی بودم زنگ زد گرفت.
_خب نمیدادی.
_مگه دوستش نداری?
کلافه نفسم رو بیرون دادم
_اصلا علاقه ی من بهش مهم نیست الان فقط شکایت از شکوه برام مهمه که اون مخالفه.
_بهش حق بده مادرشه.
_حرفی نیست بین من و مادرش، مادرش رو انتخاب کنه بره
_لا اله الا الله. برو یه دو تا چایی بیار بشینیم ببینیم چیکارت داره
_علیرضا حواسم هست داری چی کار میکنی. اگه ولت کردم خودم تنهایی رفتم ناراحت نشی.
لحنش جدی شد
_مثل اینکه حواس من به تو نیست. دو بار تا حالا بدون اطلاع گذاشتی رفتی هیچی بهت نگفتم دفعه ی سومی وجود نداره
نگاهم رو ازش گرفتم که با کاری که کرد شوکه نگاش کردم. بازوم رو گرفت و مجبورم کرد بهش نگاه کنم تاکیدی گفت:
_دفعه ی سومی وجود نداره.
نیم نگاهی به احمدرضا که نگاهش روی ما ثابت بود انداختم و لب زدم
_باشه.
نگاه عمیق و طولانیش رو همزمان با رها کردن بازوم ازم برداشت رفت و کنار احمدرضا نشست.
چرا انقدر ضعیفم که هر کس میتونه با یک نگاه چپ من رو بترسونه و مطیع خودش کنه.
بحث ترس نیست نباید با کارهام حمایت همه رو از دست بدم یا باعث بشم حرمت های بینتون شکسته بشه.
دو تا چایی ریختم و برگشتم حیاط کنارشون نشستم.
احمدرضا بدون مقدمه گفت:
_اسم دوستت چیه?
کلافه نگاش کردم
_تهمینه
نگاه خیرش رو از چشم هام گرفت و لب زد
_دختر خواهر عفت خانم دوست دوران دانشگاهته?
از اینکه تهمینه رو میشناخت جا خوردم.
_نگار من ازت خواهش میکنم بگذر
طلب کار گفتم:
_از چی?
اب دهنش رو قورت داد
_از مادرم.
_یه دلیل بگو با اون خودم رو قانع کنم.
_به خاطر من.
پوزخندی زدم
_تو تا حالا برای من چی کار کردی?
شرمنده تر از قبل سرش رو پایین انداخت
_احمدرضا میدونی تو این چهار سال هر وقت خواستم تصورت کنم کجا دیدمت?
نفسش رو سنگین بیرون داد ادامه دادم
_تو انباری. اصلا با خودت فکر کردی چرا اونقدر بیرحم شده بودی. من تو این چهارسال توی کابوس هام صدای فریادت رو میشنیدم تو صدای جیغ و التماس های من رو میشنیدی? تو خواب منظورم نیستا تو همون شرایط یادت میاد چیا میگفتم. میگفتم به قران نمیدونم چه جوری اومده بود تو به خدا از حموم اومده بودم بیرون. تو با خودت نگفتی چرا موهای نگار خیس بود. چرا به جای اینکه دنبال رامین بری اومدی سروقت من. نگاه پر از ارامش مادرت تو اون لحظه برات جای سوال نداشت.
تمام رگ های گردنش بیرون زده بود و نفس های عصبیش باعث بالا و پایین شدن قفسه ی سینش شده بود.
_خواهش می کنم بس کن.
تاکیدی و طلب کار سرم رو تکون دادم
_توانایی شنیدنش رو نداری? اون روزایی که حرف های شکوه رو باور کرده بودی میدونی چیا به من گفته بود.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه غریبانه دلم میل تو دارد امروز....💔
#محرم #امام_حسین
🔴 فرم ثبت نام برای عضویت
❥ در گروههای #فرشتگان_سرزمین_من
✖️ فرصت ثبت نام فقط تا اول مرداد ماه
👇👇👇
https://survey.porsline.ir/s/gnXbCxZ
امام حسینم!!
می خواهم بدانی
این که امسال برایت گریه میکند
همانی نیست که پارسال برایت اشک ریخته
خیلی تنهاتر است.🥲
خیلی مستاصل است.
خیلی گم است.
خیلی پریشان است.😔
سهم بیشتری از تو میخواهد امسال!!❤️🩹
#محرم
#امام_حسین
.
هدایت شده از حضرت مادر
14.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅💥خیییییییییلی این کلیپ حق بود
واقعا اصلاً از دستش ندید
#پارت321
💕اوج نفرت💕
_گفت یا خودت میری با کاری میکنم...
_میدونم مادر من بدی رو در حق تو تموم کرده منم نتونستم ارامش رو برات بیارم. ولی نگار به خدا بی تقصیر نبودی این حرف ها رو همون روز ها بهم میگفتی.
_باور نمیکردی.
_شاید. ولی با خودم کنار می اومدم و اونقدر راحت اوچیزی رو که دیدم باور نمیکردم.
عصبی نگاهم رو ازش گرفتم.
_نگار من در حقت بد کردم. مادر و خواهرمم در حقت بد کردن. ولی من دوستت دارم این علاقم به چهار سال پیش بر نمیگرده. بهم فرصت بده بزار بهت ثابت کنم. بزار برات جبران کنم.
شاید بشه کوتاه اومد. من احمدرضا رو خیلی بیشتر از اونی که دوستم داره دوستش دارم . چرا نمیتونم فراموش کنم. ببخش نگار ببخش و ازش بخواه جدا از شکوه زندگی کنید. از کجا معلوم دوباره حرف های مادرش رو باور نکنه. از کجا معلوم شکوه دوباره برام نقشه نکشه. با حرف های امروزش متوجه شدم که از کارهاش پشیمون نیست حتی احساس شرمندگی هم نداشت. توی دو راهی موندم. نیم نگاهی به احمدرضا انداختم با چشم هاش بهم التماس میکرد. خواستم بایستم که درد مچ پام باعث شد صورتم رو جمع کنم. فوری به حالت قبلم برگشتم. ناخاسته صدای مثل آی از گلوم بلند شد.
نگران دستم رو گرفت
_چی شد?
یک آن یاد اون لحظه ای افتادم که مچ پام زیر بدنم گیر کرد و ضربه محکم لگد احمدرضا باعث شد تا درد بدی تو مچ پام بپیچه.
چند با تو اون حالت با التماس بهش گفتم که پام شکست ولی اهمیت نداد. نفرت دوباره سراغم اوند دستم رو به ضرب از دستش بیرون کشیدم. متعجب نگاهم کرد.
_درد مچ پام حاصل نقشه ی مادرت حماقت خواهرت و وحشی بازی خودته. چطور انتظار داری همه چیز رو ندید بگیرم.
به زور ایستادم
_بلند شو برو بیرون به مادرت هم بگو تا پای جونم تلاش میکنم که پرتت کنم پشت میله های زندان. اونوقت تو مرجان باید انقدر انتظار بکشید تا هفته ای یک بار برید ملاقاتش. هر چند که اون من رو کلا از پدر و مادرم گرفت ولی تا همین حد هم دلم خنک میشه. بهش بگو قول میدم خودمم بیام تا شاهد تحقیر شدنش باشم.
لنگون لنگون سمت خونه رفتم در رو بستم همونجا روی زمین نشستم. از شدت حرص نفس هام به شماره افتاده بودن
بغض توی گلوم گیر کرد و اشک توی چشم هام جمع شد قبل از ریختن پاکشون کردم.
_قوی باش نگار. دیگه قرار نیست بازنده ی این بازی من باشم الان دور، دور منه. باید بی رحم باشم. باید حقم رو از این سال های رنج و عذاب بگیرم. پس باید قوی باشم.
در اتاق باز شد به خاطر سنگینی بدنم که بهش تکیه داده بودم باز نشد. صدای علیرضا باعث شد تا از جلوی در کنار برم.
_منم عزیزم
در رو باز کرد اومد داخل روبروم نشست
_خوبی?
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و لب زدم:
_رفت?
_چرا با خودت این کاررو میکنی?
سرم رو پایین انداختم.
_احمدرضا درمونده شده. نگار شاید اگر من هم اون صحنه رو از همسرم میدیدم همون رفتار رو باهاش میکردم. تو مرد نیستی که بفهمی اون لحظه فقط چیزی مهمه که دیدی.
_تو که گفتی برای کتکی که بهم زده ازش عصبی بودی!
_خب من برادرم. طبیعیه که از شنیدن کتک خوردن خواهرم ناراحت بشم. ولی از نگاه احمدرضا به اون حالش حق میدم.
سرش رو پایین انداخت
_دنبال فسخی?
لب زدم:
_نه.
_پس چرا راه برگشت نمیذاری?
بغض تو گلوم گیر کرد
_دلم پره.
_از کی، خودش یا مادرش?
_نمیدونم.
خیره نگاهم کرد نفس سنگینی کشید و ایستاد.
_بلند شو بریم همونجا که میخواستی.
فوری ایستادم و دنبالش رفتم. ادرس رو بهش دادم تا رسیدن به خونه ی عفت خانم سکوت کردیم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
زینبی ها
سلام دوستان خانواده ای که برای بدهی هزینه دارو شون گفتیم ۲۸۷۰واریز شده شخصی که پول بهشون قرض داده شک
سلام دوستان اگر ۴۵۰نفر، نفری۳۰هزار واریز بزنن مشکل این بنده خدا ها میتونیم حل کنیم
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگیمه اسدالله نجف💔 ..
#پارت322
کوچه پس کوچه هایی که توی آدرس بود رو یکی پشت سر هم رد کردیم. خونه خیلی دوری بود و محل زندگیش هم پایین شهر.
بالاخره به کوچه مورد نظر رسیدیم. اما هیچ کدام از خونه ها پلاک نداشتن. علیرضا سرش رو خم کرده بود از پشت شیشه به خونه ها نگاه میکرد
_پلاک نداره?
_نمیدونم.
به پسری که سر کوچه ایستاد بود نگاه کردم و گفتم
_ بزار از یکی بپرسم.
دستم سمت دستگیره ی ماشین رفت که علیرضا گفت
_عه! کجا
چرخیدم سمتش
_ ازش بپرسم .
اخم کمرنگی چاشنی پیشونیش شد
_ خودم می پرسم.
از غیرتی شدنش خوشم اومد با عشق و رضایت نگاهش کردم. پیاده شد و بعد از مکالمه ی کوتاهش با همون پسر برگشت و سرش رو از شیشه داخل آورد و گفت.
_پیاده شو. میگه ته کوچس ماشین داخل نمیره.
فوری پیاده شدم و به انتهای کوچه نگاه کردم . با دیدن سیاوش و ماشینش متوجه شدم خونه همونجایی که ایستاده.
از حضور سیاوش میشد فهمید که با تهمینه اینجاست. قدم هام رو تند کردم رو به روی سیاوش ایستادم حواسش به من نبود دست هاش رو.تو جیبش کرده بود و با جلوی کفشش به لاستیک ماشینش ضربه میزد.
_ سلام آقا سیاوش.
از،نگاهش فهمیدم منتظرم بوده انا از دیدنم خوشحال نشد.
_ سلام. خوش اومدین.
با سر به در قهوه ای اشاره کرد و گفت اینجاست.
علیرضا که سیاوش رو نمیشناخت آروم و دلخور کنار گوشم گفت:
_ میشناسیش?
به چشم هاش نگاه کردم به حضورش عادت ندارم این باعث کارهایی که میکنم ناراحتش کنه
_ایشون برادر خانم افشار هستند پروانه.
نگاه دلخورش رو ازم برداشت و سمت سیاوش رفت
با هم سلام و احوالپرسی کردند که متوجه حضور تهنینه تپی چهارچوب در شدم لبخند زدم
_سلام
جواب سلامم رو خیلی اروم داد.
و خیره نگاهم کرد. میدونم دلخوریش از چیه اما اون نمی دونه که چه ظلمی به من شده.
چند قدم سمت در رفتم از جلوی در کنار رفت که صدای گرفته ی عفت خانم بلند شد.
_ خانم نگار خانم
چادر مشکی روی سرش انداخته بود و روی ایوون نشسته بود. ایستاد و جلو اومد.
_منتظرت بودم .بریم.
تهنینه کنارم ایستاد
_ میشه تمومش کنید.نگار خانم خاله من وضعیت روحی مناسبی نداره. دخترش دیروز فوت کرده و پسرش رو دو روز پیش از دست داده و خواهش می کنم بزارید برای یه روز دیگه.
از شرایط به وجود آمده براش ناراحت شدن. بهش نگاه کردم تا بگم بزارین برای یه روز دیگه که خودش گفت:
_روزگار سخت زندگی الانم مکافات طمع چند سال پیشمه
من به طمع خونه دار شدن بیست و یک سال پیش گوشت رو از،استخون جدا کردم. که خدا تقاصش رو روز به روز ازم گرفت. خونه رو ازم گرفت. پسرم رو ازم گرفت. دخترم رو ازم گرفت. اما می دونم اینها مجازات این دنیاست. دیگه نمیخوام مجازات اون دنیا رو هم بکشم. دنیا رو از دست دادم شاید اخرتم رو از دست ندم.
دستم رو گرفت
_ من باهات میام.هر جا که بگی. زندگی برای من تموم شده است دلیلی برای زندگی ندارم. اما بدون اعترافم برای اینکه دلیل ندارم نیست اعترفم برای عذاب وجدانمه که با وجود این همه تنبیه از دست ندادم.
چرخیدم به علیرضا که دست هاش رو توی جیبش کرده بود و فقط نگاه می کرد خیره شدم.
چقدر خوب بود که علیرضا کنارم هست رو به عفت خانمم گفتم
_ من از شما شکایتی ندارم فقط می خوام شکوه رو زندان بندازم.
تهمینه گفت:
_ اگر شکایت کنی خاله من میوفته زندان نمیشه که تو شکایت بگی به مقصر اصلی کار ندارم با اون کار دارم که. در هر صورت خاله ی من...
عفت خانم با تشر گفت:
_تهمینه بهت گفتم خودم دارم با رضایت قلبیم میرم. خواهش می کنم تمومش کن.
قدمی به جلو برداشت و از کنارم رد شد.
_ بیا بریم.
چرخید و تاکیدی به تهنینه گفت
_ تو نمی آیی.
سر چرخوند رو به سیاوش گفت
_ آقا سیاوش هم اینجا بمونید اگر برنگشتم که بر نمیگردم در این خونه رو قفل کنید و کلیدش رو هم به صاحبخونه بدید باهاش تسویه کردم. پول پیش هم دستش ندارم.
پا تند کرد و از خونه بیرون رفت و رو به علیرضا گفت
_ ماشینتون کدومه
علیرضا ناراحت ماشین رو سر کوچه نشون داد.
عفت خانم فوری سمتش رفت. بلافاصله در عقب رو باز کرد و روی صندلی نشست
درمونده به علیرضا نگاه کردم.
_من از عفت خانم شکایت ندارم. اون هم فریب خورده.
متاسف سرش رو تکون داد و به سمت ماشین رفتیم و نشستیم.
نگاه پر از نفرت تهمینه رو روی خودم احساس کردم.
سیاوش دستش رو گرفت و به سمت خونه رفتن. علیرضا ماشین رو روشن کرد و از خونه دور شدیم.
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت323
💕اوج نفرت💕
صدای فین فین عفت خانم خبر از گریه ریزش میداد کامل چرخیدم به عقب و گفتم:
_عفت خانم شما به من بدی کردید اما ازتون ناراحت نیستم. چون فقرتون، تنهاییتون، فشار زندگی با دو تا بچه باعث این کار شد. ناراحتی من از شکوهه شکایتم هم از خودش که بی خود و بی جهت این کار رو کرده. اگر تحریک شکوه نبود شما الان سر زندگیتون بودید و به قول خودتون این همه مجازات تحمل نمی کردید. مطمئن باشید من از شما شکایت ندارم.
گریه ی ریزش تبدیل
به هق هق شد علیرضا دستش رو روی پام گذاشت اروم لب زد
_ هیچی نگو.
تا رسیدن به کلانتری سکوت کردیم ماشین جلو کلانتری ایستاد. اولین نفری که پیاده شد عفت خانوم بود از این همه اصرارش برای اعتراف که یه جور توبه بود. تعجب کردم. واقعا پشیمون بود
منتظر ما نموند و خودش به تنهایی سمت در ورودی کلانتری رفت. صدای تلفن همراه علیرضا بلند شد از ماشین پیاده شد به صفحه ی گوشیش نگاه کرد نیم نگاهی به من انداخت و از ماشین فاصله گرفت
به در ورودی کلانتری نگاه کردم. چند لحظه بعد علیرضا دستم رو گرفت از خیابون گذشتیم و وارد کلانتری شدیم.
با تمام وجود دوست دارم از،شکوه شکایت کنم اما فکر از دست دادن احمدرضا، زانوهام رو برای ادامه ی مسیری که روش مسّر بودم شل میکرد.
دست علیرضا که هنوز توی دستم بود رو.فشار دادم نگاهم کرد
_جانم
_کی...بود بیرون زنگ زد
_اردشیر خان تهرانه
نفس سنگینی کشیدم
_گفتی کجاییم ?
_اره عزیزم ولی گفت مستقیم میره پیش احمدرضا
_علیرضا.
_جان دلم
_میگم...من...
لبم.رو به دندون گرفتم مردد از حرفی که میخواستم بزنم تو چشم هاش خیره شدم.
_هیچی ولش کن.
با چشم دنبال عفت خانم میگشتم ولی پیداش نکردم. علیرضا دستم رو رها کرد و به صندلی گوشه ی سالن اشاره کرد
_بشین اینجا ببینم رفته کدوم اتاق.
روی صندلی نشستم علیرضا سمت میزی رفت که سربازی پشتش نشسته بود. صدای تلفن همراهم بلند شد به صفحش نگاه کردم با دیدن شماره ی احمدرضا هم خوشحال شدم هم ناراحت
انگشتم رو روی صفحه کشیدم و کنار گوشم گذاشتم. با صدای گرفته ای گفتم
_بله
_الو نگار...
_میشنوم بگو...
_صدات نمیاد
اصلا یادم نبود به خاطر ابی که روی گوشیم ریخته بود صدای ورودیش قطع شده.
_نگار اگه صدام رو داری خواهش میکنم نکن. میدونم سخته میدونم بهت ظلم شده در حقت بیانصافی شده ولی این مادر منه من گیر کردم این وسط یه طرف مادرمه یه طرف تو که هم دوستت دارم هم عذاب وجدان رفتار خودم و مادرم رو نسبت بهت دارم.
_خانم شما چه جوری گوشی اوردی داخل
فوری ایستادم به سربازی که روبروم بود نگاه کردم
_مگه نباید میاوردم.
_نخیر برید جلوی در تحویل بدید اگه جناب سرهنگ دستتون ببینه من رو بازداشت میکنه.
_باشه اقا ببخشید من نمیدونستم نباید گوشی بیارم
علیرضا سمتمون اومد
_چی شده
به گوشیم اشاره کردم که در اتاق روبروم باز شد مرد مسنی که لباس نظامی هم تنش بود بیرون اومد نگاه گذرایی به سالن انداخت و روی سربازی که کنار من ایستاده بود ثابت موند
_جلالی چرا صدات میکنم جواب نمیدی?
_ببخشید جناب سروان صداتون نیومد
چپ چپ نگاهش کرد رو به من گفت
_خانم پروا شمایید?
از بردن نام خانوادگی جدیدی که باهاش اخت نگرفته بودم کمی شوک شدم خیره نگاهش،کردم که علی رضا جواب داد
_بله
نگاهش سمت علیرضا رفت
_و شما.
_من برادرش هستم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از حضرت مادر
رییس شما کجاست ؟!😔
✍ترامپ تو سخنرانی بین هوادارانش گفته:
ــ ایران ورشکسته شده بود، ولی تو دوسال و نیم گذشته ۲۵۰میلیارد دلار پول پسانداز کرده❗️ـ ـ
دیگه با چه زبونی به توانمندی دولت
#شهید_رئیسی اعتراف کنن!
#به_وقت_تاریخ
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از دُرنـجف
حالا تمام دغدغه ام این شده حسین،
این #اربعین کرب و بلا میبری مرا !؟ ...
😭😭😭
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هشدار_به_چادری_ها
⚠️خطر در کمین زنان چادری....
🚨زنگ خطر برای چادری ها از اربعین امسال به صدا در آمد...
👈اگر مراقب نباشید یک روز سر بلند می کنید و می گوئید من چادری و محجبه بودم نمی دانم چطور چادر از سرم برداشتم؟؟
⛔️مراقبت ویژه نسبت به خودتان و عقایدتان داشته باشید که دشمن لحظه ای بیکار ننشسته😔