#پارت390
💕اوج نفرت💕
از اینکه رامین مرده خیلی خوشحالم. خوشحالتر شدم وقتی فهمیدم تو غربت این بلا سرش اومده، نه به خاطر بازی دادنم نه به خاطر ترسوندن و بی ابرو کردنم. بخاطر پدر و مادرم که در حسرت دیدن من موندن.
اما برای مرجان ناراحت شدم اصلا دلم نمی خواست این اتفاق براش بیفته.
با صدای گریه کودک خانه احمدرضا فوری سمتش رفتم. بدون در نظر گرفتن تمایل نداشتنش به خودم بغلش کردم متعجب نگاهم کرد و صورتش را با چشم ورانداز کردم و محکم بوسیدم.
صدای گریش دوباره بلند شد.
_ چرا انقدر محکم بوسش میکن? دردش میاد.
جلو اومد بچه رو ازم بگیره عقب رفتم و اجازه ندادم
_ یک دقیقه صبر کن بزار بچلونمش بعد.
_ اردشیر اگر ببینه چیکار می کنی با بچش بالا اومدنت رو قدغن میکنه.
دلم برای نگاه من ملتمس و معصومش که به میترا داشت سوخت. توی اغوش مادرش گذاشتمش.
صدای تلفنم بلند شد. با دیدن شماره علیرضا یاد ناهید افتادم گوشی رو کنار گوشم گذاشتم
_سلام
دلخور گفت:
_باز که بالایی
_ اومدم نی نی ببینم تو کجایی?
_ بیا پایین کارت دارم
_باشه. اومدم.
تماس رو قطع کردم رو به میترا گفتم
_ برم بهش بگم
حواسش به شیر دادن به بچه بود.
فقط لبخند زد
ازش خداحافظی کردم و به طبقه پایین رفتن وارد خونه شدن با چشم دنبالش گشتم.
_علیرضا
_ اتاقم
سمت اتاق پاتند کردم. پشت میزش نشسته بود و حواسش به برگه هایی که زیر دستش بودن بود
_ سلام
نیم نگاهی کرد
_سلام آهوی فراری
از حرفش خندم گرفت
_چرا فراری
_ ولت می کنن طبقه بالایی.
دستم رو روی میز گذاشتم
_میترا تنها بود.
با سر به صندلی روبروش اشاره کرد .
_بشین کارت دارم.
_ اتفاقا منم کارت دارم.
_ابروهاش رو بالا داد.
با شیطنت گفتم
_ اول من بگم?
_ اینجوری که تو نگاه می کنی بگو ببینم چی شده
روی صندلی نشستم با ناز نگاهم رو به اطراف دادم
_ بگو دیگه نگار
توی چشم هاش خیره شدم
_می خوام برات زن بگیرم
لبخندی گوشه لبش نشست.
_ همین
_ چیز کمیه? حالا بگو کی هست.
دست به سینه شد و با خونسردی گفت
_ناهید خانم دوست میترا
از اینکه اینقدر زود فهمید وا رفتم.
_ از کجا فهمیدی
جلوی خنده اش رو گرفت
_فهمیدم دیگه
دلخور نگاهش کردم
_بهش فکر هم کردی?
_نه جان نگار
طلبکار گفتم
_ پس از کجا اینقدر زود فهمیدی.
_ چون تنها کسی که مجرده و تو می شناسیش ناهید خانمه
لب هام رو آویزون کردم
_ حالا نظرت چیه?
_ اول باید تکلیف تو رر معلوم کنم بعد به خودم فکر کنم. گفتم بیای بهت بگم امید زنگ زده.
به چشم هاش نگاه کردم و نفس سنگینی کشیدم ادامه داد
_ چی بهشون بگم
سکوتم رو که دید گفت
_ نگار جان، هیچ اجباری نیست. اگر تو بگی نه من ناراحت نمیشم.
به خاطر من جواب مثبت نده. خوشبختی تو هدف منه اگه نتونستی باهاش کنار بیای بگو نه.
شاید این بهترین فرصت ازدواجم باشه.
_ بگو بیان.
لبخند رضایتبخشی روی لب هاش نشست.
_ بیان که چی بشه?
_ باید باهاش حرف بزنم. از من هیچی نمیدونه
معنیدار نگاهم کرد
_علیرضا من نمیدونستم باید بهش بگم یا نه
_ الان میدونی
_نمیدونم ولی باید بدونه
نفس سنگی کشید وخودکارش رو برداشت.
_میگم آخر هفته بیاد حرف های اخرتون رو بزنید.
با سر حرفش رو تایید کردم.
_عروسی افشار کی هست?
_پنج شنبه
_میگم جمعه بیان
_منم قرار خاستگاری تو رو چهارشنبه بزارم?
کلافه نگاهم کرد
_ گفتم اول تو
_چه ربطی به هم داریم من جدا تو هم جدا. تو چهارشنبه من جمعه.
نگاهش رو به برگه هاش داد.
_ قرار بذارم?
_ نه مثل اینکه بیخیال من نمیشی
_ چقدر ناز داری بابا سی و چهار سالته پیر شدی دیگه
_چند سالشه
_مهمه برات?
_ دوست ندارم اختلاف سنیمون زیاد باشه.
_ نمی دونم می پرسم از میترا
لبخند پر از شیطنتی زدم و نگاهش کردم
_ ولی یادمه یه بار عاشق یه دختر بودی که از خودت سیزده سال کوچکتر بود.
_اون فرق داشت.
تاکیدی گفتم
_ بله، حال شرایطت برای ازدواج همون هایی که به من گفتی
_اونا رو خودم میگم بعش گفتم بپرس چند سالشه. مدرک تحصیلیشم بپرس.الانم بلند شو برو بدون اینکه بوی سوختگی خونه رو برداره غذا بزار، ببینم میتونی یا قراره ابرومون جلوی خانواده ی عباسی بره
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝آغاز امامتت مبارک...
🌺مولودی زیبای حاج #مهدی_رسولی بمناسبت آغاز امامت حضرت مهدی عجل الله تعالی فرج الشریف
📌 #آغاز_ولایت_امام_زمان
_😭😭😭😭
+چرا گریه میکنی؟
_دیروز مادر شوهرم اومد #خونمون، یخچالو باز کرد، دید که #میوه هارو با پلاستیک گذاشتم تو #یخچال، کلی #مسخرم کرد😭
+اخه کی دیگه از این کارا میکنه #دختر؟🤦♀
_خب من که بلد نیستم😢
+مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒
_نه، چی هست؟
+یه کاناله که ترفند #خونه داری یاد میده، این که چجور وسایل رو #تزئین کنی و خونت #شیک و #باکلاس باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره...
_وااقعا؟ وای نمیدونستممم😳
+بیا لینکشو بهت میدم ولی به کسی نگیا🤫خزش میکنن..👇
https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
فقط یک نابغه میتونه در عرض ۱۵ دقیقه گوزن رو پیدا کنه😎
بزن رو لینک تا بهت بگم کجاش بود😅👇
https://eitaa.com/joinchat/2673672343Cc8cec83c1d
#پارت391
💕اوج نفرت💕
اینقدر که غذا سوزوندم براش عادی شده. قابلمه رو روی گاز آماده کردم و زیرش رو تا اونجایی که میشد کم کردم. به اتاقم برگشتم روی تخت دراز کشیدم.
نسبت به ازدواج خودم بی اهمیتم ولی برای علیرضا خیلی خوشحالم.
خوشبختی حق مرد خوبی مثل علیرضا هست. چشم هام رو بستم و یاد حرفهای میترا افتادم. دلم برای مرجان میسوزه.
مرجان برای من دوست خوبی بود تمام دوران کودکی رو باهاش گذرونده بودم. هر چند هر وقت گیر میافتاد گناهش رو گردن من مینداخت، ولی روزهای خوب هم داشتیم. پای حرف هاش ننشستم شاید اگر فرصت دفاع کردن بهش میدادم می تونست از خودش دفاع کنه.
الان با یه بچه باید چیکار کنه.میترا گفت که احمدرضا نمیتونه هزینه های دوران بارداریش رو بپردازه. بدنیا بیاد که هزینهاش بیشتر هم میشه. نفس عمیقی کشیدم نتونستم بخوابم روی تخت نشستم.
چی کار می تونم براش بکنم? اصلا باید کاری بکنم یا نه?
باید تلاش کنم تا از فکرم بیرون بره.
سمت کمد رفتم به لباس هام نگاه کردم. برای عروسی پروانه همون لباسی رو میپوشم که برای عقد برادرش پوشیدم.
لازم نیست هر مراسم لباس جدید تهیه کنم.
از اتاق بیرون رفتن به غذا سرزدم . قوطی نمک رو برداشتم قاشق رو پر کردم و سمت قابلمه بردم.دستم خورد به ظرف نمک ونصف نمک داخل قاشق ریخت توی قابلمه الباقیش روی صفحه ی گاز پخش شد.
_ای وای چرا اینجوری شد
به نمک های پخش شده نگاهی کردم و نفس سنگینی کشیدم. کمی از اب غذارو با همون قاشق برداشتم و مزه کردم.
از خوش نمک بودن غذا ابروهام بالا رفت
خدا رو شکر نصفش ریخت رو گاز وگرنه چقدر شور میشد. یاد حرف مادربزرگ علیرضا افتادم. وقتی کمی سوپ داخل یخچال برای علیرضا نگه داشته بود و من حسابی گرسنه بودم. سوپ رو برای من گرم کرد.وقتی کامل خوردمش گفت
_روزی رو روزی خور میخوره ابله اونیه که غم میخوره.
سوالی نگاهش کردم.
_دیشب میخواستم این سوپ رو بدم تو بخوری یادم افتاد علیرضا این سوپ رو خیلی دوست داره برای تو کوکو درست کردم تا اینو بدم بهش. اما این سوپ روزیش نبود. تو باید میخوردی که خوردی.
شاید ربطی نداشته باشه ولی ارسلان همیشه میگفت این دنیا قانون های خودش رو داره هر کی حق خودش رو داره نه میتونی حق بخوری نه میتونی حق رو نا حق کنی اگر بکنی نظم خدا رو بهم ریختی باید چوبش رو بخوری
به نمک های پخش شده دوباره نگاه کردم و اهسته با خنده گفتم
_شما حق این برنج نبودید ریختید بیرون و گرنه شوری غذا هم به کارنامه خراب سوختگی غذاهام اضافه میشد.
فکری به ذهنم رسید. هر کی حق خودش. روزی رو روزی خور میخوره. باید به عمو اقا بگم.
توی چهار چوب اتاق علیرضا ایستادم
_من میرم بالا
_خیر باشه
اگر بهش بگم می خوام چیکار کنم اجازه نمیده برم بالا، شاید مخالفت هم بکنه. لبخند زدم و گفتم
_ میرم تحقیقات ازدواج
خندید و سرش رو تکون دادم
_ برو
از خونه بیرون رفتم منتظر آسانسور نشدم. از اون روزی که احمد رضا رو تو اسانسور دیدم اصلا دلم نمیخواد وقت هایی که تنهام ازش استفاده کنم.
پله ها رو بالا رفتم خدا کنه عموآقا خونه باشه.
در زدم دوباره صدای میترا اومد. یعنی عمواقا خانه نیست. در رو باز کرد و ازم خواست تا ساکت و آروم داخل برم.
_ بازم خوابوندیش?
_بچه باید بخواب دیگه
_ عمو نیومده?
_نه زنگ زد گفت نیم ساعت دیگه میام. الان میخواستم بهت زنگ بزنم بیا بالا، یه سری حرف ها رو یادم رفته بزنم
_در رابطه با چی?
روی مبل نشست
_در رابطه با خواستگارت
_ چی شده?
_چیزی نشده ولی اون شب خواستگاری خواهرش از سر سادگی، دور از چشم مادرش یه حرفهایی زد که رفتم تو فکر.
کنجکاوانه نگاهش کردم
_این آقا امین حسابی بد پسنده. خیلی هم خواستگاری رفته، ولی هر با طبق گفته خواهرش یه ایرادی که اصلاً هم وارد نبوده رو روی دختر ها میزاشته، یا اصلا دنبال جواب نمی رفته. توی یکی از خواستگاریهاش تا مرحله شیرینی خورون هم پیش می رون، ولی دوباره یه ایرادی پیدا می کنه و میزنه زیرهمه چیز.
_مثلا چه ایرادهایی?
_ خواهرش میگفت ایرادهای الکی، مثلا قیافش یه جوری بوده. دماغش بزرگ بوده. چرا اینقدر برادر داره. برای این نامزدش هم که کارشون به جدایی کشیده دو بار تا مرحله آشتی میرن. ولی یهو میزنه میگه نه
_ بهش نمیاد اینجور اخلاق داشته باشه.
_بعضی از اخلاق های بد در طول زندگی مشخص میشه.
_حالا چرا این خواهر انقدر زیرآب برادرش رو زده?
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
.
مباااااارک باشه🎊🎉🎉🥳🥳
ازدواج خیرالمرسلین پیامبر مهربونیم❤️
با حضرت خدیجه این زن بی نظیر و فداکار❤️❤️
.
هدایت شده از حضرت مادر
#سالروزازدواجآقارسولاللهوحضرتخدیجه(س)
#ختمصلوات
هدیه به
#آقارسولاللهوحضرتخدیجه(س)
به نیت
#سلامتیوتعجیلدرظهورامامزمانعج
#سلامتیحضرتآقا
#شفایمریضا
#عاقبتبخیریخوشبختیجونا
#سفرکربلا
#حاجترواییهمگی
التماسدعا🙏
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
#پارت392
💕اوج نفرت💕
از رو سادگی داشت ابراز خوشحالی میکرد. اینکه برادرش بالاخره یکی رو پسندیده؛ میدونی خانواده پسر باید خیلی حواسشون رو جمع کنن، وقتی دختری رو انتخاب میکنن باید تمام جوانب رو بسنجن بعد جلو برن. اینکه تو بری خاستگاری حرف بزنی بعد تازه بفهمی که پسرت، مثلاً زن سفید رو میخواسته و اون دختر سبزه بوده، کار اشتباهیه. دخترها از لحاظ احساسی زود دل می بندن و این باعث میشه از داخل بشکنن. وقتی کسی میره خواستگاری دختری باید زود دنبال جواب بره نباید خانواده دختر رو منتظر بزارن. پسر دارها از این اتفاق به راحتی می گذرن ولی بالاخره یه جای تقاص این رفتار اشتباه رو پس میدن.
_به نظر شما امین پسر خوبی نیست?
_ تحقیق در رابطه با ازدواجت به عهده ی برادرته . من نمیشناسمش، فقط کلی گفتم بهت بگم شاید تو شرایط حرف زدنت برای بار آخر لازمت بشه.
نفس سنگینی کشیدم.
_ باشه ممنون که گفتید. راستش من هنوز تصمیمی در رابطه با ازدواج باهاش نگرفتم. نمیدونم شاید هم گرفتم. علیرضا ازم دلخور شده
_چرا?
_میگه چرا از اول بهش نگفتی نه. چرا پا در هوا نگهش داشتی.
البته تا حدودی به جواب مثبت رسیدم. اصلا نمیدونم باید چی کار کنم.
نفسش و سنگین بیرون داد.
_ بالاخره این همه شعبون یه بارم رمضون .
متوجه منظورش نشدم ادامه دادم
_ راستی ناهید چند سالشه?
_ گفتی به برادرت?
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم
_ قبول کرد گفته بپرسم چند سالشه
_بیست و نه سالشه، فوق لیسانس روانشناسی داره، وضع مالی شون در حد متوسطه. تک دختره، دو تا برادر داره. برادراش ازدواج کردن. الان با پدر و مادرش زندگی می کنه. دیگه خودت هم که از لحاظ چهره دیدیش اخلاقش هم خوبه.
دختر آرومیه،
_ از علیرضا خوشش میاد?
_ چرا خوشش نیاد. هزار ماشالله زیباست، شرایط مالی خوبی داره هم حسابی خوش اخلاقه. هرچند که ناهید توی دیدار اول خوش اخلاقی ازش ندید. ولی دختر با فهم و کمالات و شرایط رو درک میکنه.
_ میشه شما بهش بگید.
با لبخند نگاهم کرد
_چرا خودت نمیگی
_آخه من روم نمیشه
_ باشه میگم فقط نمیخوای چیزی بدونه
_ حالا همدیگر رو میبینن میگن.
فقط بگو علیرضا آدم خیلی سنتیه ازدواج سنتی رو هم می پسنده...
پیچیدن صدای کلید تو قفل در باعث شد تا هر دو به در نگاه کنیم عموآقا یا اللهی گفت وارد شد
ایستادم قبل از اینکه سرش رو بالا بگیره بلند گفتم
_ سلام
متعجب از شنیدن صدام سرش رو بالا آورد لبخند مهربانی زد
_ علیک السلام. این ورا!
جلو رفتم و کیسه ی میوههایی که خریده بود رو از دستش گرفتم.
_ کارتون دارم.
_ مگه تو کار داشته باشی بیای بالا.
میترا سلام آرومی گفت عمواقا بالای سر پسرش ایستاد و با عشق نگاهش کرد
میوه ها رو داخل آشپزخانه گذاشتم و برگشتم تو اتاق روبرپش نشستم.
متوجه نگاهم شد.چشم از احمدرضا برداشت و بهم نگاه کرد.
_چی شده?
_ باید باهاتون حرف بزنم
میترا کلافه گفت
_برید اتاق حرف بزنید نه بالای سر بچه. الان بیدار میشه.
عمو هر دو دستش رو روی چشم هاش گذاشت و با لبخند لب زد
_چشم
اشاره کرد که به اتاق ایستاد
من هم همراهش رفتم وارد اتاق شدیم . روی مبل تک نفره بالای اتاقش نشسته و اشاره کرد که جلو رفتم و نشستم روی دسته مبل گذاشتم
به چشم هاش نگاه کردم چه جوری باید بگم تا براش سوء تفاهم پیش نیاد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
❣#سلام_امام_زمانم!❣
🌸ای دیدنت بهانه ترین خواهش دلم
🌸 فڪری بڪن برای من و آتش دلم
🌸دست ادب به سینه ی بیتاب میزنم
🌸 صبحت بخیر حضرت آرامش دلم
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
#پارت393
💕اوج نفرت💕
نفس عمیقی کشیدم
جمعه قراره خانواده عباسی بیان تا من با پسرشون صحبتهای نهایی مون رو بزنیم
لبخند تلخی زد
_ به سلامتی، خودشون زنگ زدن
_ برادرش به علیرضا گفته.
_ مبارک باشه. خوشبخت بشی انشاالله ا
_عمو میترا به من گفت چه اتفاقی برای مرجان افتاده.
نگاه معنی دارش رو بهم انداخت.بعد به پشت سرم که در اتاق بود داد. شاید انتظار نداشته میترا از اخبار تهران برام بگه. ادامه دادم.
_خیلی ناراحت شدم
_ این خوش قلبی تورو می رسونه
_ من یه تصمیمی گرفتم
دوست ندارم برداشت بدی کنه.
_چه تصمیمی
_می خوام تمام اموالی که از پدرم بهم ارث رسیده طبق خواست خودش مطابق با قانون اسلام بین من و مرجان و احمدرضا تقسیم بشه
خیره نگاهم کرد
_چرا میخوای این کار رو بکنی?
_ چون حق من نیست از اول هم نبود اون روزها تو حالت بغض و انتقام نفهمیدم باید چیکار کنم
سرش رو پایین انداخت و نفس سنگین کشید و گفت
_ این خبر به تهران بر سه سر و کله احمدرضا دوباره پیدا میشه
_ مهم نیست چون من می خوام جواب مثبتم رو به آقای عباسی بدم
دوباره نگاهم کرد و بعد سرش را به نشانه تایید تکون داد
_ باشه کارهاش رو انجام میدم.
گفتن این حرفها به عمو اقا کار سختی یگد. دلم نمی خواست که فکر کنه من با این کارم دارم چراغ سبز برای احمدرضا نشون میدم.
من فراموش کردم میتونم بگم که از قلبم هم بیرون کردم.
در طول روز حتی بهش فکر هم نمیکنم.
خداحافظی کردم و به طبقه پایین برگشتم.
اطلاعاتی که از ناهید گرفته بودم رو در اختیار علیرضا گذاشتم. علیرضا هم حسابی ناهید رو پسندیده بود. هم دیده بود هم اخلاقش را تا حدودی می دونه.
خوشحال بودم و منتظر چهارشنبه ای که برای من چهارشنبه طلایی بود. موندم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
54.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عجب حلوای قندی تو...
#شهیدمجیدقربانخانی🕊🌹
حر شهدای مدافع حرم
چه قشنگ عاقبت بخیر شدی وهمه رو جا گذاشتی...
#پارت394
💕اوج نفرت💕
صبح روز چهارشنبه از خواب بیدار شدم. میترا قرار و مدارها رو با خانواده ناهید گذاشته بود.
امشب ساعت هفت باید خونه پدر ناهید باشیم.
از میترا شنیدم که عمو آقا حسابی از حرفهای دیشبم استقبال کرده اما حرفی به احمدرضا نزده تا مراسم خواستگاریم که جمعس برگزار بشه.
به ساعتم نگاه کردم طبق گفته میترا تا خونه پدر ناهید یک ساعت راه است و ما فقط دو ساعت دیگه وقت داریم. در خونه باز شد و علیرضا با دسته گل و شیرینی که تو دست هاش بود وارد شد
با لبخندی که خوشحالی اعماق وجودم رو نشون میداد گفتم
_ به به چه داماد خوش سلیقه ای
گل و شیرینی رو روی اپن گذاشت.
_ساعت چند باید بریم?
_چقدرم این داماد عجوله
از بالای چشم نگاهم کرد طوری که انگار حرصش گرفته باشه گفت:
_ عجول نیستم دوست دارم به موقع برسم
جلو رفتم و نگاه خریدارانه ای به دسته گل انداختم
_ بله مشخصه، جناب آقای قانونمند.
_ به جای این حرف ها برو حاضر شو کم حسودی کن.
با صدای بلند خندیدم و گفتم
_من حسودم!
سمت اتاقش رفت و به شوخی گفت:
_ غصه نخور میگم به امین بگه عین همین دسته گل رو برات بگیره.
برگشت سمتم
_راستی شمارت رو بدم به امین?
_ میخواد چیکار?
_ نمیدونم از قبل از آلمان رفتنمون گفت بده ندادم
شونه ای بالا دادم
_ بده
صدای تلفن خونه بلند شد سمتش رفتم با دیدن شماره بالا فوری جواب دادم.
_ سلام
صدای نگران میترا توی گوشی پیچید
_سلام. خوبین
_ ممنون چیزی شده
_احمدرضا تب کرده هر کاری می کنم پایین نمیاد گفتم بهتون
بگم داریم میبریمش بیمارستان امشب نمی تونیم باهاتون بیایم.
_ چرا تب کرده
_ سرما خورده ولی خیلی بالاست پایین نمیاد.
_ باشه من رو از حالش بی خبر نزارید
_باشه عزیزم کاری نداری
_میگم بد نیستم تنها بریم? خانوادش ناراحت نشن
_به ناهید گفتم پدرش گفته ایرادی نداره
_ باشه عزیزم
بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کردم به علیرضا گفتم کمی استرس گرفت ولی اجازه نداد استرس بهش احاطه بشه.
بالاخره حاضر شدیم و بعد از پیدا کردن آدرس. که خیلی هم سخت بود. پشت در خونه ایستادیم.
علی رضا همیشه کت و شلوار می پوشید ولی به نظرم امشب از همیشه زیباترین شده بود.
به خونه سه طبقه سنگ شده سفید روبرومون نگاه کردم.
علیرضا دست سمت زنگ رفت و فشارش داد. دستی به لبه یقه کتش کشیدم و با لبخند نگاهش کردم.
_ انشالله خوشبخت بشی
لبخندم را با نگاه پر از محبت پاسخ داد.
_ خوشبختی من از اون روزی شروع شده که تورو پیدا کردم.
صدای مرد جوونی از آیفون پخش شد.
_ بله
علیرضا به آیفون نگاه کرد و گفت:
_ امینی هستم
در باز شد دوباره صدای مرد اومد.
_ بفرمایید داخل
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
_😭😭😭😭
+چرا گریه میکنی؟
_دیروز مادر شوهرم اومد #خونمون، یخچالو باز کرد، دید که #میوه هارو با پلاستیک گذاشتم تو #یخچال، کلی #مسخرم کرد😭
+اخه کی دیگه از این کارا میکنه #دختر؟🤦♀
_خب من که بلد نیستم😢
+مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒
_نه، چی هست؟
+یه کاناله که ترفند #خونه داری یاد میده، این که چجور وسایل رو #تزئین کنی و خونت #شیک و #باکلاس باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره...
_وااقعا؟ وای نمیدونستممم😳
+بیا لینکشو بهت میدم ولی به کسی نگیا🤫خزش میکنن..👇
https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
فقط یک نابغه میتونه در عرض ۱۵ دقیقه گوزن رو پیدا کنه😎
بزن رو لینک تا بهت بگم کجاش بود😅👇
https://eitaa.com/joinchat/2673672343Cc8cec83c1d
#پارت395
به محض ورود مون در واحد طبقه اول بالای پله ها باز شده. پیر مردی با چهره مهربون تو چهارچوبش ایستاد.
با علیرضا پلهها بالا رفتیم و بعد از سلام و احوال پرسی وارد خونه شدیم. به تعارف مادرش روی مبل نشسته دو تا خانم و آقا کنار هم روبرومون نشستن. از شباهت چهره مرد ها مشخص بود که برادر های ناهید هستن و جای هیچ شکی نبود که اون دوتا خانم هم همسرانشون بودن.
خبری از ناهید نبود همه به علیرضا نگاه میکردن. علیرضا هم با لبخند پر از آرامشی نگاهش رو به میز داده بود.
رو به مادر ناهید گفتم:
_ ناهید جان نمیان?
مادرش با لبخندگفت:
_ میاد حالا
پدر ناهید رو به علیرضا گفت
_علی آقا شما چند سالتونه?
علیرضا کمی جابهجا شد
_ببخشید من اسم شما رو نمیدونم.
_ من ابراهیم هستم.
_ببخشید آقا ابراهیم قبل از هر چیزی یه توضیح کوچیک بهتون بدم. من پدر و مادرم در قید حیات نیستن. مادر بزرگم هم به تازگی فوت کردن. از دار دنیا همین یک خواهر رو دارم. ببخشید که تنها اومدیم.
_ این حرفا چیه شما خودتون بزرگتری
_ این لطف و بزرگواری شما می رسونه. من ۳۴ سالمه
_ البته میترا خانوم یه اطلاعاتی از شما در اختیار ما گذاشتن. ولی چند تا سوال دارم که باید خودتون جواب بدید.
_ خواهش می کنم در خدمتم
_اول اینکه شما چرا خارج از ایران زندگی می کردید?
_ من خودم عاشق ایران هستم از زمانی هم که اومدم ایران قصد برگشتن نداشتم. پدر و مادرم از وقتی من خیلی کوچک بودم به خاطر خانواده پدرم اونجا زندگی میکردن من بزرگ شده اونجام.
_پس گفتید قصد برگشتن ندارید?
_ نه بهانه سر زدنم هم مادر بزرگم بود که به رحمت خدا رفت.
آقا ابراهیم نفس راحتی کشید و خدا بیامرزی زیر لب گفت سرش رو به نشانه تایید برای همسرش تکون داد . اون هم با لبخند گفت
_ ناهید جان مامان بیا
چند لحظه بعد ناهید با چادر سفیدی که حسابی زیباش کرده بود بیرون اومد.
لبخندی گوشه لب های علیرضا به خاطر حجاب ناهید نشست.
ناهید سلام آرومی گفت و کنار مادرش نشست.
صحبت بین علیرضا آقا ابراهیم طولانی شد. از صحبتهای آقای ابراهیم معلوم بود که حسابی نسبت به ازدواج دخترش سختگیره.
علیرضا هم با اعتماد به نفس بالا به تمام سوال ها با حوصله جواب داد
و بالاخره اجازه داد تا با هم تنهایی به اتاق برن و صحبت کنن. زن برادرهای ناهید کلامی با من حرف نزدن و تنها ه صحبتم مادر ناهید بود.
در نهایت بعد از حدود چهل دقیقه هر دو در حالی که لبخند روی لب هاشون بود از اتاق بیرون اومدن.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت396
💕اوج نفرت💕
تو ماشین نشستیم به محض اینکه از جلو دید خانواده ی ناهید خارج شدیم. کامل چرخیدم سمت علیرضا با ذوق گفتم:
_خب چی شد?
همانطور که دنده رو عوض کرد گفت:
_ دختر خوبیه ولی شرایطم رو که شنید گفت خیلی سخت گیرم.
لبخند از روی لبهام محو شد نا امید برای ازدواجش گفتم:
_ مگه چی گفتی
_ شرایطم رو
لبهام رو جمع کردم و نفسم رو کلافه بیرون دادم
_منظورم اینه که شرایطت چی بود که باعث شد اینو بگه?
_حالابزار ببینم چی میشه بعد میگم.
چشم هام از تعجب گرد شد.
_میخوای به من نگی?
_ نه
_چرا
_مگه تو گفتی به امین چیا گفتی? هر چی گفتم چی گفتید گفتی الان حوصله ندارم بگم.
به حالت قهر صورتم رو ازش برگردوندم با صدای بلند خندید.
_ شوخی کردم قهر نکن
دلخور نگاهش کردم
_ همونا که به تو گفتم. با یه سری حرف که چارچوبهای خاصی رو مشخص میکرد. خوب تو به امین چی گفتی ?
_همونایی که تو آلمان بهت گفتم.
_نگار واقعا میخوای بهش جواب مثبت بدی?
خیره نگاهش کردم
_چطور مگه?
_ آخه چشمم آب نمیخوره. خیلی باهاش سرد برخورد می کنی وقتی میبینیش قشنگ معلومه که به زور لبخند میزنی .مثل وقت هایی که با من مخالفی اما دلت نمیخواد ناراحتم کنی. یه لبخند میزنی. باز جای شکرش باقیه که دوست نداری ناراحتش کنی.
_جمعه یکسری حرف بهش میزنم اگر خودش پا پس نکشه، جواب من مثبته. اما اگر نمونه دیگه از چشم منم نبین.
_ چی میخوای بهش بگی که مطمئنی پا پس میکشه
_ مطمئن نیستم. گذشتم رو هر چی که اتفاق افتاده از ریز تا درشت. باید بدونه. اگر دوست داشت میمونه اگرم نه که بره
سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.
_فکر نکنم پا پس بکشه خیلی دوست داره. برعکس تو.
_علاقه بعد از ازدواج ایجاد میشه. من خاطره خوبی از علاقه قبل از ازدواج ندارم
هر دو سکوت کردیم. بعد از ازدواج علیرضا از من جدا میشه این برام خیلی سخته. با حسرت نگاهش کردم واقعاً تحمل اون روزی که علیرضا بخواد من رو تنها بزاره بره سرزندگی خودش. برام غیر قابل تحمله. انقدر تنها بودم که با وجود حضور مدت زمان کمی توی زندگیم آنچنان بهش وابسته شدم که فکر رفتنتش هم باعث عذاب روحیم میشه.
متوجه نگاهم شد
_ چی شده
آب دهنم رو قورت دادم دلم نمیخواد اعتراف کنم دوست ندارم متوجه اضطرابم بشه. دلم نمیخواد خوشی هاش رو خراب کنم
به زور لب زدم
_ میگم تو ازدواج کنی از پیشم میری
نگاهی بهم انداخت و لبخند پر از محبتش رو بهم هدیه داد
_نه
_ منظورم اینه که از خونه خودمون میری.
دستش رو از روی دنده برداشت روی دست من گذاشت.
_ من جایی خونه می گیرم که تو با امین یا هر مرد دیگه ای که همسرت باشه خونه بگیری. خیالت راحت.
نفس راحتی کشیدم
_علیرضا ببخشید من تا آخر عمر آویزونتم.
_ تو تا آخر عمر مثل چشم هام که روی صورتم هست کنارم می مونی جات روی سرم، تو خواهر منی، تو یادگاره مادرمی، آرامی ، نگاری. تو عشق منی .
با لبخند نگاهش کردم من رو عشق خطاب کرد. احساس غرور کردم به روبرو خیره شدم که علیرضا گفت:
_ فردا قبل از اینکه بریم عروسی صبح زود با عمو آقا چند جا برو انشاالله کارهای شناسنامت درست شده .خانم آرام پروا
از حرفهای قبلش توی شادی غرق بودم و انگار که توی دلم قند آب کرده بودن. با اینکه دوست ندارم اسمم رو عوض کنم اما با لبخند نگاهش کردم گفتم
_ هرچی تو بخوای.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت397
💕اوج نفرت💕
بالاخره به خونه رسیدیم. بعد از کلی کلنجار رفتن به علیرضا برای بالا رفتنم، به طبقه بالا رفتم تا از حال پسر عمو اقا باخبر بشم.
عمو و میترا بالای سرش نشسته بودن. میترا دستمالی داخل ظرف آبی که کنار دستش بود فرو کرد و بعد از گرفتن آبش روی پیشونی کوچولوی احمدرضا گذاشت.
عمو آقا رو به میترا گفت
_ تا کی طول میکشه
_ نمی دونم دکتر هم چیزی نگفت فقط نباید بیخیال پایین اومدن تبش بشیم.
عمو نفس سنگینی کشید دستش رو روی قلبش گذاشت و کمی فشار داد. این حرکت از چشم میترا دور نمود
_ زنگ زدم خواهرم داره میاد نگران نباش.
عمو آقا خیره به احمدرضا گفت
_ چرا اینجوری شدی?
دستش رو گرفتم
_چیزی نیست که تمش میاد پایین.
_ هر شب این موقع کلی دست و پا می زد و می خندید. صبح تا حالا همینجوری بیحال افتاد
چشم هاش پر از اشک شد
_ بعد از این همه سال بچه دار شدم وجودم اشوب شده با این حالش .
دلم خیلی براش سوخت.
به میترا که حالا بیشتر نگران همسرش بود تا پسرش نگاه کردم.
صدای تلفن خونه بلند شد نگاه ازشون برداشتم و با فکر اینکه علیرضاست گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
ّ_ الان میام
_ منزل آقای پروا?
متوجه اشتباهم شدم
_ بله بفرمایید
_مهمان دارید?
_ ببخشید شما?
_خائف هستم سرایدار جدید ساختمون.
نگاهی به عمو آقا انداختم خانواده مش رحمت از این ساختمون رفتن. نفس سنگینی کشیدم.
_بله راهنماییشون کنید بالا.
گوشی رو سر جاش گذاشتم رو به میترا گفتم
_خواهرتون اومد.
حسابی تو فکر رفتم باید از مهدی پسر مش رحمت بابت این دو سال حلالیت میطلبم. چرا عمو آقا به من نگفت که دارن از اینجا میرن. حسابی از ما رنجیده بودن. هرچند که من مقصر نبودم ولی عذاب وجدان داشتم.صدای در خونه بلند شد. قبل از عمو آقا سمتش رفتم و بازش کردم.
خواهر میترا خانم وارد شده، سلام و احوالپرسی گرمی کرد.
سراغ احمدرضا رفت لبخند روی لبش نشسته با خیال راحت گفت:
_ همچنین گفتین تب ترسیدم. هر چند تجربه ندارید،
هر سه سوالی نگاش کردیم
_بچه داره دندون در میاره دکترا متوجه نمیشن، فکر میکنن ویروسه، اما اونهایی که تجربه دارن میدونن، وقتی فقط صورت بچه تب داره و بیقراری میکنه. این برای دندونشه. شاید اسهال هم بگیره.
عمو گفت
_مگه دندون در آوردن تب داره?
خنده اش رو کنترل کردو به شوخی گفت:
_ بله داره، شما هم تب کردید ولی یادتون نمیاد.
کمی به حرفش فکر کردم متوجه منظورش شدم ناخواسته با صدای بلند خندیدم
متوجه نگاه تیز عمو آقا روی خودم شدم. همیشه میگفت با صدای بلند نخند و من فراموش کرده بودم. لبخندم روجمع کردم و گفتم
_ آخه نوزادی تون رو می گن.
نگاه ممتدش همچنان ادامه داشت زیر لب گفتم
_ ببخشید
نگاهش رو به خواهر میترا داد
_ باید چه کار کنیم?
خوهر میترا که حسابی از رفتار جدی عمو آقا با من جا خورده بود نگاهش رو از من برداشت.
_ یکم داره زود دندون در میاره. ولی عیبی نداره. تب برش رو میدیم تبش هم بالا نیست، خفیفه.
نگران نباشید. منم انقدر اینجا میمونم تا همین یه ذره تبش هم پایین بیاد.
_دستتون درد نکنه براتون جبران می کنیم.
رو به من گفت
_چند تا چایی بیار
چشمی گفتم سمت آشپزخونه رفتم. تقریبا از وقت علی رضا اومده عمو آقا دیگه کاری به من نداشت. اما این رفتارهاش در طول چهار سال که با هم بودیم برام عادی شده بودن. مطمئنم بعد از رفتن خواهر میترا خانم، تنهابشیم دوباره دعوام میکنه.
چای رو توی استکان ها ریختم و قندان رو برداشتم تا داخل سینی بزارم که صدای تلفن همراه عمو آقا بلند شد.
طبق عادت همیشگیش گفت
نگار ببین کیه?
سمت گوشی که روی اپن بود رفتم و با دیدن اسم مرجان دست و پام شد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از حضرت مادر
❣️#سلام_امام_زمانم❣️
ای مهربانِ من تو کجایی که این دلم...
مجنون روی توست که پیدا کند تو را....
#السلام_علیک_یا_بقیه_الله
#امام_زمان
زینبی ها
عزیزان ۱۱میلیون ۷۰۰هزار برای خرید لباسشویی جمع شده ۱۵۰۰برای صدقه اول ماه که احتمالا لوازم تحریر برای
عزیزان برای خرید لباسشویی این خانواده فعلا کامل جمع نشده
هر عزیزی میتونه کمک کنه صدقه بده یاعلی بگه واریز بزنه قدمی برای این خانواده برداریم
به نیابت از #اهلبیت یا #شهدا یا #امواتتون واریز بزنید
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید 🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
#شــهدایآســمانی
پنجمین روز شهادت «عباس» بود، دیدیم کسی به در خانه پدرم میکوبد.
جلوی در رفتیم دیدیم یک آقای روشن دلی است.
پدرم آمد و گفت: «بفرمایید»
مرد نابینا گفت: «عباس شهید شده؟»
گفتیم: «بله» 💔
گفت: «من کسی را ندارم، من یک هفتهای است که حمام نرفتم، این شهید من را هر هفته روزهای جمعه کول میکرد و به حمام میبرد و لباسهایم را نیز میشست و بدون چشم داشت میرفت». 😭
#شهید_عباس_بابایی 🕊🌱
#پارت398
💕اوج نفرت💕
کمی به صفحش خیره موندم. دوباره پرسید
_ کیه
سرم رو بالا بردم و گنگ نگاهش کردم
_نمیدونم
ایستاد جلو اومد فوری،سینی رو با دست های لرزونم برداشتم. اصلاً متوجه علت لرزش دست هام نمی شم.
عموآقا گوشی رو کنار گوشش گذاشت.تمام حواسم پیش مکالمش با مرجان بود.
از کنارش رد شدم به خاطر نزدیکی گذرام بهش صدای ناراحت و گریون مرجان رو شنیدم.
_ الو،سلام عمو، تو رو خدا یه کاری بکن.
_چی شده
_ازش فاصله گرفتم دیگه نتونستم از اون طرف صدایی بشنوم
سینی رو روی میز گذاشتم. کنار میترا نشستم.
_ قشنگ بگو چی شده
_آخه چرا
_سر چی
_ کجا رفت
_ باشه گریه نکن الان بهش زنگ میزنم.
گوشی رو از گوشش فاصله داد انگشتش رو روی صفحه موبایل به حرکت درآورد و بلا فاصله کنار گوشش گذاشت.
به غیر از من میترا هم حواسش به همسرش بود تا شاید چیزی متوجه بشه.
انتظار عمو آقا برای پاسخ طولانی شد دوباره شمارش رو گرفته این بار فوری گفت
_الو سلام. کجایی?=
صدای تلفن خونه بلند شد میترا به من گفت
_ جواب میدی?
چشمی گفتم و بلند شدم عمو آقا عصبی گفت
_ این رفتارها چیه
دلم نمیخواد گوشی رو بردارم ولی چاره ای ندارم
_ بله
_میای پایین.
صدای علیرضا باعث شد تا نتونم صدای عمو آقا رو بشنوم بدترین وقتی بود که علیرضا میتونست زنگ بزنه
_ الان میام
_زود بیا نگار کارت دارم.
_الان میام
گوشی رو گذاشتم همزمان عمواقا به اتاقش رفت و میترا گفت
_برادرت بود
نگاهم رو از در بسته اتاق مشترکشونبه میترا دادم.
_بله، ببخشید من باید برم پایین.
_ برو عزیزم
هنوز حواسم پیش عمواقاست. به در اتاقش نگاه کردم گفتم
_ حالش بهتر شد بهم خبر بدید.
_ حال کی?
نگاهم رو به چه معنی دار مینرت دادم و به خودم اومدم و با لبخند مصنوعی گفتم.
_ حال احمدرضا
_کدوم احمدرضا?
لبخندم جمع شد ناراحت از اینکه میترت متوجه کنجکاوی شده گفتم
_ حال نی نی، ان شالله تبش قطع بشه دندونشم در بیاد.
خیره نگاهم کرد نگاهم رو ازش دزدیم گفتم
_ خداحافظ
منتظر جواب نشدم و از خونه بیرون اومدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
گوشی رو روی میز گذاشتم کتاب زبانم رو باز کردم مشغول تمرین کردن املا کلمات شدم
کلمات یه درس رو نوشتم و تکرار کردم دستم رو روی معنی ها گذاشتم توی ذهنم شروع به مرور کردن کردم با صدای زنگ گوشیم نگاهی به صفحه انداختم فروغیه
دستم رو از روی کتاب برداشتم
تماس رو وصل کردم
_سلام
_سلام
سوالی گفت
_مگه برادر خانم خجسته فیزیک رو براتون رفع اشکال نکرد؟
_چرا ولی این سوال ها رو یادمون رفته بود بگیم حل کنه وتوضیح بده
_خب الان بگید بهش
_رفتن دانشکده تا هفته بعد نیستن
_آهان خب منم وقت نمیکنم جواب ها رو بفرستم خانم خجسته بهش زنگ بزنه براتون حل کنه بفرسته
جوابی که شنیدم رو باور نکردم و با تعجب گفتم
_یعنی شما حل نمیکنید!
_نه
میخواد اینطور حرص من رو در بیاره فک کرده منم بهش اصرار میکنم حل کنه
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم...
http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
نامزدش سر لجبازی نمیخواد کمکش کنه تویه درساش😂😂😂😂
کل کل این دوتا خوندنیه😁😉
http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸آینهی خدا...
هدایت شده از حضرت مادر
42.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 جواب زیبای عباس گودرزی نماینده مجلس به اظهارات دیروز پزشکیان
دیر آمدی برادر، انقلاب صادر شده!
حجاب را قربانی بازی های سیاسی نکنید...
انقلاب اسلامی به اسلام عزت داد
چرا حرکت گستاخانه خبرنگار را تایید کردید؟
مرحبا به ایشان ✌️
#پارت399
💕اوج نفرت💕
وارد خونه شدم. علیرضا خوابیده بود نفس های عمیق می کشید، چشمهاش رو بسته بود و گاهی بین نفساش صدای ناله ریزی می اومد.
کنارش نشستم
_خوبی
آروم چشمش رو باز کرد و سرش رو به نشونه تایید تکون داد. با دیدن کپسول کوچک اکسیژنی که دستش بود متوجه شدم دوباره حالش بد شده.
_دوباره?
_خیلی وقت بود خوب شده بودم. از وقتی عزیز فوت کرد دوباره شروع شده
_ از کی
_ آلمان بودیم
_چرا به من نگفتی?
نشست تو چشم هام نگاه کرد
_چرا رنگت پریده
دستم رو روی صورتم گذاشتم.
_شاید تو اینجوری دیدم هول کردم.
طوری که حرفم رو باور نکرده سرش رو کج کرد و نفس سنگین کشید.
اگر بگم با دیدن اسم مرجان و تماس تهران حالم خراب شده دوباره ناامیدش می کنم.
سرم رو پایین انداختم
_عمو آقا دعوام کرد.
اخم هاش تو هم رفت
_ چرا?
_ ولش کن مهم نیست
_مهمه بگو.
کامل براش تعریف کردم
لب هاش رو پایین داد .
_ناراحتی نداشته، خب خندیدی. ولی تو هم خیلی به خاطر یه حرف کوچیک ناراحت میشی. خودت رو قووی کن.
_باشه، حالت بد شد گفتی بیام پایین?
به تلفن همراهم که روی میز بود اشاره کرد
_ نه، امین زنگ زده کارت داشت
_نگفت چی کار داشت.
_ نه ولی بهش زنگ بزن.
_ خودش دوباره زنگ می زنه
سرزنش وار نگاهم کرد و با ابرو به گوشی اشاره کرد
_ برش دار.
گوشی رو برداشتم
_ آخرین شماره ای که باهات تماس گرفته است.
ایستاد و سمت آشپزخونه رفت.
انگشتم روی شمارش زدم گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
بعد از خوردن چند بوق جواب داد
_ الو سلام
_سلام خوب هستید
_خیلی ممنون شرمنده مزاحمتون شدم.
_ خواهش می کنم بفرمایید
_ راستش داداش امید الان بهم گفت که شما خودتون گفتید من بگن که جمعه دوباره بیام. یه سوال برام پیش اومده.این همون قراری که شش ماه پیش با هم گذاشتیم. که شما برید، فکر هاتون رو بکنید اگر جوابتون مثبت بود به من بگید بیام در رابطه با آینده صحبت کنیم?
نفس سنگینم رو بیرون دادم
_بله درسته، ولی اول تشریف بیارید حرف های من رو بشنوید اگر دوباره دنبال جواب مثبت بودید. در خدمتتون هستم.
_بله حتماً فقط کاش امشب بود من تا جمعه چطوری طاقت بیارم.
نمیشه بگید در چه موردی قراره صحبت کنید
_ یکم طولانیه نمیشه پشت گوشی گفت. در مورد زندگی و گذشتمه.
_ باشه خیلی ممنون که اعتماد کردید و اجازه دادید شمارتون رو داشته باشم.
_ خواهش میکنم کاری ندارید
_ بازم ممنونم خدا حافظ
_خدا نگهدارتون
تماس رو قطع کردم دستم رو روی صورتم کشیدم و نفسم راحتی کشیدم.
علیرضا که با لبخند کمرنگی نگاهم میکرد زل زدم.
_فردا با اردشیر خان میری دنبال کارهای شناسنامت?
_ من آمادهام .اگه خودش مشکلی نداشته باشه
_ چه مشکلی
_ بالا که بودند مرجان زنگ زد یه چی گفت عمو باز ناراحت...
نباید می گفتم توی چشم هایش خیره شدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕