💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت423
💕اوج نفرت💕
اضطراب گرفتم. باید چی جواب علیرضا رو بدم. به پروانه نگاه کردم متوجه استرسم شد. دستم را گرفت و سعی کرد با ماساژ دادن از استرسم کم کنه اما فایده ای نداشت. ده دقیقه ای نگذشته بود که صدای تلفن همراهم بلند شده با دیدن اسم علیرضا کمی توی دلم خالی شد. گوشی رو جواب دادم و کنار گوشم گذاشتم
_ سلام.
_ بیا بیرون
تماس رو قطع کرد. رو به پروانه گفتم
- تو رو خدا ببخشید باعث ناراحتیت شدم
_ نه ناراحت نشدم فقط اینبار خواستی بیای به یکی بگو
_پروانه خسته شدم.
صورتم رو بوسید
_صبر باهات بیام.
سمت اتاقش رفت و با چادر سفیدی بیرون اومد و با هم قدم شدیم کفش هام رو پوشیدم سمت در رفتم زبانه در رو به عقب کشیدم و وارد کوچه شده و ماشین سفید علیرضا رو دیدم.
احساس کردم از اینکه از در خونه اومدم بیرون و کنار پروانه هستم چهرهاش از عصبانیت اولیه خارج شد. ولی همچنان جدی بود و اخم داشت.
از ماشین پیاده شد با پروانه جلو رفتیم حرفی نزدم پروانه سلام کرد
علیرضا لبخند کمرنگی زد و جوابش رو داد بدون اینکه حرفی بزنم آهسته از پروانه خداحافظی کردم و روی صندلی ماشین نشستم و در رو بستم.
پروانه چیزی به علیرضا گفت شیشه بالا بود و من متوجه نشدم انقدر حالم خرابه که اهمیتی هم برام نداره.
علیرضا کنارم نشست ماشین رو روشن کرد و راه افتاد منتظر بودم سرزنشم کنه و انتظارم زیاد طولانی نبود .
_نگار واقعا چی پیش خودت فکر می کنی که یهو غیبت میزنه.
جوابی ندادم و فقط رو به رو نگاه کردم
_ الان سکوت جواب منه
کارم اشتباه بود اما واقعاً نیاز به این تنهایی صحبت با پروانه داشت. فکر نکنم علیرضا درکم کنه هیچ کس نمیتونه من رو درک کنه شرایط من شرایطی که تنها برای من به وجود اومده. با دستش اروم روی پام زد
_ جواب نمیدی
_ چی باید بگم
_ برای چی نگفته بودی
_ برای اینکه تو سرم داد بزنی.
نگاهش کردم. نفسش رو پر صدا بیرون داد و گفت
_ چقدر رو داری!
دنده رو عوض کرد و به سرعت ماشین اضافه کرد.
چشم هام رو بستم . سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم ترجیح دادم نه جایی رو ببینم نه حرفی بزنم. ماشین ایستاد و صدای بسته شدن در ماشین بلند شد.
علیرضا پیاده شده اما همچنان دلم نمیخواد چشم هام رو باز کنم تا اطرافم رو ببینم.
چند ضربه به شیشه ماشین زد . نیم نگاهی بهش انداختم و شیشه رو پایین دادم.
_بله
_ تشریف نمیارین پایین.
به اطراف نگاه کردم
_ اینجاکجاست
_ بیا کارت دارم
_ علیرضا من اصلا حوصله ندارم بیا بریم خونه.
در ماشین رو باز کرد دستم رو گرفت و کشید و کلافه گفت:
_ پیاده شو ببینم
بی میل به اطراف نگاه کردم
_نهار که بهمون نمیدی یا ول می کن میای بیرون یا میسوزونی حداقل بیا بریم اینجا یه چی بخوریم. غذایی رو که قراره زنگ بزنیم بیاره اونجا رو هم اینجا می خوریم.
به رستوران پشت سر علیرضا نگاه کردم اشتهایی به غذا ندارم اما ترجیح میدم کمتر صحبت کند باهاش هم قدم شدم وارد رستوران شدیم. روی اولین صندلی نشستم. علیرضا سمت سرویس رفت و چند لحظه بعد در حالی که با دستمال کاغذی که دستش بود دستهایش رو خوش می کرد روی صندلی کنار من نشست. توی چشمام خیره شد.
_خیلی از دستت عصبانیم. نگار در برابر کارهایی که میکنی اصلا نمیدونم باید چطور رفتار کنم.
فقط نگاهش کردم حرف نزدم
_ کلافم از خودسر بودنت، از کارهایی که می کنی. از این سکوت که بیشتر عصبانیم میکنخ. خیلی دارم خودم رو کنترل می کنم.
سرم رو پایین گرفتم و به گلدون روی میز نگاه کردم.
_چی به امین گفتی؟
متعجب نگاهش کردم
_هیچی
.معنی دار نگاهم کرد
_مطمعنی؟
ته دلم خالی شد
_امید امروز تو دانشگاه گفت تو به امین گفتی نتونستی با خودت کنار بیای نتونستی یکی رو از دلت بیرون کنی. بره یه جوری هم بگه نه که من فکر کنم اون نخواسته
تپش قلبم بالا رفت. چرا همه چیز رو گفته
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از دُرنـجف
سه گام با امام علی علیه السلام :
🌱گــام اول:
دنیا دو روز است...یک روز با تو و روز دیگر
علیه تو
روزی که با توست مغرور مشو و روزی که
علیه توست ناامید مشو...
زیرا هر دو پایان پذیرند ...
🌱گــام دوم:
بگذارید و بگذرید ..... ببینید و دل نبندید .
چشم بیاندازید و دل نبازید.... که دیر یا
زود ...... باید گذاشت و گذشت...
🌱گــام سـوم:
اشکهاخشک نمیشوندمگر بر اثر قساوت قلبها
و قلبها سخت و قسی نمیگردند مگر به سبب
زیادی گناهان
#پارت424
💕اوج نفرت💕
مات و مبهوت به لبهای علیرضا خیره شدم. باورم نمی شه که همین همه چیز رو گذاشته کف دست برادرش اون هم به علیرضا گفته باشه .
شرمنده بودم و نمی دونستم باید چی بگم خیره نگاهش کردم.
_ چرا اینجوری می کنی با خودت؟ نگار میخوای چه بلایی سر زندگی خودت بیاری؟
_ من... فقط... نتونستم با خودم... کنار بیام.
_ تا کی میخوای با خودت کنار بیای؟ چند سال، چند ماه
سرش رو پایین انداخت و کمی با دستمالی که توی دستش بود بازی کرد
_ نگار فکر احمدرضا رو از سرت بیرون کن. من اجازه نمیدم دوباره برگردی و زیر اون همه فشار باشی
اگر بخوام بدون حمایت علیرضا وارد زندگی احمدرضا بشم دوباره میشه همون، یه دختر بی کس و کار که تنها برادرش رو هم به خاطر سر خود بازی هاش از دست داده و دیگه کسی حمایتش نمی کنه.
سرم رو پایین انداختم و گفتم
_من حواسم فقط پیش خودمه
_ داری دروغ میگی، دروغ میگی چون الان فهمیدم علت گریه هات چیه.
_علیرضا من الان باید به مراسم تو فکر کنم. به خواستگاری فردا شب. همین نه چیز دیگه. هیچکس و نباید توی ذهنم باشه. اگر هم کسی بخواد حرفی بزنه واگذارش می کنم به تو.
معنی دار و خیر کمی هم عصبی نگاهم کرد
_ مطمئنی؟
_بهت قول میدم.
_ قسم بخور
_به جون خودت قسم.تو تنها...
بغضمگرفته چونم لرزید
_...تو تنها دارایی من تو این زندگی هستی. من بدون اجازه تو هیچ تصمیم مهمی برای زندگیم نمیگیرم.
_نمی خوام برای هر چیزی از من اجازه بگیری. درک میکنم که تو مستقلی، برای خودت زندگی میکنی. اما اگه قراره جایی بری بگو. امروز خیلی کار اشتباهی کردی. به من بگو. بگو می خوام برم فلان جا. من بهت میگم نرو، یا برو. اصلا میگم نرو تو حرفم رو گوش نمیکنی. بگو دلم نمی خواد حرفت رو گوش کنم می خوام برم. ولی به من بگو کجا میری یهو غیبت میزنه و جواب تلفن نمیدی اصلا احساس می کنم...
نفس سنگینی کشید
_لا اله الا الله
_ ببخشید
لبخند روی لب هاش اومد.
_ کاری نکردی عزیزم من بیخود عصبانی شدم فقط زنگ میزنم جواب بده
علیرضا شک کرده . شکش هم به جاست. اما انگار حرف هام باعث شد تا کمی قوت قلب بگیره. من باید با دلم چیکار کنم. یاد امین افتادم
اب دهنم رو قورت دادم
_الان...دوباره میخوای بگی امین بیاد.
از بالای چشم نگاهم کرد.
_نه نمیدونم اون روز چی بهش گفتی که رفته خونه گفته میخواد برگرده به نامزد سابقش. خانوادش قبول نمیکنن و حرف تو رو وسط میکشن اونم میگه که یه درس بزرگ از تو گرفته.میخواد برگرده به نامزد سابقش مهلت بده دوباره شروع کنه. امید پاپیچش میشه اونم همه چیو به امید میگه.
ناخواسته لبخند پهنی تو صورت غمگینم نشست.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
آقا بیا و با قدمی گرم و مہربان
قلب خراب و سرد مرا گرم شور کن
صبر و قرار رفته ز دلہای عاشقان
با دسٺ عشق آتش دل را صبۅر کن
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
#پارت425
💕اوج نفرت💕
دلخور نگاهم کرد
غذامون رو بعد از گرفتن سفارش اوردن هر دو بی میل بودیم. من به خاطر فکر احمدرضا و استرس و اضطراب برخورد علیرضا بعد از اینکه متوجه بشه علاقه ای وجود داره. استرس علیرضا برای اینکه احساس می کرد من به احمدرضا احساسی دارم.
به خونه برگشتیم به بهانه خوابیدن به اتاقم رفتم لباس هام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم.
کاش شماره ای از احمدرضا داشتم. داشتم هم نمیتونستم بهش زنگ بزنم. کاش شماره ی من رو داشت. یعنی اگر به میترا بگم بهش میده. نه اونم میذاره کف دست عمو آقا و روزگار برام سخت تر از اینم میشه.
جابجا شدم سمت در .به در خیره شدم که نگاهم به میز افتاد یاد گوشی خراب میترا افتادم که شماره احمدرضا توش ذخیره شده .
فوری ایستادم. کشو رو بیرون کشیدم بعد از حدود ده ماه گوشی رو کردم.
روشن شدن گوشی و دیدن عکسی که با احمد رضا تو رستوران با هم انداخته بودیم که روی صفحه گوشیم ذخیرخ شده بود باعث شد تا دوباره بغض به گلوم چنگ بندازه. جلوی گریم رو گرفتم نباید گریه کنم تا علیرضا متوجه بشه که من حالم خرابه
به عکس خیره شدم. حالا مثلاً شمارش رو داشته باشم. برای چی بهش زنگ بزنم نه علیرضا موافقه نه شرایط احمدرضا شرایطیه که من بتونم باهاش زندگی کنم.
احمدرضا هنوز نسبت به مادرش تعصب داره. تو حرف هاش که توی پارک میزد میگفت نمیتونه ترکش کنه. چطور میخواد همراه با مادرش با من هم زندگی کنه. اون نمیزاره و زندگی رو برای من و پسرش جهنم میکنه.
پس بهتره فراموشش کنم و با خاطرهای که ازش دارم بسوزم بسازم. با گوشی روی تخت رفتم انگشتر رو از بیرون آوردم و توی انگشتم انداختم و به صفحه موبایل خیره شدم
به در نگاه کردم نکنه علیرضا بیاد تو. انگشتر رو از دستم در آوردم و زیر بالشت گذاشتم. پتو روی سرم کشیدم و ترجیح دادم زیر تاریکی پتو به صفحه گوشی خیره باشم.
چشمم به پاکت سفیدی که بالای صفحه ی گوشی نشون گر پیام خوانده نشده بود افتاد. انگشتم رو روش زدم. پیام از طرف پروانه، عمو آقا، با دیدن اسم احمدرضا که بیش از هزار پیام خوانده نشده داشت بازش کردم به خاطر حجم زیاد پیام ها کمی دیر صفحه بالا اومد
"نگار خواهش می کنم صبر کن شکایت از مادرم کاری رو درست نمی کرد
"من رو تو تنگنا گذاشتی راهی برام نمونده بود.
"چرا نذاشتی بهت دست بزنم تو برای منی همیشه
" نگار خواهش میکنم اجازه بده این دفعه می تونم مدیریت کنم. قول میدم بهت طوری مدیریت کنم که هیچ کس اذیتت نکنه.
" من هم با شکایت از رامین موافقم مرجان هم بیجا میکنه روی حرف من حرف بزنه
خوندن پیام های پر از التماس احمدرضا راه به جایی نداشت. پرده ی اشک دیدم روتار کرده بود. صفحش رو بستم. گوشی رو ناامید از پهلو خاموش کردم کنار انگشتر جا دادم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت426
💕اوج نفرت💕
حالم خوب نبود و نشون دادن حالی که خوب نیست که کار سختیه.
اما باید برای این که خودم رو طبیعی نشون بدم این طور رفتار کنم
چند ساعتی اتاقم موندم و بعدش بیرون رفتم. علیرضا تو اتاقش درگیر تصحیح برگه هایی بود که از دانشگاه با خودش آورده بود.
کنارش نشستم و به برگه ها نگاه کردم.
برگها رو از جلوم برداشت و گنار گذاشت.
سوالی نگاهش کردم
_ این راز دانشجو هامه.
_مگه من میدونم چی به چیه؟
_ میدونی یا نمیدونی نباید ببینی.
خواستم از کنارش بلند شم که با صدای بلند خندید
_ نگاری یه حالی میده شوخی کنی باهات یه جوری می شی آدم کیف میکنه.
دوباره روی صندلی نشستم پشت چشمی براش نازک کردم. برگه ها رو جلوم گذاشت.
_شوخی کردم بیا نگاه کن
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم
_ حوصله ندارم
_کجا رفته که نداریش
تو حرفهام دنبال به حرف بود تا به نتیجه دلخواهش برسه.
_حواسم به فرداست.
خودکارش رو روی میز گذاشت.
_خوب خودت رو پشت این قضیه پنهان کردی ها
دلخور نگاهش کردم دستش رو به حالت تسلیم بالا گرفت
_ استرس چی عزیزم.جواب مثبت رو که داده .
_نمیدونم استرس دارم دیگه.
_ می خوای بریم بیرون.
_مگه کار نداری؟
_چرا کار دارم ولی میزارم کنار . یه کاری کنم که حالت جا بیاد .
_نه
تو چشم هاش نگاه کردم.
باید مطمئن شم که احمدرضا بالاست یا نه. از جوابی کردن علیرضا بهممیده مشخص میشه
_یه دقیقه بریم بالا
لبخند روی لب هاش رو حفظ کرد.
_نه میترا خانم اذیت میشه
_ من قبلا باهاش حرف زدم گفت اذیت نمیشم
_نه نمیریم. بلند شو یه چایی بیار برام.
پس معلوم شد احمدرضا هنوز بالاست و علیرضا از این خبر مطلع شده.
به هدفم رسیدم از اتاق بیرون اومدم چایی ریختم به روی میزش گذاشتم علیرضا اخم هاش تو هم رفته بودم
باید چیکار کنم. من کهو نمیتونم باهاش ازدواج کنم چرا پیگیرشم . دوست دارم شرایطش رو بدونم.
بیخودی توی اتاقم نشستم و به سقف نگاه کرد .
در اتاقم باز شد علیرضا نگاهم کرد و گفت
_ بیا شام
_مگه ساعت چنده
_هشت.
از اتاق بیرون رفتم.
به املتی که پخته بود نگاه کردم.
_نگار اگر احساس میکنی با کسی بیرون بری حالت جا میاد برو .
_میزاری با پروانه برم بیرون.
_افشار دختر خوبه دوست داری برو
_ بزار ببینم فردا پروانه میاد با هم بریم بیرون. فقط ناراحت نمیشی
از بالای چشم نگاهم کرد
_چقدر هم تو حرف گوش میکنی
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت427
💕اوج نفرت💕
_ هرچی تو بگی گوش میکنم.
لبخندی زد و ته مونده اب تو لیوان رو خورد
_ حالا کجا می خوای بری
_بپرسم اگه کلاس نداشته باشه برم یه مانتو بخرم برا مراسم شب بپوشم.
_ این همه مانتو داری
_یا ادارین یا قدیمی شدن یکیشون هم که جدید میشه پوشید عموآقا نمیزاره بپوشم.
_ بیار ببینمش.
_ بزار بعد از شام میارم
به بشقابم اشاره کرد
_ تو که تو خوردی. بیار ببینمش.
به اتاقم رفتم مانتوی طوسی پر از چین های صورتی که میترا برای عید برام خریده بود رو برداشتم و روبروی علیرضا ایستادم
_ اینه
نگاهی کرد و گفت
_ یه خورده جلفه اما بلنده خوبه دوست داری بپپوش
_عمواقا گفته نپوشم.
_ اگه دوست داری میتونی بپوشی
_باشه. پس فردا اینو موقع بیرون رفتن با پروانه میپوشم.
_شب هم میتونی بپوشی
_نه برا شب میخرم عمو اقا هم میاد نمی خوام ناراحتش کنم.
_هر جور راحتی.
ایستاد به میزاشاره کرد و گفت
_میز رو میتونی جمع کنی یا اون هم کار خودمه.
خندیدم
_ نه برو جمع میکنم.
رفت سمت اتاقش صدام رو بالا بردم
_ علیرضا جبران میکنم.
_ میدونم
وارد اتاق شد گوشی رو برداشتم شماره ی پروانه رو گرفتم.
صدای مهرداد توی گوشی پیچید
_سلام
_سلام . خوبید نگار خانم
_ممنون . پروانه هست.
_بله یه لحظه گوشی.
پروانه جان دوستته
_کدوم دوستم
_نگار خانم
چند لحظه بعد پروامه گفت
_سلام نگار جان
_ سلام
_ حالت چطوره خوبی از نگرانی مردم چیزی بهت گفت.
_ نه.
_پس گیرش فقط تو دانشگاه رو ماست
_ پروانه میشه فردا اگر کلاس نداری باهم بریم بیرون
_کلاس که ندارم ولی باید به مهرداد بگم اگه اجازه بده. کاری ندارم باهات میام.
_ باشه پس کی خبرش رو بهم میدی ؟
_یه نیم ساعت دیگه بهت اس ام اس میدم.نگاه به این پروانه جان گفتنش ننداز یه خورده ناراحته بزار حالش جا بیاد اون موقع میگم. الان بگم میگه نه
_باشه پس منتظرم. خداحافظ.
تماس رو قطع کردم شروع به شستن ظرفها کردم .صدای پیامک گوشیم بلند شد
_فردا صبح ساعت ده منتظرم باش
شاید بیرون رفتن و کمی خرید کردن باعث بشه ذهنم منحرف بشه.
صبح از خواب بیدار شدم . طبق معمول علیرضا نبود.
مانتو انتخابی دیشبم رو که فقط چند باری توی مهمونی اقوام میترا اونم با اخم و تخم عمو آقا پوشیده بودم رو تنم کردم. پروانه زنگ زد باهام قرار گذاشت گفت که با ماشین مهرداد میاد دنبالم پیام داد
نزدیک خونتونم بیا پایین
از خونه بیرون رفتم دوباره استرس آسانسور من رو گرفت اما ترجیح دادم
با استرسم مقابله کنم و از آسانسور استفاده کنم. با باز شدن در کشویی لسانسور، دوباره فضای خالیش باعث خوشحالیم شد. نمیدونم این ترس تا کی قراره با من باشه.
وارد سالن جلوی در آسانسور شدم همه چی امن و امان بود و خبری از هیچ آشنایی نبود. بیرون از ساختمان رفتم با صدای بوق ماشین به پروانه نگاه کردم.
دستی براش تکون دادم سمت ماشین رفتم. از ماشین پیاده شده دور زد و روبروم ایستاد و نگاهی به سر تا پام انداخت.
_ چقدر بهت میاد
با لبخند پاسخ محبتش رو دادم.
سوار شدیم ماشین رو به حرکت درآورد چرخیدم و از شیشه عقب نگاه کردم.
_ به چی نگاه می کنی
می ترسیدم دوباره احمدرضا تعقیبم کنه.
روی صندلی جا به جا شدم و کمربندم رو بستم
_هیچی ولش کن
_ خوب کجا بریم
پاساژ، بریم خرید. احساس میکنم افسرده شدم. خرید برای افسردگی خوبه
دنده رو عوض کرد
_باشه بریم
تو راه از زندگی خوش و خرمش تعریف میکرد تلاش داشتم تا حواسم رو به حرف هاش بدم و اجازه ندم چیزی عمگینم کنه.
روبروی پاساژ ماشین رو پارک کرد.
باهم همقدم زشدیم پروانه مثل همیشه شاد و پر انرژیه.
جلوی ویترین مغازه ی نقره فروشی ایستاد یکی از انگشتر ها راپو به من نشان داد
_نگار اون انگشتر رو نگاه کن.
_ کدوم
_همونکه نگین قرمز داره
_دیدم قشنگه ولی مردونس
_برای مهرداد می خوام.
_خیلی قشنگه
_تو هم انتخاب کن.
نگاهش کردم
_ برای کی
_برای استاد
_من که سلیقه ی اون رو نمی دونم.
_ انگشتر مردونه که سلیقه نمیخواد انتخاب کن بخر
_اندازه انگشتش رو هم نمیدونم.
_من؛مال مهرداد رو میدونم . ای کاش تو هم میدونستی با هم میخریدیم. بیا بریم داخل
_من داخل نمیام. همینجا وایمیستم نگاه می کنم.
_بیا دیگه
نگاه گذراش پشت سرم ثابت موند
متعجب نگاهم کرد و لب زد
_سلام
با شنیدن صدای احمدرضا تمام وجودم یخ کرد. هم خوشحال شدم هم ناراحت هم ترسیدم.
زیر لب جواب پروانه رو داد
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕