فقط یک نابغه میتونه در عرض ۱۵ دقیقه گوزن رو پیدا کنه😎
بزن رو لینک تا بهت بگم کجاش بود😅👇
https://eitaa.com/joinchat/2673672343Cc8cec83c1d
هدایت شده از دُرنـجف
باید خاکریزهای جنگ را بکشانیم به شهر
یعنی نسلِ جدید را با #شهدا آشنا کنیم
در نتیجه جامعه بیمه میشود و یار برایِ امام زمان عجل الله تربیت میشود!
#شهید_سیدمجتبی_علمدار 🥀
هدایت شده از حضرت مادر
امام صادق(ع)فرمودند:
ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است.
#بحار_الانوار
از صدقه شب و روز جمعه جا نمونید هزار برابر ثواب داره ها
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#پارت441
💕اوج نفرت💕
نگار من با ناهید خانم صحبت کردم قرار شد فردا برم محضر نامه ی آزمایشگاه بگیرم. تا فردا بریم آزمایشگاه دوست ندارم تنها بریم. اونم زیاد راضی نبود با زن داداش هاش بریم خودش پیشنهاد داد تو همراهمون بیای. میای؟
_اره حتما خیلی هم خوشحال میشم.
_ تا محرم شیم هر جا رفتیم بیا حتی برای خرید عقد
_مطمعنی ناراحت نمیشه.
_اره من گفتم خودشم راضی بود.
با نگاه گاز اشاره کردد
_دم نکشید؟
ایستادم
_الان برات میریزم.
لیوان چایی رو جلوش گذاشتم.
_آسمت بهتره شده؟
_آسمم عصبیه فعلا که اوضاع بر وفق مراده
سرم رو پایین انداختم. نفس سنگینی کشیدم. مطمعنم اگه متوجه ادامه ی محرمیت من و احمدرضا بشه دیگه اوضاع براش بر وفق مرادش نیست
_خسته ای برو بخواب
به چشم هاش نگاه کردم. عذاب وجدان دارم اما اگر بگم شرایط رو برامون سخت میکنه. ایستادم
_شب بخیر
سمت اتاقم رفتم. فوری گوشی رو برداشتم به صفحش نگاه کردم. با دیدن پیام فوری انگشتم رو روی ایکونش زدم بازش کردم
_نگار خواهش میکنم با من کنار بیا تو از خیلی اتفاقات بی اطلاعی من نمیتونم شیراز بمونم. باید برگردم تهران
ناراحت به پیامش نگاه کردم و چند بار خوندمش
انگشتم رو روی صفحه حرکت دادم و تایپ کردم
من تهران نمیام. اونجایی زندگی میکنم که برادرم باشه. هیچ وقت یادم نمیره بی کسیم باعث چه اتفاق هایی تو خونه ی شما شد. اگر هم دوباره حرف برگشت به تهران رو بزنی به همه میگم
گوشی رو روی حالت سکوت گذاشتم و روی عسلی کنار تختم رها کردم.
باید جلوش محکم بایستم. به هیچ کدوم از اعضای خانوادش اعتمادی نیست نه مادرش نه مرجان با تمام خوبی هایی که در حقم کرده بود.
کلید برق بالای تخت رو زدم روی تخت دراز کشیدم.
من احمدرضا رو دوست دارم ولی نباید با هر شرایطی تن به زندگی باهاش رو بدم . نباید تا صبح باهاش حرف بزنم یا جواب پیامش رو بدم. باید متوجه بشه که از موضعم کوتاه نمیام
چشم هام رو بستم نوری که تو تاریکی اتاق از گوشیم بلند شد باعث شد تا چشم هام رو باز کنم. نیم نگاهی به شماره ی احمدرضا انداختم گوشی رو برعکس روی میز گذاشتم تا متوجه تماس هاش نشم
پشت به گوشی دوباره خوابیدم
صدای در اتاقم بلند شد فوری گوشی رو زیر بالشت پنهان کردم
_بله
در باز شد و علیرضا در حالی که سرش رو گرفته بود داخل اومد
_نگار بلند شو یه قرص بده من بخورم حالم داره بهم میخوره
لامپ اتاق رو روشن کردم و نگران گفتم
_چرا اخه چی شدی یهو
بلند شدم و سمتمش رفتم
_دارو هارو کجا گذاشتی؟
_تو کشوی پایین گاز الان بهت میدم.
از کنارش رد شدم وارد اشپزخونه شدم کشو زو بیرون کشیدم و دنبال قرص مسکن گشتم. نا امید بهش نگاه کردم
_نداریم.
چشم هاش رو بست
_یه کاری کن دارم میمیرم.
جلو رفتم و دستم رو پیشونیش گذاشتم از عرق سرد پیشونیش تعجب کردم
_تو چرا عرق سرد کردی
_داره حالم بهم مبخوره
_برم بالا قرص بگیرم
کلافه سمت مبل رفت
_برو فقط یه کاری کن ارووم شم
_باشه عزیزم بشین رو مبل الان میرم فوری به اتاقم رفتم مانتوم رو پوشیدم و شالم رو روی سرم انداختم.
از خونه بیرون رفتم برای سریع تر رسیدن از پله ها بالا رفتم نفس نفس زنون پشت در ایستادم دستم سمت زنگ نرفته بود که یادم افتاد احمدرضا اینجاست.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیچارهام کرده کربلا. .❤️🩹
هدایت شده از حضرت مادر
#سلام_امام_زمانم 💚
نامت بلند و اوج نگاهت همیشہ سبز؛
آبےترین بهانہ دنیاے من سلام!!
ما بےحضور چشم تو این جا غریبہایم
دستے،سرے تڪان بده،مولاے من؛سلام!
تقدیم چشمهاے تو این شعر ناتمام
زیباترین افق بہ تماشاے من سلام!
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانّ
هدایت شده از حضرت مادر
صهیونیست ها حماقت کردند. نباید فیلم نحوه شهادت یحیی سنوار را منتشر میکردند. از (عبدالرضا داوری)ها که در ایران به سنوار نسبت جاسوسی دادند تا رسانه های رژیم که میگفتند در تونلها مخفی و از گروگانها سپر انسانی ساخته رسوا شدند! با این نحوه شهادت اسطوره ماندگاری شد.
✍علیرضا زادبر
هدایت شده از حضرت مادر
#امام_زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف به شخصی فرمود:
خود را درست کن، ما به سراغت میآییم.
ترک واجبات و ارتکاب محرمات، حجاب و نِقاب دیدار ما از آن حضرت است.
|آیت الله بهجت|
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برات معجزه میکنه خدایی که صبوری هاتو دیده
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*چه بغض ها که در گلو رسوب شد، نیامدی...
#ایهاالعزیز
#امام_زمان
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نه فرار کرد
نه از وطنش خارج شد موند کنار مردمش
مقاومت کرد و به شهادت رسید...
#یحیی_سنوار #شهید_یحیی_السنوار
#یحیی_السنوار
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#پارت442
💕اوج نفرت💕
دستم رو مشت کردم. اصلا دلم نمیخواد الان که میخوام جلوش محکم بایستم باهاش روبرو بشم. ولی چاره ای ندارم علیرضا حالش خوب نیست
انگشتم رو روی زنگ فشار دادم. نگاهم رو به بالا دادم
خدایا خواهش میکنم فقط میترا بیدار باشه.
_کیه؟
با شنیدن صدای عمواقا نفس سنگینی کشیدم. و به شانس خودم لعنت فرستادم.
_منم عمو
چند لحظه ی بعد در رو باز کرد با چشم های گرد از عصبانیت نگاهم کرد اب دهنم رو قورت دادم
_علیرضا حالش خوب نیست مسکن نداشتیم اومدم از شما بگیرم.
کمی خیره نگاهم کرد و گفت
_صبر کن برات بیارم
در رو نیمه باز گذاشت و رفت نفس راحتی کشیدم. چقدر از این نوع نگاه عمواقا میترسم. صدای میترا رو شنیدم
_کیه اردشیر جان
صدای عمواقا با تاخیر اومد
_هیچ کس
_پس چرا در رو باز گذاشتی ببند بچه یخ کرد
عمو اقا دلخور و طلبکار گفت
_چشم یه لحظه صبر کن
صدای احمدرضا باعث شد تا دلم پایین میریزه
_من الان میبندم.
قدمی به عقب برداشتم. انگار از دست عمو اقا هم کاری بر نمیاد چون سکوت کرده. باید محکم باشم. نباید کوتاه بیام قدم عقب رفته رو به جلو برگشتم. بر خلاف دلم چهرم رو بی خیال نشون دادم.
احمدرضا نگاهی به بیرون انداخت با دیدن من جا خورد
به هم خیره شدیم. نگاهش پر از التماس بود. لب زد
_چرا جواب نمیدی؟
_حرف اخرم رو زدم.
دست عمواقا روی سرشونش نشست فوری برگشت سمتش نگاه عصبی عمواقا بین من و احمدرضا جابجا شد. رو به احمدرضا گفت
_برو داخل
احمدرضا کمی مکث کرد عمو اقا با تشر گفت
_میگم بفرمایید داخل
سرش رو پایین انداخت و کاری که عمواقا خواست رو انجام داد. قرص رو سمت من گرفت
_صبح جایی نمیری.فهمیدی؟ علیرضا که رفت زنگ میزنی میام پایین
قرص رو از دستش گرفتم
_چشم
_بازم اگه کار داشتی زنگ بزن خودم میام دیگه بالا نیا
سرم رو پایین انداخت
_چشم.
چرخیدم و سمت پله ها رفتم.
پله ها رو دو تا یکی پایین اومدم و وارد خونه شدم
با چشم دنبال علیرضا گشتم در باز سرویس بهداشتی و صدای سرفه هاش باعث شد تا سمتش برم
_علیرضا خوبی؟
ابی به صورتش زد سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.
_حالم بهم خورد.
_الان بهتری؟
بیرون اومد
_مسکن اوردی؟
قرص رو سمتش گرفتم
_اره عزیزم. چرا اینجوری شدی؟
لبخند ریزی زد
_همش تقصیر توعه
متعجب پرسیدم
_من چرا؟
سمت مبل رفت
_برای اینکه شام نخوردیم.
با دست اروم به صورتم زدم
_ای وای چرا یادمون رفت
_من یادم نرفت ولی انقدر کربن دادی من خوردم بیخیال غذا ها پختن تو شدم.
لیوان اب رو از روی میز دستش دادم. و دلخور گفتم
_یعنی من فقط غذا سوخته دادم تو خوردی
_اکثر مواقع
به حلت قهر ایستادم که دستم رو گرفت و کشید
_بشین ببینم . چقدرم رو داری.
پشت چشمی نازک کردم. با کنایه گفت
_بالا چه خبر
خودم رو به ناراحتی زدم
_رفتم بالا عمواقا تعارفم نکرد برم داخل گفت وایسا برات بیام.
لبخند رضایت روی لب هاش نشست
_جای پدرته حتما صلاح دیده
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت443
💕اوج نفرت💕
از کنارش بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم. دو تا تخم مرغ از یخچال بیرون اوردن و براش نیمرو کردم.
نگاهی بهش انداختم. سرش رو بین دستاش گرفته بود و سر به زیر بود.
_علیرضا بیا برات نیمرو درست کردم.
سر بلند کرد و کمی نگاهم کرد سمت آشپزخونه اومد پشت میز نشست
_ خودت نمی خوری؟
_ نه من اشتها ندارم
_چرا اشتها نداری
_ نمی دونم. از وقت شام هم گذشت. اصلا حواسم نبود اگر می گفتی شام میزاشتم. یا همین دو تا تخممرغ و شب برات درست میکردم.
لبخند حرص دراری زد
_ تو غذا درست نکن. بیخیال در حد همین نیمرو من راضی ام.
دلخور نگاهش گردم
_علیرضا من فقط چند بار غذا سوزوندم.
_ نه عزیزم تو فقط چند بار غذا رو نسوزوندی.
حرف زدن باهاش بی فایده است. افتاده سرِ، سر به سر گذاشتن با منی که اصلاً حوصله ندارم و هوش و حواسم پیش احمدرضا ست. چطور باید راضیش کنم که توی شیراز بمونه و چطور باید بهش بفهمونم که من تحت هیچ شرایطی به تهران بر نمیگردم. بهترین راهش گفتن به علیرضا و عمواقاست.
عمو اقا که احتمالا صبح متوجه میشه اما دلم نمی خواد اول کاری حرف هامون رو به بهشون بگم
باید صبر کنم. دلم میخواد به احمدرضا وقت بدم تا حرفهام رو بپذیره اما اگر نپذیره چارهای جز گفتن ندارم.
به بشقاب خالی علی رضا نگاه کردم.تشکری کرد و به اتاقش برگشت.
میز رو جمع کردم و بدون شستن ظرف ها به اتاقم برگشتم.
روی تخت دراز کشیدم نگاهی به گوشی انداختم. اما دست بهش نزدم تا وسوسه نشم .احمدرضا باید با این مسئله کنار بیاد. چشم هام رو بستم و خوابیدم
با صدای تلفن خونه از خواب بیدار شدم کمی روی تخت خودم رو جابجا کردم به امید اینکه کسی که داره تماس میگیره قطع میکنه از جام بلند نشدم. تماس قطع شد و دوباره از اول شروع به زنگ خوردن کر. روی تخت نشستم کمی چشم هام رو مالیدم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. تلفن رو برداشتم دیدن شماره ی عمواقا باعث شد که یک لحظه خواب از سرم بپره. دکمه ی سبز رو فشار دادم و کنار گوشم گذاشتم.
_ الو سلام.
_ سلام خواب بودی؟
_بله
_دارم میام پایین آمادهای
نفس سنگینی کشیدم. آماده نیستم اما چارهای ندارم.
_بله
_یک ربع دیگه پایینم
_ تنها میاید.
مکث طولانی کرد وگوشی روگذاشت.
_ خدا کنه احمدرضا رو با خودش نیاره اعتراف و اقرار جلوی عمو اقا پیش احمدرضا یکم برام سخته.
ولی کاش میترا همراهش بیاد حضور میترا برام دلگرمی و باعث میشه تا کمتر استرس و اضطراب بگیرم.
بع میز مرتب آشپزخانه نگاه کردم سینک خالی از ظرف رو دیدم. علیرضا هم صبحانه خورده هم ظرف های صبحانه و شام دیشب رو شسته.
دست به بدنه کتری گذاشتم. هنوز داغِ میشخ ازش استفاده کرد. چایی برای خودم ریختم و روی میز گذاشتم تکه نونی رو با بی میلی تو دهنم گذاشتم رو چایی که شیرین کرده بودم رو آهسته خوردم.
صدای در خونه بلند شد با استرس بلند شدم و در رو باز کردم
عموآقا از عصبانیت دیشبش کم نشده بود این رو از نگاهش میشد فهمید.
نگاهم کرد و وارد خونه شد.
بدون اینکه حرفی بزنه روی مبل نشست می دونستم باید چیکار کنم در رو بستم آهسته سمت مبل رفتم و روبروش نشستم.
_شما دو تا معلوم هست چه غلطی دارید میکنید؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_ شما اشتباه میکنید عمو آقا
_ وقتی حرف میزنی توی چشم هام نگاه کن بفهمم داری چی میگی؟
راستش رو نمیتونستم بهش بگم. تو چشمهای عصبانیش نگاه کردم
_برای چی با احمدرضا قرار گذاشتی؟
این قسمت رو راست میگم
_من با احمدرضا قرار نداشتم من حرم بودم وقتی از حرم بیرون اومدم احمدرضا اونجا بود.
_علی رضا گفت با پروانه رفته بودید خرید چرا سر از حرم دراوردی
_ حالم خراب شد گفتم برم حرم
_ حالا تو چشم هام نگاه کن بگو با هم چه حرفی زدید.
یاد جمله دیشب احمدرضا افتادم.
_بابت برگردوندن مال و اموالشون ازم تشکر کرد.
_از کجا فهمید تو حرمی؟
_نمیدونم.
معنیدار نگاهم کرد زیر نگاهش تاب نیاوردم نگاه از نگاهش گرفتم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت444
💕اوج نفرت💕
نفس سنگینی کشید و لحنش عوض شد
_ببین نگار جان. برگشتن تو به تهران کار درستی نیست. نه من میزارم نه علیرضا شرایط احمدرضا هم طوری نیست که بتونه بیاد شیراز. حرمت های بین شما شکسته شده اصلا صلاح نیست دوباره بهم برگردید.
سرم رو پایین انداختم. نفس هام به شماره افتادن. چرا شرایط احمدرضا طوری نیست که بتونه برگرده. اصلا این شرایط چیه که خودش هم تاکید داشت تا من بدونم
_شنیدی
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم
_خب حالا قشنگ به من بگو امروز جلو حرم بهت چی گفت
نفس سنگینی کشیدم
_بابت مال و اموال ازم تشکر کرد
کلافه ایستاد و زیر لب لا اله الا اللهی گفت.
چند قدم از مبل فاصله گرفت. ایستادم چرخید سمتم
_مطمعنی نمیخوای حرف بزنی
نگاهم بین چشم هاش دو دو زد فوری سر به زیر شدم
_گفتم که
سرش رو تکون داد دست مشت کرده از عصبانیش تو دیدم بود و نفسش رو با صدای آه بیرون داد.
_کاری نکنی که دیر بشه.
سکوت کردم و حرفی نزدم
_این حرف نزدنت به تمام سوال هام که جواب نمیدی جواب میده.
فقط مواظب باش پل های پشت سرت زو خراب نکنی تا تکلیفم رو با اون هم مشخص کنم
سمت در رفت قدم هام رو تند کردم و ساعد دستش رو گرفتم برگشت سمتم تو چشم هاش خیره شدم
_من بدون اجازه ی شما هیچ کاری نمیکنم مطمعن باشید.
نفس سنگینی کشید
_مطمعنم. فقط میترسم دیر حرف بزنی
_اگه حرف مهمی باشه حتما بهتون میگم.
سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و رفت
روی مبل وا رفتم. حرف زدن و حرف نزدن جلوی عمواقا اونم وقتی بدونم حقیقت رو میدونه ولی میخواد از خودم بشنوه برام کار نفس گیریه.
یاد گوشیم افتادم ایستادم و وارد اتاقم شدم گوشی رو پشت رو روی عسلی بود برداشتم و صفحش رو روشن کردم
پیام های تماس از دست رفته رو که همش شماره ی احمدرضا بود رد کردم.
شماره ی پروانه رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم دوباره با جمله ی دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد روبرو شدم
چرا از دیروز گوشیش خاموشه
با روشن خاموش شدن صفحه ی گوشی بهش نگاه کردم و با دیدن شماره ی احمدرضا تپش قلبم بالا رفت
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این بچه گمشده، شما نگهش میدارید...؟!❤️
هدایت شده از دُرنـجف
#رهبرانقلاب:
امروز درفضای مجازی میتوانید، افکار درست و صحیح منتشر کنید و به معنای واقعی کلمه جهاد کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و اینجاست که باید گفت :
دل نبندید به دنیایی که . .
حتی به حسین «ع» رحم نکرد ! 💔
#پارت445
💕اوج نفرت💕
دستم رو سمت نوار سبز رنگ بردم با تردید روی صفحه کشیدم. کنار گوشم گذاشتم.
_الو نگار
حرف زدن باهاش با وجود تپش قلبم سختِ
_ب...بله
_عمو اقا چی بهت گفت تو چی گفتی
_احمدرضا این شرایط تو چیه که عمو اقا ازش حرف میزد
_دقیقا چی گفته بگو تا بگم
_همونی که خودت گفتی. گفتی شرایطم طوری نیست که بتونم تهران رو ترک کنم
_نگار باید حضوری ببینمت . حرفی نیست که بشه پشت گوشی گفت
_چرا نمیشه. اصلا من
با شنیدن صدای نزدیک علیرضا خشکم زد
_نگار اول صبحی با کی حرف میزنی؟
با کم ترین سرعت چرخیدم سمتش نفس سنگینی کشیدم. لبخند بی جونی زدم
_پروانه. چقدر زود برگشتی؟
احمدرضا گفت
_دیگه نمیتونی حرف بزنی؟
_پروانه جان من خودم بهت زنگ میزنم.
منتظر جواب احمدرضا نشدم و گوشی رو قطع کردم.
از شدت استرس دست هام میلرزیدن گوشی رو روی تخت انداختم دست هام رو مشت کردم تا متوجه لرزشش نشه. دقیق بهم نگاه کرد و گفت
_خوبی؟
_اره
_یکم رنگت پریده
_شاید به خاطر صبحانس.
دلخور گفت
_نخوردی هنوز
از کنارش رد شدم سمت آشپزخونه رفتم
_الان میخورم. تو چقدر زود اومدی
_رفتم محضر فقط نامه گرفتم کار دیگه ای نداشتم.
_پس دانشگاه چی؟
_ساعت اول عباسی به جام رفت. اانم خودم میرم.
لیوانی برداشتم و چرخیدم سمتش
_یه چایی برات بریزم.
وارد اتاقش شد با صدای بلند گفت
_بریز ولی داغ باشه.
زیر کتری رو روشن کردم صندلی رو از میز فاصله دادم و روش نشستم.
من دیگه نباید احمدرضا رو حضوری ببینم. حرفی هم اگه داره یا باید تلفنی بگه یا علنی جلو همه
علیرضا روبروم نشست.
_افشار که الان کلاس داره چه جوری با تو حرف می زد!
_شاید هنوز نرفته سر کلاس.
لبش رو پایین داد
_پس چاییت کو
ایستادم و سمت اجاق گاز رفتم
_روشن کردم داغ بشه الان برات میریزم.
لیوان هایی که کنار کتری گذاشته بودم رو پر از چایی کردم. روی میز گذاشتم.
من غرق در افکار برای اینده با احمدرضا بودم علیرضا مدام باهام حرف میزد برای اینکه شک نکنه به سختی افکار رو پس میزدم و با حواس جمع به حرف هاش گوش میدادم.
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از حضرت مادر
﷽ #سلام_امام_زمانم ❤️
ای ظهورت دردها را ...
خوشترین درمان ...
بیاااا
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر روز آیة الکرسی بخوانیم برای سلامتی آقا امام زمان(عج) حضرت آقا و خودتونو عزیزانتون♥️
#پارت446
💕اوج نفرت💕
بعد از خوردن صبحانه خداحافظی کرد و رفت. من دوباره تنها شدم با افکاری پر از استرس.
تلفن های پشت سر احمدرضا هم کلافم کرده ، امونم رو بریده. اما چون میدونم حرفش چیه دلم نمیخواد جواب بدم
دوساعتی میشد که توی خونه تنها بودم که صدای در خونه بلند شد. ایستادم روسریم رو روی سرم انداختم و سمت در رفتم از چشمی بیرون رو نگاه کردم و با دیدن احمدرضا که کلافه پشت در ایستاده کمی ترسیدم.
فوری به ساعت نگاه کردم نزدیک اومدن علیرضاست.
در رو باز کردم تو چشم هاش ذل زدم. با التماس گفت:
_ چرا نمیذاری باهات حرف بزنم؟چرا جواب تلفنت رو نمیدی؟
_حرف من همونیه که گفتم. تورو خدا برو الان علی رضا میاد.
_بیاد. دیگه هیچ اهمیتی نداره. اصلا می خوام با صدای بلند فریاد بزنم بگم که تو هنوز زنمی.
_خواهش می کنم برو
تو چشم هام نگاه کردو تاکیدی گفت:
_ باید باهات حرف بزنم باشه.
چاره ای جز قبول کردن نداشتم.
_باشه میام.برو
_جواب تلفنم بده محبورم نکن بیام پایین
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم
معنی دار نگاهم کرد. به سمت راه پله پا کج کرد و رفت.
در رو بستم به دیوار تکیه دادم نفس راحتی کشیدم
خداروشکر که علیرضا خونه نبود
حرف مهمی که احمدرضا باید به من بگه چیه که انقدر نسبت بهش اصرار داره.
هرچی که بود قبول کردم تا فردا برم پارک و باهاش صحبت کنم.
ذهنم درگیره و حوصله غذا درست کردن ندارم. اما با حرفهایی که علیرضا شب پیش بهم زده بود کمی احساس مسئولیت کردم.
وارد آشپزخونه شدم سعی کردم با سلیقه باشم اما استرس هایی که دارم اجازه نداد. ماکارونی درست کردم و دوباره به حال برگشتم.
روی مبل نشستم و به روبرو خیره شدم.
چرا الان که بعد از سال ها به احمدرضا که واقعاً دوستش دارم رسیدم باید انقدر مشکلات سدِّ را هم باشه و نتونم به راحتی بهش ابراز علاقه کنم یا در کنارش به آرامش برسم.
با صدای پیچیدن کلید اوی در ایستادم.
بلند شدم. علیرضا به محض ورودش نفس عمیقی به خاطر بوی غذا توی خونه کشید و ابروهاش رو بالا داد و همراه با لبخند گفت
_ باور کنم بوی غذا از خونه ماست.
سلامی گفتم و وارد آشپزخونه شدم. مطمعن شدم دم کشیده. زیر گاز رو خاموش کردم
به علیرضا که کیفش رو روی اپن گذاشت. نگاه کردم و گفتم
_ درست می کنم یه چیزی میگی درست نمی کنم یه چیز دیگه.
_ آخه واقعا جای تعجب داره هم بوی غذا توی خونه پیچیده هم بوی سوختگی توی خونه نپیچیده.
صدای گوشی همراهم از روی اپن بلند شد. علیرضا به گوشیم نزدیک بود و ترس و دلهره سراغم اوم
با چشمهای گرد بهش نگاه کردم گوشی رو برداشت به صفحش نگاه کرد سمتم گرفت
_ شماره غریبس
آب دهنم رو قورت دادم
_ شماره جدید پروانه س هنوز ذخیره نکردم.
_امروز هم دانشگاه نیومده بودن هم خودش هم شوهرش. صبح گفت کجان؟
یادم نبود که صبح چی گفتم. عمو اقا همیشه میگه که دروغگو فراموش کاره.
_نمی دونم یادم نمیاد.
_علت غیبتشون رو بپرس.
گوشی رو ازش گرفتم و باشه ای گفتم انگشتم رو روی صفحه کشیدم صدای گوشی رو از پهلو کم کردم و گفتم
_ سلام پروانه جان.
_نگار تو رو خدا بگو که با من میای تهران
لبخند زورکی زدم و به علیرضا نگاه کردم
_استاد میگن چرا غیبت داشتید؟
_علی رضا خونس؟
لبخندم رو پهن تر کردم
_بله. مبارک باشه
رو به علیرضا گفتم
_عقد خواهر شوهرشه
مبارک باشه ای گفت کیفش رو برداشت و سمت اتاقش رفت اروم و عصبی گفتم
_میشه انقدر زنگ نزنی؟
_نه نمیشه. نگار من حالم خرابه تو هم داری ناز میکنی.
_نه خیر ناز نیست . اصلا تو کی ناز خریدی که من بخوام این کار رو بکنم.من از تو جز اون شب تو انباری...
_منظورم این نبود عزیزم. به خدا تو بد شرایطی هستم. یکم درکم کن
_نوبت درک کردن توعه. نوبت من تو تهران تموم شد.
_باشه هر چی تو بگی فقط بزار فردا حرف هام رو بزنم به در اتاق علیرضا نگاه کردم
_گفتم که باشه. فعلا خونس خواهش میکنم زنگ نزن
_باشه عزیزم. دوستت دارم
جمله ی اخرش ته دلم رو خالی کرد اهسته لب زدم
_خداحافظ
تماس رو قطع کردم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕