هدایت شده از حضرت مادر
#ختم14صلوات
#ختم10سورهقدر
#ختم10سورهتوحید
به نیابت از شهدای صدر اسلام تا صبح قیامت
به نیت فرج و سلامتی صاحب الزمان(عج)💚
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
#پارت516
💕اوج نفرت💕
با صدای احمدرضا سربلند کردم
_نگار کیفم رو ندادی.
متوجه نگاهم به عکس شد دستش رو جلو اورد لحنش رنگ شرمندگی به خودش گرفت
_میدی کیفمو
نگاه از عکس برداشتم و نفس سنگینی کشیدم کیف رو سمتش گرفتم
لبخند روی لب هاش تلخ بود و این تلخی از شرمندگی کارهای مادرش بود کیف رو گرفت و سمت صندوق دار رفت
دلم نمیخواست ناراحتش کنم. از پشت به قامت مردونش نگاه کردم. حقش نیست شرمنده باشه. شرمندگی حق شکوهه که فکر نکنم بویی ازش برده باشه
علاقه ی شدیدش به مادرش باعث شده تا با رفتارش اجازه نده در رابطه باهاش صحبت کنم.
مراعات قلبش رو کردم و ترجیح دادم تا امروزمون با آرامش تموم شه. بعد از خوردن صبحانه که هر دو در سکوت خوردیم برای خرید حلقه رفتیم. من تمایلی به خرید نداشتم ولی احمدرضا انگار قصد داشت تمام خریدی که توی این چهار سال دوری نکرده و برام جبران کنه.
تو هیچ چیز نظر نمیداد و فقط اصرار به خرید داشت. در نهایت بعد از چهار ساعت و خوردن نهار به خونه برگشتیم
در آسانسور باز شد. همراهم بیرون اومد.
نگار جان من نمیام داخل فقط این خرید هات رو ببر خونه
دستش رو گرفتم و تو چشم هاش نگاه کردم
_ازت ممنونم.
لبخند رضایت بخشی زد
_قابلت رو نداره عزیزم
_خیلی دوستت دارم.
_این رو واقعی میگی یا به خاطر قلبم
نگاهم رو به دکمه ی پیراهنش دادم و دست آزادم رو روی قلبش گذاشتم. پر بغض گفتم
_نفسم به تپش های قلبت وصله. دوستت دارم ولی اینو امروز فهمیدم که بدون تو زندگی برام محاله
دستم رو برداشتم سرم رو جلو بردم قلبش رو بوسیدم.
با هر دو دست صورتم رو گرفت و کمی بالا اورد تا بهتر ببینم
_تپش های قلب منم به نفس تو وصله
_بهم قول بده از این به بعد اگر ازم ناراحت شدی به جای قهر باهام حرف بزنی تا سو تفاهم ها باعث نشه بینمون جدایی بیافته.
صدای باز شدن در خونه باعث شد تا فوری از هم فاصله بگیریم.
علیرضا متوجه ما شد گفت
_عه اومدید! جواب تلفن هاتون رو چرا نمیدید؟
احمدرضا جلو رفت و باهاش دست داد
_ببخشید گوشی من تو ماشین بود
از جلوی در کنار رفت
_چرا اینجا ایستادید بیاد داخل
احمد رضا نیم نگاهی به من انداخت
_نه یکم خستم برم بالا استراحت کنم.
_بیا یکم باهات حرف دارم
حس کردم رنگ احمدرضا عوض شد گوشه ی لبش رو به دندون گرفت و چند قدم مونده تا در رو جلو رفت و کنار ایستاد. رو به من با سر به در اشاره کرد گفت
_ برو تو
جلو رفتم و از وسط برادر و همسرم داخل رفتم.
هر دو روی مبل نشستن استرس صحبتی که علیرضا با احمدرضا داشت به غیر از صورت احمدرضا تو دست های من هم با لرزش زیادشون خودش رو نشون داد.
کمی با فاطله از هر دوشون روی مبل تکی که دید یکسانی نسبت بهشون داشت نشستم.
علیرضا با لبخند و خیلی اروم به من گفت
_برو چایی بیار
نمیدونم با این لرزش شدید دستم میتونم یا نه. چشمی گفتم ایستادم سمت اشپزخونه رفتم. سینی رو برداشتم . دلم طاقت نیاورد و رو به اتاق گفتم
_علیرضا
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فإذا اختنَقتُمْ، بالحُسينِ تنفّسوا
اگر دلتان سخت به تَنگ آمد،
با ذکرِ حسین(ع) نَفَس بکشید..
صلی الله علیک یا ابا عبدالله❤️
#پارت517
💕اوج نفرت💕
هر دو نگاهم کردن
_جانم
اهمینی به نفس های به شماره افتادم ندادم نیم نگاهی به احمدرضا انداختم
_یه لحظه بیا
خیره به احمدرضا نفس سنگینی کشید و ایستاد رو بهش گفت
_ببخشید. الان برمیگردم
_خواهش میکنم
احمدرضا هم کمی دلخور نگاهم کرد. علیرضا رو بروم ایستاد
_بله
از کنارش به احمدرضا که سرش پایین بود نیم نگاهی کردم و سرم رو بالا گرفتم
_چی میخوای بهش بگی؟
ابروهاش بالا رفت
_قرار شد تو دخالت نکنی
دستش رو گرفتم
_آخه... قلبش...قلبش مریضه.
خیره نگاهم کرد ادامه دادم
_یکم مراعاتش رو بکن.
نفسش رو سنگین بیرون داد
_حواسم هست.
بیرون رفت و دوباره سر جاش نشست به هر زحمتی بود چایی ریختم و سینی رو روی میز جلوی هر دوشون که روبروی هم نشسته بودن گذاشتم.
_خب اقا احمدرضا امروز چطور پیش رفت
احمدرضا اب دهنش رو قورت داد.کمی جابجا شد
_فقط ازمایش دادیم و یه خرید مختصر هم برای نگار کردیم.
_برنامتون برای عقد چیه؟
نیم نگاهی به من کرد و گفت
_چه برنامه ای؟
_چه جوری و کجا میخواید بگیرید؟
دوباره به من نگاه کرد
_نمیدونم...بهش فکر نکردیم. هر چی نگار بگه.
علیرضا هم نگاهم کرد. با اینکه حس خوبی از این همه استرس احمدرضا ندارم ولی احساس میکنم علیرضا خیلی حساب شده این جلسه رو راه انداخته رو به برادرم گفتم
_من نمیدونم هر چی تو بگی.
احمدرصا نیم نگاه کوتاهی از بالای چشم که میدونم از دلخوری حرفم بود بهم انداخت و دوباره سر بزیر شد. با اینکه خیلی دوستش دارم و نگران قلبشم ولی خوبه که کمی از علیرضا حساب ببره.
_میخواید عقدتون محضری باشه، جشن باشه. شیراز یاشه یا تهران.
رنگ غم هم کنار استرس تو صورت احمدرضا نشست.
_شیراز باشه
_نمیخوای خانوادت رو بگی بیان
نفس سنگینی کشید و بعد از سکوت چند ثانیه ای خیلی اروم لب زد
_نه
_دوباره مشکل پیش نیاد از طرف مادرت
چشم هاش رو بست دستی پشت گردنش کشید به سختی گفت
_اونا از نظر جسمی شرایط شرکت رو ندارن.
_باشه هر جور خودت میدونی. من میگم یه عقد محضری بگیریم بعدش هم یه جشن کوچیک و شام. اگر هم دوست داشتید آتلیه هم برید برای گرفتن عکس
شنیدن جملات اخر علیرصا باعث شد تا احمدرصا لبخند ریزی گوشه ی لب هاش بشینه
_من که موافقم اگه نگار موافق باشه
_حرف من حرف نگاره
احمدرضا به نشونه ی تایید سرش رو تکون داد و گفت
_پس اگر زحمتی نیست همون فیلم بردار مراسم خودتون رو بگید بیاد
چشم هام گرد شد و فوری گفتم
_نه. اون نه.
سوالی نگاهم کرد
_من از اون خوشم نمیاد
علیرضا در حالی که تلاش داشت جلوی خندش رو بگیره گفت
_فیلم بردار زیاده من خودم براتون هماهنگ میکنم. فقط احمدرضا هماهنگی محضر و محلی که قرار توش جشن بگیری با خودت.
_باشه چشم
به سینی اشاره کرد و با خنده گفت
_فعلا یه چایی از این دریاچه ای که زنت درست کرده بردار بخور تا بقیه ی حرف هامون رو هم بزنیم.
به سینی که به خاطر لرزش دستم کمی چایی توش ریخته شده بود نگاه کردم لب هام رو جمع کردم و دلخور و کمی عصبی به علیرضا نگاه کردم. حتما باید ابروی من رو جلوی احمدرضا میبرد.
احمدرضا لیوان چایی رو که از زیرش اب میچکید رو برداشت که علیرصا با خنده گفت
_تو قانون نگار الان شما باید چاییتون رو با شیرینی خودتون بخورید.
به جای خالی قندون نگاه کردم . و فوری ایستادم
_ببخشید قندون یادم رفت
احمدرصا با لبخند گفت
_عیب نداره عزیزم این چایی رو همین که تو ریختی برای من شیرینه.
علیرضا سینه ای صاف کرد و گفت
_برو برا من قندون بیار. از این چایی ها من قبل شما خوردم.
نگاه حرصیم رو ازش برداشتم و سمت اشپزخونه رفتم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از حضرت مادر
❣#سلام_امام_زمانم❣️
📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ الْهُدَاةِ الْمَهْدِیِّینَ...
🌱 سلام بر تو ای فرزند امامان هدایتگر!
سلام بر تو و بر روزی که واژه واژه، هدایت را معنی میکنی برای قلبهای تشنه هدایت...
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥چه کنیم حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) به ما نگاهی کند؟
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدی که عاشق حضرت زهرا سلام الله بود...🥀
راوی: علی زین العابدین پور
#پارت518
💕اوج نفرت💕
قندون رو جلوی علیرضا گداشتم خواستم بشینم که گفت
_نگار جان شما برو تو اتاقت من با احمدرضا دو کلام حرف مردونه داریم.
نگاهش روش ثابت موند. این چه حرفیه که من نباید بشنوم.
_چه حرفی؟
قندی لز قندون برداشت و توی دهنش گذاشت
_مردونس عزیزم
نیم نگاهی به چهره ی مضطرب احمدرضا انداختم. تلاش داشت بهم آرامش بده بی صدا لب زد
_برو
سمت اتاق پا کج کردم با صدای علیرضا بهش نگاه کردم
_خریدت رو بردار ببر تا جابجاشون کنی حرف ما هم تموم شده
کاری که گفت رو انجام دادم در اتاق رو بستم مشما ها رو روی زمین گذاشتم و گوشم رو به در چسبوندم تا شاید صدایی بشنوم که کارم بی فایده بود انقدر اروم حرف میزدن که انگار کسی تو خونه نیست.
نا امید از شنیدن حرف هاشون روی تخت نشستم و به در چشم دوختم. نیم ساعتی بود که تنها بودم. کلافه به اطراف نگاه کردم و طاقتم تموم شد سمت در رفتم گوشم رو به در چسبوندم دوباره صدابی نشنیدم اروم در رو باز کردم بیرون رو نگاه کردم.
هیچ کس تو حال نبود سرم رو بیرون بردم و با چشم کل خونه رو از نظر گذروندم. علیرصا تو اشپزخونه مشعول کاری بود
متعجب کامل بیرون رفتم
_پس احمدرضا کجاست.
نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره مشغول شد
_رفت
_کی؟
_بیست دقیقه ای میشه. گفت از طرفش ازت خداحافظی کنم
چند قدم جلو رفتم
_بیست دقیقس رفته تو به من نگفتی!
با خنده گفت
_گفتم مزاحمت نشدم
حرصی نگاهش کردم
_ناهید کجاس؟
_برادرش اومد دنبالش رفت
باید تلافی حرف های نیم ساعت پیش سر چایی و این بیست دقیقه ی اضافه رو سرش در بیارم
_این احساس بامزگی امروزت. اثرات حضور دیشب ناهید بود؟
با صدای بلند خندید که بیشتر باعث حرصم شد
_اره اصلا به این نتیجه رسیدم ادم زن که میگیره باید سربسر خواهرش بزاره
_منم به این نتیجه رسیدم این سری که ناهید بیاد اینجا بامزه بشم
_تو جراتشو نداری
سمت مبل رفتم و روش نشستم
_حالا بشین ببین.
_میدونی الان به احمدرضا چیا گفتم
کنجکاو فوری چرخیدم سمتش
_نه
_خب نبایدم بدونی
دوباره با صدای بلند خندید
لب هام رو جمع کروم و نفس سنگینی کشیدم.
چند لحظه ی بعد روبروم نشست
_ناراحتی
چپ چپ نگاهش کردم
_خب یکمشو میگم که از ناراحتی در بیای
تمام حواسم رو جمع کردم تا ببینم چی گفتن
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از حضرت مادر
21ـ ارزشمندترین درس ها برای فرزندان 2.mp3
12.07M
🔰 درس بیست و یکم: ارزشمندترین درس ها برای فرزندان ۲
#تربیت_نسل_مهدوی
#پارت519
💕اوج نفرت💕
_در رابطه با تهران رفتن تو
نگران گفتم
_گفت اگه من راضی نشم به زور نمیبرم
سرش رو به نسونه ی تایید تکون داد
_به منم همین رو گفت.
_خب دیگه چی گفت
ایستاد و سمت اتاقش رفت
_بقیه اش مردونه بود.
به نگاه پر از التماسم اهمیتی نداد و وارد اتاقش شد.
چند روز مونده تا عقدمون هم تو جدایی و بی خبری گذشت. فقط یک بار زنگ زد به گوشی علیرضا و با اجازش باهام صحبت کرد. علیرضا هم از اینکه هر دو به حرفش گوش کردیم حسابی راضی بود .
جلوی اینه ی اتاقم نشستم نمیتونم منکر اضطراب درونی که به خاطر روز عقدم با احمدرضاست بشم. از طرفی قرار دیدنش بعد از چند روز باعث شده تا حسابی خوشحال باشم. با صدای در اتاق چرخیدم و به علیرضا که وارد شد نگاه کردم.
لبخند دلنشینی روی لب هاش بود
_حاضر نمیشی؟
نفس سنگینی کشیدم
_حاضر شدنم کاری نداره
_احمدرضا الان زنگ زد گفت تا نیم ساعت دیگه میاد دنبالت ببرت ارایشگاه
کلافه دستم رو روی صورتم کشیدم
_کلش بی خیال میشد اصلا حوصله ندارم
_مثلا عروسی!
_میدونم علیرضا ولی حالم خوب نیست.
جلو اومد و روی تخت نشست.
_داشتن استرس الان طبیعیه ولی اینکه حوصله ندارم طبیعی نیست. تو تمام موارد احمدرضا رو هم در نظر بگیر به خاطر شرایطش تنهاست و از خانوادش هیچ کس کنارش نیست. جوونه و دوست داره امروزش تکمیل باشه
_نمیگم که نمیرم میگم حوصله ندارم
ایستاد
_پس بلندشو زود تر حاضر شو
_کی میری دنبال ناهید
_قراره با پدرش بیاد.
از اتاق بیرون رفت
سراغ خریدی که احمدرضا برام کرده بود رفتم. لباسی که برای مراسم عقد بود رو توی کاور گذاشتم مانتو شلواری که برای عقد علیرصا خریدم رو هم پوشیدم. در گیر بستن گره روسریم بودم که صداش رو از بیرون شنیدم ناخواسته لبخند روی لب هام ظاهر شد سمت در رفتم و دستگیره ی در رو پایین دادم و وارد حال شدم.
با لبخند بهم نگاه کرد
_سلام
تو چند قدمیش ایستادم
_سلام خوش اومدی
بهم خیره شدیم که با صدای علیرضا نگاه از نگاهم برداشت
_برای نگاه عاشقانه وقت بسیاره. زودتر برید که دیر نشه.
احمدرضا چشمی گفت از داخل مشمای دستش پارچه مرتب و تا شده ی سفیدی که گل های ریز خیلی کمرنگ صورتی و ابی داشت بیرون اورد و گرفت سمتم
_این برای توعه
پارچه رو ازش گرفتم
_چی هست؟
عمیق تو چشم هام نگاه کرد
_چادر
کمی خیره نگاهش کردم و با لبخند چادر رو باز کردم
_چقدرم قشنگه
_بپوشش بریم
متعجب گفتم
_اینو!
_اره مگه عیب داره
_با چادر سفید؟
_از میترا خانم پرسیدم گفت امروز باید اینو بپوشی
جلوی خندم رو گرفتم
_اینو باید سر عقد بپوشم
_یعنی نمیخوای سرت کنی؟
_اینو نه. صبر کن برم چادر مشکیم رو بردارم
به اتاقم برگشتم چادری که روز خرید ناهید خریده بودم رو روی سرم انداختم تو اینه به خودم نگاه کردم. درواقع چادر هدیه ی احمدرضا به منِ. از روز اول که حرف محرمیتمون پیش اومد ازم خواست تا بپوشم.
متوجه حضورش تو چهار چوب در شدم
چرخیدم سمتش
_خوب شدم؟
_خوب که بودی خوب تر شدی.
به ساعتش نگاه کرد
_بریم نگار دیر شد
دنبالش راه افتادم علیرضا با قرآن جلوی در ایستاده بود.
_بیاید از زیر قران رد شید براتون صدقه هم گذاشتم ان شالله به خیر همه چی تموم شه.
احمدرضا از زیر قران رد شد و نوبت من شد. سه باری که به خواست برادرم بود رد شدم و روبروش ایستادم گفتم
_تو بهترین اتفاق زندگی من بودی
دستم رو گرفت
_تو هم برای من
خم شدم و پیشونیم رو عمیق بوسید
_خدا نگهدارت باشه خواهر کوچولوی من
چشم هام پر اشک شد و چونم شروع به لرزیدن کرد و ناخواسته اشک رو گونم ریخت نفهمیدم چی شد که یک دفعه خودم رو تو آغوش علیرضا دیدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوج نفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادری حضرت زهرا سلام الله علیها برای شهدای گمنام💔
#فاطمیه
#پارت520
💕اوج نفرت💕
آهسته کنار گوشم گفت
_من تو رو هیچ وقت تنها نمیزارم همیشه کنارتم خیالت راحت
لب هام رو بهم فشار دادم تا جلوی هق هقم رو بگیرم سرم رو از سینش برداشتم و به صورتش نگاه کردم با انگشت اشکم رو پاک کرد
_برو خدا به همرات
احساس کردم بغض توی گلوش گیر کرده سرم رو پایین انداختم کنترل اشک هام دست خودم نبود. دستش رو پشت کمرم گذاشت
_برو منتظرش نزار
به احمدرضا که بیرون خونه ایستاده بود دست هاش رو توی جیبش کرده بود و سرش رو پایین انداخته بود نگاهی انداختم و دوباره به علیرصا دادم.
_خداحافظ
_دو ساعت دیگه همدیگرو میبینیم
دوباره پسشونیم رو بوسید دستمای به همراه تلفن همراهم از جیبش بیرون اورد دستم داد
_برو
کفش هم رو پوشیدم و کنار احمدرضا ایستادم
علیرضا دستش رو روی شونه ی احمدرضا گذاشت.
_مواظب نگار باش.
_چشم
خداحافظی پر از غصه مون تموم شد و همراه با احمدرضا به سمت ارایشگاه حرکت کردیم.
حواسش به رانندگی بود و حرفی نمیزد سرم رو به جهت مخالفش گرفتم و بیرون رو نگاه کردم. از سکوت بینمون خوشحالم.
جلوی ارایشگاه نگه داشت بهش نگاه کردم کارتش رو سمتم گرفت
_بیا عزیزم. زن عمو باهاشون هماهنگ کرده. مراسممون مختلطه حواست باشه.
_هست
با لبخند نگاهم کرد
_میدونم که هست. ببخشید از سر حساسیت خودم گفتم
کارت رو ازش گرفتم و نفس عمیقی کشیدم
_من ناراحت نمیشم.
نگاهمون روی هم طولانی شد آهسته لب زدم
_خداحافظ
منتطر جواب نشدم و از ماشین پیاده شدم بدون معطلی وارد ارایشگاه شدم.
به خانم جوونی که با دیدنم ایستاد نگاه کردم
_سلام عزیزم. نگار خانم؟
_سلام. بله
_پس چرا انقدر دیر اومدی میترسم نتونم آمادت کنم
_من کار حاصی نمیخوام بکنم فقط اصلاح صورت دارم
چشم هاش گرد شد
_میتراوجون گفتن مراسم عقدتونه
روسریم رو دراوردم و روی صندلی مخصوص ارایشگاه نشستم
_بله ولی فقط اصلاح کنید
لب هاش رو پایین داد
_هر جور خودتون بخواید
نخ رو دور گردنش بست و شروع به کار کرد چشم هام رو بستم و اتفاقات این چند سال رو از نظر گذروندم. روزهایی که از ترس سکوت کردم. روز هایی که تو شیراز با تنهایی خودم میجنگیدم تا از احمدرضا متنفر باشم ولی هیچ وقت موفق نشدم.
_عزیزم خودت رو تو اینه نگاه کن ببین خوبه
به صورت تمیزم و ابرو های تقریبا پهنم نگاهی کردم و اروم دستم رو به صورتم کشیدم
_خیلی ممنون عالیه
_مطمعنی آرایش نمیخوای؟
_بله. فقط اینجا جایی دارید که من لباسم رو عوض کنم.
_اره عزیزم پشت اون دیوار عوض کن
لباسم رو پوشیدم و روسری همرنگش رو هم روی سرم انداختم تو اینه به خودم نگاه کردم
_ماشالله انقدر خوشگلی و خوش اندامی همهوچی تمومی . با این لباس دیگه نیاز به ارایش هم نداری. پدر و مادرت چه کیفی بکنن امروز
از تعریفش لبخند به لب هام اومد و از جمله ی اخرش غم تو دلم نشست. پدر و مادر. چیزی که شکوه سال هاست من رو از داشتنشون محروم کرده.
_خیلی ممنون
از چهرم فهمید که ناراحت شدم
_عزیزم من حرف بدی زدم
_نه پدر و مادر من هر دو فوت کردن یکم جاشون امروز برام خالیه.
رنگ پشیمونی تو صورتش نشست
_خدا بیامرزشون. ناراحت نباش منم مادرم فوت کرده ولی مادر شوهرم انقدر مهربون و خوبه که تا حدودی جاش رو برام پر کرده. مادر شوهرت که زندس؟
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم
_بله هستن
_خدا اون رو برات نگه داره غصه نخور
صدای تلفن همراهم بلند شد با دیدن اسم احمدرضا لبخند بی جونی روی لب هام نشست . انگشتم رو روی صفحه کشیدم و کنار گوشم گذاشتم
_بله
_نگار جان تموم نشد یکم دیر شده
_چرا الان میام بیرون
تماس رو قطع کردم و گوشی رو توی کیفم انداختم
_من لباس هات رو تا کردم گذاشتم تو کاور لباس عقدت
_دستتون درد نکنه
جلو اومد و روبروم ایستاد
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕