فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از شادی دیگران خوشحال شوید تا شادی جذب کنید 💃
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرگز نمازت را ترک مکن 🔴
میلیون ها نفر زیر خاک بزرگترین آرزویشان بازگشت به دنیاست ؛
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقایون محترم، در همه جا و همه وقت احترام به خانوم فراموش نشه، دوست داشتن همیشگی است.
#دکترعزیزی
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
۷ مورد از ضروریترین مهارت های رابطه
- به جای اینکه بخوای منظور و نیت همسرت رو حدس بزنی، منظورش رو ازش بپرس!
-به جای اینکه انتظار داشته باشی همسرت نیازها و خواستههای تو رو حدس بزنه، یادبگیر چطوری خواستههاتو بهش بگی
- به جای اینکه بخوای سریع قضاوت یا نتیجهگیری کنی، شنوندهی حرفهای همسرت باش.
- به جای کنترل کردن همسرت، یاد بگیر بهش اعتماد کنی و فضا بدی!
- بجای انتقاد کردن و غر زدن به رفتاراش، یاد بگیر چطوری بهش بازخوردهای سازنده بدی
- بجای گرفتن نقش قربانی، یاد بگیر مسئولیت اشتباهاتت رو بپذیری و راحت عذرخواهی کنی.
- به جای سرزنش کردن و سرکوفت زدن، یاد بگیر چطوری باهاش همدلی کنی!
#همسرداری
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوانی غنیمت بزرگیست...👌
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#حوریه
#قسمت_چهارم🌺
همچین که هوا یکم روشن میشد منو بیدار میکرد تا مراقب اطراف باشمو خودش اون یکی دوساعت فقط میخوابید.اقامم که بیخیاله بقیه
صبح روز سوم بالاخره یه جا رو پیدا کردیم و اجاره کردیم.
یه خونه با حیاط بزرگ که چند تا اتاق هر طرف حیاط بود و ما ساکن یکی از همون اتاقا شدیم بجز ما ۵ خانواده دیگه هم تو اون حیاط زندگی میکردن.
وسط حیاط یه شیر آب مشترک بود که یه حوض سیمانی و خیلی کوچیک کنارش.
و یه گوشه هم یه دستشوییه مشترک برای همه خانواده ها.
اتاقمون دوتا اتاق تو در توی ۱۲ ۱۳ متری بود با یکم خرت و پرت برای پخت و پز و چند تا پتو
و یه حصیر و یه گلیم کهنه و دیگه هیچی.
دیگه از رنگ و روی اتاق و سقف داغونش و... نگم بهتره.
اون روز به محض رسیدن یکی از زنای ساکن اونجا برامون گوجه و انگور و چند تا نون اورد.
یادمه چه ذوقی میکردیم از دیدن اون چند خوشه انگور و سه چهار تا گوجه ای که قرار بود بخوریم.
البته مادرم یه کمشو برداشت و گفت.
شبم باید داشته باشیم و اینطوری شد که ۸ ۹ نفری نونو با دوتا خوشه و دوتا گوجه خوردیم.
و از اون روز زندگیه ما رسما توی شهر اغاز شد.
مادرم که انگار کاخ پادشاهی بهش داده بودن با لذت از صبح زود مشغول تمیزکاری شد و کیف میکرد.
اول از همه پتو و زیرانداز هارو تو حیاط باهم شستیم و کف اتاق و آب و جارو کردیم.
و انقدر ساییدیم که دیگه جونی برامون نمونده بود.
خدا خیرشون بده صدیقه خانوم همون که برامون خوراکی اورده بود با خواهرش اومدن کمکمون.
ازهمون روز سر درد و دلا بازشد و با مادرم شدن دوسته جون جونی.
صدیقه خانم زن اول اقا میرزا بود که چون بچه دار نشده بود اقا میرزا سکینه دختر خاله صدیقه هم گرفته بود یعنی دوتا دختر خاله ها هووی هم شده بودن.
مادرم تا شنید تند تند چند بار روی پاش زد و گوشه لبشو گاز میگرفت و درگوشی از صدیقه خانم سوال میپرسید که من نفهمم.
سکینه خانم که سن و سال زیادی ام نداشت شاید ۲۳ ۲۴ سالش بود دوتا دختر و یه پسر برای شوهرش اورده بود که بچه ها هم به خودش هم به خالشون مامان میگفتن.
اقام تو یه نساجی نگهبان بود و فقط اخر هفته ها میومد میگفت چند وقت که نگهبان باشه دیگه دوشیفت میشه و میتونه یه روز درمیون بیاد خونه.
یکی دوماه که گذشت اوضاع یکم بهتر شد
مادرم اینجا خیلی راضی تر بود بیشتر وقتم همه کارا رو میریخت سر منو خودش میرفت پیش سکینه خانم و بقیه زنا به تعریف کردن و سبزی پاک کردن.
خواهر برادرامم بجز برادر بزرگه که بیشتر اوقات با پدرم میرفت سرکار بقیشون تو حیاط با بچه های دیگه بازی میکردن و تو سرو کله هم میزدن.
یه مدت که گذشت اقام کمتر میومد خونه میگفت کارم زیاده
ماهم که سرمون گرم بود.
اون زمان رسم نبود همه بچه ها درس بخونن بیشتریا بی سواد بودن و یا در حد خوندن نوشتن و حساب کتاب دودوتا چهار تا یاد میگرفتن و میرفتن پی یه کاری.
دخترام که معمولا قبل اینکه بفهمن دست راست و چپشون کدومه شوهر کرده بودن و به بیست نرسیده سه چهار تا بچه از سرو کولشون بالا میرفت.
چند وقتی بود اقام خیلی به خودش می رسید لباسای جدید خریده بود و کلاه فرنگی سرش میذاشت.
اوضاع خونه هم بهتر شده بود خورد و خوراکمون نسبت به قبل خیلی خوبتر بود و مادرمم که ازش میپرسید میگفت
کارمن خوب بوده حقوقمو زیاد کردن.
یبار مادرم گفت حالا که پول بهتری میگیری این بچه ها گناه دارن یه لباس نو تا بحال تنشون نرفته.
پول بده از بازار براشون پارچه بگیرم بدم سکینه خانوم بدوزه براشون.
پدرمم پول نسبتا خوبی به مادرم داد و اونم همراه دوتا از خانوما رفت و برامون پارچه و روسری و برای پسرا پارچه شلوار و کلی وسیله دیگه خرید.وای که اون روز چه روز قشنگی بود برای ما
پارچه آبی رنگ برای منو خواهرم با شکوفه های سبز و صورتی که وقتی به لطف سکینه خانم دوخته شد خودمونو خوشگل ترین دختر شهر میدونستیم.
همه چیز خوب و خوش بود تا یه روز پدرم که به خونه اومد یه خانم همراهش بود.
یادمه داشتم تو حیاط ظرفا رو میشستم و مادرم داخل داشت جم و جور میکرد که پدرم کلید انداخت و داخل شد اون خانم که اول فکر میکردم اشنایی از فامیلا باشه وقتی جلوتر اومد شناختمش کوکب بود.
معشوقعه سابق پدر با چادر سفید گلدار و روسری سرخابی رنگی که از پشت گره زده بود.
لبخند نه چندان خوشایندی که کج و ماوج روی لبای اقام بود حس خوبی بهم نمیداد.
_چیه دختر مگه جن دیدی؟ برو به ننت بگو مهمون داریم.
بدون توجه به شیر آبی که باز مونده بود بدو بسمت اتاقمون اون سمت حیاط دویدم.
نگاهم ب فخری و فاطمه دوتای دیگه از زنای اون حیاط که داشتن در گوش هم پچ پچ میکردن افتاد نفسم انگار سخت شده بود بدون توجه به اونهاسه تا پله منتهی به خونه رو بالا رفتم و با هول درو باز کردم.
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای خوودت زمانت ارزش قائل باش تا دیگران هم قدرتو بدونن🤜🤛
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#قانون_رهایی
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
ﺭﻫﺎﯾﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﻧﭽﺴﭙﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ
ﻭﻗﺘﯽ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺩ ﺧﺎﺻﯽ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ ﻫﺴﺘﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ
ﭼﺴﭙﯿﺪﯼ، ﯾﻌﻨﯽ ﺁﻣﺪﻥ ﻟﺬﺕ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺑﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻥ با ﺁﻥ ﻓﺮﺩ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ، ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﮐﻪ ﻧﮑﻨﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﺪﻡ
ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻻﯾﻖ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻫﺎ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﻭ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺜﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﻬﺶ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﺭﻫﺎﺵ ﻣﯿﮑﻨﯽ
ﻭﻗﺘﯽ ﺷﻤﺎ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﭼﺴﭙﯿﺪﯼ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺍﺯ
ﻃﺮﯾﻖ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﺛﺮﻭﺕ ﺑﺮﺳﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻣﯿﭽﺴﭙﯽ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻣﯿﺸﻮﺩﯼ که ﻧﮑﻨﺪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﺪﻡ ﻭﻟﯽ ﻭﻗتی ﺭﺍﻩ ﻫﺎﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺛﺮﻭﺕ ﺭﺍ بی ﻧﻬﺎﯾﺖ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺰﺭﮒ کرﺩﻥ ﻇﺮﻓﺖ ﺗﻼﺵ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺁﻥ
ﻭﻗﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ﺑﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺭﻫﺎ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺷﻐﻞ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯽ
ﺭﻫﺎ ﻧﮑﺮﺩﻥ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻤﺒﻮﺩ، ﻭﻟﯽ ﺭﻫﺎﯾﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺑﻪ
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭ ﻓﺮﺍﻭﺍﻧﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ، ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺑﻪ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﯼ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ،
ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺑﻪ ﺭﺣﻤﺖ ﻫﺎﯼ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ...🌱
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
17.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من میخوام امروز ساندویچ مرغ رو اینجوری بپزم چون خیلی ساده و راحت بود بدون مواد اولیه پیچیدهای ☺️
آشپزی در طبیعت
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پادری #پوم_پوم
┈┈•°.✤🍃🌼🍃✤.°•┈┈
.🐹.⬿ایدھ هاے ڪاࢪبࢪدے
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده
گلدون کم هزینه و خوشگل بساز
┈┈•°.✤🍃🌼🍃✤.°•┈┈
.🐹.⬿ایدھ هاے ڪاࢪبࢪدے
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#حوریه
#قسمت_پنجم🌺
مادرم داشت جارو میکرد از سراسیمه بودن من دست از کارش کشید و گفت
_صدبار گفتم اونطوری نیاید داخل چه وضعشه.
آب دهانمو قورت دادم و داشتم نفس نفس میزدم که گفت چته حوریه مگه با تو نیستم دربیار اون گالشاتو مگه طویلست
فقط تونستم بگم.
_آقا آقاااااا.ا.. و با دست به حیاط اشاره کردم.مادرم که انگار نگران شده بود جلو اومد و منو کنار زد.همون موقع صدای آقام اومد که میگفت زن کجایی؟ یالا و بعد داخل اومد.مادرم که هنوز متوجه کوکب نشده بود گفت شماییدد چقدر امروز....
که باقیه حرفش و بادیدن کوکب قورت داد و اونم مثل من هاج و واج به کوکب چشم دوخت.کوکبم پشت چشمی نازک کرد و درحالی که لبخند نمایانی میزد بقچشو از زیر چادر بیرون اورد و سلامی اهسته با ننم کرد.
خیلی بچه نبودم برای فهم اونجور چیزا ولی هنوز نمیدونستم چه اتفاقی داره میوفته.اقام گفت یه چایی برامون بیار حوریه، به جای نگاه کردن لحن کلامش اونقدر تند و خشن بود که تنم لرزید.
بدو داخل حیاط رفتم تا استکانارو بیارم
چند دیقه زمان برد تا باصدای گریه های بلند مادرم بخودم اومدم نمیدونم،
بدو دوباره سمت اتاق رفتم مادرم گریه میکرد و به سر و صورتش چنگ مینداخت.کوکب کناری نشسته بود و به دیوار روبرو زول زده بود .
اقام تسبیح تو دستشو با عصبانیت چرخوند و لا اله الله هی گفت و باصدایی مثل فریاد گفت
ببند دهنتو زن چه خبرته معرکه گرفتی اما مادرم هنوز باصدای بلند زجه میزد.
صدای هیاهوی بچه ها و زنای توی حیاط که بلافاصله جلو در اتاق جمع شده بودن
منو به خودم اورد که به سمت مادرم برم شاید بفهمم چشه که پدرم از کتفم گرفت و چنان پرتم کرد به اون سمت اتاق که محکم به دیوار خوردم و با صدای آخم سکینه خانم یالا هی گفت و خواست وارد اتاق بشه که پدرم با عصبانیت بیرونش کرد در اتاقو بست و کلیدو تو قفل چرخوند و به سمت مادرم حمله ور شد.
هنوز روی زمین افتاده بودم و با وحشت به صحنه رو برو خیره بودم
مادرم زیر مشت و لگد اقام بود و کوکب با یه نگاه وحشت زده اما خونسرد یه گوشه فقط نظاره گر بود.
بلند شدم و سمتشون رفتم میخواستم جلوی اقامو بگیرم ولی مگه زورم بهش میرسید.از موهای ننه بدبختم گرفته بود و تو اتاق میکشیدش یک ریزم فحش میداد و میگفت خودتو بزور غالب کردی بروم نیاوردم زنیکه هرجایی،حالا صداتو رومن بلند میکنی که چی بد کردم آبروتو خریدم؟ هان؟
چقدر گاهی ما ادما سنگدل میشیم آقام از آبرویی که خودش باعث ریختنش شده بود حرف میزد.ولی بجای اینکه بگه خودم ریختم میگفت خودم جمش کردم.وقتی دیدم نمیتونم مانع اقام بشم سمت در رفتمو بازش کردم صدیقه خانمو سکینه و بقیه زنا سریع ریختن داخل و به هر زحمتی بود. ننه بیچارمو از زیر دستو پای اقام بیرون کشیدن و بردنش تو حیاط.
بچه ها یه گوشه با چشمایی وحشت زده کز کرده بودن و جرات نمیکردن حرف بزنن.مادرم یه چند دیقه ای توی حیاط نشست و گریه کرد و بقیه زنا هم سعی کردن ارومش کنن. شاید نیم ساعتم نشده بود که اقام با غیظ صداش کرد.
و اونم بدون حرف دوباره ب اتاق برگشت.
پشت بندش اقام ماهارم صدا کرد و همه توی اتاق جمع شدیم کوکب هنوز یه گوشه نشسته بود لام تا کام حرف نمیزد.
هیچکس نمیدونست باید چکار کنه انگار همه منتظر بودیم اقام حرفی بزنه تا حساب کارمون دستمون بیاد.
اقام که با ابروهای گره کرده بالای اتاق نشسته بود،تسبیحی تو دستش چرخوند و بلند گفت.
گوش کنید توله جنا ببینید چی میگم ازاین به بعد دوتا ننه دارید یکی ننه خودتون یکی هم کوکب.
نبینم کمتر از گل بهش بگین و پایین تر از ننه صداش کنیداااااا
وگرنه خودم زبونتونو از ته حلقتون بیرون میکشم.
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پسر با ای لاو یو حسش خوب نمیشه...
به پسرم چجوری بگم دوستش دارم
#تربیت_فرزند
#دکتر_سعید_عزیزی
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
#داستان دید محدود
مردی با دوچرخه بـه خط مرزی میرسد، او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد، مامور مرزی می پرسد: “در کیسه ها چه داری؟” او میگوید: “شن”
مامور وی را از دوچرخه پیاده می کند و چون بـه او مشکوک بود، یک شبانه روز وی را بازداشت می کند، ولی پس از کنترل فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد. بنابر این بـه او اجازه عبور میدهد.
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا…
این موضوع بـه مدت سه سال هر هفته یکبار تکرار می شود و پس از ان مرد دیگر در مرز دیده نمیشود.
یک روز ان مامور در شهر وی را میبیند و پس از درود و احوال پرسی، بـه او میگوید: من هنوز هم بـه تو مشکوکم و میدانم کـه در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردي؟
قاچاقچی میگوید: در کار قاچاق دوچرخه! بودم و تو در کسیه شن دنبال مدرک بودی بعضی وقت ها دید ما محدود میشود و موضوعات فرعی ما را بـه کلی از موضوعات اصلی غافل می کند!
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
22.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اونی که بیشتر میخنده، بهترفهمیده که دنیا خیلی هم جدی نیست👌😊
🌻
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
❣چقدر این متن دکتر الهی قمشه ای زیباست 👌🏻
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
روزی هنگامی که فرزندانتان بزرگ شوند فضای منزلتان خالی از نقاشی های کودکانه خواهد شد؛ دیگر اثری از شکلک های خندان بر روی دیوارهای خانه، حک کردن اسامی بر روی پارچه ی دسته ی مبل ها و طرح های لرزان انگشتی بر روی شیشه های بخار گرفته ی پنجره های خانه،وجودنخواهد داشت.
روزی هنگامی که فرزندانتان بزرگ شوند دیگر اثری از هسته های میوه ها در زیر تخت ها وجود نخواهد داشت. در آن روز می توانید مدادی را بر روی میز براي يادداشت كردن پیدا کنید و شيرينی داخل یخچال باقی خواهد ماند.
روزی هنگامی که فرزندانتان بزرگ شوند میتوانید برای خود غذاهای بخارپز به جای ساندویچ هات داگ یا همبرگر درست کنید.
میتوانید زیر نور شمع غذا بخورید بدون آنکه نگران دعوای فرزندانتان برای فوت کردن شمع ها باشید.
روزی هنگامی که فرزندانتان بزرگ شوند زندگیتان متفاوت خواهد شد آنها آشیانه تان را ترک خواهند کرد و خانه تان آرام... ساکت... خالی و تنها خواهد شد.
در آن زمان است که به جای چشم انتظاری برای فرارسیدن «روزی» ؛ دیروزها را مرور خواهید کرد... یعنی در ان روزها ؛ دلتنگ امروزتان خواهید شد...
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با کی مشورت کنیم ؟
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫خـدایـا
✨صفحه ای دیگر
💫از عمرمان ورق خورد
✨روز را در پنـاهت
💫بـه شـب رسـانـدیـم
✨پـروردگـارا
💫شب را بر همه عزیزانمان
✨سرشـار از آرامش بفـرما
💫و در پنـاهت حافظشان باش
✨شبتون خـوش در پناه خــدا❤️
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
صبح است ..🌸
و بخیر بودنش فقط
بستگی به این دارد که
تو یک لیوان
چای بریزی و لبخند بزنی...
که به همین سادگی
با دست خالی
عشق را در آغوش بگیریم..♡
ســلام ....
صبح آدینـه ☕️🌸
ابان ماهتون زیبا و باصفا 🌸
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
13.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گذشته ها گذشته،،،،
همین الان روعشقه👌
🌻
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره ی بامزه رشید در حرم امام رضا..
😂😂
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این جهان هیچ عملی بدون پاسخ و بازگشت نیست 👌💜
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
43.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نون تنوری ...
آشپزی در طبیعت
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حس طراوت ..🍃
حس تازگی ...🍃
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#حوریه
#قسمت_ششم🌺
بعد رو به من گفت آی دختر هرکاری کوکبی داشت براش انجام بده.
بعدم رو به مادرم که کنار اتاق یه گوشه کز کرده بود و بی صدا اشک میریخت کرد و با لحن اروم تری گفت.
امروز چون روز اول بود از خونت گذشتم از فردا ازاین خبرا نیست.
مراقب باش اون روی سگ من بالا نیاد.
تو که خوب با صدیقه گرم گرفتی برو یکم اداب شوهر داری و هوو داری یادت بده.
مگه اون نیست چند ساله داره با یه زن دیگه کنار میاد.مادرم یهو به حرف اومد و گفت صدیقه بچش نمیشد که سرش هوو اوردن من چی؟ سالی یکی برات نیوردم که این مصیبتو سرم اوردی مرد؟
اقام صداشو بالا برد و گفت اره تو هرجایی اگه نبودی که این اشاره ای ب من کردو ادامه داد: این تخم جن و اول جوونی وبال گردنم نمیکردی.زن بجز زاییدن باید زنیتی داشته باشه که تو نداشتی.بعد بلند شد سمت اتاق پشتی رفت و رو به کوکب گفت کوکبی بلند شو بیا اینجا بکن چادرتو فردا میگم این دختره اینجا رو برات اماده کنه.بعد رو به ما گفت ازین به بعد اینجا اتاق کوکبه هیچکدومتون حق ندارید پاتونو بزارید توش.بعد با انگشت ب من اشاره کرد.هی دختر صبح هر چی وسیله از هرکی اینجاست بریز اون یکی اتاق. چه شب نحسی بود اونشب اقام رفت نون سنگک و یکم کره پنیر و خوراکی خرید،
بعدخوردن شام و چایی هم رفت توی اتاق کوکب و درو بستن.اون اولین شبه حضور نحس کوکب تو خونه ما بود.عملا دست به سیاهو سفید نمیزد.با ننم جز در مواقع لزوم هم کلام نمیشد و با ماها عین نوکر کلفتا رفتار میکرد.جالب که اونم مثل اقام منو با لفظ هی دختر صدا میکرد و قشنگ معلوم بود به خونم تشنه است.مادرم شبای اول گریه میکرد و تاخود صبح تو حیاط راه میرفت.همسایه ها بعد این که حسابی پچ پچاشون تموم شد حالا دیگه غمخوار مادرم شده بودن.و به احترامش دیگه چیزی نمیگفتن.هیچکس کوکب و تو حیاط تحویل نمیگرفت.اقام یا نبود و یا وقتی بود بعد خوردن غذا و چایی میرفت اتاق کوکب و در و میبست.هرچی ننم روز بروز رنگ پریده تر و لاغر تر میشد.بجاش کوکب آب زیر پوستش می افتاد و لپاش سرخ تر و سرحال تر میشد.اوضاع خونه خیلی زود اروم شد.گاهی اقامو کوکب بیرون میرفتن
و مارو با خودشون نمیبردن.
چقدر حسرت میخوردیم وقتی میدیدیم هیچوقت اقام ما رو جایی نبرد حالا با کوکب بیشتر مواقع بیرون بودن حتی غذا هم میخوردن و بیخیال مایی که تا دیروقت منتظرشون بودیم شکم سیر بر میگشتن.چند روز که گذشت وقتی اقامو کوکب طبق معمول رفتن و نیمه شب برگشتن ۶ النگوی قشنگ تو دستای کوکب بود. النگوهایی که سعی میکرد برای به نمایش گذاشتنشون استین لباسشو تا روی ارنجش مدام بالا بزنه.و نگاه های حسرت بار مادرم که گاهی روی النگو ها سر میخورد و زیر لب فحشی نثارشون میکرد.روزهای پر تنش و نسبتا بدی رو سپری میکردیم. همون یک ذره توجهی ک آقام قبلا بهمون میکرد دیگه نداشت.
و همه هوش و حواسش پیه کوکب بود.
اونم که این رفتارای اقامو میدید هر روز پر رو تر میشد و بیشتر کرم میریخت.
دیگه راحت روی ما دست بلند میکرد
بچه ها رو میزد وبدترین الفاظو بهمون میداد به پشتوانه آقام کارم نمیکرد.
منو مادرم شده بودیم کلفتش و برادرامم نوکرای بی جیره مواجبش.
همه اینا خوب بود تا حامله شد دیگه وقتی فهمید حاملست روزگارمون شد عین شب تارخدا ازش نگذره آقام خوراکی براش میخرید جلوی ما میخورد بهمون نمیداد.
یادمه یه روز که اقام نخودچی کشمش و گردو براش گرفته بود علی داداشم خیلی گریه کرد ولی یه دونه کشمشم بهش نداد.طفلی بچه دم صبحی که اقام رفته بود سرکار میره سر بقچه کوکب تا از خوراکی بخوره.ما خواب بودیم و واقعا مونده بودم این بچه چطور تا این وقت صبح بیدار مونده تا بره سراغ کشمش گردوها.خواب بودیم که یکدفعه با صدای جیغ و داد کوکب و گریه علی همگی پریدیم.با اینکه باردار بود ولی زورش حسابی به بچه میچربید.
با چوب دستی علی رو به باد کتک گرفته بود اونوقدر بی رحم میزد که من و مادرمم وقتی میخواستیم علی رو از زیر کتک بیرون بکشیمش چند تایی هم حواله ما شد اخر سر مادرم به عقب هولش داد تا من علی رو بغل کردم بردمش بیرون.
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---