5.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🧡✨با نام یگانہ معبود
🤍✨خدای بزرگ و مهربان
🧡✨آغاز میکنیم روز دیگر را
🤍✨خدایا در این روز زیبا
🧡✨تورو به بزرگیت قسم
🤍✨تورو به مهربونی هات
🧡✨هرڪسی هرمشڪلی داره
🤍✨خودت برطرفش ڪن تا امروز
🧡✨بشه یه روز بیاد ماندنی برای همہ
🧡✨بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
🤍✨الـــهــی بـــه امــیــد تـــو💖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تا زنده ای، زندگی کن...
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا شکرت...🤲
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
10.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای موفقیت به چه عواملی نیاز هست...؟
#دکتر_نبی
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
11.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
معجزهی نام حضرت زهرا ❤️
#دکتر_سعید_عزیزی
#ایام_فاطمیه
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
15.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌼بی اهمیت ترین موضوع دنیا همینه که...
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_بیستوشش🌺
تمام وسایلی که داشتم رو داخل یک بقچه گذاشتم داشتم باروبندیلمو و می بستم که حشمت بالگد درو باز کرد بله من دیر کرده بودم و حشمت خیلی زود آمده بود..اونقدر عصبانی بود که در چشماش خشم رو می شد دید داشتم از ترس سکته میکردم فقط یک جمله گفتم گفتم حشمت بزار پسرمو ببرم بدم به بقیه بعد هر کاری که دلت می خواد بکن...
ولی حشمت نفهم تر از این حرفا بود در یک دقیقه کمربندش رو درآورد و جلوی پسرم که وحشت زده از لگد زدن حشمت از خواب بیدار شده بودو به ما دوتا نگاه میکرد ،جلوی چشم پسرم افتاد به جونم با سگک کمربند محکم کوبید داخل دهنم ..سه تا از دندون هام شکست و خون داخل دهنم پر شد با تمام قدرت داشت منو میزد طوری میزد که فکر میکردم دیگه هیچ وقت زنده نمی مونم..
پسرم جیغ میزد جاریم زوداومد و بردش
بعد که از زدنم خسته شد شروع کرد به جیغ و داد کردن گفت فکر می کنی اینجا شهر هرته مادر من ومیزنی کاری می کنم و یه بلایی سرت میارم که مرغ های آسمون به حالت گریه کنن...
بعد گذاشت رفت..آنقدر ضربه خورده بودم که حتی نمی تونستم پلک بزنم زود جاریم اومد تو اتاق گفت این حشمت دیوانه است چرا کار دست خودت دادی چرا با سماور خانم دعوا کردی الان دیگه حسابت با کرم الکاتبینه..به هر سختی که بود دهنمو باز کردم وبه جاریم گفتم تو رو خدا برو سلطان رو بیار ..ولی میدونستم که اون بیچاره هم مثل من تو این خونه زندانیه و فقط یک ساعت میتونه بره خونه ی مادرش اون روز هم رفته و برگشته بود..گفت میدونی که من نمیتونم برم امروز بیرون ولی فردا به جای خونه ی مادرم میرم خونه ی سلطان..
مهمون های سماور خانم اومدن انگارنه انگار دعواشده و کسی تا حد مرگ کتک خورده حشمت رفته بود پیش مهمونا پسرم رو هم برده بود صدای خنده هاشون که تو حیاط نشسته بودن و می خندیدن اذیتم می کرد ولی به خاطر پسرم که می گفتم الان اونم داره کیف میکنه ناراحت نمیشدم ..اونشب جاریم یواشکی یک لقمه غذا برام آورد معذرت خواهی کرد گفت پروین ببخشید نتونستم زیادلقمه بگیرم یه لقمه برای خودم می گرفتم یه لقمه برای تو ،ولی ترسیدم زیاد باشه و تو دستم سماور ببینه وازم بگیره ..
بعضی وقتا فکر می کنم میبینم اهالی اون خونه خیلی مهربون بودن جاری هام انگار خواهرم بودن برادر شوهرام انگار برادر های واقعیم بودن..تنها کسی که همه رو اذیت میکرد سماور خانوم بود البته حشمت بیشتر به حرف سماور خانوم گوش میداداونیکی برادرشوهرام تا این حد نبودن با یک لقمه غذایی که جاریم آورده بود شب رو صبح کردم اونقدر درد داشتم که درد گرسنگی اصلاً توشون پیدا نبود..
صبح جاریم رفت پیش سلطان و سلطان به ده دقیقه نرسیده اومد خونمون..
رسید به اتاقم شروع کرد به گریه کردن گفت چرا با خودت اینطوری کردی مگه نگفتم با اون سماور کاری نداشته باش..
من نمیتونستم صحبت کنم دندانهایی که شکسته بودن اذیتم میکردن برای همین نمیتونستم حرف بزنم سلطان گفت پاشو برو خونتون باور کن که پدر و مادرت منتظرت هستن..می خواستم به سلطان بگم که سلطان یه شرایطی آماده کن من از اینجا فرار کنم ولی نمی تونستم صحبت کنم فقط گریه می کردم و زخم هام به خاطر اشک هایی که رو صورتم میومد می سوختن...سلطان گفت برای یک کاری من مجبور هستم که برم شهر دو روز میمونم اونجاو الا میبردمت خونمون دلم از سلطان شکست نباید منو ول میکرد و میرفت ولی نمی تونستم بهش بگم اون به حد کافی از من دفاع کرده بود دو روز با درد فراوان گذشت حشمت نمی پرسید که چی میخوری اگه جاریم بهم غذا نمیرسوند صددرصد از گرسنگی و درد میمردم ..دو روز بعد بود که زخم هام عفونت کرد آنقدر عفونت کرده بود که تب شدیدگرفتم فقط هزیان میگفتم و میدیدم که رفتم خونمون با مادرم داریم غذا میخوریم..یک لحظه احساس کردم که پدرم وارداتاق شد اول فکرکردم دارم توعالم رویامیبینم ولی وقتی دستشوگذاشت روصورتمو شروع کردبه گریه کردن فهمیدم که پدرم واقعااومده بود..سلطان هم کنارش بود..وقتی چشامو باز کردم و تو عالم خواب و بیداری دیدم که پدرم کنارم نشسته با اینکه اصلا جونی برای بیدار شدن نداشتم،ولی هر طوری که بود بلند شدم و شروع کردم به گریه کردن پدرم دستشو گذاشته بود رو پیشونیش وهق هق گریه میکرد و می گفت دخترم تو با خودت و ما چیکار کردی؟؟ندیدی که مادرت چقدر پیر شده من چقدر از پا افتادم وقتی به چهره اش نگاه کردم انگار ده سال پیرتر شده بود موهای سرش سفید شده بود در حالی که وقتی من از خونه میرفتم یک تار موی سفید نداشت..گفت من از اول میدونستم که اینا چطور آدمایی هستن من دوبار اومدم روستاشون از همه تحقیق کردم ولی مرغ تو یه پاداشت..همه همسایه ها می گفتند که اینا آدمای خوبی نیستند ترسیدم خودت رو بیارم اینجا و باز پیش همه تو روی من بایستی و بگی مهم نیست که چطورن و من می خوام باهاش ازدواج کنم..
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
7.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باید هنگام آغاز #زندگی_زناشویی این پرسش را پیش کشید..
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
11.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غذای جدید و قرتی 😍
انقدر خوش مزس 😍
🍃❤️🍃
#ایدههای_باسلیقگی
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---