eitaa logo
زندگی شیرین🌱
50.6هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
9.1هزار ویدیو
0 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴 https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e رزرو تبلیغات👆 تبادل انجام نمیدم
مشاهده در ایتا
دانلود
15.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌼بی اهمیت ترین موضوع دنیا همینه که... ‌ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
4_5981098648124003316.mp3
8.02M
🎻 ✨ 🎙 💕 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 تمام وسایلی که داشتم رو داخل یک بقچه گذاشتم داشتم باروبندیلمو و می بستم که حشمت بالگد درو باز کرد بله من دیر کرده بودم و حشمت خیلی زود آمده بود..اونقدر عصبانی بود که در چشماش خشم رو می شد دید داشتم از ترس سکته میکردم فقط یک جمله گفتم گفتم حشمت بزار پسرمو ببرم بدم به بقیه بعد هر کاری که دلت می خواد بکن... ولی حشمت نفهم تر از این حرفا بود در یک دقیقه کمربندش رو درآورد و جلوی پسرم که وحشت زده از لگد زدن حشمت از خواب بیدار شده بودو به ما دوتا نگاه میکرد ،جلوی چشم پسرم افتاد به جونم با سگک کمربند محکم کوبید داخل دهنم ..سه تا از دندون هام شکست و خون داخل دهنم پر شد با تمام قدرت داشت منو میزد طوری میزد که فکر میکردم دیگه هیچ وقت زنده نمی مونم.. پسرم جیغ میزد جاریم زوداومد و بردش بعد که از زدنم خسته شد شروع کرد به جیغ و داد کردن گفت فکر می کنی اینجا شهر هرته مادر من ومیزنی کاری می کنم و یه بلایی سرت میارم که مرغ های آسمون به حالت گریه کنن... بعد گذاشت رفت..آنقدر ضربه خورده بودم که حتی نمی تونستم پلک بزنم زود جاریم اومد تو اتاق گفت این حشمت دیوانه است چرا کار دست خودت دادی چرا با سماور خانم دعوا کردی الان دیگه حسابت با کرم الکاتبینه..به هر سختی که بود دهنمو باز کردم وبه جاریم گفتم تو رو خدا برو سلطان رو بیار ..ولی میدونستم که اون بیچاره هم مثل من تو این خونه زندانیه و فقط یک ساعت میتونه بره خونه ی مادرش اون روز هم رفته و برگشته بود..گفت میدونی که من نمیتونم برم امروز بیرون ولی فردا به جای خونه ی مادرم میرم خونه ی سلطان.. مهمون های سماور خانم اومدن انگارنه انگار دعواشده و کسی تا حد مرگ کتک خورده حشمت رفته بود پیش مهمونا پسرم رو هم برده بود صدای خنده هاشون که تو حیاط نشسته بودن و می خندیدن اذیتم می کرد ولی به خاطر پسرم که می گفتم الان اونم داره کیف میکنه ناراحت نمی‌شدم ..اونشب جاریم یواشکی یک لقمه غذا برام آورد معذرت خواهی کرد گفت پروین ببخشید نتونستم زیادلقمه بگیرم یه لقمه برای خودم می گرفتم یه لقمه برای تو ،ولی ترسیدم زیاد باشه و تو دستم سماور ببینه وازم بگیره .. بعضی وقتا فکر می کنم میبینم اهالی اون خونه خیلی مهربون بودن جاری هام انگار خواهرم بودن برادر شوهرام انگار برادر های واقعیم بودن..تنها کسی که همه رو اذیت می‌کرد سماور خانوم بود البته حشمت بیشتر به حرف سماور خانوم گوش میداداونیکی برادرشوهرام تا این حد نبودن با یک لقمه غذایی که جاریم آورده بود شب رو صبح کردم اونقدر درد داشتم که درد گرسنگی اصلاً توشون پیدا نبود.. صبح جاریم رفت پیش سلطان و سلطان به ده دقیقه نرسیده اومد خونمون.. رسید به اتاقم شروع کرد به گریه کردن گفت  چرا با خودت اینطوری کردی مگه نگفتم با اون سماور کاری نداشته باش.. من نمیتونستم صحبت کنم  دندان‌هایی که شکسته بودن اذیتم میکردن برای همین نمیتونستم حرف بزنم سلطان گفت پاشو برو خونتون باور کن که پدر و مادرت منتظرت هستن..می خواستم به سلطان بگم که سلطان یه شرایطی آماده کن من از اینجا فرار کنم ولی نمی تونستم صحبت کنم فقط گریه می کردم و زخم هام به خاطر اشک هایی که رو صورتم میومد می سوختن...سلطان گفت برای یک کاری من مجبور هستم که برم شهر دو روز میمونم اونجاو الا میبردمت خونمون دلم از سلطان شکست نباید منو ول میکرد و میرفت ولی نمی تونستم بهش بگم اون به حد کافی از من دفاع کرده بود دو روز با درد فراوان گذشت حشمت نمی پرسید که چی میخوری اگه جاریم بهم غذا نمیرسوند صددرصد از گرسنگی و درد میمردم ..دو روز بعد بود که زخم هام عفونت کرد آنقدر عفونت کرده بود که تب شدیدگرفتم فقط هزیان می‌گفتم و می‌دیدم که رفتم خونمون با مادرم داریم غذا میخوریم..یک لحظه احساس کردم که پدرم وارداتاق شد اول فکرکردم دارم توعالم رویامیبینم ولی وقتی دستشوگذاشت روصورتمو شروع کردبه گریه کردن فهمیدم که پدرم واقعااومده بود..سلطان هم کنارش بود..وقتی چشامو باز کردم و تو عالم خواب و بیداری دیدم که پدرم کنارم نشسته با اینکه اصلا جونی برای بیدار شدن نداشتم،ولی هر طوری که بود بلند شدم و شروع کردم به گریه کردن پدرم دستشو گذاشته بود رو پیشونیش وهق هق گریه میکرد و می گفت دخترم تو با خودت و ما چیکار کردی؟؟ندیدی که مادرت چقدر پیر شده من چقدر از پا افتادم وقتی به چهره اش نگاه کردم انگار ده سال پیرتر شده بود موهای سرش سفید شده بود در حالی که وقتی من از خونه میرفتم یک تار موی سفید نداشت..گفت من از اول میدونستم که اینا چطور آدمایی هستن من دوبار اومدم روستاشون از همه تحقیق کردم ولی مرغ تو یه پاداشت..همه همسایه ها می گفتند که اینا آدمای خوبی نیستند ترسیدم خودت رو بیارم اینجا و باز پیش همه تو روی من بایستی و بگی مهم نیست که چطورن و من می خوام باهاش ازدواج کنم.. ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫
7.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باید هنگام آغاز این پرسش را پیش کشید.. ‌ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
11.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غذای جدید و قرتی 😍 انقدر خوش مزس 😍 🍃❤️🍃 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ژله دلمه ای بسیار زیبا🏡 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
يـاد بـگيـريـم کـه... ✅هیچگاه با نادان بحث نکنيم و بگذاريم در دنیـای جاهلانه ی خـویش خـوشبخت زنـدگی کند ... ✅ بـا وقیح جـدل نکنيـم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحمـان را تبـاه می کند ... ✅ از حسود دوری کنيـم چون اگر دنیا را هم به او تقدیم کنیم باز هم از ما بیزار خـواهد بـود ... ✅تنهایی را به بودن در جمعی که بـه آن تعلق نـداريم تـرجیح دهيـم... 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
10.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به احساس و اعتماد آدم ها خیانت نکنیم... 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 ولی ای کاش حداقل یک بار امتحان می کردم و تو رو با خودم می آوردم اینجا و حرف های همسایه ها و فامیل هاشون رو می شنیدی گفتم آقا جون بزار دستاتو بوس کنم بدنتو بوکنم..چندساله که من تورو ندیدم... وای چطور تونستم تحمل کنم؟ گفت دخترم پاشو بریم خونه ی خودت..گفتم من الان بچه دارم چطور بیام؟؟گفت اشکال نداره بچه ات رو چشم من جا داره همونطور که بقیه ی بچه هامو بزرگ کردم اونو هم بزرگ میکنم گفتم آقا جون قبول می کنی که من طلاق بگیرم؟؟گفت من خیلی وقته قبول کردم که تو طلاق بگیری و برگردی ولی تو بر نمی گشتی گفتم چرا جهیزیمو نفرستادی گفت دخترم حرف خیلی زیاده و مفصل نمیخوام اینجا برای سلطان خانم مشکلی پیش بیاد ..همین که تا همین جا مراقبت بوده برام خیلی ارزشمنده منم صد درصد از خجالتش در میام گفتم من نمیتونم پاشم و لباسامو جمع کنم آقاجونم گفت هر چی که داری بذار همین جا بمونه فقط بچه رو بردار ..من همه چی براتون میخرم.باورم نمی‌شد که واقعاً آقاجونم اومده دنبالم میگفت منتظر بوده که من برگردم ولی وقتی دیده من برنگشتم باز خودش غرورش رو شکسته و اومده به پای دخترش افتاده که برگرده .. گفت سال‌ها بود صبر کرده بودم که برگردی ولی برنمیگشتی.گفت نمی خواستم غرورمو بشکنم و خودم بیام می گفتم بذار خودش برگرده اگر من برگردونمش ممکنه که دوباره بگه دوست دارم با حشمت زندگی کنم.. نگاهم به سلطان افتاد که داشت گریه می کرد گفت آقا امشب اینجا بمونید یکم حالش خوب بشه فردا ببریش اینطوری من دل نگران میشم ..گفت نه دخترم نگران نباش من می برم پیش دکتر و حالش خوب میشه زخم عفونت کرده چیز خاصی نیست خلاصه با هر زحمتی که بود آقا جونم به کمک سلطان منو بلند کردن و از اتاق خارجم کردن...پسرم تو حیاط داشت بازی میکرد سلطان رفت آوردش هیچ کس نیومدتوحیاط تاببینه منوکجامیبرن ..من نمی تونستم تو ماشین بشینم من و تو عقب ماشین به حالت دراز قرار دادن پسرموجلو ..خلاصه با هر زحمتی که بود از روستا رفتیم به سمت خونمون با اینکه اصلا حالم خوب نبود و نمیتونستم حتی حرف بزنم ولی وقتی فهمیدم که دارم میرم به سمت خونه از شادی تمام دردام خوب میشد...خلاصه رسیدیم به خونمون تا آقاجونم در زد مادرم اومد جلوی در از چشماش معلوم بود که دو سه روزه فقط گریه کرده وقتی هم منو دید زد به سرش و گفت مادرت بمیره ...پروین تو چرا به این روز افتادی و شروع کرد با صدای بلند گریه کردن همسایه ی دیوار به دیوارمون آمد کمکش کرد و گفت چرا گریه می کنی خدا رو شکر کن که انتظار به پایان رسیده و اونی که سالها بود منتظرش بودی و به خاطرش شب و روز گریه می کردی الان اومده و دم در خونته الان دیگه وقت گریه نیست وقت شادیه.. مادرم گفت نمیبینی دخترم رو چطور آوردن این نشون میده که این سال‌ها تواون خونه چی کشیده ...همسایه‌مون گفت خودش انتخاب کرده بود حالا هرچی که بوده تموم شده باهم خوب باشین کمکش کن حالش خوب بشه ... مادرم منو برد توخونه بادیدن خونمون گریه ام گرفت نشستم توحیاطو هق هق گریه کردم..آقام ومادرمم باهام گریه میکردن بعدازچنددقیه رفتیم توخونه.. مادرم از قبل برام رختخواب آماده کرده بود تمام زخم هامو ضدعفونی کرد و گریه کرد...زخم هامو بستم پدرم به خونه پزشک آورد پزشک تا زخمهامو دید گفت خانم این خیلی حالش بد بوده خداروشکر که رفتین و اوردینش،ولی معلوم نبود اگر این عفونت وارد خون میشد چه اتفاقی براش می‌افتاد..خلاصه برام دارو و درمان نوشت ورفت. دو سه روز بعد بود که درمون رو به شدت میزدن مادرم رفت جلوی در وقتی در رو باز کرد و حشمت رو پشت در دید زود درو بست ..ولی حشمت با تمام زورش درو باز کرد و اومد تو داد زد روی مادرم که چته انگار دشمن دیدی اینطوری درو میبندی...من و مادرم تو خونه تنها بودیم بی بی رو آفاجونم فرستاده بود مشهد . من داشتم از ترس سکته میکردم وقتی مادرم اومد تو ازترس رنگش سفید شده بود معلوم بود که اونم خیلی ترسیده ولی هی به من می‌گفت نگران نباش من نمیذارم بلایی سرت بیاره .. حشمت توحیاط ایستاده بودو داد میزد میگفت زن منو دزدیدید.. بعد که دید جواب نمیدیم دروبالگد باز کرد و اومد تو گفت پاشو ببینم پاشو بریم خونه مگه تو شوهر نداری که بدون اجازه اومدی مهمانی؟؟مامانم گفت انگار شما حرف حساب حالیت نیست این مهمونی نیومده اومده قهر و تا قیام قیامت همین جا میمونه تو برو هر کاری دلت میخواد انجام بده بیچاره پسرم با وحشت به من و پدرش و مادربزرگش نگاه می کرد تنها کسی که این وسط خیلی آسیب می دید پسرم بود..مادرم گفت شما راحت بازه برو به جهنم ما از تو مهریه هم نمی خواهیم فقط پا تو از زندگی دختر من بکش بیرون. حشمت گفت نه مثل اینکه شما زیاده از حد پررو شدی من حالیت می کنم من کی هستم پسرمو بغلش گرفت من شروع کردم به داد زدن. ادامه دارد ... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
28.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠ایجاد شخصیت با مسئولیت 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫 ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼 ـ🌼🤍🌼🤍🌼 ☯️خانم معلم مدرسه ای‌ با اینکه ﺯﯾﺒﺎ بود ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت اما ازدواج نکرده بود. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: «ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ چهره زیبا ﻭ ﺍﺧﻼق خوبی ﻫﺴﺘﯽ ازدواج نمی‌کنی؟»معلم گفت: «ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ یک بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بياورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد. ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد. ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﺷﺐ كنار میدان شهر ﺭﻫﺎ می‌کرد. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ می‌آمد، ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ. ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮای ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا می‌کرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ می‌سپرد. ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ بازگرداند. ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بيآورد ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺴﺮ باشد ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ به دنیا ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ به دنيا آورد ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﻪ فوت كردند. ﺍﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ می‌خواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ.» ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ: «می‌دانید آن ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ‌می‌خواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ کی ﺑﻮﺩ؟ آن دختر ﻣﻨﻢ! ﻭ ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻫﺴﺖ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮ ﻭ ﺧﺸﮏ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ. ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺪمت می‌کنم. آن ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ، ﻓﻘﻂ گهگاهی خبرش را می‌گیرند. ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ می‌کند ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ.» ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ﻭ ﻧﺎﭘﺴﻨﺪ ﻣﯽﺩﺍﻧﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺧﯿﺮﯼ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ.ﻭﺍﻟﻠﻪ ﯾﻌﻠﻢ ﻭ ﺍﻧﺘﻢ ﻻﺗﻌﻠﻤﻮﻥ: پروردگار می‌داند ﺍﻣﺎ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﻓﻬﻢ ﻭ ﺩﺭﮎ ﺁﻥ ﻋﺎجز ﻫﺴﺘﯿﺪ. ﺑﻪ ﻗﻀﺎﯼ ﺍﻟﻬﯽ ﻭ اراده ﺍﻭ ﺭﺍﺿﯽ ﻭ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺵ ﺗﺎ ﻃﻌﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ کنی🙏 📌📖 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---