6.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ بعضی از آقایون بهتره به رحمت خدا برن 😂
دکتر عزیزی خیلی خوبه 😂😂
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#بهنام
#قسمت_سیوچهار🌺
گفتم باشه پس راه بیفتیم، مامان و فاطمه خانم جلوتر راه افتادن.من و تینا هم پشت سرشون ، یه کم که گذشت گفتم چه خبر ،خوش گذشت این چند روز، فکراتونو کردید، تینا لبخندی زد و گفت آقا بهنام فکر نمیکردم که انقدر عجول باشید ،قرار شد بعد از اینکه از سفر برگشتم بهتون جواب بدم،خندیدم و گفتم من انقدر عجله دارم که برای گرفتن جواب تا اینجا اومدم تینا گفت آقا بهنام یه چیزهایی هست تو گذشته ی من که باید راجع به اون باهاتون صحبت کنم، میدونستم میخواد قضیه نامزدیو طلاقش رو بگه ،قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم تو گذشته ی شما هر اتفاقی هم که افتاده باشه برای گذشته اس و تموم شده ،ما باید بتونیم آینده رو بسازیم، تینا گفت ولی باید شما بدونید که من ناخواسته یکبار شکست خوردم، میدونستم حرف زدن درمورد مسئله ای که پیش اومده براش سخته ، گفتم تینا خانم وقتی من از همه جا نا امید بودم و رفتم پیش پدربزرگتون،اون شما رو برای من مثال زد که چقدر بردبار و صبور بودید و در مقابل اتفاقی که افتاده تونستید دوباره سرپا بشید و خودتون رو پیدا کنید، من از همه چی خبر دارم ،شاید اگه متوجه این اتفاق نمی شدم هیچوقت جرات مطرح کردن خواسته مو نداشتم، من میگم دست تقدیر این اتفاقات رو رقم زد تا من جسارت پیدا کنم و از شما تقاضای ازدواج کنم،تینا با تعجب نگام کردو منم از فرصت استفاده کردم و گفتم پس اجازه میدید به مامانم بگم با فاطمه خانم صحبت کنن و بعد از برگشتن خدمت برسیم، تینا لبخند زد و این قشنگترین لبخند دنیا بود.توی بازار دور از چشم همه یه انگشتر نقره با سنگ فیروزه برای تینا خریدم که بعدا بهش هدیه بدم تا این مسافرت برای همیشه تو خاطرمون بمونه
بالاخره خرید ها تموم شد و ناهارو خوردیم و تینا و مادرشو رسوندیم و خودمون برگشتیم هتل
مامان گفت بهنام فکر نکنی حواسم بهت نیست خوب با تینا پچ پچ میکردی و ریز ریز می خندیدی، نمیدونم چی شده وقتی من اسمشو آوردم مثل اسپند رو آتیش شدی ،الان بگو ببینم نکنه نظرت عوض شده و روت نمیشه بگی، خندیدم و گفتم خوب متوجه شدی ،میشه برگشتیم تهران زنگ بزنی و قرار مدار خواستگاریو بزاری، مامان مات و مبهوت نگام میکرد و فکر میکرد باهاش شوخی میکنم، بعد بلند شد ،رفت کنار پنجره که دقیقا روبروی گنبد حرم بود ایستاد و دستاش رو برد بالا و گفت قوربونت برم امام رضا که هنوز از شَهرت بیرون نرفته حاجتمو دادی ،بعد شروع کرد به گریه کردن.مامان آروم که شد زنگ زد به فاطمه خانم و با اصرار زیاد خواست که بلیط پروازشون رو کنسل کنن و با ما همراه بشن،بالاخره اصرارهای مامان جواب داد و فردا بعد از زیارت و خداحافظی از امام رضا به همراه تینا و فاطمه خانم راهی تهران شدیم.تا تهران مامان و خانم احمدی حسابی باهم مشغول صحبت بودن و متوجه شدم که مامان کم کم حرف رو کشید سمت من و تینا و آروم و نجواگونه قول و قرار خواستگاری رو با فاطمه خانم برای فردا شب گذاشت از اینکه مامان از منم عجول تره خنده ام گرفته بود اما به خاطر اینکه متوجه گوش تیز کردنم نشن عکس العملی نشون ندادم.فردا شب با کلی وسواس آماده شدم از قبل بهترین سبد گل و شیرینی رو سفارش دادمو به همراه مامان و شیوا و عباس و شهرام و همسرش راهی خونه ی تینا شدیم،دوباره پا گذاشتم تو همون خونه ی باصفایی که برای دیدن حاج غفور رفته بودم ،باورم نمیشد یکبار دیگه اونم برای خواستگاری وارد این خونه ی با صفا بشم، در باز شد و پدر و برادر تینا اومدن استقبالمون
رفتیم داخل و دسته گل و دادم به تینا که اونشب به نظرم زیباترین و متنین ترین دختر روی زمین بود.با لبخند دسته گل رو گرفت و تشکر کردرفتیم سمت سالن حاج غفور و همسرش هم اون جا بودن با دیدنم لبخندی زدو کنار خودش برام جا باز کرد،خم شد صورت چروکیده اش رو بوسیدم و کنارش نشستم .مثل همیشه بعد از صحبتهای معمول حرف به سمت و سوی خواستگاری رفت که حاج غفور با لبخند همیشگی گفت من طرف آقا بهنامم ،حواستون باشه ها که حسابی هواش رو داشته باشید.پدر تینا گفت هر دو برای ما عزیزن و در محضر شما ما حق جسارت نداریم ،فقط مهم خوشبختی هر دوتاشون و بس،مامان و بقیه هم با تایید حرفهای مدر تینا بحث رو به سمت خواستگاری کشیدن و حرفهای اولیه زده شد و قرار شد من و تینا باهم صحبت کنیم.تا ادامه ی صحبت ها بعد از حرفهای من و تینا ادامه پیدا کنه.تینا با اجازه ی بقیه منو به سمت اتاقش راهنمایی کرد ، از پله ها رفتیم بالا. اتاقش تمیز و نور گیر بود با کلی تابلوی نقاشی که روی دیوار نصب بود.روی صندلی نشستم و روبه تینا گفتم من از زندگی هیچی نمیخوام الا صداقت و وفاداری ،دوست دارم یه زندگی پر از آرامش داشته باشم که توش هیچ دروغی نباشه، تینا هم گفت منم شرط و شروط خاصی ندارم و فقط مثل شما به یه همراه خوب نیاز دارم که مکملم باشه و باعث تکاملم.
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀
7.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا بعضی از دعاهامون
مستجاب نمیشه . . ؟!
🌱استاد قرائتی🌱
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
📗حکایت زیبای مرد وگدا
مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بینندهای را به خود جلب میکرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. بادیهنشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیهنشین تعویض کند. بادیهنشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیلهای باشم. روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری میکرد، در حاشیه جادهای دراز کشید. او میدانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور میکند. همین اتفاق هم افتاد...
مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد. مرد گدا نالهکنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخوردهام و نمیتوانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم.
مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد. مرد متوجه شد که گول بادیهنشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! میخواهم چیزی به تو بگویم. بادیهنشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.
مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمیآید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن. "برای هیچکس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی..." بادیهنشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟! مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درماندهای کنار جادهای افتاده باشد.
اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد. بادیهنشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد...برگرفته از کتاب بالهایی برای پرواز (نوشته: نوربرت لایتنر)
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
21.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
تا حالا ته چین مرغ ب این سبک تست کردید؟😋😍
حتما امتحان کنید محشره😋
آشپزی در طبیعت
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
6.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
راز نچسبیدن مرغ ها 🍗
🍃❤️🍃
#ایدههای_باسلیقگی
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
7.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 #آبگوشت خوشمزه 🍜🍜
با همه نکات
🍃❤️🍃
#ایدههای_باسلیقگی
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#بهنام
#قسمت_سیوپنج🌺
بعد از قبول حرفهای منطقیش هر دو بهم قول دادیم که تا آخر عمر باهم همراه و همدل باشیم و برای خوشبختی هم تلاش کنیم.؛حرفامون که تموم شد رفتیم پایین و بقیه که با لبخندمون مواجه شدن شروع کردن به دست زدن و کل کشیدن.بعد از آروم شدن جو،صحبت مهریه شد که پدر تینا گفتن به نیت پنج تن و به خواست دخترم پنج تا سکه ، چون خانوادهی ما اعتقاد به مهریه ی زیادو سکه های نجومی نداره ، چون ازدواج معامله نیست و پیوند مبارک دوتا دلِ تو اون لحظه فقط و فقط خداروشکر میکردم که بعد از اون همه سختی ،همچین خانواده ی باشعور و با شخصیتی رو سر راهم گذاشته و بالاخره منم میتونم طعم خوشبختی رو بچشم
اونشب همه چی خیلی خوب تمام شد و قرار و مدار آزمایش و محضر رو هم گذاشتیم و همه چی خیلی زودتر از اون چیزی که انتظار داشتیم پیش رفت و دو هفته ی بعد با دسته گل جلوی آرایشگاه ایستاده بودم و داشتم کارهای که عکاس و فیلمبردار میگفتن رو انجام میدادم که در سالن باز شد و رفتم توی حیاط ، تینا منتظرم استاده بود،با دیدنش دچار هیجان شدم ،رفتم نزدیک و پیشونیش رو بوسیدم و بعد سوار ماشین رفتیم سمت باغ، همه منتظرمون بودن ،عاقد کنار سفره ی عقد نشسته بود ، مشغول خوندن خطبه شد و صدای بله ی تینا توی هلهله و کل کشیدنهای جمع گم شد و منو تینا رسما بهم محرم شدیم ،بعد از اینکه حلقه هامون رو تو انگشت هم انداختیم ،اون انگشتر نقره رو هم از توی جیب کتم در آوردم و به تینا هدیه دادم و گفتم اونروز یواشکی خریدمش، کلی ذوق کرد و اشک تو چشماش حلقه زد عروسی مون خیلی خوب برگزار شد و در پایان هم با کاروانی از همراهان رفتیم سمت خونه مون من یکبار ازدواج کرده بودم اما طعم هیچکدوم از این مراسمات و عروسی گرفتن رو نچشیده بودمو تجربه نکرده بودم، اونشب برام بهترین شب زندگیم بود و همون موقع تصمیم گرفتم دیگه هیچوقت به گذشته فکر نکنمو هاله رو با تمام بدی هاش سپردم به دست سرنوشت،زندگی منو تینا شروع شد و تمام کمبودهای من در کنار تینا جبران شده بود و محبت های صادقانه ی تینا مسکن قوی بود برای تسکین تمام دردهام منو تینا به خوبی همو درک میکردیم و رابطه مون عالی بود و من هر لحظه هزار بار شکر میکردم و بیشتر عاشق میشدم .شش ماه از ازدواجمون با تموم خوشی هاش گذشته بود که یه روز تینا گفت سر درد شدیدی داره و نمیتونه با من بیاد سرکار و میخواد استراحت کنه ،هر کاری کردم که بریم دکتر قبول نکرد و گفت اگه استراحت کنه خوب میشه ،من رفتم سرکار ،ولی دلم پیش تینا موند ،تا ظهر چند بار بهش پیام دادم ولی جواب نداد، گفتم حتما خوابه و داره استراحت میکنه ،بعد از ظهر زودتر رفتم خونه ،حس کردم تینا بیرون بوده ولی وقتی ازش پرسیدم گفت نه بیرون نرفته و از صبح خونه بوده. نمیدونم چرا به تینایی که از گل پاکتر بود شک کردم و حس کردم دروغ میگه، شاید از عوارض زندگی با هاله بود.حرفی نزدم و شب رو زودتر خوابیدم.تینا صبح دوباره کسالتش رو بهانه کرد و با من نیومد،یه لحظه فکر کردم دوباره داره اون سناریو برام تکرار میشه.تینا بعد از ظهر زنگ زد گفت حالم خیلی بد شده بود و مجبور شدم رفتم درمانگاه و از اونجا هم اومدم خونه ی مامانت ،شب بیا اینجا باهم برگردیم
خیلی نگران تینا بودم مبادا اتفاقی براش بیفته ، با نگرانی چند بار حالش رو پرسیدم که خندید و گفت الان خیلی خوبمو انگار فشارم افتاده بود
بعد از اینکه مطمئن شدم حالش خوبه تلفن رو قطع کردم.شب یه خورده زودتر از شرکت اومدم بیرون ،عباس هم باهام همراه شد. نزدیک خونه بودیم که عباس به شیوا زنگ زد و پرسید چیزی لازم ندارید من و بهنام تا پنج دیقه ی دیگه میرسم.ماشین رو پارک کردم و رفتیم بالا ،درو که باز کردم با صدای دست و جیغ و هورا و ترکیدن بمب شادی هنگ کردم ، خواهر و برادرم با خانواده هاشون ،پدر و مادر تینا و برادرش هم بودن هر چقدر فکر کردم نه تولدم بود،نه سالگرد ازدواجم، پس به چه مناسبتی همگی جمع بودن و برام جشن گرفته بودن. خنده کنان رفتم تو و گفتم به نظرتون تاریخ رو اشتباه نگرفتید بخدا من هر چی فکر میکنم هیچ مناسبتی یادم نمیاد، مامان خندید و محکم بغلم کردو گفت بهتره خود تینا که زحمت کشیده و ما رو دورهم جمع کرده دلیل این جشن رو بگه ، تینا سرشو انداخت پایین و حرفی نزد ،
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
17.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پنج تا اصل مهم تو زندگی که بهتر شما هم بدونید...👌
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سیاست_همسرداری
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
🍃کلمه "اگر" در زندگی شما نقش اساسی را بازی میکند
مدام برای همسرتان خط و نشان میکشید و جملاتی از این قبیل را همراه با چاشنی تهدید به زبان میآورید؟
👈«اگر تا این ساعت خانه نباشی»
👈«اگر فلان خرج را برای خانه نکنی»
👈«اگر امروز به این مهمانی نرویم»
👈«اگر با فلانی صمیمی شوی» و ... .
حتی اگر چنین ادعاهایی را به شوخی بیان کنید.
🚫 هر نوع تهدیدی که به تغییر رفتار همسرتان تبدیل شود، گرچه شما را به خواستهتان میرساند، اما در نهایت به زیان ارتباطتان تمام میشود. شما حق ندارید برای تغییر دادن رفتار او به مقابله به مثل تهدیدش کنید یا او را از برخوردی که با خانوادهاش خواهید کرد، بترسانید.
#همسرداری 🥀
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---