سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_قدیمی
#قسمت_بیستویکم
لقمه پرید توی گلوی معصومه……معصومه شروع به سرفه کرد ومن زود خودمو بهش رسوندم و یه لیوان آب دادم دستش…..
لابلای سرفه هاش گفت:خب چی شد حالا؟؟؟؟کسی رو مد نظر گرفتی…؟؟؟واقعا میخواهی کسی رو صیغه کنی؟؟؟؟
گفتم:راستش…..
مکث کردم که گفت:راستش چی؟؟؟
اینو گفت و غذاشو نصف و نیمه گذاشت کنار و شروع به جمع کردن سفره کرد و نشست روبروی من…..
گفتم:راستش من چند وقتی هست که اینکار رو کردم…..
معصومه متعجب و ناراحت و بریده بریده گفت:چی؟؟؟این…..کار….رو…..کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتم:اره دیگه….مگه خواست خودت نبود،؟؟؟؟؟؟؟؟
معصومه عصبی و متعجب گفت:اره اره ….ولی انگار خودت هم بدت نمیومد…..
گفتم:لعنت بر شیطون…..
گفت:خببببب….حالا کیه؟؟؟
گفتم:یه خانمی که شوهرش چند سال پیش شهید شده…..
معصومه ظرفهای شام رو در حالیکه با سر و صدا بهم میکوبید برد داخل آشپزخونه و از همونجا گفت:پس عروس تازه آوردی….ما اینقدر نامحرم بودیم که از ما مخفی کردی….
با مهربونی گفتم:معصومه جان،،،قربونت برم!!!مگه خودت نگفتی که بهت در این مورد حرفی نزنم؟؟؟؟؟؟
معصومه گفت:پس چرا الان بهم گفتی؟؟مگه قرار نبود مخفیانه باشه….؟؟؟خب حالا چند وقته؟؟؟؟؟؟؟
گفتم:یک ماه و ده روزه…..قرار بود مخفی باشه اما……
معصومه گفت:اما چی؟؟؟چرا ساکت شدی؟؟؟هاااا….؟؟
اروم و در حالیکه سرم پایین بود گفتم:دلم میخواست تا شش ماه مخفی بمونه تا مدت صیغه تموم شه واونو بخیر و منو به سلامت اما امروز جواب مثبت ازمایش بارداریشو بهم نشون داد………..
وقتی اینحرف رو زدم چند ثانیه ایی هیچ صدایی نشنیدم و سرمو بلند کردم و دیدم معصومه نفس نفس میزنه …..بقدری قلبش تند تند میزد که سینه اش بشدت بالا و پایین میشد…..
معصومه مظلومانه زل زده بود به من …….همون لحظه بی صدا و بی اراده اشکهاش مثل سیل روی گونه هاش سرازیر شد……
از دیدن حال و روز معصومه با خودم گفتم:عحب غلطی کردم…..
معصومه در همون حالت عقب عقب رفت و رسید به دیوار و بعد از دیوار سر خورد و نشست روی زمین……زانوهاشو بغل کرد…..شانه هاش به شدت تکون میخورد و این حالت نشان دهنده ی شدت بغض و گریه اش بود اما بیصدا……
اروم رفتم سمتش و شونه هاشو گرفتم……
منتظر بودم خیلی سریع و با عصبانیت دستهامو پس بزنه اما اینکار رو نکرد……اومد بغلم و با صدای بلند گریه کرد…..
انگشتر رو از جیبم در اوردم و دادم بهش و گفتم:بیا اینم شیرینی پدر شدن من و مادر شدن شما…………..
همچنان که اشک میریخت لابه لای گریه هاش گفت:یعنی اجازه میده من هم بغلش کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتم:چرا که نه….
معصومه یهو گریه اش قطع شد و گفت:حسین !!یه فکری….میگم وقتی زایمان کرد بچه رو بگیر و طلاقش بده….
جواب نداشتم چون سیمین عشق قدیمی من بود….هر چند هر خانم دیگه ایی هم بود من اینکار رو نمیکردم چون بنظر من اینکار آخر نامردی بود……..
اما نخواستم بیشتر از این دل معصومه رو بشکوند بخاطر همین هیچ حرفی نزدم…..
اونشب معصومه تا دو ساعتی گریه کرد و بعداز اون هم ساکت یه گوشه نشست و به نقطه ایی خیره شد…..
ادامه دارد……
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیوا
#قسمت_بیستویکم🌺
نگاهی به ساعت انداختم دیدم هشته و الاناس که سروکله آرمین پیدا بشه، اصلا حوصلشو نداشتم کاشکی امشبم زنش نزاره بیاد اینجا و من تو حال خودم باشم، حوصله شام درست کردن نداشتم، زنگ زدم شامو سفارش دادم
خودمم با بی میلی بلند شدم آماده شدم، داشتم آرایشمو تکمیل میکردم که آرمین اومد،
زود رفتم استقبالش که یه گل و یه جعبه کادو پیچ شده سمتم گرفت و گفت تقدیم با عشق..
تو دلم پوزخندی بهش زدم و ازش گرفتم، کادوشو که باز کردم یه دستبند ظریف بود که نگیناش بهم چشمک میزد!
به ظاهر خودمو خوشحال نشون دادم و گفتم ممنونم بهترین هدیه بود..
گفت شنیدم امروز صبح اومده اینجا گرد و خاک کرده چرا به من زنگ نزدی؟
گفتم خودم از پسش برمیومدم نیاز نداشت بهت زنگ بزنم..
خندید و گفت بس که زن قوی هستی شیوا جان بهت افتخار میکنم.
شامو که آوردن آرمین ابروهاشو تو هم کشید و گفت ای بابا فکر کردم خودت درست میکنی..
گفتم خسته بودم خب غذاهای بیرون بد نیستن
گفت به پای دستپخت تو که نمیرسه بانو..
از تعریف های آبکیش حالم بهم میخورد، حین شام آرمین میخورد و حرف میزد من اما ذهنم پی حرفای عصر استاد بود و اصلا حواسم به آرمین نبود،
اونم متوجه شده بود که سرحال نیستم زیاد بهم گیر نمیداد
بعد از اینکه چای بردم برای آرمین خودم رفتم تو اتاق یواشکی گوشیمو چک کردم که دیدم استاد یه پیام عاشقانه شب بخیر بهم داده بود..
یه حس بدی بهم دست داد و چشمامو بستم و بهش فکر کردم که چکار باید بکنم و از اشتباه درش بیارم..تو حال خودم بودم که آرمین یهو جلوم ظاهر شد و گفت چیکار میکنی شیوا سه ساعته دارم صدات میزنم؟
گفتم هیچی... همینجام..
با آرمین رفتیم تو هال و گفت میخوام یه مهمونی بگیرم بخاطر اینکه تخصصمو گرفتم تمام دوست و همکارام هم هستن دلم میخواد تو مهمونی بدرخشی و همه بدونن من زنی به زیبایی تو دارم..
گفتم حرفای جدید میزنی آرمین! تا چند ماه پیش عارت میومد منو به همکارات نشون بدی میگفتی روم نمیشه توعه بی سوادو ببرم تو جمع همکارام..!
گفت شیوا گذشته رو فراموش کن، من یه غلطی کردم یچیزی گفتم تو به دل نگیر، درسته تو درس نخوندی اما از نظر قیافه از همه همکارام سری و میتونم حسابی پزتو بدم...
گفتم زن عقدیتم میاد مهمونی؟
گفت نه خبر هم نداره، میخوام تو باغ بابام بگیرم خدا کنه به گوشش نرسه که قیامت میکنه..
گفتم تو که داری ازش فرار میکنی چرا گرفتیش؟!
با کلافگی دستی تو موهاش کرد و گفت حماقت بزرگی کردم شیوا منو ببخش الان مثه سگ پشیمونم نمیدونم چیکار کنم.. اون منو گول زد و خودشو بهم انداخت، من دلم نمیخواست ازم بچه داشته باشه اما مارموزتر از این حرفا بود و نفهمیدم چه غلطی کردم...
از حرفای آرمین حالت تهوع بهم دست داده بود، گفتم چرا طلاقش نمیدی؟
گفت دلم واسه بچم میسوزه نمیخوام بی پدر بزرگ شه وگرنه با آرزو خیلی وقته مشکل دارم، مدام میگه منو از ایران ببر بریم خارج زندگی کنیم اما من نمیتونم ایران رو ول کنم، تعلقات من اینجاست نه اونور، لامصب توقعش ازم خیلی بالاست اصن مثه تو نیست، واقعا پشیمونم که قدر فرشته ای مثل تو رو ندونستم..
آرمین بهم گفت از ته دلت منو بخشیدی شیوا؟
منم لبخند ساختگی بهش زدم و گفتم معلومه که تو رو بخشیدم چون واقعا دوستت دارم...
با این حرفم حسابی خوشحال شد
گفتم آرمین تا زن داری من نمیتونم نزدیک بشم ، دست خودم نیست حالم بد میشه..
آرمین از حرفم ناراحت شد و کلافه رفت رو مبل نشست و گفت آخه تو زن منی نمیشه که..
گفتم تا وقتی اون زنته ازم هیچی نخواه..
گفت خب اونم زنمه مادر بچمه نمیتونم فعلا طلاقش بدم توام درک کن شرایطو..
چشمامو روهم فشار دادم و گفتم حرف من یک کلامه....آرمین عصبی رفت تو اتاق خواب و خوابید، منم خوشحال که بالخره شرش کم شد رفتم یکم آشپزخونه رو جمع و جور کردم بعدش رفتم تو اتاقم گوشیمو برداشتم و چک کردم، خبری از استاد نبود
دوباره پیامشو خوندم و دلم لرزید، یه شب بخیر ساده براش فرستادم که سریع جواب داد بیداری این وقت شب؟! گفتم آره دارم درس میخونم
جواب داد آفرین دختر درس خون کنار درس خوندنت به پیشنهادم فکر کن.
گفتم چشم و گوشیو گذاشتم زیر تختم و خوابیدم.
صبح با تابش نور خورشید به چشمام بیدار شدم که دیدم گوشیم زیر تخت میلرزه، زود جواب دادم زن دایی بود گفت مشتلق بده که یه خبر خوب برات دارم..گفتم چی؟؟
گفت صبر کن بیام خونت برات میگم..، بعدشم قطع کرد.
ادامه دارد...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حوریه
#قسمت_بیستویکم🌺
همراه اون دونفر سوار ماشین شدیم تا رسیدن به خونه خسروی و تموم اون اتفاقاتی که در زمان بودن محمد باقر برام افتاده بود. یعنی من تموم این مدت با نامحرم خوابیدم؟؟ چطور امکان داشت.
پس اون عاقد و اون ایه هایی که خوند
بله ی از سر اجبار من و بقیه چیزا چی بود.چند روز به همین منوال گذشت از خواب و خوراک افتاده بودم.
گاهی دعا میکردم بچم زنده نمونه
مریض حال شده بودم.
طعنه کنایه های اقام برای گناهی که نکرده بودم سوهان روح و روانم شده بود.با کسی همصحبت نمیشدم.
یه روز یکم بهتر بودم و ده روز حالم خراب بود. یادمه یه روز صدیقه خانم که هنوز گاهی با مادرم رفت و امد داشتن جریان زندگیمو که فهمید گفت از یه عاقد پرسو جو کرده و فهمیده منو محمد باقر درواقع صیغه بودیم و کاملا محرم اما بازم دلم اروم نمیشد اخه چطور من بچه ای رو باید بدنیا می اوردم که نام پدر نداشت.
یادمه پدرم از سر غیرت و تعصبم که شده بود برای اولین بار پشتم ایستاد و گفت من درستش میکنم.
و از طریق خاله مسی به گوش اقای خسروی رسوند که اگه شناسنامه برای بچه من نگیره آبروشو تو شرکت میبره.
خلاصه بعد کلی کشمکش بالاخره خسروی راضی شد که برای بچه من شناسنامه بگیره. اون چند ماه به سرعت برق و باد گذشت پسرم بدنیا امد اسمشو محمد گذاشتم.جالب اینجا بود که انگار مثل سیب با پدرش از وسط نصف شده بود.پسرم که دنیا اومد با خودم عهد کردم هیچوقت درباره خانواده پدریش باهاش حرف نزنم و حتی اگه از گرسنگی هم مردیم هیچوقت سراغ اونا رو نگیریم.
خسروی هم لطف سرشارش نصیبمون شد و شناسنامه گرفت بنام پدره محمد باقر خسروآبادی.یعنی اسم فامیل خودشونو روی بچه من نذاشتن.راستش روزی که فهمیدم نام خانوادگیشو تغییر دادن انقدر ناراحت شدم که خودم تنهایی ماشین سوارشدم و رفتم خونه خسروی صمد که در و باز کرد گفتم میخوام خانمو ببینم اولش مانع شد.
اما از شانس همون موقع مادر محمد باقر اومد توحیاط و صدای منو شنید جلو اومد داخل رفتم نمیخواستم صدامون به گوش همسایه ها برسه.البته بیشتر خجالت میکشیدم از آبروی خودم که خسروی ها اینطوری باعث رفتنش شده بودن.اما به محض اینکه پامو داخل گذاشتم مادرش بهم حمله کرد.و حسابی کتکم زد راستش من طوری تربیت نشده بودم که جواب کتکاشو بدم ولی انقدر تحقیرم کرد و حرفای بدی گفت که منم اختیار از کف دادمو محکم به زمین پرتش کردم اب دهانمو جلوی پاش انداختمو گفتم امیدوارم یه روز شاهد بد بختیت باشم.و قبل اینکه کسی بیاد زدم بیرون تموم مسیر و میدویدم که نکنه یه وقت کسی دنبالم باشه مطمئنا اگه خسروی سر میرسید زنده م نمیزاشت.
تا نفس داشتم دوییدم و همون جای قبلی منتظر ماشین شدم.
از کاری که کرده بودم راضی نبودم دلم میخواست همشونو با هم بفرستم پیش محمد باقر فکر اینکه تموم اون مدت منو بازی داده بودن تا مغز استخوانم رو میسوزوند. هی باخودم میگفتم مگه من چکارشون داشتم من که قبول کرده بودم زنش بشم. منی که با همه مریضی پسرشون هیچ وقت اعتراضی نکرده بودم.
واقعا زندگی راحتی نداشتم محمد باقر تا وقتی بود حتی برای دستشویی و حموم رفتنم نیاز به یه نفر سومی داشت.
من ک بدون اعتراض همه چیزو پذیرفته بودم حرفی نمیزدم.
چرا با منو بچم همچین کاری کرده بودن چرا مادرش منو مقصر مرگ پسرش میدونست و هزار تا ازین چراهای بی جواب وقتی به خودم .اومدم صورتم خیس اشک بود مینی بوس از راه رسید و سوار شدم.وقتی برگشتم خونه مادرم رفته بود سر کار و اقامم یه گوشه نعشه شده بود.حوصله هیچکس و نداشتم بچه ها بازی میکردن محمد بچه خیلی ارومی بود طفل معصوم انگار میدونست مادرش رمقی برای رسیدگی بهش نداره زیاد گریه نمیکرد تا وقتی سیر بود و جاشم خشک میخوابید.روزها از پی هم میگذشتند خبری از خسروی نشد کم کم اتفاقات تلخ فراموشم شده بود یا شاید با سرنوشتم داشتم کنار میومدم.
هیچوقت نشد سر خاک شوهرم برم گاهی فکرمیکردم اونم از تمام قضایا خبر داشته و به من چیزی نگفته.
اگرچه مطمئن نبودم و کلا ذات محمد باقر با همه اهالیه خونه فرق میکرد اما خب ناراحتی گاهی سبب میشد اونطوری فکر کنم که دلم نمیخواست.
زندگی با همه خوب و بد میگذشت تا اینکه محمد ۲ ساله شد یادمه شب عید بود و بازم مثل قبل باید کمک مادرم میرفتم.
محمد هرچی توشیر خوارگی اروم بود بعد اینکه از شیر گرفته بودمش بشدت شیطون و لجباز شده بود.
مجبور بودم همه جا با خودم ببرمش چون همه رو عاصی میکرد.
اونروز صبح خیلی زود یکم چای و ناشتایی با مادرم خوردیم و یه لقمه هم برای محمد گرفتم......
ادامه ...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#بهنام
#قسمت_بیستویکم🌺
قاضی پرسیدچیزی برای گفتن داری،یهو یادحرفهای آرش افتادم گفتم حالاکه هاله،میخواست منواذیت کنه،منم نباید به همین راحتی وامیدادم وحاصل چند سال زحمتودودستی تقدیم خانم میکردم، گفتم نه حرفی ندارم زنمه،دوسش دارم،طلاقش نمیدم،من که درخواست طلاق ندادم اون خودش خواسته،منم داشتم به خواسته اش احترام میذاشتم و میخواستم مثل دوتا آدم عاقل و بالغ مسالمت آمیز از هم جدا شیم ولی حالا که بازیش گرفته وبه هر دروغی برای سر کیسه کردن من داره متوسل میشه ،منم طلاقش نمیدم هاله شروع کرد به گریه کردن و گفت این داره این کارو میکنه تا منو اذیت کنه ،این آقا تعادل نداره من نمیتونم باهاش زیر یه سقف زندگی کنم، قاضی یه وقت مشاوره بهمون داد و وقت بعدی دادگاه رو هم گفت بهتون اعلام میکنیم، از اتاق که اومدیم بیرون، هاله گفت منو هنوز خوب نشناختی ،کاری باهات میکنم که از زنده بودن خودت پشیمون بشی ،اونوقت که تو میفتی دنبالمو و التماس میکنی که بیا طلاق بگیر ،اون موقع اس که منم برات دارم، یه نگاه پر از نفرت بهش انداختم و گفتم بچرخ تا بچرخیم،کور خوندی، بعد یهو و بی هوا گفتم، فکر میکنی تو این ده روز بیکار نشستم منم از تو و گذشته ات یه چیزهایی دارم برای رو کردن که اصلا فکرشو نمیکنی، به وضوح رنگ هاله پرید و شروع کرد به خوردن لبش،ولی سریع به خودش مسلط شد و گفت طلا که پاکه چی منتش به خاکه، بعد مثل جت از پله ها رفت پایین و از دادگاه رفت بیرون. منم رفتم شرکت ،از در که رفتم تو سر گیجه داشتم، دستمو به دیوار گرفتم تا نیفتم، خانم احمدی از پشت میزش بلند شد با نگرانی پرسید ببخشید چیزی شده انگار حالتون خوب نیست ،رنگتون خیلی پریده، گفتم خوبم، لطفا به مش قنبر بگید یه لیوان چایی و یه قرص سر درد برام بیاره و رفتم تو اتاقم،چند لحظه بعد خانم احمدی با سینی چای و نبات اومد تو گفتم شما چرا زحمت کشیدید ،گفت خواهش میکنم چه زحمتی مش قنبر رفتن کارهای بانکی رو انجام بدم و فعلا نیستن، این چایی و نبات رو میل کنید حتما فشارتون افتاده، ازش تشکر کردم، داشت میرفت بیرون که دوباره برگشت و گفت ببخشد پدربزرگم دیشب حالتون رو می پرسید و بهش گفتم چند وقتی حال خوبی ندارید و همش تو خودتونید. نگرانتون شد و گفت بهتون بگم اگه وقت داشتید بهشون یه سر بزنید.گفتم اتفاقا منم دلم برای حاج غفور خیلی تنگ شده حتما امروز میرم دیدنشون، خانم احمدی گفت راستشو بخواید آقاجونم چند وقتیه کسالت دارن و خونه ی ما هستن،خانم احمدی گفت اگه خواستید زودتر تشریف ببرید آدرس رو براتون یادداشت کنم، گفتم اگه موافق باشید و براتون مشکلی نداشته باشه بعد از ظهر یکساعت زودتر تعطیل کنیم و باهم بریم ،گفتم مشکلی نیست و از اتاق رفت بیرون
عباس و آرش هم نزدیکای ظهر رسیدن و از روند دادگاه سوال کردن،آرش بعد از شنیدن حرفهام، مثل اسپند رو آتیش شده بود و هی میگفت اون تو رو هالو گیر آورده که اینطور زبون باز کرده، بخدا بزار به دوستم که یه وکیل خبره و کار بلده زنگ بزنم تا حساب کارو بزاره کف دستش ،کاری کنه که اسم خودشو یادش بره.گفتم آرش قبل از وکیل گرفتن فقط ازت میخوام برام یه کاری کنی ،تو دوست و آشنا زیاد داری و میدونم که میتونی،آرش گفت تو جون بخواه هر کاری باشه برات انجام میدم، بهش گفتم به هاله شک دارم و فکر میکنم یه چیزهایی رو از گذشته اش ازم پنهون کرده ،دلم میخواد برام ته توی کارشو در بیاری.آرش قول داد حتما کمکم کنه و به چند تا از دوستاش زنگ زد و گفت حله تا یکی دو روز دیگه همه چی معلوم میشه.عباس گفت بهنام ناراحت نشی ولی تو باید همه ی این کارها رو قبل از ازدواج انجام می دادی و یه کم صبوری میکردی تا کار به این جاها نکشه،یادته آرش بهت گفت من به هاله مشکوکم و حس خوبی بهش ندارم ،اعتنا نکردی. آرش گفت ول کن بابا حالا کاری که شده شاید اگه منم یه روز عاشق بشم عیب و ایراد های طرف مقابلم رو نبینم،حرف هیچکس برام مهم نباشه ،بعد شروع کرد به مسخره بازی و خوندن آهنگ عشق آدم و کور میکنه. یه کم حال و هوامونو عوض کرد.بعد از ظهر زودتر رفتم سر میز خانم احمدی و گفتم اگه کارتون تموم شده بریم، کامپیوتر رو خاموش کرد و کیفش رو برداشت و پشت سرم راه افتاد، توی پله ها با هاله که داشت با سرعت میومد بالا سینه به سینه ی هم برخورد کردیم.هاله یه کم ایستاد و یه نگاه به سر تا پای خانم احمدی انداخت و بعد شروع کرد به داد و قال کردن ،که بگو چرا دوهفته اس خونه نمیایی،همین دیگه سرت جای دیگه گرمه ،دنبال بهونه میگردی، گفتم حرف دهنتو بفهم و الکی شامورتی بازی در نیار ،برگرد خونه، من هیچ حرفی با تو ندارم. بیچاره خانم احمدی رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود،سوئیچ ماشین رو گرفتم سمتش و از لج هاله ،رو به بهش گفتم تینا خانم ببخشید شما چند دیقه بشین توی ماشین تا من تکلیفمو با این خانم روشن کنم و بیام.
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
#برشی_از_یک_زندگی
#یاسمین
#قسمت_بیستویکم🌺
اون روز باز هم از مهندس متنفرم شدم، به خاطر اينكه با احساسات نسيم بازى كرده بود.نسيم خيلى حالش بد بود و حركاتش دست خودش نبود، از اينكه زندگى يكنواختى داشت كاملا دركش مى كردم خودم هم تو همين وضعيت بودم ولى خيانت اونم با مهندس،...؟نه اين راه چارش نبود كه به خاطر فرار از موقعيت حالش به كسى پناه ببره كه دو روز بعد مثل اشغال پرتش مى كرد تو زباله ها.كسى كه بارها تو حرفاش گفته بود كسى كه به همسرو بچه هاش وفا نكرد، مى خواد به يه غريبه وفادار بمونه؟اون روز به حسين گفتم،ولى نگفتم تو شركت ما اين اتفاق افتاده، گفتم دوستم بهم گفته، حسين خيلى ناراحت شد و گفت كاش مى تونستيم كارى براش انجام بديم.اون شب حسين گفت تو با دوستت حرف بزن ولى زياد دخالت نكن،ببين اگر مشكلش كاره،من بهش كار مى دم،نديده هم استخدامش مى كنم بين خودش و شوهرش به خاطره پول بهم نخوره،ولى اگه واقعا مى خواد وارد بازى كثيف روزگار بشه،بذارش بره،تو حرفاتو زدى،زنى كه نجيب نباشه همون بهتركه بذاره بره،نجابت تو خون ادم هاست،بيچاره شوهرش واقعاً متاسفم براش.اصلا دوست نداشتم تو موقعيتش قرار بگيرم،براى يك مرد خيلى سخته كه زنش بهش خيانت كنه.گفتم من باهاش حرف مى زنم بهت خبر مى دم، حسين گفت نگو كه من خبر دارم شايدخجالت بكشه،گفتم باشه عزيزم.فرداش سارا از سرويس مدرسش جا موند و مجبور شدم خودم ببرمش مدرسه و چون يك ساعتى زود بود گفتم مى رم شركت،حتما ابدارچى هست و درو باز مى كنه و خودم هم به كارهاى عقب افتادم مى رسم،وقتى رفتم دستگيره ى درو دادم پايين در باز بود،نفس عميقى كشيدم و گفتم خداروشكر.رفتم سمت اتاقم،درو باز كنم ديدم قفله،صداى مهندس اومد بله؟چيزى نمى خوام كارى داشتم تماس مى گيرم.حرفى نزدم فكر كرده بود سرايداره،نشستم پشت ميز منشى و مجله رو ورداشتم و شروع كردم به خوندن، بعده نيم ساعت در اتاق باز شد و نسيم در حالى كه با روسرى كج و قیافه بهم ریخته بود از اتاق اومد بيرون،تا من و ديد جا خورد و گفت تو اينجايى؟گفتم مگه قراره نباشم
يه دفعه مهندس از اتاق اومد بيرون و گفت تو اينجا چكار مى كنى؟گفتم واقعاً براى جفتتون متاسفم،اقاى مهندس ادمى كثيف تر از شما تو عمرم نديده بود،بارها و بارها شاهده كصافط كاريهاتون تو شركت بودم، متاسفم براى خودم كه به پدرتون نگفتم،نسيم جان طرفتو بشناس اين اقا همچين پيشنهادات بى شرمانه ايى رو به همه مى ده و همه رو به بازى مى گيره، از جمله من.به منم زياد گفته بود ولى وقتى فهميد من مشكل مالى ندارم و محتاجش نيستم از من فاصله گرفت و رو شما زوم كرد.براى همسرت متاسفم.بعد رفتم سمت اتاقم و وسايل هامو جمع كردم و گفتم من ديگه تو اين محيط الوده نمى مونم. جايى كه مديرتش تو باشى و كارمنداش همچين ادماى ضعيفى باشن،ايندش معلومه و شماها هم سطح من نيستين كه باهاتون كار كنم.خداحافظ اومدم بيرون و براى اينده ى نسيم گريه كردم،ساعت هشت و نيم صبح بود بايد بر مى گشتم خونه، بعد از كمتر از يكسال با دنيايى متفاوت اشنا شدم كه اصلاً نمى خواستمش.از كار كردن متنفر شدم، از همه ى مردم بدم اومد و خواستم ازشون فاصله بگيرم.رفتم خونه حسين هنوز نرفته بود و پرواز داشت به تبريز،گفت چرا برگشتى؟ گفتم استعفا دادم كارم سخت بود ،حسين گفت مى دونستم تو تو كار دووم نمى يارى.تو نازنازى خودمى،خسته مى شى،اصلاً نمى خواد كاركنى، يكم قربون صدقم رفت و چون پرواز داشت بايد مى رفت.گفتم:حسين خيلى دلم برات تنگ شده بود،حسين گفت:مى دونم عزيزم، من هر كارى مى كنم به خاطر رفاهه تو وساراست. ان شالله خبرهاى خوبى تو راهه، اگر اين كارمم بگيره، ديگه قول مى دم يه جا ثابت باشيم و بيشتر با هم باشيم،گفتم حسين يه بچه ى ديگه هم مى خوام، حسين لبخند زدو گفت ان شالله به وقتش. فعلاً مى خوام استراحت كنى و خوش باشى. گفتم من مى خوام با تو خوش بگذرونم، همش ازت دورم،چقدر برم خريد؟چقدر برم خونه ى اين و اون؟ همش تنهام هيچ جا باهام نيستى همش كار،كار.گفت ياسى راستى مى خواستى برى كلاس ورزش،برو الان وقتشه ديگه بيكارى!گفتم نه ديگه حسش نيست برو ديرت شد.دوباره اومد سمتم و گفت همه چى درست مى شه غصه نخور باشه؟از شكست دوباره مى ترسم!خواهش مى كنم من و درك كن.الان خودتم كار كردى و مى دونى چقدر مسيوليتم زياده.گفتم باشه عشقم مى فهممت.برو
گفت دوست دارم، گفتم منم همينطور، مواظب خودت باش.حسين رفت و منم دوباره به روزهاى افسردگى و تنهاييم برگشتم، هيچى خوشحالم نمى كرد،شده بودم ادمك كوكى غذا درست كن، جمع كن ،بشور، با سارا درس بخون، با سارا بيرون برو حالا روز از نو، روزى از نو.همه چيز برام شده بود عادت و وظايفه روزانه سارا ازم خوشحال و راضى بود، حسين هم زندگى اروم و با نظمى داشت،تابستون شد دوباره سه ماه رفتيم ابادان،حسين هم نيومد.
ادامه..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_بیستویکم🌺
خجالت کشیدم ولی خیلی ازشون خوشم اومد.خاله لبخندمو که دید گفت معلومه خوشت اومد مبارکت باشه.چرا طلاهاتو نمیندازی؟به کمد اشاره کردم و گفتم:اخه خاله عادت ندارم سختمه.
-این حرفها چیه برو بنداز طلا زینت زنه.مراسم ناهار خونه بود و بعدش که میرفتن سرخاکش خاله کنارم میموند.چقدر مهمون اومده بود و از پشت پرده میدیدم که زنها موقع رفتن به بالا به اتاق اشاره میکردن انگار من یه موجود وحـ.شتناک بودم. موهامو بافتم وانداختم رو شونه ام تو طاقچه پشت پنجره نشسته بودم و زانوهامو بغل گرفته بودم و تو سرم واسه آینده خودم ومحمود رویا بافی میکردم بوی غذا آدمو مـست میکرد،دیگ های پلو و مرغ تو حیاط روی آتیـش در حال پخت بودچه جمعیتی میومد و لابد همه اتاقهای بالا پر شده بود من که ندیده بودم معصومه میگفت اتاق پذیرایشون بزرگتر از دهتا اتاقه.طلاهامو انداخته بودم و چشمم به اون همه النگو که تو دستم بود که یهو چندبار به در زده شد.نفسم بند اومد یعنی کی بود جرئت نداشتم باز کنم صدایی هم نمیومد داشتم از تـرس غش میکردم که صدایی آروم گفت:گوهر منم باز کن.اون صدای محمود خان بودلبخند رو لبهام نشست و باز کردم.چهراه اش غم داشت ومیدونستم که روز بدی براشونه اونا برعکس ما خیلی باهم خوب بودن و دختر پسرهای عمارتشون رو عاشقانه دوست داشتن.داخل اومد و در رو بست من بهش خیره بودم شنیدن اسمم از زبونش انگار دنیا رو به پام ریخته بودن لباسش پاره شده بود رفت سمت کمد و لباسو در اورد مثل زنها پوست سفیدی داشت.رفتم جلو و لباسشو بهش دادم پیراهن مشکی تنش کرد و براش دکمه هاشو میبستم که گفت:گفتم ناهارتو بیارن اینجادر رو از تو قفل کن تا خاله بیاد پیشت.بهش نزدیکتر شدم عرق روی پیشونیش نشست،به حدی نزدیک که بازدم نفس هاش رو میفهمیدم.تو جاش تکون نمیخورد نمیدونم اونروز دلش میخواست یا انقدر من عاشقش بودم که حس کردم آغوشش با همیشه فرق داره.بغلش گرفتم و سرمو روی شونه اش گذاشتم و گفتم:چقدر شنیدن اسمم از زبون محمود خان قشنگه.یعنی خوشبختر از منم کسی هست؟!نمیخواستم ولش کنم عطر دستشو پشتم که گذاشت بند دلم پاره شد پس بالاخره به این عشق رضایت داده بود.ولی برعکس تصورم منو از خودش جدا کرد و بدون حرفی به طرف در رفت.پایین لباسشو تو شلوارش زد و در رو باز کرد هنوز بیرون نرفته بود که گفت:اگه کسی جز مادرم بهت بی حرمتی کرد من بهت این اجازه رو میدم که باهاش همونطور رفتار کنی! از امروز یاد بگیر چطور زن من باشی که همه ازت حساب ببرن.در رو بستم و دوباره دیوونه بازی به سرم زد چندبار چرخیدم و رقصیدم بی صدا جشن گرفته بودم.بعدازناهار که رفتن سر خاک من و خاله موندیم خونه.خدمه ها تند تند اتاقهارو جارو میزدن و تا اومدن بقیه تمیز میکردن...بعدازناهار که رفتن سر خاک من و خاله موندیم خونه.خدمه ها تند تند اتاقهارو جارو میزدن و تا اومدن بقیه تمیز میکردن.خاله خیلی خوب بود و من همش تو دلم حسودی میکردم که چرا همچین خانواده ای ندارم حتی یکبارم نیومدن ازم خبری بگیرن.برگشتن خونه ویسری مهمونا برای شام میموندن،خاله میگفت از نزدیکانن و من نمیشناختمشون.زن کربعلی به طرف اتاقمون اومد وبا دیدنم چندبار بغلم گرفت و گفت:تو شانس زندگی من بودی دخترم چطوری؟تشکر کردم و گفتم خوبم.خاله از خونه امون چه خبر؟از زیور خاتون از ننه ام خبر داری؟چهره اش در هم شد و گفت:تو چقدر بدبختی که حتی خبر نداری دستهام شروع به لـرزیدن کرد و گفتم:چی رو خبر ندارم اتفاقی افتاده؟با شرمندگی آهـی کشید و گفت هفت روزم از رفتن تو نگذشته بود که ننه ات به رحمت خدا رفت و از این دنیا راحت شداون روز تبدیل شدبه بدترین روزم من حتی نتونسته بودم براش گریه کنم یا عزاداری کنم.پس اون روحش بود که به خوابم اومده بود روی زمین نشستم و گریه کردم اون تنها کسی بود که تو دنیا دوستم داشت انقدر گریه کردم که خاله بغلم گرفت و گفت:زن کربعلی مار اون زبونتو بزنه حالا باید میگفتی؟برو بیرون ببین چیکار کردی با این طـفل معصوم کم مصیبت داره تو هم آتیـش بریز تو جونش.زن کربعلی رفت و منو با اون کوله بار غم تنها گذاشت،روزها بودکه ننه به آرامش رسیده بود.حالاداداتنها بودجیگرم براشون کباب میشدساعتها گریه کردم و رو پاهای خاله خوابم برد خاله بیدارم کرد و گفت:بلند شو دخترم هوا تاریک شده من میرم پیش مهمونا دیگه محمودخان تو عمارته از چیزی نتـرس.ازش تشکرکردم و رفت.یه تیکه از حلوا تو دهنم گذاشتم،ضعف داشتم.خودمو مرتب کردم ،اتاق
یکم سرد بود چراغ رو زیاد کردم تا گرمم بشه،تمام اون روزهای سخت ننه جلو چشمم بود.محمود اومد داخل و آروم سلام دادم.از اون آرومی من تعجب کرده وگفت:خانواده پدرم و مادرم بالا هستن تو اتاق پذیرایی میخوان سفره بندازن همه دور هم.بابا گفت توام بیای.باتـرس نگاهش کردم و گفتم:تو رو خدا نه من چطور میتونم بیام از خجالت میمـیرم..
کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
#برشی_از_یک_زندگی
#گلین
#قسمت_بیستویکم🌹
بعد از اسم گذاری، حسین به دنیا اومدن بچهی وحیده رو بهونه کرد و به مادرش گفت؛ شما همزمان به دوتاشون نمیتونین برسین و منو برد خونه آنا...
اسماعیل تازه راه افتاده بود و خاطره هم دختر ساکتی بود ولی نیمتاج همش با بچهها لج میکرد و باعث گریهی اونا میشد و حرص منو آنا رو در میاورد منم نگران این بودم که نکنه آقام از این اوضاع و سرو صدای بچهها اعصابش خرد بشه و با آنا دعوا کنه... نیمتاج اینقدر بچهها رو اذیت کرد که بالاخره از سر و صدای بچه ها آقام با منو آنا دعوا کرد و من ۱۰ روز بیشتر نتونستم اونجا دوام بیارم و برگشتم خونه...وحیده همچنان خونهی ما بود و تازه ۴۰ روز از بدنیا اومدن دخترش نگذشته بود که... در کمال ناباوری این دخترش هم فوت شد و وحیده دوباره عزادار و افسرده شد دلم به حال وحیده میسوخت خانوم گریه میکرد و همش دنبال مقصر بود و زمین و زمان رو نفرین میکرد هر کسی یه چیزی میگفت و همسایهها همش به خانوم میگفتند یکی این دختر رو جادو کرده که همش بچههاش میمیرند خانوم مخفیفانه پیش هر دعا نویسی میرفت ولی سعی میکرد که من چیزی نفهممدیگه کاری از دست کسی ساخته نبود و افسردگی وحیده ادامه داشت و مدام زیر نظر پزشک بود و دارو میخورد...سه ماه گذشت دخترم خیلی بی جون بود که یه روز بردمش بهداشت برای اندازهگیری قد و وزنش، تو راه برگشت عمهی کوچیک حسین رو دیدم نزدیک اومد و بعد از احوالپرسی، در حالیکه دخترم تو بغلم خواب بود کنجکاوانه گفت؛ ببینم دخترتو...
صورتش رو باز کرد و زل زد بهش و با کمال پررویی گفت؛ وای دخترت چه زشته، به کی میخوای بدیش اینو...
متلکش رو انداخت و از من جدا شد و رفتبه قدری ناراحت شدم و از حرفش دلم شکست که کل راه رو گریه کردم و رسیدم خونه سالومه رو گذاشتم تو گهواره و های های گریه کردم
حسین که صدای گریهام رو شنیده بود اومد پیشم و با تعجب گفت؛ ترلان، چی شده آنام حرفی زده...
سرم رو به چپ و راست تکون دادم به زور گفتم؛ نه... حسین با تردید گفت؛ پس کی چی گفته؟ چی شده اینجوری گریه میکنی؟به زور جلوی اشکهام رو گرفتم و در حالیکه به سالومه چشم دوخته بود گفتم؛ عمهات میگه دخترت چقدر زشته اینو به کی میخواهید بدید؟
حسین با صدای بلندی شروع کرد به خندیدن و گفت؛ پاشو بابا، منم فکر کردم چی شده، این یه دختری بشه برا باباش که همه انگشت به دهن بمونند
بعد سالومه رو که تازه از خواب بیدار شده بود و داشت گریه میکرد بغل کرد و گفت؛ این دختر سیاه منه، عشق منه...
کارهای خونهی جدیدمون خوب پیش میرفت ولی زمزمه هایی از طرف خانوم به گوشم می رسید که اونا هم قراره با تموم شدن خونه با ما به خونهی جدید نقل مکان کنند از عصبانیت خون خونم رو میخورد ولی مثل همیشه از ترسم جرات حرف زدن و مخالفت رو نداشتم
چند ماهی از رفتن زیبا به تهران میگذشت که یه روز به خونهی عمهخانوم زنگ زده بود و منو خواسته بود.
سریع خودم رو رسوندم، تا باهاش حرف بزنم از شانس خوب من عمهخانوم خونه نبود و راحت میتونستم باهاش حرف بزنم
زیبا از اینکه دخترم بدنیا اومده خوشحال شد و بهم تبریک گفت و ازم در مورد خونهی جدیدمون پرسید
منم براش از دلهرهی تازهام گفتم که خانوم تصمیم گرفته همراه ما به خونهی جدید نقل مکان کنه...
زیبا وقتی فهمید که خانوم میخواد، با ما تو خونهی جدید زندگی کنه، خیلی عصبانی شد و حسابی بهم یاد داد که مقاومت کنم و بهم گفت؛ دختر خر نشی یهویی و قبول کنی، اون موقع باید تا آخر عمرت کلفتی این خانواده رو بکنی
رک و پوست کنده به حسین بگو که من نمیخوام اونا هم بیان و با ما زندگی کنند بگو که من خسته شدم از این وضع...با ترس گفتم؛ زیبا طلاقم ندن؟
زیبا گفت؛ نترس، چیزی نمیشه، تو سه تا بچه داری چطوری میتونند طلاقت بدند، مگه به این راحتیه؟انگاری حرفهای زیبا بهم جرات داده بود
برگشتم خونه و با جسارت تمام با حسین صحبت کردم و بهش گفتم؛ حسین من تا حالا تو و خانوادهات رو با هر ظلمی که در حقم کردید قبول کردم و هیج وقت اعتراضی نکردم و کاری به کارشون نداشتم ولی دیگه از این به بعد یا من یا اینا...
حسین که از جسارت من شوکه شده بود، با تعجب فقط نگاهم میکرد
کمی سکوت بین ما حکم فرما شد که حسین سکوت رو شکست و گفت؛ آقام مارو میکشه.ولی من دیگه تصمیمم رو گرفته بودم، زیبا راست میگفت، تا کی باید کلفتی این خانواده رو میکردم واسه همین با قاطعیت تمام رو حرفم موندم و زیر بار نرفتم و حسین مجبور شد که مقدمه چینی رو شروع کنه
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---