💑 به همسـرتان نشـان دهیـد که دوستش دارید😍
🔸هنگامی که با همسر خود بیرون منزلید نشان دهید که از بودن کنــار او خوشحال هستید.
🔸گاه به دور از چشــم دیگران دست او را بگیرید، به او لبخند یا چشمک بزنید و هیچ گاه در جمع، همسرتان را تحقیر نکنید.
🔸بعداً از اینکه همسرتان در مهمانی، فلان توجّه خاص و شیرین را به شما داشت از او تشکّر ویژه کنید تا برای تکرار آن در دفعات بعدی انرژی داشــته باشــد.
#همسرداری
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
11.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💙هفت تا نشونه از آدم های بیشعوری که ممکنه تو زندگی همه ی ما باشن...
#روانشناسی
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
☯️مادر شوهر بعد از اتمام ماه عسل با تبسم به عروسش گفت : تو توانستی در عرض سی روز پسرم را ملتزم به خواندن نمازهایش کنی؛ کاری که من طی سی سال در انجام آن تلاش کردم و موفق نشدم ! و اشک در چشمانش جمع شد ...
عروس جواب داد : مادر داستان سنگ و گنج را شنیده ای ؟
می گویند سنگ بزرگی راه رفت و آمد مردم را سد کرده بود، مردی تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد، با پتکی سنگین نود و نه ضربه به پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد. مردی از راه رسید و گفت : تو خسته شده ای، بگذار من کمکت کنم ...مرد دوم تنها صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکست، اما ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند توجه هر دو را جلب کرد.طلای زیادی زیر سنگ بود ! مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود گفت : من پیدایش کردم، کار من بود، پس مال من است! مرد گفت : چه می گویی من نود و نه ضربه زدم دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی ! مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای خویش را نزد قاضی بردند و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند. مرد اول گفت : باید مقداری از طلا را به من بدهد ، زیرا که من نود و نه ضربه زدم و سپس خسته شدم. و دومی گفت : همه ی طلا مال من است، خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم.
قاضی گفت : مرد اول نود و نه جزء آن طلا از آن اوست، و تو که یک ضربه زدی یک جزء آن از آن توست. اگر او نود ونه ضربه را نمیزد، ضربه صدم نمی توانست به تنهایی سنگ را بشکند.
و تو مادر جان سی سال در گوش فرزند خواندی که نماز بخواند بدون خستگی ... و اکنون من فقط ضربه آخر را زدم !
چه عروس خوش بیان و خوبی ، که نگذاشت مادر در خود بشکند و حق را تمام و کمال به صاحب حق داد. و نگفت : بله مادر من چنینم و چنانم، تو نتوانستی و من توانستم ...این گونه مادر نیز خوشحال شد که تلاشش بی ثمر نبوده است .اخلاق اصیل و زیبا از انسان اصیل و با اخلاق سرچشمه می گیرد. جای بسی تفکر و تأمل دارد، کسانی که تلاش دیگران را حق خود می دانند کم نیستند اما خداوند از مثقال ذره ها سوال خواهد كرد.پیامبر اکرم (ص) فرمودند: "کامل ترین مؤمنان از نظر ایمان کسی است كه اخلاقش نیكوتر باشد و خوشرویی دوستی و محبت را پایدار می کند "
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدترین پدر،بدترین مادر،بدترین خواهر برادر، بهتر از بهترین رفیقته...✔️❤️
🌻
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی،،
کاروانیست زودگذر..
آهنگی نیمه تمام..
تابلویی زیبا و فریبنده
که میسوزد و میسوازند..
و هیچ چیز در آن رنگ حقیقت نمیگیرد، جز مهربانی!
#ظهرتون_بخیر 🌹
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
9.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قانون خوشبختی میگه:
در لحظه زندگی کن...🥰
#عصرتون_شاد ❤️😍
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
6.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
الهی تا جهان باشد
به شادی درجهان باشی....
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
15.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینم آموزش یک سالاد فصل خوشمزه و خوشرنگ 😍😋
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌼🤍
#پندانه 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
میخوای قدرتمند و پر ابهت به نظر برسی؟ میخوای بقیه رو کنترل کنی؟ :
1- وقتی کسی بهت میگه ببخشید :
نگو عیبی نداره.
بگو ممنونم.
2- اگه کسی برات قلدری کرد :
بهش بخند، اینطوری خجالت میکشه.
3- وقتی کسی سرت داد زد :
بگو روز بدی داشتی؟
4- اگه میخوای توجه همه رو جلب کنی :
با تعجب به آسمون نگاه کن.
5- اگه کسی ازت پرسید میدونی ساعت چنده ؟
بگو آره میدونم.
6- اگه میخوای یکی حرفشو قطع کنه :
یه چیزیو بنداز زمین و همین طوری که میخوای برش داری بحثو عوض کن.
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آهنگ زیبا و دلنشین 🌹🌸
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_بییستوهشت🌺
مادرم گفت اجازه نداری به پسر این دست بزنی..گفت این پسر کیه... این پسر منه فامیلی من پشت اسمشه و من هم صاحبشم پسرم رو برداشت ،مادرم هر چقدر تقلا کرد نتونست بچه رو بگیره آخر سر پاشو گرفته بودکه ازش بچه رو بگیره حشمت با یک لگد مادرم و انداخته بود زمین و بعد با بچه فرار کرده بود اون زمان تلفن نبود که ما به پدرم یا داداشم خبر بدیم که بیاد. مادرم شروع کرد به گریه کردن من با صدای بلند داد می زدم من پسرمو می خوام مامان من بدون پسرم میمیرم سماور پسر منو میکشه من خودم تو خونه بودم پسرم را اذیت میکرد چه برسه به اینکه من نباشم مادرم میگفت بمون آقات بیاد ببینم چه بلایی سرمون اومده گفتم من پا میشم میرم من بدون پسرم نمیتونم مادرم از دستم گرفت و گفت تو رو خدا بشین بابات حتماً میدونه چیکار کنه تو منتظر باش بزار بیاد.
باگریه خوابم گرفت.توخواب میشنیدم که پسرم صدام میکنه باگریه ازخواب پریدم آقام اومده بود گفت چرا درو نپرسیده باز کردین باگریه رفتم پیش آقام گفتم آقاجون من بدون پسرم میمیرم تروخدا یکاری کن..گفتم آقا جون تورو به هر چیزی که میپرستی برو پسرم رو بیار من بدون پسرم میمیرم..آقاجون گفت من همین عصر راه میافتم میرم به سمت روستا شون هر طور که بخوان هر چقدر پول بخوان بهشون میدم ولی بچه رو برمیگردونم..غم عجیبی تو صورت آقاجونم بود اون روز ناهارهم نخورد و حتی یک چایی هم نخورد..سوار اتوبوس شد و رفت به سمت روستا شون،تا بره و برگرده من اونقدر تو اتاق راه رفته بودم که مادرم سرگیجه گرفته بود میگفت پروین توروخدا کمتر منو اذیت کن بیا بشین غم تو آخر منو میکشه ..
ولی من فقط به فکر پسرم بودم حتی حاضر بودم دوباره به این زندگی نکبتی برگردم ولی فقط پیش پسرم باشم آقاجون شب خیلی دیر اومد ..
رفتم دم در ولی وقتی با دست خالی دیدمش دودستی زدم به سرم گفتم آقا جون بچرو ندادند؟؟ گفت دخترم حشمت خونشون نرفته مادرش و حتی اهالی اون خونه خبر ندارند که حشمت بچه رو کجا برده صدای گریه ام بلند تر شد گفتم..الان طفلک کجاست، گرسنه است.. کجا خوابیده اصلا بدون من چیکار میکنه... اون شب اونقدر گریه کردم که آقا جون و مادرمم همراه با من گریه کردن و هیچی نخوردیم..من دوتا خواهر کوچکتر از خودم داشتم که اون روزها برای یکیشون خواستگار میومد..آقاجونم به مامانم گفت فعلا خواستگار راه نده تا تکلیف پروین مشخص بشه ..یک هفته بعد دوباره آقاجون رفت به سمت روستا شون نگم براتون که توی یک هفته چه اتفاق هایی برای من افتاد از غم دوری پسرم هزیان میگفتم شعر می خوندم به سرم می زدم بلند بلند گریه میکردم ولی هیچ چیزی دلمو آروم نمیکرد.. بعد از یک هفته آقاجونم رفت به سمت روستا شون دوباره من دلواپسی گرفتم و کل اتاق راه رفتم وقتی آقاجونم برگشت باز دست خالی بود شروع کردم به گریه کردن و گفتم آقا جون چرا به من قولی دادی ولی نمیتونی عملیش بکنی؟؟گفت دخترم با قومی طرف هستیم که باید کل زندگیمونو بهش بدیم تا بچه رو به ما بدن ولی میدونی که من این کارو نمی تونم بکنم چون بجز تو بچه های دیگه ای هم دارم..در ثانی چرا من باید به اونا اینهمه پول بدم اگه تو بخوای طلاق بگیری تا هفت سالگی بچه پیش تو میمونه..
گفتم بابا هفت سالگی به بعد رو چیکار کنم من حتی یک لحظه نمیتونم بدون پسرم زندگی کنم گفت دخترم من با حشمت صحبت کردم حشمت میگه یا برگرده یا پول زیادی ازم میخواد که من واقعا نمیتونم اونو بدم..
گفتم آقاجون پس من برمیگردم،گفت عجله نکن من یه فکرایی دارم..
بعد من رفتم تواتاق ولی شنیدم که آقاجونم یواشکی به مادرم میگفت بچه تو یک هفته حسابی لاغرشده..تااینو شنیدم دیگه نتونستم طاقت بیارم..
مادرم گفتم آقا چه فکری؟؟ حتماً که صلاح کار ما تو همون فکر های شماست..
خلاصه یک هفته دیگه گذشت من دیگه واقعا داشتم میمردم اصلا تحمل نداشتم هیچی نمی خوردم بعد از دو هفته بود که یه روز که نشسته بودم دیدم کل پاهام خونی شد..من تا به این لحظه به مادرم نگفته بودم که من برای بار دوم حامله هستم ..به حساب خودم شاید سه ماهم بود وقتی اونهمه خون رو یک جا دیدم شروع کردم به جیغ زدن مادرم اومد چون نمی دونست که باردار هستم از دیدن اون همون خون وحشت زده شد گفت دخترم چی شده زود بلند شود حاضر شو بریم بیمارستان ..گفتم مادر نترس من حامله هستم شاید بعد از اینهمه کتک هایی که به من زدن بچه افتاده گفت هر چی بالاخره باید بریم بیمارستان و بفهمیم که چی شده وقتی رفتیم بیمارستان دکتر بعد از معاینه گفت بچه ایست قلبی کرده و هر چه زودتر باید از بدن خارج بشه..گفت تا الان هم که مونده برین خدا رو شکر کنید عفونت نکرده و باعث مرگ دخترتون نشده ...خلاصه بهم یک قرص دادن گفتن اینو بخور خودش میاد میافته ولی اگر نیفتاد دو سه روز بعد بیا خودمون درش بیاریم
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---