eitaa logo
زندگی شیرین🌱
50.8هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
8.1هزار ویدیو
0 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴 https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e رزرو تبلیغات👆 تبادل انجام نمیدم
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند نمونه آداب معاشرت بسیار مهم... 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجوری کاهو رو تازه نگه دار🥬 ┈┈•°.✤🍃🌼🍃✤.°•┈┈ .🐹.⬿ایدھ هاے ڪاࢪبࢪدے 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🍃 🎀 مواد لازم 👇👇👇 ورقه‌های لازانیا ژامبون پنیر گودا تخم مرغ آرد سوخاری✨ نوش جان👌 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 اتاقی ک دیوارها همه کاهگل بود و زمینش خاکی،درش فقط یه پرده بود و برای دستشویی رفتن هم چاله کنده بود. بدون اب و برق و...خیلی سخت بود واقعا.هنوز خونه کامل نشده بود که یه روز برادر کوچیکم با پسر عموم که ۵ سال از برادر من بزرگتر بود دعواشون میشه وکلی کتک کاری میکنن که البته زور پسر عموم خیلی بیشتر از برادرم بود ولی زن عمو همین و که دید آشوب وداد و بیداد راه انداخت و ما مجبور شدیم تو ابان ماه ب اتاق نیمه ساخت خودمون بریم. اون موقع ها سرما مثل الان نبود یادمه کلی برف اومده بود و ما بدون حتی کوچکترین وسیله گرمایشی تو سوز سرما ساکن اتاق نیمه ساخت خودمون شدیم که حتی درم نداشت. یک هفته از اومدنمون گذشت که برادر کوچیکم دوشب به شدت تب کرد و تا بردیمش بهداری گفت سینه پهلو کرده. بهش چند تا دوا داد و اوردیمش خونه ولی متاسفانه روز بعدش برادرم فوت شد. پدرم ک خیلی بیخیال بود با فوت برادرم خیلی بیتاب شد و گریه میکرد طوری که من فکر میکردم چی میشد اگه اقام منم مثل پسراش دوست داشت.مادرم بنده خدا هم حالش خراب شد و هرشب تا صبح زیر لحاف متوجه میشدم گریه میکرد طی روزم که اقام نبود گاهی به سینه ش میزد و زن عمومو نفرین میکرد.چون خیلی التماسش کرد دوسه ماه صبر کنه تا هوا یه کم بهتر بشه یا حداقل خونه کامل بشه بعد ازاونجا بریم.یه روز که اقام برای کار رفته بود وقتی برگشت گفت دیگه موندنمون اینجا فایده نداره باید بریم شهر.هرکی اینجاست زمین داره یا حداقل گاوی گوسفندی چیزی تا شکم زن و بچشو سیر کنه ولی ما هیچی نداریم.موندنمون اینجا بیخوده.بعدم گفت فردا میره شهر و دنبال کار میگرده وضعش که خوب شد میاد مارو هم باخودش میبره.بعدم اخرین قالیه بافته شده رو تازه تموم کرده بودیم با تنها النگویی که مادرم داشت و برداشت رفت.مادر بدبختم موند و۵ تا بچه قد و نیم قد دست خالی،گاهی واقعا میمونم اون روزای سخت و چطوری دوام اوردیم.چون واقعا کوچکترین پولی نداشتیم پدرم که رفت اخرای شهریور بود هرچی هم داشتیم با خودش برد.مادرم بنده خدا میرفت کمک زنای روستا نونی فتیری چیزی میپخت یا کره و پنیر درست میکرد و کلی کارای دیگه تا شکمومونو سیر کنه. برادرمو ک فقط۱۱ و ۹ و ۷ ساله بودن میفرستاد چوپانی وسر زمین کارگری تا با محصول یا پول کمی که بهشون میدادن شکممون سیر بشه. هنوزهیچ وسیله گرمایشی نداشتیم و خیلی سخت میگذشت.عید شد و همه چشم به راه پدر بودیم اما هیچ خبری ازش نبود.هرکس که به هر نحـوی میرفت شهر مادرم میسپرد اگه از پدرم خبری داره بهمون بگه. ولی دریغ از یه خبر.اونسال عید خیلی بد بود مادرم ناراحت و نگران و عصبی شده بود کارای من زیادتر و هرچی میبافتیم باید میفروختیم به یه دلال که از شهر میومد و حاصل چند ماه زحمتمونو نصف قیمت میخرید.اسمش فتاح بود ی ادم تقریبا ۴۷ ۴۸ ساله با سیبیلهای کلفت و موهایی کم پشت و صورتی کریه.هیچوقت یادم نمیره وقتی میومد برای بازدید فرش با اون نگاه های هیز و کثیفش انگار میخواست ماهارو بخوره.ولی خب چاره ی دیگه هم نبود چون هیچکس دیگه خریدار فرشا نبود چون تو روستایی که ما زندگی میکردیم رسم بود همه زنها فرش میبافتن و کسی به کار کسی نیاز نداشت. بهار از نیمه گذشته بود که یه روز در اوج ناامیدی بالاخره پدرم اومد و گفت کارو بارش گرفته و میخواد مارو باخودش به شهر ببره. انقدر خوشحال بودیم همگی که حد و حساب نداشت فکر میکردیم زندگیه شاهانه شهری در انتظارمونه.مادرم که از همه ما خوشحالتر بود بالاخره مردش برگشته بود و چی ازین بهتر که دیگه پدرم کنارمون بود.چند هفته طول کشید تا پدرم خونه نیمه ساختمونو که با هزار امید و ارزو ساخته بودیم فروختیم و یکی دوتا فرش دیگم که از قبل اماده کرده بودیم فروخت به فتاح و اوایل تابستون بود که راهی شهر شدیم.نصف مسیرو باید پیاده طی میکردیم و ازاونجا سوار مینی بوس شدیم.حتی مینی بوس سواری هم بهمون کلی کیف میداد چون برای اولین بار بود سوار میشدیم. به شهر که رسیدیم بیشتریا نگاهمون میکردن با این لباسای کهنه و رنگ و رو رفته سر و وضع های نا مرتب و شیطنت های برادرا انگار خیلی دیدنی بودیم.۵ ساعتی توی راه بودیم و حسابی گرسنه و تشنه،مادرم با خودش نون اورده بود یه گوشه از خیابون ردیفی کنار هم نشستیم و لقمه های نون خالی که مادرم دونه دونه دستمون میداد و با ولع گاز میزدیم.یادمه روسریمو تا اخرین حد جلوی صورتم داده بودم که از نگاه رهگذرا در امان باشم و خجالت نکشم.دوروز تمام وضعمون همونطوری بود گوشه پارک البته پارک که نه بیشتر شبیه ی فضای خالی که چند تا درخت و یکم سبزه داشت میخوابیدیم.مادرم بنده خدا تاصبح بیدار میموند تا کسی نیاد و همون چند قرون پولی که همه زندگیمون بود رو باخودش نبره. ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌👌❌ قضاوت نکنیم.. 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
هدایت شده از کانال تبلیغات موقت
1- چگونه از یک آب خوردن ساده در طول روز برای سلامتی و ثروت استفاده کنیم؟ 2- چگونه با غُر زدن، برکت و نعمت را از خود دور می کنیم؟ 3- رازی که با انجامش دعاهای ما سریعتر مستجاب می شود، چیست؟ 4- کدام سنت الهی باعث افزایش مال و فرزند و باران رحمت بی حسابش می گردد؟!! (روش استفاده ساده و انرژیکی آن) 5- می خواهی با 5 دقیقه تمرین روزانه هر روز جوان و جوان تر شوی؟ 6- چرا چشم چرانی باعث ایجاد فقر می شود؟ (انرژیکی و غیرمذهبی) 7- راهکار تضمینی خداوند برای عبور از مشکلات مالی و ورشکستگی های امروز زندگی مان چیست؟ و 33 ویدیوی دیگر با موضوعات عالی در کانال زیر👇 https://eitaa.com/raaze4fasl/2263
❤️🍃❤️ 🔹 آقایان ترجیح می‌دهند در مورد احساساتشان، غیرمستقیم صحبت کنند. هیچ مردی از زن خود فقط نوازش طلب نمی‌کند، اما شما اگر واقعاً زندگی و همسر خود را دوست دارید حتما این کار را انجام دهید. 🔸 غرور برای مردان اهمیت زیادی دارد و به هر طریقی اگر غرور او را بشکنید، او را از دست خواهید داد. مردها دوست ندارند که همسرشان آنان را سرزنش کنند و راه درست را به آنان نشان دهند. در حقیقت به زن اندرز دهنده نیاز ندارند. 🔹 گاه زن‌ها، اشتباهات مردها را به طور مکرر به آن‌ها گوشزد می‌کنند. این کار به خصوص اگر در مقابل دیگران انجام شود فاجعه بار است. 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 توصیه طلایی در روابط والدین با فرزندان دکتر فردوسی پور 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
13.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ته چین مرغ.... آشپزی در طبیعت 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🔺 خانم و آقای محترم؛ اگر متوجه اسرار خانوادگی همسرت شدی اونو مثل پُتک نکوبون تو سر همسرت!!! 👈 وقتی دعوات می‌شه برای اینکه پیروز میدون باشی از عیب‌ها و کاستی‌های همسرت حرفی به میون نیار.... 👈 خانمی می‌گفت: متاسفانه بیماری صرع دارم و شوهرم با علم اینکه من همچین مشکلی دارم باهام ازدواج کرد، میگفت بعد از ازدواج هر وقت بحثمون میشد بهم میگفت مریض و خیلی عذابم می‌داد... 👈 این رفتارها اصلا درست نیست، کسی که این کارو می‌کنه فقط داره خودشو از چشم همسرش میندازه و نشون دهنده شخصیت ضعیف و در موندش داره. علاوه بر این؛ این کار اثر بدی بر روح و جان همسرت میزاره. 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی همیشه حال دِلت خوب خوب باشه💚✨️ 🌹 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫 ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼 ـ🌼🤍🌼🤍🌼 🌱هیچ حالتی دائمی نیست... 🌱پسری دختری را خیلی دوست داشت.رفت خواستگاریش دختر به پسر گفت:حقوقی که تو در یک ماه میگیری برابر خرج یک روزه من است .پس چطور انتظار داری با تو ازدواج کنم . پسر گفت: من به تو علاقمندم و می خواهم هر طور شده با تو ازدواج کنم. دختر گفت:برو سراغ یکی دیگه .ما به درد هم نمیخوریم. 🌱بعد از ده سال دختر و پسر اتفاقی به هم برخورد کردند.دختر به پسر گفت حالا با یکی ازدواج کردم که درآمدش 10 برار درآمد تو ست.پسر با این حرفها اشک از چشمانش جاری شد در همین حال شوهر دختر آمد و به پسر گفت رئیس تو اینجا هستی؟ به خانمم معرفیت کنم شوهر به دختر گفت این رئیس من است خیلی وقت پیش یکی را بسيار دوست داشته و حالا به احترام اون هنوز ازدواج نکرده. 🌱اگر دختری که میخواستش قبولش میکرد الان خیلی خوشبخت میشد دختر که متعجب شده بود زبونش بند اومد و حرفی نزد.. 🌱پس آگاه باش هوا در حال تغییر است و همان هوای قبلی نمیماند. هیچ وقت بلند پرواز نباش و به دیگران کوتاه بینی نکن که زمانه گذران است.. چرخ روزگار میگردد و پستی و بلندی ها را ظاهر می سازد. 📌📖 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از شادی دیگران خوشحال شوید تا شادی جذب کنید 💃 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرگز نمازت را ترک مکن 🔴‍ میلیون ها نفر زیر خاک بزرگترین آرزویشان بازگشت به دنیاست ؛ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقایون محترم، در همه جا و همه وقت احترام به خانوم فراموش نشه، دوست داشتن همیشگی است. 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ۷ مورد از ضروری‌ترین مهارت های رابطه - به جای اینکه بخوای منظور و نیت همسرت رو حدس بزنی، منظورش رو ازش بپرس! -به جای اینکه انتظار داشته باشی همسرت نیازها و خواسته‌های تو رو حدس بزنه، یادبگیر چطوری خواسته‌هاتو بهش بگی - به جای اینکه بخوای سریع قضاوت یا نتیجه‌گیری کنی، شنونده‌ی حرفهای همسرت باش. - به جای کنترل کردن همسرت، یاد بگیر بهش اعتماد کنی و فضا بدی! - بجای انتقاد کردن و غر زدن به رفتاراش، یاد بگیر چطوری بهش بازخوردهای سازنده بدی - بجای گرفتن نقش قربانی، یاد بگیر مسئولیت اشتباهاتت رو بپذیری و راحت عذرخواهی کنی. - به جای سرزنش کردن و سرکوفت زدن، یاد بگیر چطوری باهاش همدلی کنی! 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوانی غنیمت بزرگیست...👌 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
Macan-Band-Ashegh-Ke-Mishi-320.mp3
8.27M
🎻 ❤️ 🎙 🌟 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 همچین که هوا یکم روشن میشد منو بیدار میکرد تا مراقب اطراف باشمو خودش اون یکی دوساعت فقط میخوابید.اقامم که بیخیاله بقیه صبح روز سوم بالاخره یه جا رو پیدا کردیم و اجاره کردیم. یه خونه با حیاط بزرگ که چند تا اتاق هر طرف حیاط بود و ما ساکن یکی از همون اتاقا شدیم بجز ما ۵ خانواده دیگه هم تو اون حیاط زندگی میکردن. وسط حیاط یه شیر آب مشترک بود که یه حوض سیمانی و خیلی کوچیک کنارش‌. و یه گوشه هم یه دستشوییه مشترک برای همه خانواده ها. اتاقمون دوتا اتاق تو در توی ۱۲ ۱۳ متری بود با یکم خرت و پرت برای پخت و پز و چند تا پتو و یه حصیر و یه گلیم کهنه و دیگه هیچی. دیگه از رنگ و روی اتاق و سقف داغونش و... نگم بهتره‌. اون روز به محض رسیدن یکی از زنای ساکن اونجا برامون گوجه و انگور و چند تا نون اورد‌‌. یادمه چه ذوقی میکردیم از دیدن اون چند خوشه انگور و سه چهار تا گوجه ای که قرار بود بخوریم. البته مادرم یه کمشو برداشت و گفت. شبم باید داشته باشیم و اینطوری شد که ۸ ۹ نفری نونو با دوتا خوشه و دوتا گوجه خوردیم. و از اون روز زندگیه ما رسما توی شهر اغاز شد. مادرم که انگار کاخ پادشاهی بهش داده بودن با لذت از صبح زود مشغول تمیزکاری شد و کیف میکرد. اول از همه پتو و زیرانداز هارو تو حیاط باهم شستیم و کف اتاق و آب و جارو کردیم. و انقدر ساییدیم که دیگه جونی برامون نمونده بود. خدا خیرشون بده صدیقه خانوم همون که برامون خوراکی اورده بود با خواهرش اومدن کمکمون. ازهمون روز سر درد و دلا بازشد و با مادرم شدن دوسته جون جونی. صدیقه خانم زن اول اقا میرزا بود که چون بچه دار نشده بود اقا میرزا سکینه دختر خاله صدیقه هم گرفته بود یعنی دوتا دختر خاله ها هووی هم شده بودن. مادرم تا شنید تند تند چند بار روی پاش زد و گوشه لبشو گاز میگرفت و درگوشی از صدیقه خانم سوال میپرسید که من نفهمم. سکینه خانم که سن و سال زیادی ام نداشت شاید ۲۳ ۲۴ سالش بود دوتا دختر و یه پسر برای شوهرش اورده بود که بچه ها هم به خودش هم به خالشون مامان میگفتن. اقام تو یه نساجی نگهبان بود و فقط اخر هفته ها میومد میگفت چند وقت که نگهبان باشه دیگه دوشیفت میشه و میتونه یه روز درمیون بیاد خونه. یکی دوماه که گذشت اوضاع یکم بهتر شد مادرم اینجا خیلی راضی تر بود بیشتر وقتم همه کارا رو میریخت سر منو خودش میرفت پیش سکینه خانم و بقیه زنا به تعریف کردن و سبزی پاک کردن‌. خواهر برادرامم بجز برادر بزرگه که بیشتر اوقات با پدرم میرفت سرکار بقیشون تو حیاط با بچه های دیگه بازی میکردن و تو سرو کله هم میزدن. یه مدت که گذشت اقام کمتر میومد خونه میگفت کارم زیاده ماهم که سرمون گرم بود. اون زمان رسم نبود همه بچه ها درس بخونن بیشتریا بی سواد بودن و یا در حد خوندن نوشتن و حساب کتاب دودوتا چهار تا یاد میگرفتن و میرفتن پی یه کاری. دخترام که معمولا قبل اینکه بفهمن دست راست و چپشون کدومه شوهر کرده بودن و به بیست نرسیده سه چهار تا بچه از سرو کولشون بالا میرفت. چند وقتی بود اقام خیلی به خودش می رسید لباسای جدید خریده بود و کلاه فرنگی سرش میذاشت. اوضاع خونه هم بهتر شده بود خورد و خوراکمون نسبت به قبل خیلی خوبتر بود و مادرمم که ازش میپرسید میگفت‌ کارمن خوب بوده حقوقمو زیاد کردن. یبار مادرم گفت حالا که پول بهتری میگیری این بچه ها گناه دارن یه لباس نو تا بحال تنشون نرفته. پول بده از بازار براشون پارچه بگیرم بدم سکینه خانوم بدوزه براشون. پدرمم پول نسبتا خوبی به مادرم داد و اونم همراه دوتا از خانوما رفت و برامون پارچه و روسری و برای پسرا پارچه شلوار و کلی وسیله دیگه خرید.وای که اون روز چه روز قشنگی بود برای ما پارچه آبی رنگ برای منو خواهرم با شکوفه های سبز و صورتی که وقتی به لطف سکینه خانم دوخته شد خودمونو خوشگل ترین دختر شهر میدونستیم. همه چیز خوب و خوش بود تا یه روز پدرم که به خونه اومد یه خانم همراهش بود. یادمه داشتم تو حیاط ظرفا رو میشستم و مادرم داخل داشت جم و جور میکرد که پدرم کلید انداخت و داخل شد اون خانم که اول فکر میکردم اشنایی از فامیلا باشه وقتی جلوتر اومد شناختمش کوکب بود. معشوقعه سابق پدر با چادر سفید گلدار و روسری سرخابی رنگی که از پشت گره زده بود. لبخند نه چندان خوشایندی که کج و ماوج روی لبای اقام بود حس خوبی بهم نمیداد. _چیه دختر مگه جن دیدی؟ برو به ننت بگو مهمون داریم. بدون توجه به شیر آبی که باز مونده بود بدو بسمت اتاقمون اون سمت حیاط دویدم. نگاهم ب فخری و فاطمه دوتای دیگه از زنای اون حیاط که داشتن در گوش هم پچ پچ میکردن افتاد نفسم انگار سخت شده بود بدون توجه به اونهاسه تا پله منتهی به خونه رو بالا رفتم و با هول درو باز کردم. ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای خوودت زمانت ارزش قائل باش تا دیگران هم قدرتو بدونن🤜🤛 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼 ـ🌼🤍🌼🤍🌼 ﺭﻫﺎﯾﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﻧﭽﺴﭙﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺩ ﺧﺎﺻﯽ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ ﻫﺴﺘﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﭼﺴﭙﯿﺪﯼ، ﯾﻌﻨﯽ ﺁﻣﺪﻥ ﻟﺬﺕ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺑﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻥ با ﺁﻥ ﻓﺮﺩ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ، ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﮐﻪ ﻧﮑﻨﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﺪﻡ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻻﯾﻖ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻫﺎ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﻭ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺜﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﻬﺶ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﺭﻫﺎﺵ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺷﻤﺎ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﭼﺴﭙﯿﺪﯼ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺍﺯ ﻃﺮﯾﻖ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﺛﺮﻭﺕ ﺑﺮﺳﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻣﯿﭽﺴﭙﯽ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻣﯿﺸﻮﺩﯼ که ﻧﮑﻨﺪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﺪﻡ ﻭﻟﯽ ﻭﻗتی ﺭﺍﻩ ﻫﺎﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺛﺮﻭﺕ ﺭﺍ بی ﻧﻬﺎﯾﺖ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺰﺭﮒ کرﺩﻥ ﻇﺮﻓﺖ ﺗﻼﺵ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ﺑﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺭﻫﺎ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺷﻐﻞ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯽ ﺭﻫﺎ ﻧﮑﺮﺩﻥ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻤﺒﻮﺩ، ﻭﻟﯽ ﺭﻫﺎﯾﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭ ﻓﺮﺍﻭﺍﻧﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ، ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺑﻪ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﯼ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ، ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺑﻪ ﺭﺣﻤﺖ ﻫﺎﯼ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ...🌱 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
17.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من می‌خوام امروز ساندویچ مرغ رو اینجوری بپزم چون خیلی ساده و راحت بود بدون مواد اولیه پیچیده‌ای ☺️ آشپزی در طبیعت 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پادری ┈┈•°.✤🍃🌼🍃✤.°•┈┈ .🐹.⬿ایدھ هاے ڪاࢪبࢪدے 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گلدون کم هزینه و خوشگل بساز ┈┈•°.✤🍃🌼🍃✤.°•┈┈ .🐹.⬿ایدھ هاے ڪاࢪبࢪدے 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 مادرم داشت جارو میکرد از سراسیمه بودن من دست از کارش کشید و گفت _صدبار گفتم اونطوری نیاید داخل چه وضعشه. آب دهانمو قورت دادم و داشتم نفس نفس میزدم که گفت چته حوریه مگه با تو نیستم دربیار اون گالشاتو مگه طویلست فقط تونستم بگم. _آقا آقاااااا.ا.. و با دست به حیاط اشاره کردم.مادرم که انگار نگران شده بود جلو اومد و منو کنار زد.همون موقع صدای آقام اومد که میگفت زن کجایی؟ یالا و بعد داخل اومد.مادرم که هنوز متوجه کوکب نشده بود گفت شماییدد چقدر امروز.... که باقیه حرفش و بادیدن کوکب قورت داد و اونم مثل من هاج و واج به کوکب چشم دوخت.کوکبم پشت چشمی نازک کرد و درحالی که لبخند نمایانی میزد بقچشو از زیر چادر بیرون اورد و سلامی اهسته با ننم کرد. خیلی بچه نبودم برای فهم اونجور چیزا ولی هنوز نمیدونستم چه اتفاقی داره میوفته.اقام گفت یه چایی برامون بیار حوریه، به جای نگاه کردن لحن کلامش اونقدر تند و خشن بود که تنم لرزید. بدو داخل حیاط رفتم تا استکانارو بیارم چند دیقه زمان برد تا باصدای گریه های بلند مادرم بخودم اومدم نمیدونم، بدو دوباره سمت اتاق رفتم مادرم گریه میکرد و به سر و صورتش چنگ مینداخت.کوکب کناری نشسته بود و به دیوار روبرو زول زده بود . اقام تسبیح تو دستشو با عصبانیت چرخوند و لا اله الله هی گفت و باصدایی مثل فریاد گفت ببند دهنتو زن چه خبرته معرکه گرفتی اما مادرم هنوز باصدای بلند زجه میزد. صدای هیاهوی بچه ها و زنای توی حیاط که بلافاصله جلو در اتاق جمع شده بودن منو به خودم اورد که به سمت مادرم برم شاید بفهمم چشه که پدرم از کتفم گرفت و چنان پرتم کرد به اون سمت اتاق که محکم به دیوار خوردم و با صدای آخم سکینه خانم یالا هی گفت و خواست وارد اتاق بشه که پدرم با عصبانیت بیرونش کرد در اتاقو بست و کلیدو تو قفل چرخوند و به سمت مادرم حمله ور شد. هنوز روی زمین افتاده بودم و با وحشت به صحنه رو برو خیره بودم مادرم زیر مشت و لگد اقام بود و کوکب با یه نگاه وحشت زده اما خونسرد یه گوشه فقط نظاره گر بود. بلند شدم و سمتشون رفتم میخواستم جلوی اقامو بگیرم ولی مگه زورم بهش میرسید.از موهای ننه بدبختم گرفته بود و تو اتاق میکشیدش یک ریزم فحش میداد و میگفت خودتو بزور غالب کردی بروم نیاوردم زنیکه هرجایی،حالا صداتو رومن بلند میکنی که چی بد کردم آبروتو خریدم؟ هان؟ چقدر گاهی ما ادما سنگدل میشیم آقام از آبرویی که خودش باعث ریختنش شده بود حرف میزد.ولی بجای اینکه بگه خودم ریختم میگفت خودم جمش کردم.وقتی دیدم نمیتونم مانع اقام بشم سمت در رفتمو بازش کردم صدیقه خانمو سکینه و بقیه زنا سریع ریختن داخل و به هر زحمتی بود. ننه بیچارمو از زیر دستو پای اقام بیرون کشیدن و بردنش تو حیاط. بچه ها یه گوشه با چشمایی وحشت زده کز کرده بودن و جرات نمیکردن حرف بزنن.مادرم یه چند دیقه ای توی حیاط نشست و گریه کرد و بقیه زنا هم سعی کردن ارومش کنن. شاید نیم ساعتم نشده بود که اقام با غیظ صداش کرد. و اونم بدون حرف دوباره ب اتاق برگشت. پشت بندش اقام ماهارم صدا کرد و همه توی اتاق جمع شدیم کوکب هنوز یه گوشه نشسته بود لام تا کام حرف نمیزد. هیچکس نمیدونست باید چکار کنه انگار همه منتظر بودیم اقام حرفی بزنه تا حساب کارمون دستمون بیاد. اقام که با ابروهای گره کرده بالای اتاق نشسته بود،تسبیحی تو دستش چرخوند و بلند گفت. گوش کنید توله جنا ببینید چی میگم ازاین به بعد دوتا ننه دارید یکی ننه خودتون یکی هم کوکب. نبینم کمتر از گل بهش بگین و پایین تر از ننه صداش کنیداااااا وگرنه خودم زبونتونو از ته حلقتون بیرون میکشم. 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پسر با ای لاو یو حسش خوب نمیشه... به پسرم‌ چجوری بگم دوستش دارم ‌‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫 ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼 ـ🌼🤍🌼🤍🌼 دید محدود مردی با دوچرخه بـه خط مرزی می‌رسد، او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد، مامور مرزی می پرسد: “در کیسه ها چه داری؟” او می‌گوید: “شن” مامور وی را از دوچرخه پیاده می کند و چون بـه او مشکوک بود، یک شبانه روز وی را بازداشت می کند، ولی پس از کنترل فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد. بنابر این بـه او اجازه عبور می‌دهد. هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا… این موضوع بـه مدت سه سال هر هفته یک‌بار تکرار می شود و پس از ان مرد دیگر در مرز دیده نمی‌شود. یک روز ان مامور در شهر وی را میبیند و پس از درود و احوال پرسی، بـه او می‌گوید: من هنوز هم بـه تو مشکوکم و می‌دانم کـه در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردي؟ قاچاقچی می‌گوید: در کار قاچاق دوچرخه! بودم و تو در کسیه شن دنبال مدرک بودی بعضی وقت ها دید ما محدود میشود و موضوعات فرعی ما را بـه کلی از موضوعات اصلی غافل می کند! 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
22.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اونی که بیشتر میخنده، بهترفهمیده که دنیا خیلی هم جدی نیست👌😊 ‌🌻 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---