12.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍁یک ســـــلام پـاییـزی،به
🍂تک تک شمـا عـزیزان همــراه
🍁صبحتون معطر به عطر خدا
🍂امروزتـون پـر از خـوشـی و شـادی
🍁امیـدوارم یک صبـح پاییـزی
🍂قشـنگ،یک روز عـالی
🍁و سـرشـار از بـرکـت و موفقـیت
🍂داشـته باشـید
🍁دلتون دور از دلتنگی
🍂روزتون خوش و در پناه خدا
#صبح_بخیر🌹
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
17.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روزمونو پرانرژی شروع کنیم 😍😍
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
18.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبحونه شمالی ...🍃🦋
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی بدون چالش قشنگ نیست...
تو فقط صبر کن قطعا به اون جیزی که میخوای میرسی...👌👍
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
22.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#طبیعتپاییزیزیباۍلرستان😍
حس خوب تقدیم شما 🤍
🌻
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
9.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺آدمای عاشق چه ویژگی هایی دارند...؟
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#حوریه
#قسمت_هجدهم🌺
اونشب محمد باقر خیلی بی حال بود طوری که خیلی زود خوابید.
و من تا خود صبح نگران بالای سرش ایستاده بودم.قرار بود همراه اقای خسروی بره تهران برای معالجه هرچه اصرار کردم راضی نشدن منو همراه خودشون ببرن.کلافه بودم بدون محمد اینجا با تمام بزرگیش برام حکم قفس داشت.یک هفته رفتو امدشون طول کشید و طی اون یک هفته تقریبا من فقط برای سرویس رفتن از اتاق بیرون میرفتم و از خوابو خوراک افتاده بودم.
وقتی برگشتن چیزی به من نگفتن ولی از چهره باباش پیدا بود زیاد حال محمد باقر تعریفی نداره.باهاش که صحبت کردم گفت بارها اینطوری شده و اینبار دکتر بهش دارو داده بود. حواسمو جمع کردم که سر وقت داروهاشو بخوره درواقع مریضیش صرع بود.اون زمان انقدر علم پیشرفت نکرده بود و درمانها نصفه و نیمه پیش میرفت.و با همه هزینه ای که خانوادش میکردن بهبودی ای حاصل نمیشد. شدت حمله ها کم کم زیاد شده بود .طوری که ظرف ۶ ماه کلی ضعیف و لاغر شده بود.و کاری ازم بر نمیومد جز غصه خوردن گاهی یه کم بهتر بود باهام صحبت میکرد بهم دلداری میداد میگفت من هیچیم نیست.اما خب حال و روزش چیز دیگه ای میگفت. تقریبا یکسالی از ازدواجمون گذشته بود و من تا به اون لحظه اصلا خانوادمو ندیده بودم.یعنی جرات نمیکردم حرفی بزنم یا میترسیدم برم و کسی نباشه و...تنها دلخوشیم همون محمد بود و بس.
تا اینکه دوباره به شدت حالش بد شد ویکماهی باز بردنش تهران.
و توی اون یکماهی که نبود حالم باز خوب نبود اینبار علاوه بر مشکلات گذشته مدام حالم بهم میخورد.همه انقدر درگیر محمد بودن حواسشون به من نبود و من بدون اینکه خودم متوجه باشم باردار بودم.
متاسفانه به محض ورود محمد باقر حالش بدتر و بدتر شد تا اینکه بعد یکماه یه شب توی خواب تموم کرد.
اولش نمیدونسم مرده فکر میکردم بازم حمله است اما محمد باقر همون شب توی خواب تموم کرد بدون اینکه بدونه داره پدر میشه.
بدنش انقدر سرد بود انگار سالها ی سال بود که رفته بود.روزی که محمد رفت منم مردم باهاش چون از سر مزار یکراست با اقای خسروی رفتم خونه پدرم گفت برو میام سراغت حالت خوب نیست ،منو برد.
اما چشمام به در خشک شد و خبری ازشون نشد حتی برای مراسم هفتم و چهلمم سراغی ازم نگرفتن.
روز چهلم حالم خیلی بد بود با اینکه مادرم رو بعد چند وقت دیده بودم تاثیری تو حال و احوالم نداشت و دلم بیتابه محمد باقر بود. تو همون چند سال کوتاه انقدر ازش محبت دیده بودم که دلم میخواست منم باهاش میمردم. اقام تا چهلم محمد باقر کاری به کارم نداشت و به حساب خودش کلی پذیرایی ام ازم میکردکه مثلا جلوی اقای خسروی سربلند باشه حتی کلی اصرار کرد برای مراسمم بره که قبول نکردن البته هنوز هیچکس از بارداریه من خبر نداشت.
منم بارداریه خیلی سبکی داشتم و اصلا ویار سراغم نمیومد حتی خودمم یادم میرفت که بچه ای تو وجودم دارم.
فقط شبا که خیلی بیتابه محمد میشدم توی حیاط گریه میکردم و بابچم حرف میزدم چقدر حیف که هنوز پا به دنیا نذاشته یتیم شده بود.یک روز مونده به چهلم اقام به مادرم گفت نمیشه که زن تو مراسم شوهرش شرکت نکنه.بهتره ما خودمون حوریه رو ببریم اونجا حتما اونا سرشون خیلی شلوغه و نمیتونن بیان سراغش اینطوری هم عرض ادبی کردیم و هم حوریه برمیگرده خونش.
خدا میدونه وقتی فکر میکردم قراره تنها تو اون خونه بدون محمد سر کنم پشتم از ترس و غصه میلرزید.
اماچاره چی بود من زن محمد بودم و خونمم اونجاخلاصه اقام لباس های مشکی و درخوری برای هممون تهیه کرد و از ادرسی که از بچه های شرکت گرفته بود. سوار مینی بوس شدیم و رفتیم
پرسون پرسون اونجا رو پیدا کردیم.
وقتی نزدیک خونه شدیم همه جا باز سیاه پوش بود و جمعیت زیادی داخل و بیرون خونه بودن.نزدیک تر که شدیم اقای خسروی رو دیدیم .اشکام بی امون میریخت باورم نمیشد محمد دیگه نیست.
مادرم زیر شونمو گرفت باهم راه افتادیم
نزدیک که شدیم اقای خسروی مارو دید.
ادامه ...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
12.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلیل تغییر ناگهانی آدم ها
تو زندگیتون میدونین چیه...؟
#استاد_اشکان_حُریت
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
8.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ایده
جالب با اسفنج (قسمت ۱ )
┈┈•°.✤🍃🌼🍃✤.°•┈┈
.🐹.⬿ایدھ هاے ڪاࢪبࢪدے
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
9.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ایده
جالب با اسفنج (قسمت ۲ )
┈┈•°.✤🍃🌼🍃✤.°•┈┈
.🐹.⬿ایدھ هاے ڪاࢪبࢪدے
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---