eitaa logo
زندگی شیرین🌱
52.9هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
8.6هزار ویدیو
0 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴 https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e رزرو تبلیغات👆 تبادل انجام نمیدم
مشاهده در ایتا
دانلود
9.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺آدمای عاشق چه ویژگی هایی دارند...؟ ‌ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
Mehdi Jahani Tanhaeiam.mp3
7.18M
🎻 ✨ 🎙 ❣ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 اونشب محمد باقر خیلی بی حال بود طوری که خیلی زود خوابید. و من تا خود صبح نگران بالای سرش ایستاده بودم.قرار بود همراه اقای خسروی بره تهران برای معالجه هرچه اصرار کردم راضی نشدن منو همراه خودشون ببرن.کلافه بودم بدون محمد اینجا با تمام بزرگیش برام حکم قفس داشت.یک هفته رفتو امدشون طول کشید و طی اون یک هفته تقریبا من فقط برای سرویس رفتن از اتاق بیرون میرفتم و از خوابو خوراک افتاده بودم. وقتی برگشتن چیزی به من نگفتن ولی از چهره باباش پیدا بود زیاد حال محمد باقر تعریفی نداره.باهاش که صحبت کردم گفت بارها اینطوری شده و اینبار دکتر بهش دارو داده بود. حواسمو جمع کردم که سر وقت داروهاشو بخوره درواقع مریضیش صرع بود.اون زمان انقدر علم پیشرفت نکرده بود و درمانها نصفه و نیمه پیش میرفت.و با همه هزینه ای که خانوادش میکردن بهبودی ای حاصل نمیشد. شدت حمله ها کم کم زیاد شده بود .طوری که ظرف ۶ ماه کلی ضعیف و لاغر شده بود.و کاری ازم بر نمیومد جز غصه خوردن گاهی یه کم بهتر بود باهام صحبت میکرد بهم دلداری میداد میگفت من هیچیم نیست.اما خب حال و روزش چیز دیگه ای میگفت. تقریبا یکسالی از ازدواجمون گذشته بود و من تا به اون لحظه اصلا خانوادمو ندیده بودم.یعنی جرات نمیکردم حرفی بزنم یا میترسیدم برم و کسی نباشه و...تنها دلخوشیم همون محمد بود و بس. تا اینکه دوباره به شدت حالش بد شد ویکماهی باز بردنش تهران. و توی اون یکماهی که نبود حالم باز خوب نبود اینبار علاوه بر مشکلات گذشته مدام حالم بهم میخورد.همه انقدر درگیر محمد بودن حواسشون به من نبود و من بدون اینکه خودم متوجه باشم باردار بودم. متاسفانه به محض ورود محمد باقر حالش بدتر و بدتر شد تا اینکه بعد یکماه یه شب توی خواب تموم کرد. اولش نمیدونسم مرده فکر میکردم بازم حمله است اما محمد باقر همون شب توی خواب تموم کرد بدون اینکه بدونه داره پدر میشه. بدنش انقدر سرد بود انگار سالها ی سال بود که رفته بود.روزی که محمد رفت منم مردم باهاش چون از سر مزار یکراست با اقای خسروی رفتم خونه پدرم گفت برو میام سراغت حالت خوب نیست ،منو برد. اما چشمام به در خشک شد و خبری ازشون نشد حتی برای مراسم هفتم و چهلمم سراغی ازم نگرفتن. روز چهلم حالم خیلی بد بود با اینکه مادرم رو بعد چند وقت دیده بودم تاثیری تو حال و احوالم نداشت و دلم بیتابه محمد باقر بود. تو همون چند سال کوتاه انقدر ازش محبت دیده بودم که دلم میخواست منم باهاش میمردم. اقام تا چهلم محمد باقر کاری به کارم نداشت و به حساب خودش کلی پذیرایی ام ازم میکردکه مثلا جلوی اقای خسروی سربلند باشه حتی کلی اصرار کرد برای مراسمم بره که قبول نکردن البته هنوز هیچکس از بارداریه من خبر نداشت. منم بارداریه خیلی سبکی داشتم و اصلا ویار سراغم نمیومد حتی خودمم یادم میرفت که بچه ای تو وجودم دارم. فقط شبا که خیلی بیتابه محمد میشدم توی حیاط گریه میکردم و بابچم حرف میزدم چقدر حیف که هنوز پا به دنیا نذاشته یتیم شده بود.یک روز مونده به چهلم اقام به مادرم گفت نمیشه که زن تو مراسم شوهرش شرکت نکنه.بهتره ما خودمون حوریه رو ببریم اونجا حتما اونا سرشون خیلی شلوغه و نمیتونن بیان سراغش اینطوری هم عرض ادبی کردیم و هم حوریه برمیگرده خونش. خدا میدونه وقتی فکر میکردم قراره تنها تو اون خونه بدون محمد سر کنم پشتم از ترس و غصه میلرزید. اماچاره چی بود من زن محمد بودم و خونمم اونجاخلاصه اقام لباس های مشکی و درخوری برای هممون تهیه کرد و از ادرسی که از بچه های شرکت گرفته بود. سوار مینی بوس شدیم و رفتیم پرسون پرسون اونجا رو پیدا کردیم. وقتی نزدیک خونه شدیم همه جا باز سیاه پوش بود و جمعیت زیادی داخل و بیرون خونه بودن.نزدیک تر که شدیم اقای خسروی رو دیدیم .اشکام بی امون میریخت باورم نمیشد محمد دیگه نیست. مادرم زیر شونمو گرفت باهم راه افتادیم نزدیک که شدیم اقای خسروی مارو دید. ادامه ... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
12.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلیل تغییر ناگهانی آدم ها تو زندگیتون میدونین چیه...؟ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
8.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جالب با اسفنج (قسمت ۱ ) ┈┈•°.✤🍃🌼🍃✤.°•┈┈ .🐹.⬿ایدھ هاے ڪاࢪبࢪدے 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
9.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جالب با اسفنج (قسمت ۲ ) ┈┈•°.✤🍃🌼🍃✤.°•┈┈ .🐹.⬿ایدھ هاے ڪاࢪبࢪدے 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🔴شش نکته که بسیاری از زوجین به آن توجه نمی‌کنند! همسر خود را به چشم یک شی‌ مسئول ننگرید. بلكه به شخصیت وجودی او احترام بگذارید. جنبه یا بخش‌هایی از شخصیت شوهرتان را كه باعث تمایز او از سایرین می‌شود مورد توجه و تحسین قرار دهید. برای اینكه همسرتان با شما روراست باشد سعی كنید او را درک كرده و برای افكار و احساساتش ارزش قایل شوید. اگر حرف‌ها و گفته‌های او مطابق میل شما نیست از خود واكنش تند نشان ندهید؛ زیرا به این وسیله بذر بی‌اعتمادی در زندگی خود می‌كارید. وقتی همسرتان با شما درد دل می‌كند و راز دلش را با شما در میان می‌گذارد، احساساتش را بپذیرید و به او نگویید كه اسرار درونش ناخوشایند و بی‌رحمانه است‌ و خیلی بد است. به طور مداوم از شوهرتان انتقاد نكنید زیرا انتقاد پیاپی باعث می‌شود كه شوهرتان از شما فاصله بگیرد. او را به درک نكردن‌، عدم صمیمیت و بی‌احساس بودن متهم نكنید. زیرا او درک كردن‌، صمیمیت و با احساس بودن را به شیوه خودش نشان می‌دهد.. 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
24.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ 🔖دوست دارید بچه‌هاتون مطیع باشن و به اصطلاح بهتون چشششم بگن امّا نمی دونید چطور؟🤔 ‌ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 لاغر شده بود معلوم بود در نبود محمد باقر به اونا هم سخت گذشته. اخمی بین پیشونیش انداخت و جلو اومد اقام نزدیک شد و تسلیت گفت مادرمم همین طور.اما خسروی جای این که جوابشون رو بده رو به من گفت خودسر شدی دختر مگه نگفتم نیا تا خودم بگم برای چی لشکر کشی کردی اومدی اینجا. از بغض و ناراحتی نمیتونستم حرفی بزنم یعنی عادت نداشتم دوسالی که گذشت من جز چشم حرف دیگه ای از دهانم خارج نشده بود.اقام پیش دستی کرد و گفت عفو کنید اقا بالاخره زن شوهر مرده خوبیت نداره تو مراسم شوهر مرحومش نباشه خیلی بیتابه با خودم گفتم حتما شما سرتون شلوغه خودم اوردمش دست بوسی.خسروی با تندی گفت تو خیلی غلط اضافه کردی برای من تصمیم گرفتی. اقام سریع خودشو جم و جور کرد و گفت این چه حرفیه اقا شما بزرگ مایی کی باشیم که براتون تصمیم بگیریم فقط... خسروی بین حرفای اقام پرید و گفت پس دیگه بیشتر از این اعصاب منو خراب نکن دست زنو دخترتو بگیر و برگرد همون جایی که اومدی. یه قدم جلو رفتم و به خودم جرات دادمو گفتم اقا خواهش میکنم اگه شما بگید پدرمادرمو میفرستم برن ولی من کجا برم اینجا خونمه میخوام تو مراسمه شوهرم باشم ..، که خسروی با پشت دستی ای که به دهانم زد طعم شور خون رو تو دهنم احساس کردم.گفت از کی تا حالا اونقدر آدم شدی که رو حرف من حرف میاری.وقتی گفتم نمیشه یعنی نمیشه.اقام مداخله کرد و لباسمو کشید و گفت بله اقا درست میگن باشه اقا ما میریم.منتظرتون میمونیم خدا بهتون صبر بده.خسروی پشتشو کرد و سمت در حیاط رفت و ماهم ناچاری دست از پا دراز تر برگشتیم شهرمون‌ .قبلش هر چی از اقام خواهش کردم منو ببره سر خاک محمد قبول نکرد و تا خود خونه غر غر کرد که معلوم نیست چکار کردی که عین سگ انداختنت بیرون نمیخان حتی ببیننت. انگار یادش رفته بود من بخاطر دزدی ای که اون کرده بود اینطور خار و خفیف شدم اون میگفت و من اروم اروم گریه میکردم. هرچی ام مادرم میگفت چرا انقدر دلت از سنگه مرد بسه دیگه ولش کن بچم دلش خون هست تو دیگه هی داغ دلشو تازه نکن.اون موقع که گفتم نذار دخترت بدبخت بشه نذار زنه یه ادم فلج و بیمار بشه گوش ندادی چقدر گفتم دست از سر این بچه بردار.هی این گفت و اون جواب داد تا اخر سر وقتی رسیدیم خونه یه کتک حسابی اقام بهش زد.تقریبا مطمئن بودم که باردارم اما هنوز روم نمیشد به کسی حرفی بزنم.اما یکماه که گذشت یه روز مادرم گفت حوریه تو اون مدت که زن محمد بودی کاش یه بچه میاوردی اینطوری دیگه بخاطر نوه شونم که شده بود نمیتونستن باهات اینطوری رفتار کنن. بعد نگام کرد و گفت البته اون بدبخت مریض بوده شاید بچش نمیشده. همین حرف مادرم باعث شد بهش بگم که احتمالا الان باردارم. مادرم تا شنید محکم به صورتش زد و گفت چرا الان میگی.تا حالا لال بودی دختر و جواب من فقط سکوت بود و گریه و خجالتی بی انتها.فردا صبح مادرم منو برد پیش یه طبیب اونم چند تا سوال پرسید و معاینم کرد تایید کرد که باردارم. و تقریبی هم گفت باید نزدیک ۳ تا ۳ونیم ماهم باشه.مادرم بنده خدا نمیدونست خوشحال باشه یا ناراحت ولی متوجه بودم با گوشه روسری چشمای نمدارشو پاک کرد و باهم رفتیم خونه. ازاون روز نمیذاشت زیاد کار کنم میگفت این نوه خاندان خسرویه باید مراقب باشی این بچه میتونه پشت و پناهت باشه الان بار شیشه داری و..... ازاین حرفای مثلا دلگرم کننده.بعدم گفت تا اخر این ماه اگه اومدن دنبالت که هیچ اگه نیومدن باید به اقات بگیم دوباره برت گردونه چشم روشنی بگیره از خسرویا. یادم رفت بگم تو اون دوسالی که من ازدواج کرده بودم کوکب و آقام چند بار بحثشون میشه و کوکب برمیگرده ده میگه شهر نمیتونه بمونه با دخترش میره ده اقام اونجا براش خونه میگیره و هر چند وقت یبارم میرفت و بهش سر میزد. اینجام مادرم باز میرفت کلفتی و اقامم عملگی میکرد و خرجشونو در میاوردن. برادرمم بزرگتر شده بود و اونم کار میکرد اما خب اخلاق اقام هنوز بد بود. اخر ماه شد و خبری نشدانگار نه انگار من روزی زن پسرشون بودم. مادرم جریان بارداریمو که اقام گفت اولش خیلی عصبانی شد و گفت اگه میدونستم شکمت قراره بیاد بالا عمرا راهت نمیدادم. اما یکم که با خودش فکر کرد انگار مزه پولدارشدن به واسطه بچه من زیر زبونش مزه کرد و گفت حاضر باش تو این هفته میبرمت خونت اگه از روز اول لال مونی نگرفته بودی اجازه نمیدادم اونطوری بندازنت بیرون. مگه الکیه این بچه ارث میبره از خسرویا حق ندارن راهت ندن. ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫 ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼 ـ🌼🤍🌼🤍🌼 روزی روزگاری درسرزمینی دهقانی و شکارچی باهم همسایه بودند. شکارچی سگی داشت که هر بار از خانه شکارچی فرار میکرد و به مزرعه و آغل دهقان میرفت و خسارتهای زیادی به بار می آورد. هر مرتبه دهقان به منزل شکارچی میرفت و شکایت از خسارت هائی که سگ او به وی وارد آورده میکرد. هر بار نیز شکارچی با عذر خواهی قول میداد که جلوی سگش را بگیرد و نگذارد دیگر به مزرعه وی برود. مرتبه بعد که همین حادثه اتفاق افتاد ، دهقان که دیگه از تکرار حوادث خسته شده بود ، بجای اینکه پیش همسایه اش برود و شکایت کند ، سراغ قاضی محل رفت تا از طریق قانون شکایت کند. در محل قاضی هوشمندی داشتند دهقان برای قاضی ماجرا را تعریف کرد. قاضی به وی گفت من میتوانم حکم صادر کنم و همسایه را مجبور کنم و با زور تمام خسارت وارد آمده به شما پرداخت کند. ولی این حکم دو نکته منفی دارد. یکی احتمال اینکه  که باز هم این اتفاق بیفتد هست، دیگر اینکه همسایه ات با شما بد شده برای خودت یک دشمن ساخته ای. آیا میخواهی در خانه ای زندگی کنی که دشمنت در کنار شما و همسایه شما باشد؟ راه دیگری هم هست اگر حرف هائی را که به شما میزنم اجرا کنی احتمال وقوع حادثه جدید خیلی کمتر و در حین حال از همسایه ات بجای دشمن یک دوست و همیار ساخته ای. وی گفت اگر اینطور است حرف شما را قبول میکنم و به مزرعه خویش رفت و دوتا از قشنگترین بره های خودش را از آغلش بر داشت و به خانه شکارچی رفت. دهقان در زد، شکارچی در را باز کرد و با قیافه عبوسی به وی گفت دیگه سگ من چکار کرده؟ دهقان در جواب، به شکارچی گفت من آمدم از شما تشکر کنم که لطف کردید و سعی کردید جلوی سگ تان را بگیرید که به مزرعه من نیاید. بخاطر اینکه من چندین مرتبه مزاحم شما شده ام دوتا بره به عنوان هدیه برای فرزندان شما آوردم. شکارچی قیافه اش باز شد و شروع به خنده کرد و گفت نه شما باید ببخشید که سگ من به مزرعه شما آمده. با هم خداحافظی کردند وقتی داشت به مزرعه اش برمی گشت صدای شادی و خوشحالی فرزندان وی را از گرفتن هدیه ای که به آنها داده بود را می شنید. دهقان روز بعد دید همسایه اش خانه کوچکی برای سگش درست کرده که دیگه نتواند به مزرعه وی برود. چند روز بعد شکارچی به خانه دهقان آمد و دوتا بز کوهی که تازه شکار کرده بود را به عوض هدیه ای که به وی داده بود داد و با صورتی خندان گفت چقدر فرزندانش خوشحالند وچقدر از بازی با آن بره ها لذت میبرند و اگر کاری در مزرعه دارد با کمال میل به وی کمک خواهد کرد.🌱 📌📖 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
21.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به کسی اجازه نده خط قرمزهات رو رد کنه ...❌👍 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---