eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.8هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
2 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
شروع دوباره ی درد شونزده سالگی پدر پیرم از سر نداری منو مجبور به ازدواج با مردی کرد که شانزده سال ازم بزرگ تر بود. از روستا اومدم شهر، بالای خونه ی مادرشوهرم زندگی می کردم.. مادرشوهرم هی بچه بچه می کرد اما همسرم همش میگفت نه من بچه میخوام چیکار و اینا. دو سال بعد ناخواسته باردار شدم، همسرم وقتی فهمید کلی اخم و تخم کرد ولی بعد از چند وقت دیگه چیزی نگفت. پسرم که دنیا اومد اصلا بهش محل نمی داد، انگار که اصلا بچه ی خودش نیست. مادرشوهرم هی قربون صدقه ی پسرم می رفت اما همسرم اصلا کاملا بی اعتنا بود. دو سال همونطور گذشت. درست چهار روز بعد از تولد دو سالگی پسرم، پدر شوهرم از بالای نردبان افتاد و فوت شد! تا چهلم پدر شوهرم اصلا شوهرم رو درست و حسابی نمیدیم، انقدر هم کار بود که وقت نمی کردم زیاد پیگیرش بشم. بعد از چهلمش، یه روز مادر شوهرم سراسیمه اومد خونمون و با اخم و ناراحتی رو به شوهرم گفت از مجید پسر جاریش شنیده که شوهرم خونه رو فروخته! آخه پدر شوهرم هر دو طبقه رو به اسم شوهرم زده بود! شوهرم هم با خونسردی گفت آره، مال خودمو اختیارشو دارم، خودم می خواستم بهتون بگم حالا مجید دهن لقی کرده، اول ماه دیگه باید خالی کنیم خونه رو. مادر شوهرم با گریه و داد و فریاد گفت کجا خالی کنیم؟ کجا بریم؟ رضا (همسرم) در حالی که بلند می شد سمت سرویس می رفت گفت یه خونه گرایه کردم دو کوچه پایین تر، فعلا میریم اونجا تا یه خونه ی دیگه بخرم. بعد رفت داخل سرویس و درو بست. از گریه ی مادرشوهرم منم اشکم در اومده بود اما کاری از هیچ کدوممون بر نمی اومد. چشم بر هم زدن شد اول ماه و ما اسباب کشی کردیم تو خونه ی اجاره ای. خواهر شوهرم سهم ارثشو که مغازه ی پدر شوهرم بود رو با طلاهای مادرشوهرم فروخت برای مادرش یه خونه گرفت، می گفت مادر یه عمر خانم خودش بوده، حالا نمیخوام بخاطر بی عقلی پسرش اجازه نشین بشه. مادر شوهرم که ازمون جدا شد کم کم دیر اومدنا و الکی دعوا راه انداختن های رضا هم شروع شد. به ماه نکشید که گفت میخواد طلاقم بده و با زنی که دوستش داره ازدواج کنه. بدون هیچ مهری، حضانت پسرم رو داد بهم و طلاقم داد. رو نداشتم برگردم روستا. بر می گشتم هم چیزی درست نمی شد، پدر پیرم برای خودش و زن و بچه اش به زور نون در میاورد، دیگه نمی تونست من و بچه امو هم تحمل کنه! مادر شوهرم منو برد پیش خودش.. فقط آه می کشید و رضا رو نفرین می کرد. انگشترمو فروختم و رفتم کلاس آرایشگری ثبت نام کردم. بعد از یک سال یه آرایشگاه کوچیک تو محل خودمون زدم و در آمدشو زدم به زخم های زندگیم. خبر های رضا رو می شنیدیم که با زن پول داری ازدواج کرده و یه خونه ی بزرگ ویلایی بالا شهر خریده. به درک.. سپرده بودمش به اون بالایی، خداست، حق منو و پسرمو مادر پیرش رو ازش می گرفت، به خودش قسم که می گرفت! کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خدمت همه شما لطفا حرفهای منو داخل کانال خوبتون بگذارید من اقا هستم این شرح حال من هست من وقتی ازدواج کردم همش از روی لج بازی و ندونم کاری خودم بود من 20 سال پیش ازدواج کردم ولی همون موقع فهمیدم که اشتباه کردم و اصلا به هم نمیخوریم چه اخلاق چه طرز فکر و همه چیز، همش با هم هر روز مشگل داشتیم و دعوا و اعصاب خوردکنی، من هم به دنبال عشق بیرون خونه رابطه داشتم ولی یک شب خواب دیدم که در عالم خواب بهم گفت توبه کن و گرنه به 6 ماه عذاب میشی و میمیری من اول توجه نکردم ولی به عزت و جلال خداوند اون اتفاق افتاد و من توبه کردم و خداوند توبه منو قبول کرد و از اون وقت فهمیدم هیچ چیز ی ارزش نداره جز خانواده خودم و عاشق همسرم شدم و سعی کردم خوبی هاش رو ببینم و از همه مهمتر همیشه خدا رو اول از هر چیزی جلوی چشم هام داشته باشم و رابطه معنوی خودم رو با خدا و پیغمبر و اولاد اون بیشتر کنم الان هم 2 تا بچه دارم که عاشقانه دوستشان دارم و یک لحظه دوری همسر و بچه هام رو نمتونم تحمل کنم و در این همه سال حتی سرم هم از روی زمین بلند نکردم و به همسرم وفادار هستم و اون رو با اینکه یک زن معمولی هست با تمام دنیا عوض نمیکنم و همسرم هم همینطور میخوام به این برادر و خواهر های که داخل کانال هستش بگم به خدا باید در محضر خدا جوابگو باشن واز خدا بترسن مخصوط کسانی که میفهمم با طرفشون متاهل هستش ارتباط دارند بترسن از خدا و سعی کنن به همسرشون به چشم خوب نگاه کنن تا زندگی براشون شیرین بشه و اول تغییر رو از خودشون شروع کنن زندگی و عمر خیلی کوتاه تر از این حرف هاست و اگر نمیتونن زندگی کنن با احترام از هم جدا شن نه به هم خیانت کنن چون طرف مقابل میشکنه ببخشید زیاد درد و دل کردم برای همشون از خدای متعال میخوام چشمشون رو باز کنه و خوشبخت بشن گول ظاهر آدم هارو نخوریم ما انسان ها گاهی چقدر زود گول میخوریم، گول ظاهر، گول اخلاق، گول مادیات! من ترانه هستم.. دختری ۳۱ ساله که بخاطر درس و کار ازدواج نکردم. یه روز توی شرکت با یه آقایی آشنا شدم.. دو سال ازم بزرگ تر بود، کمی باهم ارتباط داشتیم، پسر خوب و کاری بود، خونه و ماشین و کار هم داشت. خیلی هم جنتلمن و مهربان بود. تقریبا هر دو هفته برام کادو می گرفت، حتی یک شاخه گل. خیلی وقت ها میومد دنبالم میبردم سر کار، بعدش میرفتیم شام بیرون. بعد از شش ماه ازش خواستم بیاد خواستگاری اما اون هر بار بهونه می آورد و شونه خالی می کرد. کم کم رفتار هاش سرد شد. هرشب باهام تصویری تماس میگرفت که دیگه اونم تماس نگرفت، منم که دو سه باری تماس گرفتم رد داد و گفت تنها نیست. شبا دیگه حتی پیام هم نمیداد و باعث شد من بهش شک کنم. یه روز مرخصی ساعتی گرفتم و تعقیبش کردم، از شرکت خارج شد رفت بالا شهر جلوی یه در بزرگ ایستاد. طولی نکشید که خانومی جوان بچه بغل از خونه بیرون اومد و سوار ماشین شد. حالم خیلی بد شده بود، خواستم برم جلو ببینم اون خانم کیه اما منصرف شدم. برگشتم شرکت اما مدت ها ذهنم درگیر بود. به پیشنهاد خواهرم تصمیم گرفتم برم تحقیق. بعد از پرس و جو تو شرکتش فهمیدم متاهله و یه دختر هم داره! انقدر شوکه شده بودم که واقعا نمی دونستم چی بگم و چی کار کنم! شب بهش پیام دادم و گفتم که از جریان خبر دارم و میدونم زن و بچه داره! بعد از یک ساعت پیام داد و خواهش کرد ببخشمش، گفت خانومش اون مدت ترکش کرده بود و از سر تنهایی اومده بود طرف من، یعنی من شده بودم عروسک خیمه شب بازی براش که بعد از بازی کردن باهام انداختتم بیرون! خیلی خیلی به غرورم برخورده بود. خیلی سعی کردم آروم باشم و خودمو جمع و جور کنم اما نشد! با تمام کادو هایی که برام گرفته بود و چت ها و پیام های تو گوشیم رفتم سمت اون خونه. همان خانم اون روزی اومد دم در.. با کلی من من کردم همه چیزو بهش گفتم، گفتم که تازه فهمیدم اون بی همه چیز متاهله، اومدم بهتون بگم تا متوجه بشید با چه جور آدمی داری زندگی میکنی! اشک توی چشم هاش جمع شد و با بغض گفت شما اولین نفری نیستی که اومده سراغم، خدا شاهده نمی دونم دیگه از دست این مرد چیکار کنم.. هر کاری هم بگی کردم اما دست از سر این کارا بر نمیداره، فقط بخاطر دخترم مجبورم به ادامه ی این زندگی، یک دقیقه هم نمی موندم پیشش! با اشک و بی حرف عقب عقب رفته و تند تند سمت بالای کوچه رفتم. چقدر دلم برای خانومش سوخت، بیچاره گیر چه خدا نشناسی افتاده بود، خدا بهش رحم کنه. موقع سوار تاکسی شدن، لحظه ای نگاهم به نگاه متعجب سروش که داشت میپیچید تو کوچه افتاد و مطمعنا فهمیده رفتم سراغ زن اش! مواظب باشیم، مواظب خودمون، احساسمون، پاک بودنمون، مواظب وجدان هر چند کممون!‌ پایان کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #سی (مصطفی) انگار به مسعود برمی‌خورد: -خود خدا دستور د
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (حسن) با دوتا شیرکاکائو و کیک سر می‌رسد. خدا خیرش بدهد، از صبح تا الان چیز درست و حسابی نخورده‌ام. روی صندلی راننده می‌نشیند و درحالی که نگاهش به جمعیت است می‌گوید: -شعاراشون داره میره به سمت شعارای فتنه. کیک را با ولع گاز می‌زنم. شکم گرسنه ایمان ندارد! عباس اما کیک و شیرکاکائو را کناری می‌گذارد و خیره می‌شود به جمعیت. نمی‌دانم چطور است که کله‌اش بدون خوردن هم خوب کار می‌کند؟! چندنفری که میاندارند، دست می‌زنند. عده‌ای که فیلم می‌گیرند ماسک زده‌اند یا شال گردن دور صورتشان پیچیده‌اند. درحالی که کیک را می‌بلعم می‌گویم: - ببین! اینا ماسک دارن مشکوکنا! عباس درجه بخاری ماشین را زیاد می‌کند و دستانش را به هم می‌مالد: -معلومه! ابدا من باور کنم اینا دانشجوئن! اما چکار می‌تونیم بکنیم؟ تا وقتی اقدام خشن نکنن عملا آمریکاییم! حسن: چی؟ آمریکا؟ می‌خندد: - هیچ غلطی نمی‌توانیم بکنیم! از خنده، شیرکاکائو از بینی‌ام بیرون می‌ریزد. عباس خنده‌کنان چند دستمال کاغذی از روی داشبورد دستم می‌دهد: -جمع کن خودت رو! صورتم را تمیز می‌کنم، عباس با بیسیم حرف می‌زند. صدای سیدحسین است که می‌گوید: - اینجا دارن شعارای ناجور میدن... دیگه اصلا حرف اقتصاد نیست... به آقا دارن توهین می‌کنن... عباس برعکس ما آرام است؛ انگار نه انگار که حرف درگیری خیابانی و اغتشاش وسط است: -سیدجان شما کجایی؟ مصطفی: ترک موتور، با احمد، روبه‌روی در اصلی دانشگاه. لیدراشون دارن جمعیت رو می‌برن وسط خیابون... عباس: سید نمی‌خواد اقدامی کنی، فقط سعی کن لیدراشون رو شناسایی کنی. یه جوری که تابلو نشه فیلم بگیر، ولی بهت حساس نشن. نیروی انتظامی بلده چجوری برخورد کنه با اینا. مصطفی: باشه. یا علی. پوسته کیک و شیرکاکائو را داخل پاکت زباله می‌اندازم و رو به عباس می‌کنم: - اینا فکرای دیگه هم دارنا! ابرو بالا می‌دهد: - نگران نباش. اینا حکم ته مونده دارن. تو فقط فیلم بگیر، مخصوصا اونا که دوربین دستشونه! خانمی که ماسک تنفسی زده و سرتاپایش آبی است، فیلم می‌گیرد از وسط جمعیت. جوانی با کاپشن طوسی میانداری می‌کند اما ماسک ندارد. خانم دیگری با لباس بنفش و روی پوشیده، گوشی به دست فیلم می‌گیرد. شاید تعداد زیادی برای تماشا آمده‌اند. تا چنددقیقه پیش، دانشجوهای مذهبی هم شعارهای اقتصادی می‌دادند اما بعد از کمی درگیری لفظی، غیب‌شان زد. هنوز کنترل اوضاع از دست نیروی انتظامی خارج نشده. ناگاه چند موتور سوار سرمی‌رسند و پیاده می‌شوند و به دل جمعیت می‌روند؛ همه ریشو! سعی دارند جمعیت را متفرق کنند، اما اوضاع متشنج می‌شود. با آرنج به بازوی عباس می‌زنم: -اینا از کجا پیداشون شد؟ اینجا چکار می‌کنن؟ عباس کمی برافروخته می‌شود: -نمی‌دونم! مثلا دارن نهی از منکر می‌کنن... وای... با بیسیم حرف می‌زند: -این حزب اللهی‌هایی که ریختن وسط جمعیت حرف حساب‌شون چیه؟ نمی‌شنوم چه جوابی می‌گیرد. فقط می‌بینم که صدای کف و سوت می‌آید. جمعیت متفرق، پراکنده شعار می‌دهند. نیروی انتظامی جلوی درگیری را می‌گیرد. شعارهای متضاد گوشم را پرکرده. عباس با صدایی نسبتا بلند می‌گوید: -چی؟ انقلاب؟ فردوسی؟ باشه اومدم... یا علی! 🇮🇷ادامه دارد... ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی ✍️با ما باشید کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (مصطفی) وقتی خبر اعتراض دانشجویان را جلوی دانشگاه شنیدیم، چندان جدی نگرفتیم. با خودم گفتم مثل همیشه است که می‌آیند دوتا شعار می‌دهند و می‌روند و تمام می‌شود؛ اما وقتی به حوزه احضارمان کردند و گفتند باید حواس‌مان به خیابان انقلاب باشد، فهمیدم خبرهایی فراتر از یک اعتراض دانشجویی به وضعیت اقتصادی هست. صبح که خبری نبود، اما گویا خواب‌هایی برای عصر دیده‌اند. صدایم را بلند می‌کنم تا به علی که ترکم نشسته برسد: -سال هشتاد و هشت چندسالت بود؟ علی هم بلند می‌گوید: -دوازده سال! چطور؟ مصطفی: هیچی، می‌خواستم ببینم چیزی یادت میاد یا نه؟ علی: خیلی نه. در دل حرص می‌خورم که چرا بیسیم دست‌مان داده‌اند. داد می‌زنم: -این بیسیما تابلومون می‌کنه، می‌ریزن سرمون. ببین کی بهت گفتم؟ مصطفی: چاره‌ای نبود. گفتن ممکنه موبایلا خط نده. دیدی که محاصره‌مون کردن یه بیسیم انداختن توی دامنمون! خنده‌ام می‌گیرد. این محاصره را خوب آمد! باد سرد دی ماه صورتم را می‌سوزاند. علی می‌گوید: -انگار سیدحسین و عباسم دارن میان سمت فردوسی... معلوم نیس چه خبر قراره بشه؟ مصطفی: خدا بخیر کنه! به میدان فردوسی می‌رسیم. ظاهرا همه چیز عادیست؛ مردم می‌روند و می‌آیند. صدای اذان را از همراهم می‌شنوم. مسجد این دور و بر نیست و نمی‌شود هم از اینجا جم بخوریم. نماز را کنار خیابان می‌خوانیم. سلام نماز را که می‌دهم، صدای عباس را از بیسیم می‌شنوم: -کجایید مصطفی جان؟ مصطفی: میدون فردوسی، کنار ایستگاه مترو. عباس: ما الان نزدیک پل کالجیم، خیلی آروم بیاین به سمت ما، حواستون باشه به همه چی. می‌دونی که؟ مصطفی: آره. سیدحسین کجاست؟ عباس: اونام دارن میان سمت شما. ما با ماشینیم اونا با موتور. مصطفی: باشه، می‌بینمت. یا علی. علی هنوز در سجده است. سر شانه‌اش می‌زنم: -پاشو داداش... باید بریم... از معراج بیا پایین یه امشب رو! وقتی سر از سجده برمی‌دارد و چشمم به چهره برافروخته و چشمان سرخش می‌افتد، آب می‌شوم. خجالت زده می‌گویم: -شرمنده انگار خیلی اون بالاها سیر می‌کردی...! بزرگوارانه می‌خندد و ترک موتور می‌نشیند. کم کم سروصداها شروع می‌شود؛ شعارهای همیشگی‌شان: -نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران! -مرگ بر دیکتاتور! -... بین جمعیت چشم می‌گردانم؛ باید لیدرها را پیدا کنیم. لحظه به لحظه صدایشان بالاتر می‌رود و شعارهایشان تندتر می‌شود. علی همراهش را گذاشته روی حالت پرواز ولی طوری وانمود می‌کند که درحال صحبت است. دارد از جمعیت فیلم می‌گیرد. شاید پنجاه نفر هم نباشند؛ اما خیابان را بند آورده‌اند. نیروی انتظامی به حالت آماده باش ایستاده. گاهی چیزی در داستان‌ها می‌خوانید و در فیلم‌ها می‌بینید؛ اما باید در این موقعیت باشید تا معنای دلشوره‌ام را بفهمید. جمعیتی که شکل و شمایل‌شان بیشتر به اوباش می‌خورد تا دانشجو و اکثرا یا ماسک تنفسی زده‌اند و صورتشان را با شال گردن پوشانده‌اند. صدای عباس است که پشت بیسیم می‌گوید: -بچه‌ها مواظب باشین کسی کشته نشه! حتی اگه شده خودتون سپر بشید؛ کسی کشته نشه! 🇮🇷ادامه دارد...