سلام خدمت همه شما لطفا حرفهای منو داخل کانال خوبتون بگذارید
من اقا هستم این شرح حال من هست
من وقتی ازدواج کردم همش از روی لج بازی و ندونم کاری خودم بود
من 20 سال پیش ازدواج کردم ولی همون موقع فهمیدم که اشتباه کردم و اصلا به هم نمیخوریم چه اخلاق چه طرز فکر و همه چیز، همش با هم هر روز مشگل داشتیم و دعوا و اعصاب خوردکنی، من هم به دنبال عشق بیرون خونه رابطه داشتم ولی یک شب خواب دیدم که در عالم خواب بهم گفت توبه کن و گرنه به 6 ماه عذاب میشی و میمیری من اول توجه نکردم ولی به عزت و جلال خداوند اون اتفاق افتاد و من توبه کردم و خداوند توبه منو قبول کرد و از اون وقت فهمیدم هیچ چیز ی ارزش نداره جز خانواده خودم و عاشق همسرم شدم و سعی کردم خوبی هاش رو ببینم و از همه مهمتر همیشه خدا رو اول از هر چیزی جلوی چشم هام داشته باشم و رابطه معنوی خودم رو با خدا و پیغمبر و اولاد اون بیشتر کنم الان هم 2 تا بچه دارم که عاشقانه دوستشان دارم و یک لحظه دوری همسر و بچه هام رو نمتونم تحمل کنم و در این همه سال حتی سرم هم از روی زمین بلند نکردم و به همسرم وفادار هستم و اون رو با اینکه یک زن معمولی هست با تمام دنیا عوض نمیکنم و همسرم هم همینطور میخوام به این برادر و خواهر های که داخل کانال هستش بگم به خدا باید در محضر خدا جوابگو باشن واز خدا بترسن مخصوط کسانی که میفهمم با طرفشون متاهل هستش ارتباط دارند بترسن از خدا و سعی کنن به همسرشون به چشم خوب نگاه کنن تا زندگی براشون شیرین بشه و اول تغییر رو از خودشون شروع کنن زندگی و عمر خیلی کوتاه تر از این حرف هاست و اگر نمیتونن زندگی کنن با احترام از هم جدا شن نه به هم خیانت کنن چون طرف مقابل میشکنه ببخشید زیاد درد و دل کردم برای همشون از خدای متعال میخوام چشمشون رو باز کنه و خوشبخت بشن
گول ظاهر آدم هارو نخوریم
ما انسان ها گاهی چقدر زود گول میخوریم، گول ظاهر، گول اخلاق، گول مادیات!
من ترانه هستم.. دختری ۳۱ ساله که بخاطر درس و کار ازدواج نکردم.
یه روز توی شرکت با یه آقایی آشنا شدم.. دو سال ازم بزرگ تر بود، کمی باهم ارتباط داشتیم، پسر خوب و کاری بود، خونه و ماشین و کار هم داشت.
خیلی هم جنتلمن و مهربان بود.
تقریبا هر دو هفته برام کادو می گرفت، حتی یک شاخه گل.
خیلی وقت ها میومد دنبالم میبردم سر کار، بعدش میرفتیم شام بیرون.
بعد از شش ماه ازش خواستم بیاد خواستگاری اما اون هر بار بهونه می آورد و شونه خالی می کرد.
کم کم رفتار هاش سرد شد.
هرشب باهام تصویری تماس میگرفت که دیگه اونم تماس نگرفت، منم که دو سه باری تماس گرفتم رد داد و گفت تنها نیست.
شبا دیگه حتی پیام هم نمیداد و باعث شد من بهش شک کنم.
یه روز مرخصی ساعتی گرفتم و تعقیبش کردم، از شرکت خارج شد رفت بالا شهر جلوی یه در بزرگ ایستاد.
طولی نکشید که خانومی جوان بچه بغل از خونه بیرون اومد و سوار ماشین شد.
حالم خیلی بد شده بود، خواستم برم جلو ببینم اون خانم کیه اما منصرف شدم.
برگشتم شرکت اما مدت ها ذهنم درگیر بود.
به پیشنهاد خواهرم تصمیم گرفتم برم تحقیق.
بعد از پرس و جو تو شرکتش فهمیدم متاهله و یه دختر هم داره!
انقدر شوکه شده بودم که واقعا نمی دونستم چی بگم و چی کار کنم!
شب بهش پیام دادم و گفتم که از جریان خبر دارم و میدونم زن و بچه داره!
بعد از یک ساعت پیام داد و خواهش کرد ببخشمش، گفت خانومش اون مدت ترکش کرده بود و از سر تنهایی اومده بود طرف من، یعنی من شده بودم عروسک خیمه شب بازی براش که بعد از بازی کردن باهام انداختتم بیرون!
خیلی خیلی به غرورم برخورده بود.
خیلی سعی کردم آروم باشم و خودمو جمع و جور کنم اما نشد!
با تمام کادو هایی که برام گرفته بود و چت ها و پیام های تو گوشیم رفتم سمت اون خونه.
همان خانم اون روزی اومد دم در..
با کلی من من کردم همه چیزو بهش گفتم، گفتم که تازه فهمیدم اون بی همه چیز متاهله، اومدم بهتون بگم تا متوجه بشید با چه جور آدمی داری زندگی میکنی!
اشک توی چشم هاش جمع شد و با بغض گفت شما اولین نفری نیستی که اومده سراغم، خدا شاهده نمی دونم دیگه از دست این مرد چیکار کنم.. هر کاری هم بگی کردم اما دست از سر این کارا بر نمیداره، فقط بخاطر دخترم مجبورم به ادامه ی این زندگی، یک دقیقه هم نمی موندم پیشش!
با اشک و بی حرف عقب عقب رفته و تند تند سمت بالای کوچه رفتم.
چقدر دلم برای خانومش سوخت، بیچاره گیر چه خدا نشناسی افتاده بود، خدا بهش رحم کنه.
موقع سوار تاکسی شدن، لحظه ای نگاهم به نگاه متعجب سروش که داشت میپیچید تو کوچه افتاد و مطمعنا فهمیده رفتم سراغ زن اش!
مواظب باشیم، مواظب خودمون، احساسمون، پاک بودنمون، مواظب وجدان هر چند کممون!
پایان
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
6.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
2.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کسی امتحان کرده 🤔😃
#آشپزی
#مطبخ
#کدبانو
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
8.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باورت میشه اینا شیشه ترشی باشن 😲😳
#خلاقیت
#ترفند
#خانه_داری
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
7.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #سی (مصطفی) انگار به مسعود برمیخورد: -خود خدا دستور د
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #سی_ویک
(حسن)
با دوتا شیرکاکائو و کیک سر میرسد.
خدا خیرش بدهد، از صبح تا الان چیز درست و حسابی نخوردهام.
روی صندلی راننده مینشیند و درحالی که نگاهش به جمعیت است میگوید:
-شعاراشون داره میره به سمت شعارای فتنه.
کیک را با ولع گاز میزنم.
شکم گرسنه ایمان ندارد! عباس اما کیک و شیرکاکائو را کناری میگذارد و خیره میشود به جمعیت. نمیدانم چطور است که کلهاش بدون خوردن هم خوب کار میکند؟!
چندنفری که میاندارند، دست میزنند.
عدهای که فیلم میگیرند ماسک زدهاند یا شال گردن دور صورتشان پیچیدهاند.
درحالی که کیک را میبلعم میگویم:
- ببین! اینا ماسک دارن مشکوکنا!
عباس درجه بخاری ماشین را زیاد میکند و دستانش را به هم میمالد:
-معلومه! ابدا من باور کنم اینا دانشجوئن! اما چکار میتونیم بکنیم؟ تا وقتی اقدام خشن نکنن عملا آمریکاییم!
حسن: چی؟ آمریکا؟
میخندد:
- هیچ غلطی نمیتوانیم بکنیم!
از خنده، شیرکاکائو از بینیام بیرون میریزد. عباس خندهکنان چند دستمال کاغذی از روی داشبورد دستم میدهد:
-جمع کن خودت رو!
صورتم را تمیز میکنم، عباس با بیسیم حرف میزند.
صدای سیدحسین است که میگوید:
- اینجا دارن شعارای ناجور میدن... دیگه اصلا حرف اقتصاد نیست... به آقا دارن توهین میکنن...
عباس برعکس ما آرام است؛ انگار نه انگار که حرف درگیری خیابانی و اغتشاش وسط است:
-سیدجان شما کجایی؟
مصطفی: ترک موتور، با احمد، روبهروی در اصلی دانشگاه. لیدراشون دارن جمعیت رو میبرن وسط خیابون...
عباس: سید نمیخواد اقدامی کنی، فقط سعی کن لیدراشون رو شناسایی کنی. یه جوری که تابلو نشه فیلم بگیر، ولی بهت حساس نشن. نیروی انتظامی بلده چجوری برخورد کنه با اینا.
مصطفی: باشه. یا علی.
پوسته کیک و شیرکاکائو را داخل پاکت زباله میاندازم و رو به عباس میکنم:
- اینا فکرای دیگه هم دارنا!
ابرو بالا میدهد:
- نگران نباش. اینا حکم ته مونده دارن. تو فقط فیلم بگیر، مخصوصا اونا که دوربین دستشونه!
خانمی که ماسک تنفسی زده و سرتاپایش آبی است، فیلم میگیرد از وسط جمعیت.
جوانی با کاپشن طوسی میانداری میکند اما ماسک ندارد.
خانم دیگری با لباس بنفش و روی پوشیده، گوشی به دست فیلم میگیرد. شاید تعداد زیادی برای تماشا آمدهاند.
تا چنددقیقه پیش،
دانشجوهای مذهبی هم شعارهای اقتصادی میدادند اما بعد از کمی درگیری لفظی، غیبشان زد. هنوز کنترل اوضاع از دست نیروی انتظامی خارج نشده.
ناگاه چند موتور سوار سرمیرسند و پیاده میشوند و به دل جمعیت میروند؛ همه ریشو! سعی دارند جمعیت را متفرق کنند،
اما اوضاع متشنج میشود. با آرنج به بازوی عباس میزنم:
-اینا از کجا پیداشون شد؟ اینجا چکار میکنن؟
عباس کمی برافروخته میشود:
-نمیدونم! مثلا دارن نهی از منکر میکنن... وای...
با بیسیم حرف میزند:
-این حزب اللهیهایی که ریختن وسط جمعیت حرف حسابشون چیه؟
نمیشنوم چه جوابی میگیرد.
فقط میبینم که صدای کف و سوت میآید. جمعیت متفرق، پراکنده شعار میدهند. نیروی انتظامی جلوی درگیری را میگیرد. شعارهای متضاد گوشم را پرکرده.
عباس با صدایی نسبتا بلند میگوید:
-چی؟ انقلاب؟ فردوسی؟ باشه اومدم... یا علی!
🇮🇷ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نقاب_ابلیس ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی
✍️با ما باشید
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #سی_ودو
(مصطفی)
وقتی خبر اعتراض دانشجویان را جلوی دانشگاه شنیدیم، چندان جدی نگرفتیم. با خودم گفتم مثل همیشه است که میآیند دوتا شعار میدهند و میروند و تمام میشود؛
اما وقتی به حوزه احضارمان کردند و گفتند باید حواسمان به خیابان انقلاب باشد، فهمیدم خبرهایی فراتر از یک اعتراض دانشجویی به وضعیت اقتصادی هست.
صبح که خبری نبود،
اما گویا خوابهایی برای عصر دیدهاند.
صدایم را بلند میکنم تا به علی که ترکم نشسته برسد:
-سال هشتاد و هشت چندسالت بود؟
علی هم بلند میگوید:
-دوازده سال! چطور؟
مصطفی: هیچی، میخواستم ببینم چیزی یادت میاد یا نه؟
علی: خیلی نه.
در دل حرص میخورم که چرا بیسیم دستمان دادهاند. داد میزنم:
-این بیسیما تابلومون میکنه، میریزن سرمون. ببین کی بهت گفتم؟
مصطفی: چارهای نبود. گفتن ممکنه موبایلا خط نده. دیدی که محاصرهمون کردن یه بیسیم انداختن توی دامنمون!
خندهام میگیرد. این محاصره را خوب آمد! باد سرد دی ماه صورتم را میسوزاند.
علی میگوید:
-انگار سیدحسین و عباسم دارن میان سمت فردوسی... معلوم نیس چه خبر قراره بشه؟
مصطفی: خدا بخیر کنه!
به میدان فردوسی میرسیم.
ظاهرا همه چیز عادیست؛ مردم میروند و میآیند. صدای اذان را از همراهم میشنوم. مسجد این دور و بر نیست و نمیشود هم از اینجا جم بخوریم.
نماز را کنار خیابان میخوانیم. سلام نماز را که میدهم،
صدای عباس را از بیسیم میشنوم:
-کجایید مصطفی جان؟
مصطفی: میدون فردوسی، کنار ایستگاه مترو.
عباس: ما الان نزدیک پل کالجیم، خیلی آروم بیاین به سمت ما، حواستون باشه به همه چی. میدونی که؟
مصطفی: آره. سیدحسین کجاست؟
عباس: اونام دارن میان سمت شما. ما با ماشینیم اونا با موتور.
مصطفی: باشه، میبینمت. یا علی.
علی هنوز در سجده است. سر شانهاش میزنم:
-پاشو داداش... باید بریم... از معراج بیا پایین یه امشب رو!
وقتی سر از سجده برمیدارد و چشمم به چهره برافروخته و چشمان سرخش میافتد، آب میشوم. خجالت زده میگویم:
-شرمنده انگار خیلی اون بالاها سیر میکردی...!
بزرگوارانه میخندد و ترک موتور مینشیند. کم کم سروصداها شروع میشود؛ شعارهای همیشگیشان:
-نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران!
-مرگ بر دیکتاتور!
-...
بین جمعیت چشم میگردانم؛
باید لیدرها را پیدا کنیم. لحظه به لحظه صدایشان بالاتر میرود و شعارهایشان تندتر میشود. علی همراهش را گذاشته روی حالت پرواز ولی طوری وانمود میکند که درحال صحبت است.
دارد از جمعیت فیلم میگیرد.
شاید پنجاه نفر هم نباشند؛ اما خیابان را بند آوردهاند. نیروی انتظامی به حالت آماده باش ایستاده. گاهی چیزی در داستانها میخوانید و در فیلمها میبینید؛ اما باید در این موقعیت باشید تا معنای دلشورهام را بفهمید. جمعیتی که شکل و شمایلشان بیشتر به اوباش میخورد تا دانشجو و اکثرا یا ماسک تنفسی زدهاند و صورتشان را با شال گردن پوشاندهاند.
صدای عباس است که پشت بیسیم میگوید:
-بچهها مواظب باشین کسی کشته نشه! حتی اگه شده خودتون سپر بشید؛ کسی کشته نشه!
🇮🇷ادامه دارد...
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #سی_وسه
(حسن)
-مرگ بر...! مرگ بر...!
-سبز و بنفش بهانهست/ اصل نظام نشانه ست.
-نترسید نترسید/ ما همه باهم هستیم.
-مرگ بر دیکتاتور...
ماشین میلیمتری جلو میرود.
عباس هم که تا الان آرام بود، کمی نگران است. با همان نگاه نافذش بین جمعیت میکاود؛ انگار دنبال کسی میگردد. اوباش را میبینم که در خیابان پراکنده شدهاند.
میگویم:
- با این ریش و پشممون میریزن سرمونا...
عباس که حواسش به خیابان است، فقط سرتکان میدهد. صدای بوق خیابان را برداشته.
عباس میگوید:
-باید بزنیم کنار، دیگه توی ماشین جواب نمیده. یهو به قول تو، میان توی ماشین قیمه قیمهمون میکنن!
با چشمان گرد شده جواب میدهم:
-پیاده که خطرناکتره!
انگار حرفم را نمیشنود؛ سعی دارد ماشین را از خیابان بیرون بکشد و گوشهای پارک کند:
- بیسیم بزن به سیدحسین، بگو بیان پیش ما.
دوبل پارک میکند. به سیدحسین موقعیت میدهم و قرار میشود بیاید همینجا.
عباس با شانه چپش حرف میزند:
-من دارم میرم تو دل جمعیت! اگه زنده موندم و گرفتمش تحویل میدم به بچههای خودمون، اگرم خبرم نرسید میکرو توی دهنمه!
چشمانم شاید به اندازه یک نعلبکی گرد شده باشد:
- چرا با شونهت حرف میزنی؟ داری من رو میترسونی!
تنهاش را به سمتم میچرخاند مستقیم چشمانم را نگاه میکند. نگاهش تا مغز استخوانم نفوذ میکند. چهرهاش جدیت و مهربانی را باهم دارد:
-ببین، من باید یه آتیش بیار معرکه رو پیدا کنم و تحویل بدم. شمام باید کمکم کنین؛ اما اصل کار با خودمه!
حسن: نمیفهمم! مگه ما فقط...
عباس: بیشتر از این لازم نیست بپرسی. بعدا سیدحسین برات توضیح میده. تو فقط یه یاعلی بگو و بیا کمک.
حس میکنم هم میشناسمش هم نه.
حالا شخصیتش کمی برایم مجهول شده است. صدای شکستن شیشه هردومان را از جا میپراند. یک تکه سنگ شاید اندازه یک کف دست، شیشه عقب را ترکانده!
عباس بلند میگوید:
-بدو الان آتیشمون میزنن!
چندنفر فریاد میزنند:
- اونا مامورن! بگیریدشون! اونا اطلاعاتیاند!
قبل از اینکه با چماق و قمه بیفتند به جان ماشین، از ماشین بیرون میپریم. عباس دستم را میگیرد و دنبال خودش میکشد. باید خودمان را در پیاده رو گم کنیم.
کرکره مغازهها پایین است.
مردمی که در پیاده رو هستند، یا فیلم میگیرند یا قدم تند کردهاند که زودتر از معرکه در بروند.
به سیدحسین بیسیم میزند:
-کجایی سید؟ ما پیاده شدیم، تو پیاده روییم.
هنوز جواب سیدحسین را نشنیدهایم که سرخی آتش را آن سوی خیابان میبینم.
سطلهای زباله، نفت، ماشینهای مردم...!
آتش...!
🇮🇷ادامه دارد...