#خانومها_بخوانند
#زن_زیرک_اینگونه_نیست
😔چند وقته که همسرم پیشقدم نمیشه
❣وقتی مردی سعی می کند با گفتن عباراتی نظیر:”بیا ارتباط جنسی داشته باشیم” پیشقدم شود, زن ناآگاهانه پیام های طرد کننده ی زیر را می دهد:
✋حالا نمی توانم. باید غذا درست کنم.”
❌حالا نمی توانم. باید چند تا تلفن بزنم.”
✋نمی توانم, باید به خرید بروم.”
✋وقت ندارم.”
📛نمی توانم. حالا خیلی سرم شلوغ است.”
⛔️حالا زمان خوبی نیست.”
🤕سردرد دارم.”
🚫الان نمی توانم درباره ی ارتباط جنسی فکر کنم.”
❌“شرایط بدنی ام مساعد نیست.
هر بار چنین اتفاقی می افتد, مرد سعی خواهد کرد شرایط را درک کند اما در سطح احساسی, پذیرش این موضوع که طرد نشده است بسیار دشوار خواهد بود و در طول زمان ممکن است از پیشقدم شدن در ارتباط جنسی اجتناب کند.
مرد هنوز ممکن است ارتباط جنسی بخواهد, اما بعد از اینکه به طور مکرر سرخورده شود, عقب نشینی می کند و منتظر علامتی واضح از طرف همسرش می ماند که به او نشان دهد در حال و هوای ارتباط جنسی هست.
و شاید به سمت زنان دیگر کشیده شود چرا که دیگر به همسرش به عنوان شریک جنسی نگاه نمی کند
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
💙
گذشت و فداکاری ، فردی را که مرتکب اشتباه شده است ، برای همیشه نسبت به همسرش مدیون می کند.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
#خانومها_بخوانند
🔵باید خاص باشید.
🔵یک مرد به دنبال زنی #خاص می گردد که تا پایان عمر کنارش بماند و با او پیر شود.
🔵زنی که اهل #شکایت نیست یا با نق نق کردن روزش را خراب نمی کند.
🔵مردها یک زن #منطقی و با حساب و کتاب می خواهند که آن ها را در سراسر زندگیشان حمایت کند و در موقعیت های حساس همیشه بتوانند روی کمکش حساب کنند.
🔵از طرف دیگر زن ایده آل آن ها شباهت زیادی با همان کلیشه همسر در خانواده و اجتماع دارد. آن ها اغلب زنی را ستایش می کنند که مورد #ستایش خانواده و اطرافیانشان قرار می گیرد و حتی اگر خودشان هم این واقعیت را ندانند در ناخودآگاهشان آن را #پرورش داده و به تصمیم گیری های شان راه می دهند .
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
⛔️ نباید بگذارید هیچ شک و سوظنی در دلتان بماند ! شکاک بودن و شک داشتن اگر از یک حدی بگذرد و ذهن شما را درگیر کند خود یک بیماری روانی است !
اگر شکی در دلتان به وجود آمد سریعا آن را با همسرتان در میان بگذارید و آن را از میان ببرید! با شک زندگی کردن آدمی را از پای در می آورد..
شک درباره ی یک چیز خوب بسیار بدتر و ویرانگر از یقین داشتن و دانستن یک موضوع بد است!
❌ نباید بگذارید هیچ شک و سوظنی در دلتان بماند !
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
#حرف_خودمونی
دوست خوبم
وظیفه اصلی یک خانم وقتی ازدواج می کنه و میشه یک همسر !
❌نه خوب بچه داریه
❌ نه خانه داری
❌ نه پول دراوردن و
❌ نه خیلی چیزای دیگه که ما فکر می کنیم !
بلکه خوب همسرداریه!
نمیگم بقیش بده و نباشه ولی وظیفه تو نيست
بلد نیستی؟
یاد بگیر !
افسردگی ،تنبلی ،بی حوصلگی، بی حسی،غرور ،خجالت و خیلی چیزای دیگه رو باید بزاری کنار .
همسر شدن فقط عشق بازی و بوسه و ...نیست!
✅همسر شدن
📢 سیاست می خواد
📢 تعقل می خواد
📢 تفکر می خواد
📢زبون می خواد
📢نشاط می خواد
📢 تحمل می خواد
و خیلی چیزای دیگه !...
و واسه یک بانو اینا اصلا کار سختی نیست
✅خدا همه اینها رو تو درون همه زنهای عالم گذاشته این خود خانومه که باید استعداد نهفته اش رو بیدار کنه
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #بیست_وپنج بودن یا نبودن رمضان از نیمه گذشته بود ... اونها ش
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #بیست_وشش
من تازه دارم زندگی می کنم
سرم رو به جواب نه، تکان دادم ... .😕
من چیزی در مورد این جور مسائل نمی دونستم ...
اون روز سعید تا نزدیک غروب🌄 دریاره فلسطین و جنایات و ظلم های اسرائیل برام حرف زد ...
تصاویر جنایات و فیلم ها رو نشونم می داد ...
بچه های کوچکی که کشته شده بودند ... یا کنار جنازه های تکه تکه شده گریه می کردند ...
بعد از کلی حرف زدن با همون اشتیاق همیشگی گفت:
_تو هم میای؟ ...☺️
_کی هست؟ ...😟
_روز جمعه ...😊✊
سری تکون دادم و گفتم:
_نه سعید، روز جمعه تعطیل نیست ... باید تعمیرگاه باشم ...😕
خیلی جدی گفت:
_ خوب مرخصی بگیر ... .😐
منم خیلی جدی بهش گفتم:
_واقعا با تشنگی و گرسنگی، توی این هوا راهپیمایی می کنید؟ این دیوونگیه ... این اعتراض ها جلوی کسی رو نمی گیره فقط انرژی تون رو تلف می کنید ...😐
با ناراحتی خم شد و از روی زمین جعبه ها رو برداشت ...
_یه مسلمان نمیگه به من ربطی نداره ... باید جلوی ظلم و جنایت ایستاد ... ساکت بمونی، بین تو و اون جنایتکار چه فرقی هست؟ ... .😒
هنوز چند قدم ازم دور نشده بود ... صدام رو بلند کردم و گفتم:
_یه نفر رو می شناختم که به خاطر همین تفکر، بی گناه افتاد زندان ... بعد هم کشتنش و گفتن خودکشی کرده ... من تازه دارم زندگی می کنم ... چنین اشتباهی رو نمی کنم ...😕
برگشت ... محکم توی چشم هام زل زد ...👀
_تو رو نمی دونم... انسانیت به کنار ... من از این چیزها نمی ترسم ... من پیرو کسیم که سرش رو بریدن ولی ایستاد و زیر بار ظلم نرفت ... .😊☝️
اینو گفت از انباری مسجد رفت بیرون ... هرگز سعید رو اینقدر جدی ندیده بودم ...😟
ادامه دارد....
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #بیست_وهفت
به من اعتماد کن
روز قدس بود ...
صبح عین همیشه رفتم🚶 سر کار ... گوشی روی گوش، مشغول گوش دادن قرآن، ✨داشتم روی ماشین یه نفر کار می کردم ...
اما تمام مدت تصویر حنیف و حرف های سعید توی سرم بود ... .💭
ازش پرسیدم:
_از کاری که کردی پشیمون نیستی؟ ...😕
خیلی محکم گفت:
_نه، هزار بار هم به اون شب برگردم، بازم از اون زن دفاع می کنم ... حتی اگر بدتر از اینم به سرم بیاد... .😧
ولی من پشیمون بودم ...😕
خوب یادمه ... یه پسر بیست و دو سه ساله، ماشین کارل رو ندید و محکم با موتور خورد بهش... در چپش ضربه دید ...
کارل عاشق اون ماشین نو بود ... .
اسلحه اش رو از توی ماشین در آورد ... نمی دونم چند تا گلوله توی تنش خالی کرد ...
فقط یادمه کف خیابون خون راه افتاده بود ... همه براش سوت و کف می زدن ... من ساکت نگاه می کردم ...
خیلی ترسیده بودم ... فقط 15 سالم بود ... .😥
شاید سرگذشت ها یکی نبود ...
اما اون بچه هایی رو که مسلمان ها شعارش رو می دادن ...
من با گوشت و پوست و استخوانم #وحشت، #تنهایی و #بی_کسی شون رو حس می کردم ...
ترس، ظلم، جنایت، تنهایی، توی مخروبه زندگی کردن ...
اینها چیزهایی بود که سعی داشتم فراموش شون کنم ...
اما با اون حرف ها و تصاویر دوباره تمامش برگشت ... .😥
اعصابم خورد شده بود ... 😠
آچار رو با عصبانیت پرت کردم توی دیوار و داد زدم ... لعنت به همه تون ... لعنت به تو سعید ... .😠
رفتم توی رختکن ... رئیس دنبالم اومد ...
_کجا میری استنلی؟ ... باید این ماشین رو تا فردا تحویل بدیم. همین جوری هم نیرو کم داریم ...😐
همین طور که داشتم لباسم رو عوض می کردم گفتم:
_نگران نباش رئیس، برگردم تا صبح روش کار می کنم ... قبل طلوع تحویلت میدم ... .😠
_می تونم بهت اعتماد کنم؟ ...😕
اعتماد؟ ...
اولین بار بود که یه نفر روم حساب می کرد و می خواست بهم اعتماد کنه ...
محکم توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم:
_آره رئیس، مطمئن باش می تونی بهم اعتماد کنی ...😠☝️
ادامه دارد
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #بیست_وهشت
شرکت کنندگان
روز عید فطر بود ...
مرخصی گرفتم ... دلم می خواست ببینم چه خبره ... .
یکی از بچه ها توی آشپزخانه مسجد، داشت ✨قرآن✨ تمرین می کرد ... مسابقه حفظ بود ...
تمام حواسم به کار خودم بود که یکی از آیات رو غلط خوند ...
ناخودآگاه، تصحیحش کردم و آیه درست رو براش خوندم ...😎👌
با تعجب گفت:
_استنلی تو قرآن حفظی؟ ...😳
منم جا خوردم ...
هنوز توی حال و هوای خودم بودم و قبلا هرگز هیچ کدوم از اون کلمات عربی رو تکرار نکرده بودم ... اون کار، کاملا ناخودآگاه بود ...😕
سعید با خنده گفت:
_اینقدر که این قرآن گوش می کنه عجیب هم نیست ... توی راه قرآن گوش می کنه ... موقع کار، قرآن گوش می کنه ... قبلا که موقع خواب هم قرآن، گوش می کرد ... هر چند الان که دیگه توی مسجد نمی خوابه، دیگه نمی دونم ...😁😅
حس خوبی داشت ...😊
برای اولین بار توی کل عمرم یه نفر داشت ازم تعریف می کرد ... .😇
روز عید، بعد از اقامه نماز، جشن شروع شد ... .
سعید مدام بهم می گفت:
_تو هم شرکت کن. مطمئن باش اول نشی، دوم یا سوم شدنت حتمیه ...😊
اما من اصلا جسارتش رو نداشتم ... جلوی اون همه مسلمان... کلماتی که اصلا نمی دونستم چی هستن ...
من عربی بلد نبودم و زبان من و تلفظ کلماتش فاصله زیادی داشت ...
مجری از پشت میکروفن، اسامی شرکت کننده ها رو می خوند که یهو ... سعید از عقب مسجد بلند گفت ...
یه شرکت کننده دیگه هم هست ... و دستش رو گذاشت پشتم و من رو هل داد جلو ...
ادامه دارد...
📚
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #بیست_ونهم
مسابقه بزرگ
برگشتم با عصبانیت😠 بهش نگاه کردم ...
دلم می خواست لهش کنم ...👊
مجری با خنده گفت ...
_بیا جلو استنلی ... چند جزء از قرآن رو حفظی؟ ...
جزء؟ ... 😳جزء دیگه چیه؟ ... مات و مبهوت مونده بودم ...😧
با چشم های گرد شده و عصبانی به سعید نگاه می کردم ... .😠😧
سرش رو آورد جلو و گفت:
_ یعنی چقدر از قرآن رو حفظی؟... چند بخش رو حفظی؟ چند تا سوره؟😊
سوره چیه؟ 😨مگه قرآن، بخش بخشه؟ ... .
سری تکان دادم و به مجری گفتم:
_نمی دونم صبر کنید ...
و با عجله رفتم🏃 پیش همسر حنیف ... اون قرآن ضبط شده، چقدر از قرآن بود؟ ...
خنده اش گرفت ...
_همه اش رو حفظ کردی؟ ...☺️
_آره ...😐
_پس بگو من حافظ 30 جزء از قرآنم ...😊
سری تکان دادم ... برگشتم نزدیک جایگاه و گفتم:
_ من 30 جزء حفظم ...😊
مجری با شنیدن این جمله، با وجد خاصی گفت:
_ماشاء الله یه حافظ کل توی مسابقه داریم ...😍☺️
مسابقه شروع شد ...
نوبت به من رسید ... رفتم روی سن، توی جایگاه نشستم ... ضربان قلبم زیاد شده بود ...😥💗
داور مسابقه شروع کرد به پرسیدن ... چند کلمه عربی رو می گفت و من ادامه می دادم ...
کلمات عربی با لهجه غلیظ انگلیسی ... همه در حالی که می خندیدند😁☺️😃 با صدای بلند ماشاء الله می گفتند ... .
😀😁😃👏👏👏
آخرین بخش رو که خوندم، داور گفت:
_احسنت ... لطف می کنی معنی این آیه رو بگی ...؟😍
ادامه دارد....
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #سی
بلد نیستم
معنی؟ ...😧
_من معنی قرآن رو بلد نیستم ...
با تعجب پرسید ...
_یعنی نمی دونی این آیه ای که از حفظ خوندی چه معنایی داشت؟ ...😟
تعجبم بیشتر شد ...
_ آیه چیه؟ ...😳
با شنیدن این سوالم جمع بهم ریخت ... اصلا نمی دونستم هر مسلمانی این چیزها رو می دونه ...
از توی نگاه شون فهمیدم به دروغم پی بردن...
خیلی حالم گرفته شده بود ... به خودم گفتم تمام شد استنلی ... دیگه نمیزارن پات رو اینجا بزاری ...😞
از جایگاه بلند شدم ...
هنوز به وسط سن نرسیده بودم که روحانی مسجد، بلندگو رو از داور گرفت ... 😊📢
_استنلی، می دونی یه نابغه ای که توی این مدت تونستی قرآن رو بدون اینکه بفهمی حفظ کنی؟ ... .
بعد رو کرد به جمع و با لبخند گفت:
_می خندید؟ .... شماها همه با حروف و لغت های عربی آشنایی دارید ... حالا بیاید تصور کنید که می خواید یه کتاب 600 صفحه ای چینی رو فقط با شنیدنش حفظ کنید ... چند نفرتون می تونید؟ ... .😇😊
همه ساکت شده بودن و فقط نگاه می کردند ...
یهو سعید از اون طرف سالن داد زد:
_ من توی حفظ کردن کتاب های دانشگاهم هم مشکل دارم ... حالا میشه این ترم چینی نخونیم؟ ...😃
و همه بلند خندیدن ...
😀😁😃😄😁
حاج آقا، نیم رخ چرخید سمت من ...
_نمی خواید یه کف حسابی براش بزنید؟ ... .😊👌
و تمام سالن برام دست می زدند ...
😊☺️👏👏👏😍😊👏👏
به زحمت جلوی بغضم 😢رو گرفته بودم ...
ادامه دارد....
📚
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #چهل_وشش
اراده خدا
بهش آرام بخش دادم ...
تمام شب رو خوابید اما خودم نتونستم ... نشسته بودم و نگاهش می کردم ...
زندگی مثل یه فیلم 📽جلوی چشمم پخش می شد ...
هیچ وقت، هیچ کسی دستش رو برای کمک به من بلند نکرده بود ...
.
.
فردا صبح، 🌇با روشن شدن آسمون رفتم ماشین رو آوردم ...
جز چند تا خراش جزئی سالم بود ... راه افتادیم ...
توی مسیر خیلی ساکت بود ... بالاخره سکوت رو شکست ..
.
.
- چرا این کار رو کردی؟ ...😒
.
زیر چشمی نگاهش کردم ...
_به خاطر تو نبود ... من به پدرت بدهکار بودم ... لیاقتش بیشتر از داشتن پسری مثل توئه ...😐
.
- تو چی؟ لابد لیاقتش آدمی مثل توئه ...
.
.
زدم بغل ... بعد از چند لحظه ...
.
- من 13 سالم بود که خیابون خواب شدم ... بچه که بودم دلم می خواست دکتر بشم ... درس می خوندم، کار می کردم ... از خواهر و برادرهام مراقبت می کردم ... می خواستم از توی اون کثافت خودم و اونها رو بیرون بکشم اما بدتر توش غرق شدم ...😣😞
هیچ وقت دلم نمی خواست اون طوری زندگی کنم ... دیدن🌸 حنیف و پدر تو، 🌸تنها شانس کل زندگی من بود ... .
.
رسوندمش در خونه ...
با ترمز ماشین، حاجی سریع از خونه اومد بیرون ... مشخص بود تمام شب، پشت پنجره، منتظر ما کشیک می کشیده ... .
.
وقتی احد داشت پیاده می شد ... رو کرد به من ...
_پدرم همیشه میگه، توی زندگی چیزی به اسم شانس وجود نداره ... زندگی ترکیب #اراده ما و #خواست_خداست ...
.
اینو گفت و از ماشین پیاده شد ...
ادامه دارد...
📚
☔️رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #چهل_وهفت
من گاو نیستم
.
برگشتم خونه ...
تمام مدت، 🌟جمله احد 🌟توی ذهنم می چرخید ...
#یه_لحظه_به_خودم_اومدم ...
استنلی، اگر واقعا چیزی به اسم شانس وجود نداشته باشه ... یعنی ... .😳😯
👈تمام اتفاقات زندگیم ...
👈آیات ✨قرآن✨ ...
بلند شدم و با عجله رفتم سراغ ✨قرآن✨ ...
دوباره برش داشتم و شروع کردم به خوندن ...
#از_اول، #این_بار_بادقت ... .
.
شب شده بود ...🌃 بی وقفه تا شب فقط قرآن خونده بودم ...
بدون آب، بدون غذا ... بستمش ...
ولو شدم روی تخت و #قرآن رو گذاشتم روی #سینه_ام ...
✨ما دست شما رو می گیریم ...
✨شما رو تنها نمی گذاریم ...
✨هدایت رو به سوی شما می فرستیم ...
✨اما آیا چشمی برای دیدن و درک کردن نعمت های خدا هست...
✨آیا شما هدایت رو می پذیرید یا چشم هاتون رو به روی اونها می بندید ...
.
.
تازه می تونستم #خدا رو توی زندگیم #ببینم ... اشک قطره قطره😢 از چشم هام پایین می اومد ...
من داشتم #خدا رو #میدیدم ... #نعمت ها ... و #هدایتش رو ... برای #اولین_بار توی زندگیم #خدا رو #حس می کردم ...
.
.
نزدیک صبح🏙 رفتم جلوی در ...
منتظر شدم ... بچه ها یکی یکی رفتن مدرسه ... مادرشون اونها رو بدرقه کرد و برگشت داخل ... بعد از کلی دل دل کردن ...
رفتم زنگ در رو زدم ... حاج آقا اومد دم در ... نگاهش سنگین بود ... .
.
- احد حالش چطوره؟ ...
.
- کل دیروز توی اتاقش بود ... غذا هم نخورد ... امروز، صبح زود، رفت مدرسه ... از دیروز تا امروز فقط یه جمله حرف زد... موقع رفتن بهم گفت معذرت می خوام ... .
- متاسفم ...😞
.
مکث کرد ... حس کردم زمان خوبی برای حرف زدن نیست...
سرم رو پایین انداختم و خداحافظی کردم ...
.
.
- استنلی ... شبیه آدمی نیستی که برای احوال پرسی اومده باشه ...
.
.
چرخیدم سمتش ...
_ هیچی، فقط اومده بودم بگم ... من، گاو نیستم ... یعنی ... دیگه گاو نیستم ...😞😒
ادامه دارد....
📚