#پارت151
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
از این عرق شرمی که روی تیره کمرم نشسته بگذریم و از صورت تعجب کرده دریا هم که بگذریم کم کم یخم داشت آب میشد و هر لحظه داشتم راحت تر می شدم البته شاید به این خاطر بود که دریا تنها آشنای قلبم بود
-پوووف هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی برسه اینقد راحت کنارش بشینم و حرف بزنم ولی فرصتی که دارم رو نباید از دست بدم باید دوبار ه آتش عشق رو توی دلش بیدار کنم
دریا :بریم ، بازم ممنون به موقعه بود
از ته دلم گفتم: نوش جانت
لبخندی زد و در سکوت به خیابون خیره شد دوباره به حرف گرفتمش:
-در مورد مهریه فکری کردی ؟
با تعجب گفت:
-مهریه؟مگه لازمه ؟
-بله بدون مهریه که نمیشه صیغه باطله
شونه ای بالا انداخت و گفت:
-نه من فکری نکردم فرقی نداره خودتون یه چیزی بگید
-اینطور که نمیشه یه چیزی بگو
-واقعا گفتم برام فرقی نداره انتخابش با خودتون
-باشه،چهارده تا سکه خوبه
با تعجب بهم نگاه کرد بازم نگاهش دلم رو به بازی گرفت:
-چهارده تا سکه چه خبره مگه ؟ نمیخواد اصلا خودم یه چیزی انتخاب کنم انگار بهتره
-ولی من جدی گفتم و حاضرم با کمال میل مهرتون رو بدم
-بیخیال آقای فراهانی این یه عقد موقته
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت152
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
باشه ولی مهر برش واجبه
-ممنون خودم یه چیزی انتخاب میکنم
-باشه منکه از اول گفتم خودت انتخاب کن
لبخندی زد گفتم :
-باشه
بعد مکثی گفت:
-میگم آقای فراهانی حالا از کی باید به اون خونه بریم
لبخندی به روش زدم و گفتم:
-بی خیال دریا خانم قرار نیست دست از این رسمی حرف زدن برداری بابا من از صبح خودم رو کشتم تا تو هم راحت باشی و دیگه از فعل جمع استفاده نکنی درضمن من اسم دارم اسمم از فامیلم بیشتر دوس دارم بهتره به اسم صدام کنی
-ولی ...آخه
بین حرفش رفتم:
-آخه نداره ما خیلی وقته همدیگه رو می شناسیم از اون گذشته قراره چند ماه توی یه خونه باشیم نمیخوای که این چند ماه به من بگی آقای فراهانی هوم؟
-باشه سعی میکنم
-آفرین دختر خوب الانم باید بگم منم نمیدونم ولی فکر کنم تو همین روزا باید بریم چون حسین گفت چندروز بیشتر تا عملیات نمونده
سری تکون داد و دوباره سکوت کرد
وقتی به ستاد رسیدیم بعد توضیحات حسین و سرهنگ همراه حسین راهی خونه شدیم خونه ویلای بزرگی همرا با زیر زمین ی به همون بزرگی که با پیشرفته ترین تجهیزات پزشکی تجهیز شده بود
خود خونه هم هیچی کم نداشت حتی مواد غذای هم تامی ن شده بود ، حسین کلیدای خونه رو دست من داد و گفت:
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت153
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
تحویل آقا امیر از فردا باید اینجا مستقر بشید نگران هیچی هم نباشید درضمن تمام هزینه های این مدت به عهده ستاده
چشمکی بهش زدم و گفتم:
-چه خوب پس تمام ویتامینها و کمبود های بدنم رو تامیین کنم این مدت
خندید و گفت:
-خوشبحالت شده پول لباستم میدن اونم تا میتونی بخر
-اوه نه بابا ماشین چی نمیدن این ماشین قدیمی رو عوض کنم جون تو آخه کی دیگه پارس سوار میشه که من دارم
-نه دیگه شرمنده ماشین نمیدن ولی فکر کنم با دستمزد آخر کارت بتونی عوض کنی
دستی به شونش زدم و گفتم:
-ولی توکه میدونی من بیشتر از حقوق ماهانه خودم توی بیمارستان چیزی بر نمیدارم
-و البته درآمد مطبت
-نه دیگه همونم برا من بسه مطب لازم نیست
-ببین امیر تعارف که نیست داداش حق خودته بالاخره چند ماه از زندگیت رو وقتت رو داری میزاری
-باشه خودم خواستم اجباری نبوده
-ولی..
-بیخیال پسر همین که گفتم البته تصمیم دستمزد خانم مجد با خودشونه
دریا:حرف آقای فراهانی حرف منم هست همون دستمزد بیمارستان کفایت می کنه
با لبخند به صورتش نگاه کردم کاش میدونست چقد ر برام عزیزه
با صدای حسین به خودم اومدم که آروم دم گوشم گفت:
-خبریه ؟!!
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت154
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
خبریه ؟!!
با تعجب سمتش برگشتم :
-چه خبری ؟!
نگاهی به دریا که داشت سمت اتاق می رفت انداخت و گفت:
-با ایشون میگم خبریه ؟
جفت ابروهام از تیز بودنش بالا پرید:
-نه چه خبری باید باشه ؟
-برو سر خودت کلاه بزار اگه من تورو بعد این همه سال نشناسم که برای جرز دیوار خوبم تو توی عمرت به یه دختر بیشتر از دو ثانیه نگاه نکردی
الان چی شده زل میزنی به خانم مجد و لبخند ژکوند میزنی ؟
خندیدم و گفتم:
-گمشو حرف در نیار برا دختر مردم
-من کی برای دختر مردم حرف در آوردم ؟
من از دل تو گفتم جناب امیر علی خان
-نه جون حسین من و این حرفا
مشت آرومی به شکمم زد و گفت:
-خفه بابا از جون خودت مایع بزار ،درضمن اینقدر تابلوی اصلا نیاز نیست بگی
-واقعا یعنی اینقدر ضایعه ام ؟
با صدای بلند خندید و گفت:
-دیدی لو دادی نه زیادم ضایع نبودی یه دستی بهت زدم
با دست به پیشونی کوبیدم و گفت:
-خدا خفت نکنه حسین یکی بفهمه کشتمت مخصوصا بی بی
-باشه بابا حالا بفهمن چی میشه مگه؟
-جون من نگی ها بیچاره میشم بی بی
دیگه دست از سرم بر نمیداره
-مگه بده زودتر به مراد دلت میرسی
آهی کشیدم و گفتم:
- میخوام اول از خودش مطمعن بشم بعد به بی بی بگم
چشمکی حوالم کرد گفت :
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت155
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
امیر علی دستم به دامنت داری این دختره رو عقد میکنی از قضا دلتم براش رفته کاری نکنی خونه خراب بشم
با تعجب گفتم :
-چکار مثلا؟
-گل در برو می بر کف و معشوق به کام است....
منظورش رو فهمیدم و یکی پس گردنش زدم:
-ببند دهنت رو دیگه ادامه نده
-اوه اوه بابا غیرت ، باشه فقط منو بدبخت نکنی گفته باشم وگرنه خودم می کشمت
سمتش خیز برداشتم گفتم:
-همین الان خودم کشتمت بدبخت منحرف
میخواست فرار کنه که با ورود دریا دوتا سر جامون موندیم ه ول شده گفت:
-چی شد زن داداش پسند شد؟
دهنم از تعجب باز موند و به حسین نگاه کردم دریا هم دست کمی از من نداشت با صدای که بزور از گلوم خارج می شد گ ف تم؟
- چی میگی حسین؟!!!
یکی رو دهنش زدو گفت:
-ببخشید خانم مجد اصلا حواسم نبود من واقعا م عذرت میخوام از دهنم پرید
-خواهش می کنمی زیر لب گفت و از خونه خارج شد وقتی از در بیرون رفت با خشم نگاهم رو به حسین دوختم
با تته پته گفت:
-غلط کردم امیر بخدا عمدی نبود از دهنم پرید
چیزی ن گفتم با همون اخم نگاهش کردم ، دوباره بریده بریده گفت:
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت156
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
یه... چیزی بگو...چرا مثل شمر بن ذی الجوشن نگام میکنی ؟ بابا گفتم که غلط کردم
سمتش خیز برداشتم با یه پس گردنی محکم گفتم :
-حسین از من دلخور بشه کشتمت
مظلوم نگام کرد و گفت:
-انشالله که نمیشه
سری با تاسف براش تکون دادم و از خونه بیرون رفتم دریا توی حیاط به دیوار دم در ورودی تکیه داده بود نزدیکش شدم و گفت:
-دریا خانم
نگاهش رو بالا آورد ولی روی یقه لباسم ثابت شد:
-من معذرت میخوام حسین منظوری نداشت
نگاهش رو دوباره به زمین دوخت و چیزی نگفت کلافه چنگی به موهام زدم گفتم:
-دریا خانم خواهش میکنم یه چیزی بگو از من ناراحتی؟
آروم گفت:
-نه از شما چرا ؟
-نمیدونم جوابم رو ندادی فکر کردم نارحت شدی
شروع کرد با کفشاش ضربه به زمین زدن هنوزم چیزی نمی گفت کمی ظلومیت به صدادم دادم و گفتم:
-ببخش دیگه خواهش میکنم
سری تکون داد و گفت :
-باشه بخشیدم
-نه اینطور قبول نیست معلومه هنوز دلخوری
ابروی بالا پروند و گفت:
-پس چطور ؟
بین گفتن و نگفتن مردد بودم ولی بالاخره گفتم:
-لبخند بزن تا بدونم دلخور نیستی
لباش به لبخندی باز شد:
-باشه دلخور نیستم خوبه الان؟
-هرچند زورکی بود ولی بازم خوبه
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت157
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
با صدای حسین کمی از دریا فاصله گرفتم :
-بریم ؟
نگاهم رو بهش دوختم دوس داشتم خفش کنم با این حرف زدنش
چشمکی زد و سرش رو به نشونه چی شد تکون داد ؟در جوابش انگشت شصتم رو زیر گردنم کشیدم و لب زدم:
-کشتمت
مثلا حرکت رو پنهانی انجام دادم تا دریا متوجه نشه ولی دید و با لبخند ملیحی گفت:
-حالا لازم نیست بکشیدش اشتباه پیش میاد دیگه
حسین نفس عمیقی کشید و گفتم:
-خدا خیرتون بده نجاتم دادید بخدا منظوری نداشتم بابا یهوی از دهنم پرید
اینقدر که این امیرخان منو تهدید کرد اگه شما ناراحت بشید منو می کشه مافیا تهدیدم نکردن
لبخندش پرنگتر شد:
-نگران نباشید من ضمانتتون رو می کنم
-ممنون خانم
بعدم یکی پس گردن من زدو گفت:
-ببین یاد بگیر که بخشنده باشی بار آخرتم باشه منو تهدید میکنی مثلا من کاره ای هستم تو این مملکت
-نخیر چیزی هم بدهکار شدم بریم که الان چیزی هم دستی ازم میگیره
حسین خندید و در رو باز کرد :
-یا علی بریم
به سمت محضر مشخص شده حرکت کردیم وقتی رسیدیم مادر دریا اونجا بود بعد سلام و احوال پرسی رو به من گفت:
-ببخشید آقا امیر علی میشه قبل اینکه داخل بر یم من چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟
-بله در خدمتم
-خصوصی اگه میشه ؟
متوجه نگاه ملتمس در یا به مادرش شدم، مادرش در جواب نگاهش پلکها شو با لبخندی روی هم گذاشت و به معنای چیزی نیست سری تکون داد و از ما فاصله گرفت
نگاهی به دریا انداختم و پشت مادرش رفتم:
-در خدمتم
-راستش امیر علی خان لازم دونستم قبل عقد یه سری چیزا رو بهتون گوشزد کنم
-امر بفرمایید
#پارت158
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
با صداقت بگم من اصلا راضی نبودم که دریا به این عملیات بیاد
اگه الان اینجاست بخشی ازش به خاطر شناخت کمیه که از شما و خانواده شما دارم و
بخش دیگش به خاطر اصرار دریا خودشه من حتی شرطی برای دریا گذاشتم که تقریبا مطمعن بودم قبول نمی کنه ولی در کمال نا باوری پذیروفت و الان اینجاست
نگاه عمیقش رو به من دوخت و ادامه داد:
-اینا رو گفتم تا بدونید دریا برای اینکه الان اینجاست بزرگترین داشته زندگیش رو به عنوان تضمین گذاشته
توی ذهنم گذشت چرا باید همچین کاری بکنه یعنی به خاطر من این کار رو کرده افکارم رو عقب روندم و دوباره حواسم رو به حرفای عاطفه خانم دادم:
-الان از شما یه چیزی میخوام
-چ ... چیزی ؟
- دریا گفت حاضر هستید تضمین بدید ؟
-هرچی باشه قبول میکنم
-من فقط از شما یه قول میخوام
سوالی نگاهش کردم
مادر دریا:قول بده دخترم امانت باشه دستت و همینطور سالم دستت دادم سالم تحویلم بدی هم از لحاظ روحی هم جسمی متوجه منظورم هستین که؟
منظورش رو فهمیدم و با شرم سرم رو پایین انداختم:
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت159
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
چشم من بهتون قول میدم شما نگران چیزی نباشید از اعتمادتون سواستفاده نمیکنم قول میدم و شرفم رو به عنوان تضمیین قرار میدم
لبخندی زد و گفت:
-ممنون الان خیالم راحت شد پس دریای من دست شما امانت
-چشم
عرق روی پیش و نیم رو پاک کردم و سمت بقیه رفتم
وارد محضر شدمو کنار دریا نشستم نگاهم رو به دستام دوختم صدای آروم دریا توی گوشم نشست:
-مامان چیزی گفته که ناراحت شدید؟
-نه...نه اصلا ،ناراحت نیستم
-یهوی کلافه شدید گفتم شاید چیزی گفته که...
بین حرفش اومدم و با لبخندی گفتم :
-نگران نباش فقط ازم خواست مواظب تو باشم
سری با تایید تکون داد و سکوت کرد مادرش اومد صندلی کناریش نشست و چیزی توی گوشش زمزمه کرد که من متوجه نشدم فقط صدای دریا رو شنیدم که گفت:
-چشم عشقم نگران نباش
توی ذهنم گذشت :
-خوشبحال مادرش کی می شد ب
ه منم بگه عشقم ؟
مدارک خودم و دریا رو ،روی میز حاج آقا قرار دادم
حاج آقا بعد از پرسیدن مبلغ مهریه که دریا چهارده تا گل روز قرمز تایین کرده بود و ثبت مشخصات توی صیغه نامه شروع کرد به خوندن خطبه ،
نگاهم به انگشت ای دریا بود که دست مادرش رو می فشرد
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت160
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
خانم دریا مجد آیا وکیلم ؟ شمارو به عقد موقت آقای امیر علی فراهانی با مهر معلوم و مدت معلوم دربیاورم
نفس عمیقی کشید و با صدای لرزانی گفت:
-با اجازه مادرم بله
دلم از لذت شنیدن بله ای که گفت هری ریخت و نفس راحتی کشیدم
-آقای امیر علی فراهانی از طرف شما هم وکیلم تا خانم دریا مجد رو به مدت پنج ماه به عقد موقت شما با مهر معلوم در بیاورم ؟
-بله
-مبارک باشه
نگاهم رو به دریا دوختم قطره اشکی که می رفت تا از چشمش جاری بشه رو با سر انگشت گرفت نزدیک گوشش گفتم:
- به من اعتماد کن و نگران نباش
با لبخند به چشمام خیر شدو مثل خودم آروم گفت :
-اگه اعتماد نداشتم که الان اینجا نبودم
دلم از خوشی لرزید:
-ممنونم از اعتمادت
نویسنده : آذر_دالوند
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت161
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
لبخندی زد و چیزی نگفت
جلوی محضر حسین و همکاراش از ما جدا شدن و رفتن
مادر دریا:خوب حالا از کی میخواید برید ؟
دریا :امشب ، البته گفتن فردا صبح ولی من امشب میرم خونه تمیز کاری نیاز داره تا قبل اینکه آقا امیر علی بیان دستی به سر و گوش خونه می کشم
-باشه مادر موفق باشی من امروز شیفتم فکر نکنم دیگه بتونم ببینمت
بعد رو به من گفت :
-شما میتونی دریا رو برسونید ببخشید من عجله دارم
-بله...بله حتما
توی دلم گفتم از خدام هم هست
دوباره رو به دریا گفت :
-دیگه سفارش نکنم همه وسایلت رو ببر چیزی جا نذاری
-چشم مامان ، مگه کجا میخوام برم اینقد نگرانی ، کلا نیم ساعت بیشتر راه نست چیزی هم جا موند فدای سرت میخرم دیگه
-باشه عزیزم
همدیگه رو بغل کردن بعد از اینکه از هم جدا شدن مادرش رو به من گفت:
-حرفام فراموشت نشه
- چشم رو چشمم نگران نباشید
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت162
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
با یه خداحافظی از ما جدا شد رو به دریا گفتم:
-مامانت خیلی حساسه
-آره بیشتر از خیلی
خیلی دوس داشتم ازش بپرسم اون چیزی که به مادرت دادی تا بزاره الان اینجا باشه چیه که دیروز اون همه براش گریه کرده بودی ؟
ولی نتونستم و ترجیح دادم بیخیال بشم بعد اینکه ماشین رو به حرکت درآوردم گفتم:
-خوب برنامه چیه کجا ببرمت ؟
-اگه برسونی خونه ممنون میشم
-شب میری خونه ستاد؟
-آره باید تمیز کاری بشه
بعد کلی دل دل کردن گفتم:
-منم می تونم همین امشب بیام؟
با تعجب گفت :
-چرا؟
-خوب خونه خیلی بزرگه و و یلای هم هست ، ستاد هم نمیدونه امشب میری اونجا می ترسم تنهات بزارم
-سری تکون داد و گفت :
- باشه بیائید مشکلی نیست
- پس یه کاری کنیم من الان تو رو می رسونم و غروب هم خودم میام سراغت
#پارت163
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
لازم نیست زحمت بکشید با ماشین خودم میام
-نه زحمتی نیست ، ماشین هم یکی برا دوتامون بسه دیگه لازم نیست تو بیاری
-باشه
بعد از خوردن ناهار برای استراحت که به اتاقم رفتم برگه صیغه نامه رو از جیبم درآوردم و یه بار دیگه نگاهش کردم باورم نمیشد :
-یعنی الان دریا زن منه ؟
دلم غرق شادی شد و روی اسم دریا بوسه ای نشوندم
-خدایا حواست بهم باشه کمکم کن دلش رو به دست بیارم
غروب با برداشتن چمدونم و خدا حافظی از بی بی و رقیه خانم خونه رو ترک کردم
جلوی خونه دریا از ماشین پیاده شدم
و بعد از تکیه دادن به در ماشین چشم به در دوختم تا دریا بیاد تقریبا بیست دقیقه بعد با چمدونش از در خارج شد برای گرفتن چمدونش جلو رفتم:
-سلام خیلی منتظر موندی ؟
خوشحال از فعل مفردی که استفاده کرد لبخندی زدمو بدون برداشتن نگاهم از صورتش گفتم:
#پارت164
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
ای اگه به بیست دقیقه خیلی نگن نه چیزی نیست منتظرم
با شرم خندید و گفت:
-ببخشید یه کم کارم طول کشید
-فدای سرت بشین بریم
نیم ساعت بعد توی خونه بودیم ، من صبح توجه نکرده بودم حق با دریا بود یه گرد گیری مفصل می خواست :
-دریا خانم شما کدوم اتاق رو میخوای ؟
-فرقی نداره دوتا مثل هم هستن هر کدومو میخوای بردار
-باشه پس من برم لباس عوض کنم و شروع کنم به تمیزی توام برو استراحت کن امروز فکر کنم از خستگی هلاک شدی
-لبخندی زد و گفت:
-من تو این وضعیت خوابم نمیبره بهتره باهم تمیز کنیم تا زود تموم بشه
-خسته نیستی
-راستش چرا ولی چاره ای نیست در عوض فردا بیمارستان نیستم و حسابی می خوابم
-باشه هر طور راحتی
لباسم رو با تیشرت طوسی و شلوار ورزشی مشکی عوض کردم و از اتاق خارج شدم
چرخی توی خونه زدم
#پارت165
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
نمیدونستم از کجا شروع کنم برای همین منتظر موندم تا دریا بیاد،
چند دقیقه بعد در حالی که لباسش رو عوض کرده بود از اتاق بیرون اومد با دیدنش نفسم رفت
شلوار سفید و بلوز قرمزی پوشیده بود، شالش رو باز روی سرش انداخته بود
-خدای من این قصد داره من رو بکشه ؟ مگه میتونم اینطور نگاه ازش بگیرم ؟
دوباره به هیکل خوش تراشش نگاه کردم ، کاش حداقل لباس ش پوشیده تر بود تا دلم رو هوای نکنه ولی با این فکر که الان محرمه و نگاه کردن بهش موردی نداره و گناه نیست دلم آروم گرفت
با دیدنم که اینطور مات نگاهش می کردم از شرم سرخ شد و سرش رو پایین انداخت
پوفی کشیدم و سعی کردم حواسم رو از دریا بگیرم تا بیشتر از این معذبش نکنم:
-خوب حالا اول چکار کنیم؟
-امم .... من اشپزخونه رو تمیز می کنم شما هم وسایل حال رو دستمال بکش
-باشه فقط دستمال هست ؟
-آره صبح نگاه کردم بود
خوبه که حواسش به همه چی بوده منک ه فقط تجهیزات پزشکی رو نگاه کردم
دستمالی برای من آورد و دوباره به آشپزخونه برگ
شت
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت166
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
شروع کردم به تمیز کردن وسایل وقتی کارم تموم شد ،
سراغ اتاق خواب رفتم و حسابی تمیزش کردم بعد از اینکه حمام داخل اتاقم رو شستم از اتاق بیرون رفتم همزمان دریا هم از اتاق رو به روی اتاق من بیرون اومد
-دریا :تموم شد کمک نیاز ندارید ؟
نگاهی به صورت رنگ پریدش انداختم و گفتم:
-نه تموم شد ، فقط سرویس بهداشتی مونده که من می شورم ، تو استراحت کن رنگت پریده
-تمیز کردم اونم دیگه چیزی نیست
-ممنون حسابی خسته شدی ...
هنوز حرفم تموم نشده بود که به مبل کنار دستش چنگ انداخت و دست از پیشونی گرفت
با نگرانی فاصلم رو باهاش کم کردم و هول گفتم:
-دریا خوبی چی شد ؟
وقتی گونه هاش رنگ گرفت فهمیدم اسمش رو بدون پیشوند ، پسوند صدا زدم ولی الان این اصلا برام مهم نبود
-خوبم یه کم سرم گیج میره ، انگار فشارم افتاده
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت167
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
بیا بشین تا برات چیزی بیارم بخوری
-آروم روی مبل دونفره کنارش نشست
خودم رو به آشپزخانونه رسوندم و از یخچال لیوان ی آبمیوه ریختم و سریع براش بردم
-بیا این رو بخور
دستاش می لرزید بزور لیوان رو گرفته بود لرزش دستاش بیشتر نگرانم می کرد ، چند قلپ که خورد لیوان رو کنار گذاشت:
-چرا کنار گذاشتی همش رو بخور فشارت پایینه
-نمیتونم اصلا میل ندارم
کنارش نشستم و لیوان رو دوباره دستش دادم :
-باید حتما بخوری حالت بده
بزور یه لیوان رو به خوردش دادم و گفتم:
بهتره دراز بکشی اینطوری زودتر خوب میشی
بلند شد که به اتاقش بره از ترس اینکه زمین نخوره تا اتاق دنبالش رفتم دل دل می کردم دستش رو بگیرم
ولی از واکنشش می ترسیدم روی تخت که نشست از اتاقش خارج شدم و به اتاق خودم رفتم
از زبان دریا
-روی تخت دراز کشیدم و پاهام رو به تاج تخت تکیه دادم بی خوابی دو روزه کار دستم داد و فشارم افتاد ،
پلکهام رو روی هم گذاشتم و به اتفاقات امروز فکر کردم
امروز امیرعلی انگار شخص دیگه ای شده هر لحظه داره با کاراش بیشتر من رو متعجب می کنه
اون از صمیمی شدن یه دفعه ای صبحش
اونم از برخوردش با دوست بیچار ش که جدی ترسید بود
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت168
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
حسین اگر میدونست چه ولوله ای به جونم انداخت با زن داداش گفتنش هیچ وقت این حرف رو نمی گفت
وقتی دم محضر مامان خواست باهاش حرف بزنه از ترس اینکه نکنه چیزی بگه که امیر علی پشیمون بشه دیونه شدم ولی خدارو شکر به خیر گذشت ،
وای الان رو بگو وقتی با این لباسا از اتاق بیرون رفتم بیچاره کپ کرد نزدیک بود زیر خنده بزنم
-بخند بایدم بخندی ور پریده این چه طرز لباس پوشیدن جلوی یه پسر جونه ؟
چه کنم بالاخره منکه نمی تونم این چند ماه رو با چادر جلوش بشینم یکی دو روز که نیست
-حداقل می تونستی یه چیز بهتر بپوشی
-بیخیال وجدان جان جون جدت توکه میدونی من تو خونه نمیتونم پوشیده باشم همین که تاپ و شلوارک نپوشیدم باید خدا رو شکر کنی
-نه بیا بپوش خیلی پروی والا
نگرانی الانش وقتی حالم بد شد دلم رو دیونه تر کرد، وای دریا گفتنش اگه میدونست چقدر دریا گفتنش برام شیرینه اون خانم کوفتی رو دیگه هیچ وقت نمی گفت
تقریبا یک ساعتی می شد به اتاق اومده بودم که تقه ای به در خورد:
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت169
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
دریا بیداری ؟
ابروهام بالا پرید خوبه بازم زود پسر خاله شد ارتقاع درجه پیدا کردم بالاخره شدم دریای خالی کاش از خدا چیز دیگه ای خواسته بودم
دوباره صداش بلند شد البته این بار نگران:
-دریا چرا جواب نمیدی خوبی ؟بیام داخل ؟
یه لحظه وسوسه شدم کمی اذیتش کنم ولی پشیمون شدم گناه داره بچم روز اول شوک زیاد بهش بدم ، در اتاق رو باز کردم با دیدنم نگاه نگرانش رو به صورتم دوخت و گفت:
-کجای پس ؟ مردم از نگرانی میخواستم بیام داخل
-خوبم نگران نباش
-بیا شام بخور
-شام؟!!
-آره دیگه شام چز عجیبیه؟
- نه عجیب نیست ولی من غذای بیرون نمی خورم
-خودم درست کردم ، منم غذای بیرون نمیخورم
ابروی بالا انداختم یعنی چی پخته ؟ کدبانویه برا خودش این رو وقتی فهمیدم که متوجه برق زدن حال پذیرای از تمیزی شدم
-باشه بریم ، حالا چی پختی ؟
لبخندی زد و گفت:
#پارت170
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
یه چیز دم دستی درست کردم دیر بود تو هم فشارت پایین بود گفتم زود آماده بشه
با دیدن میز قشنگ چیده شده رو به روم و اون ماکارانی خوشرنگ وسطش احساس ضعف کردم و گفتم:
-وای امیر علی من عاشق ماکارانیم دستت مرسی
یهو به خودم اومدم و قرمز شدم حسابی جو زده شدم باید کمی خودم رو کنترل کنم
خندید و گفت :
-حالا چیز خاصی هم نشده قرمز شدی بیخیال بیا بشین من با همین دریا راحت ترم لازم نیست خودت رو کنترل کنی
چشمکی حوالم کرد و نشست ، دلم از چشمکش زیرو رو شد ، البته باز موند دهنم از تعجب این حرکتش دیگه بماند
رو به روش نشستم و تصمیم گرفتم منم مثل خودش بیخیال بشم و دیگه دست از رسمی بازی بردارم
دست پخ تش واقعا عالی بود دوباره پروندم:
-دست پختت عالیه خوشبحال زنت دیگه آشپزی نمی کنه
با خندیدنش دلم تکون خورد :
-همین الانم خوشبحا ل ش شده
لقمه به گلوم پرید و شروع کردم به سرفه لعنتی چرا داری با دلم بازی می کنی ؟ لیوان آبی جلوم گرفت و گفت:
-ببخشید فقط خواستم شوخی کنم نمیدونستم ناراحت میشی
#پارت171
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
نگاهم رو به زیر دوختم و تو دلم گفتم از همین که شوخی بود ناراحتم کاش واقعی می گفتی
سری تکون دادم و گفتم :
-مهم نیست غذات رو بخور
پریشون نگاه م کرد ، فکر می کرد ناراحت شدم لبخندی به روش زدم و گفتم:
-ناراحت نشدم غذات رو بخور
بعدم شروع کردم به خورد ، نفس راحتی کشید و اونم غذا خوردنش رو ادامه داد
بعد از خوردن شام امیر علی اجازه هیچ کاری به من نداد و بزور راهی اتاقم کرد تا استراحت کنم ،
اما مگر فکر به این امیرعلی مهربون تازه پیدا شده میذاشت که من بخوابم ،
خدا خودش بهم رحم کنه اگه همینطور بخواد مهربونی خرجم کنه چطور می تونم ازش جدا بشم
باید اعتراف کنم نگرانی مامان به جا بود و بعد از این صیغه حتما چیزی از من باقی نمیموند
کلافه سری تکون دادم و با خودم گفتم:
- بی خیاله این فکرای منفی دختر ، الان اینجای تا چند ماه کنار عشقی باشی که شاید هیچ وقت بهش نرسی پس بهتره از این چند ماه به خوبی استفاده کنی
صبح برای نماز بیدار شدم و به عادت همیشه دیگه نتونستم بخوابم برای همین تصمیم گرفتم خودم رو به قهوه ای روی تراس دعوت کنم
تا قهوه آماده بشه خودم رو با دید زدن خونه سرگرم کردم خونه نسبتا بزرگ و لوکسی بود که حسابی به دلم ننشسته بود
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت172
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
حال پذیرای به شکل مربع پنچاه متری که با مبل های یخی و فیلی رنگ دکور شده بود ،
کف حال کامل پارکت بود و خبری از فرش نبود تنها وسط مبلها گلیم فرش یخی با خطهای اوریب فلیی به چشم میخورد،
پنچره بزرگ حال پذ یرای که به سمت حیاط باز می شد با پرده های حریر یخی پوشیده شده بود
از درب ورد که وارد می شدی رو به رو راهرو کوتاهی بود شامل درب دوتا اتاق خواب که رو به روی
هم بودن و در نهایت سرویس بهداشتی که در ته راهرو قرار داشت
سمت چپ پذ یرای آشپزخونه بزرگی که با ک ا بینت های سفید و نقره ای کامل پوشیده شده بود قرار داشت
با صدای امیر علی دست از دید زدن خون برداشتم:
-سلام صبح بخیر
سلام صبح تو هم بخیر
-چه زود بیدار شدی ؟
-برای نماز بیدار شدم ، دیگه خوابم نبرد
-بوی قهوه میاد نگو که اول صبح بدون خوردن صبحانه میخوای قهوه بخوری؟
لبخندی به لحن گفتنش زدمو گفتم :
-متاسفانه باید بگم کار هر روزمه
سری با تاسف تکون داد و همینطور که سمت آشپزخونه می رفت گفت:
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت173
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
تورو خدا دکتر مملکت ما رو نگاه کن ، دیگه چه توقعی میشه از بقیه داشت ؟
-بیخیال امیرعلی قهوه استثنا ست
-پاشو بیا اینجا صبحانه آماده کردم
-نوشجان من عادت ندارم صبحانه بخورم
-ولی تا زمانی که پیش منی مجبورت می کنم عادت کنی زود بیا
دوباره دلم از توجهش لرزید
صندلی رو به روش رو بیرون کشیدم و نشستم ،لیوان آب پرتغالی جلوم گذاشت و گفت :
- شروع کن
با بی میلی نگاهی به میز انداختم:
-نمیشه من قهوه خودم رو بخورم؟
لقمه ای سمتم گرفت و گفت:
-نوچ شما از امروز بعد از صبحانه قهوه میل می کنید
تمام وجودم لبریز از خوشی شد مگه می شد امیر علی برام لقمه بگیره و من نخورم ،
لقمه رو گرفتم و شروع کردم به خوردن ، خوشمزه ترین لقمه ای بود که تا به حال خورده بودم
-میگم قراره ما الان بیکار تو خونه باشیم ؟
شونه ای بالا انداخت و گفت :
-آره
-ولی من اینطور حوصلم سر میره که
-میخوای بریم بیرون
-مثلا کجا
-هرجا شما بخواید بانو
نویسنده : آذر_دالوند
ادامه دارد
#پارت174
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
با عشق نگاهم رو بهش دوختم و گفتم:
-بریم همین اطراف پیاده روی
احساس کردم از نگاهم کلافه شد:
-با..شه بریم
نمیدونستم کارم درسته یا نه ولی واقعا دیگه کنترل دلم دست خودم نبود سخته کنترل کردنش
وقتی معشوقش و محرمش کنارش بود ، شونه ای بالا انداختم و با خودم گفتم:
-دیگه میخوام سیر نگاهش کنم باید تمامش رو ذخیره کنم برای وقتی نیست
-دریا ...
جانمی که داشت می رفت تاروی زبانم بشینه رو کنترل کردم و گفتم:
-ج...بله
-کجای؟میگم الان بریم یا بمونیم چند ساعت بعد ؟
-نه دیگه پیاده روی صبح مزش به همین اول وقت بودنشه
-پس آماده شو بریم
-باشه
باید بگم این پیاده روی هم دلچسبترین پیاده روی زندگیم بود حتی یک لحظه خسته نشدم دوست داشتم ساعت ها ادامه داشته باشه ،
وا قعا کنار امیر علی بودن لذت بخش ترین حس دنیا بود
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت175
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
چند روزی گذ شته بود که حسین به امیر علی زنگ زد و گفت یکی از بچهای گروه بد حال شده و قراره بیارنش برای ویزیت
البته چون مرد بود قرار شد امیر علی ببینتش و حضور من لازم نبود برای همین به اتاقم رفتم تا راحت باشم
تمام وقت مشغوله مطالعه بودم که تقه ای به در خورد :
-دریا
-بیا تو امیرعلی
-سلام
-سلام خسته نباشی رفتن؟
-نه حسین هستش می خوام برای شام نگهش دارم مشکلی نیست؟
-نه چه مشکلی
-یعنی میگم میخوای همش تو اتاق باشی؟خوب اذیت میشی
-نه الان میام ،خودم شام درست می کنم
-باشه ممنون
کلافه چند بار دهن باز کرد که چیزی بگه ولی پشیمون شد :
-چیزی شده؟
-نه...یعنی
-بگو امیرعلی راحت باش
-میگم ...چیزه میشه با...این لباس نیای؟
جفت ابرو هام بالا پرید و با تعجب نگاهی به لباسم انداختم
تونیک سفید که تقریبا چند سانت بالای زانوم بود به همراه شلوار و شال صورتی چرک نمیدونستم ایرادش کجاست
-چرا؟مشکلش چیه ؟
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت176
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
کلافه دستی به موهاش کشید و گفت:
-هیچی ببخشید
احساس کردم کمی دلخور شد می خواست از اتاق خارج بشه که جلوش ایستادم:
- ناراحت شدی؟
-نه چرا باید ناراحت بشم ؟
-ولی قیافت چیز دیگه ای رو نشون میده
-نه چیزی نیست بیا بریم
شونه ای بالا انداختم و سمت در رفتم کنار در چادر رنگی که برای همچین موقعه های با خودم آورده بودم رو سرکردم ،
با دیدن چادرم نفس راحتی کشید و لبخندی به روم زد و آروم گفت:
-لباست خیلی تنگ بود واسه همین گفتم ،نمیدونستم میخوای چادر بپوشی ببخشید
بعد گفتن این حرف اتاق رو ترک کرد و من رو مبهوت به جا گذاشت :
- یعنی الان این داشت برا من غیرت خرج می کرد ؟
از اتاق که بیرون اومدم صدای حسین رو شنیدم که می گفت :
-تو چه مرحله ای هستی امیر دست آوردی هم داشتی یا عین ماست همش نگاه کردی...
امیر علی بین حرفش پرید و گفت:
-حسین خفه شو تا خودم خفت نکردم باز دهنت باز شد
حسین با صدای بلند خندید و گفت:
-میدونستم عرضه نداری...
با دیدن من حرفش رو ادامه نداد:
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت177
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
سلام خانم مجد تورو خدا ببخشید مزاحم شدم
-سلام خوش اومدید ، خواهش می کنم بفرمائید بشینید
برای آماده کردن وسایل پذیرای به سمت آشپزخونه رفتم
میوه ها رو داخل ظرف چیدم و روی میز گذاشتم ،
سه فنجون قهوه ریختم و از آشپزخونه خارج شدم امیر علی با دیدنم بلند شد و سینی رو از دستم گرفت:
-بده خودم میبرم
لبخندی به روش زدم و برای آوردن میوه ها به آشپز خونه برگشتم ظرف میوه رو روی میز گذاشتم و روی مبل یک نفره رو به روی امیرعلی نشستم
حسین:خوب اینجا چطوره؟چیزی که کم ندارید؟
امیر علی:نه همه چی هست ممنون
حسین:اگه چیزی لازم بود خبرم کن
امیر علی: قربونت،راستی عملیات چطور پیش میره؟
-خدا رو شکر خوب داره پیش میره احتمالا زودتر از پیش بینی ما تموم بشه
توی دلم گفتم کاش هیچ وقت تموم نشه تا من بیشتر کنار امیرعلی باشم
امیرعلی و حسین حسابی گرم صحبت بودن ، برای آماده کردن شام به آشپزخونه بر گشتم
تصمیم داشتم قورمه سبزی درست کنم سریع دست به کار شدم خدا رو شکر به لطف طرح دوساله خارج از شهرم حسابی تو آشپزی راه افتاده بودم و میشه گفت دست پختم هم بد نبود
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت178
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
بعد از دم انداختن برنج مشغول درست کردن سالاد شیرازی بودم که امیرعلی وارد آشپزخونه شد:
-کمک نمیخوای؟
-نه کاری نیست برو پیش دوستت تنها نباشه
- حسابی اذیت شدی
-نه بابا چه اذیتی بالاخره خودمونم باید یه چیزی می خوردیم دیگه
لبخندی به روم زد فاصلش رو باهام کم کرد موهای که روی صورتم ریخته بود رو زیر شالم داد و گیره شالم رو که به خاطر گرما باز کرده بودم ، روی شالم محکم کرد و گفت:
-از توی حال آشپزخونه معلومه خانم
مات شده از حرکتش توی جام مونده بودم و متوجه رفتنش نشدم :
- گفته بودم این بچه یه چیزی
ش شده و گرنه امیر علی و دست زدن به یه دختر؟
تا آخر شب حواسم درگیر کار امیر علی بود و اصلا از مزه غذا چیزی متوجه نشدم نه اینکه ناراحت باشم نه اصلا،
اتفاقا هر لحظه از لذت گرمای دستش روی صورت و موهام دلم ضعف می رفت
- دریا خیلی بی جنبه ای خودت رو جم کن
بیخیال وجدان جان بزار خوش باشیم
#پارت179
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
از زبان امیر علی
امروز حسین به همراه یکی از افسر های گروهش که دستش شکسته بود ،
برای بستن دستش اومده بودن مشغول گچ گرفتن دست همون پسر که اسمش رسول بود،شدم که حسین با لودگی گفت:
-ببخشید دیگه دکتر که مدرک تخصصت رو توی دانشگاه بین المللی روسیه گرفتی ولی الان شکسته بند شدی
با آرنج توی پهلوش زدم که خندش قطع شد:
-ببند لطفا کم لودگی کن حواسم پرت شد
-بی خیال بابا حواس پرت بشی چی میشه مگه ؟ یه گچ گرفتنه دیگه اونجای که نباید پرت بشه اتاق عملته عزیزم
رو به رسول گفتم:
-تموم شد
بعد برگشتم سمت حسین و گفتم:
- من تورو دیدم تو اتاق عملم باشم هی فک میزنی
-دمت گرم رفیق جلو نیروم من رو خراب می کنی دارم برات
خندیدم و گفتم :
-نه بابا من غلط بکنم
بدون جواب دادن به من ، رسول رو با سربازی که همراهشون بود فرستاد :
-من یه کم بیشتر میمونم اشکالی که نداره؟
-نه بابا این حرفا چیه بیا بریم بالا
تعارفش کردم بشینه و خودم برای خبر دادن به دریا به سمت اتاقش رفتم
با دیدنش بازم نفسم رفت لباسش رو با تونیک زیبای عوض کرده بود که زیباییش رو به خوبی نشون میداد اینقدر لباس به تنش زیبا بود که اصلا دوست نداشتم جز من کسی با این لباس ببینتش هرچند خیالم راحت بود حسین نگاه نمی کنه ولی بازم دلم آروم نمیشد
#پارت180
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
آخرشم نتونستم تحمل کنم و بهش گفتم با این لباس بیرون نیاد وقتی گفت مشکلش چیه ؟
یاد موقعه ای که دانشجو بودیم افتادم یادمه همیشه بدش می اومد برای لباسش بهش تذکر بدی برای همین تصمیم گفتم که کشش ندم ،
اما راستش یه کم ازش دلخور شدم بیخیال شدم و خواستیم از اتاق خارج بشم که با دیدن چادر پوشیدن ش نفس راحتی کشیدم ،
دلم آروم شد و از اتاق خارج شدم ،کنار حسین نشستم که دوباره شروع کرد به شوخی کردن
-می بینم که پیشرفت کردی به اسم کوچیک صداش میزنی
-بیخیال حسین خیال که نداری چند ماه به دختری که از قضا محرمم هم هست بگم خانم دکتر؟
-نه بابا منکه اصلا با این چیزا مشکلی ندارم فقط بگو ببینم دست آوردی هم داشتی یا همش عین ماست نشستی نگاه کردی
با اخمی ساختگی گفتم:
-خفه شو حسین تا خودم خفت نکردم باز دهنت باز شد
خندید و خواست جواب بده که با دیدن دریا حرفش رو نیمه تموم گذاشت و شروع کرد به احوال پرسی
دریا برای درست کردنه شام به آشپزخونه رفته بود،
هر ازگاهی نگاهم به سمت آشپزخونه کشیده می شد که باعث شد بود حسین حسابی دستم بندازه
بار آخر که نگاهش کردم انگار گرمش شد چون گیره شالش رو باز کرد و موهای خوش حالتش روی صورتش ریخت،
کاملا حواسم پرت شده بود و اصلا متوجه حرفای حسین نمی شدم ،
با تکون دادن سرش برای کنار زدن موهای روی صورتش به خودم اومدم و به بهانه کمک به سمت آشپز خونه رفتم
ادامه دارد
❌ روشن شدن زیاد تلویزیون= خاموش شدن صدای درونی کودک
🌱انسانها یاد میگیرند که با حرفزدن با خود، مسئلههای پیچیده خود را حل کنند، گفتوگوی درونی باعث بهتر شدن تفکر ، حافظه و توجه ما میشود.
🌱گفتوگوی درونی همیشه در ما وجود دارد با این تفاوت که در کودکی با صدای بلند با خود گفتوگو میکنیم، اما در بزرگسالی این گفتوگو درونی میشود.
⛔️صدای یکنواخت تلویزیون میتواند در توسعه صدای درون کودک تداخل کند. روشنبودن تلویزیون حین بازی موجب میشود کودک نتواند توجه خود را متمرکز کند و بخشی از قدرت حل_مسئله خود را از دست میدهد.
🌱برای بهترشدن توانایی زبانی خود و فرزندمان بهتر است کمی کمتر تلویزیون تماشا کنیم یا حداقل وقتی کار دیگری انجام میدهیم تلویزیون را خاموش کنیم.
https://chat.whatsapp.com/HpD2cSa345r7Z4HENZYfRU
🔸پدر چه کند که مربی خوبی برای
#فرزند خود باشد؟ شرط اول این است که دل همسرش را بدست بیاورد.
✔️ این سنگ اول #تربیت_اولاد است.
🔹هر کس توانست همسر خودش را قانع کند به اینکه خدمتگزار اوست، به او عشق میورزد و برای سعادت او آرزوی توفیق دارد؛ آن وقت است که میتواند نقشۀ تربیتی فرزندان خودش را ترسیم کند.
✨هر جا پدری در تربیت موفق نشد، مشکل در عدم همکاری با مادر بود!
👇🏻🦚👇🏻🌴👇🏻🦚👇🏻🌴
https://chat.whatsapp.com/HpD2cSa345r7Z4HENZYfRU
♥️🍀
💫
#سیاست_های_همسرداری
#فهمیدن_خیلی_کار_سختی_نیست
میشود زن نبود اما فهمید روزی ده دوازده ساعت با در و دیوار و مبل و تلویزیون و بوفه و . . . در خانه تنها بودن یعنی چه ؟ و بعد گیر نداد به مبلغ قبض تلفن.
میشود زن نبود اما فهمید چقدر سخت است از بین قیمه و قُرمه سبزی و آبگوشت و ماکارونی و خورشت کدو و کباب تابه ای و استامبولی و زرشک پلو با مرغ و کوکو سبزی و پلو ماهی و چلو گوشت و اشکنه و کوکو سیب زمینی و میرزا قاسمی و . . . کدام را برای ناهار درست کنی .
و بعد در جواب ناهار چی درست کنم ؟ نگفت : هر چی دلت میخواد.
و البته میشود مرد نبود و فهمید چقدر دشوار است روزی ده دوازده ساعت در حسرت دراز کشیدن و چند دقیقه چشم ها را در سکوت بر هم گذاشتن بودن و بعد گیر نداد که : باز رسید خونه و ولو شد رو مبل .
میشود مرد نبود اما فهمید چه عذاب بزرگی است گفتن جملهی :
حالا فعلا ببینم چی میشه .
و در پاسخ نگفت : پس کِی آخه ؟
واقعا فهمیدن، کار خیلی سختی نیست
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://chat.whatsapp.com/HpD2cSa345r7Z4HENZYfRU
♥️🍀
#برای_یک_بانو
هر وقت خواستی نمک تو غذا بریزی
پشت تو بکن به شوهرت تا نبینه چقدر ریختی.................
نتیجه اخلاقی( هر چیزی رو به شوهرت نگو)
مامانم همیشه میگه :
دستی رو که نمیتونی گاز بگیری ببوسش.
یعنی وقتی کسی آزارت داد و زورت بهش نرسيد بجای جنگ و دعوا با خوبی و سیاست باهاش رفتار کن.🔹🔸
مادربزرگ خدابیامرزمن همیشه بهمون میگفت :دلتون براکسی ازته دلتون نسوزه وخیلی عمیق ناراحت نشین چون همون بلاسرخودتون میاد .دلیلشم اینه که خداقهرش میگیره چون ماهرچقدرهم مهربون باشیم بازم به پای مهربونی خدانمیرسیم .
همیشه بهم میگفت به هیچکس بینوانگوچون خودت بینوامیشید
دلسوزی ممنوع
مادر بزرگ دوست من تو روز عروسی دوستم بغل گوشش بهش توصیه کرده که
هیچوقت تعریف هیچ زنی رو جلوی شوهرت نکن
چون باعث میشه شوهرت به زنهای اطرافش دقت کنه و عادتش بشه
مادر بزرگ من:
شبا هيچ وقت جدا از هم نخوابيد حتي اگر قهريد. شايد شب يه دفعه پاتون به هم گير كرد.
مادر بزرگ من میگفت هیچ وقت نون و تخم مرغ تو خونه تون تموم نشه.نصفه شبی کسی بیاد خونه تون ازتون انتظار چلو کباب نداره اما حداقل یه نمیرو میزاری جلوش.
🔹🔸
پدر بزرگ خدا بیامرزم میگفت: جایی نشین که ور نخیزی حرفی بزن که ور نتیزی( مراقب نشست و بر خاستت با اطرافیانت باشه)
مادربزرگ من میگفت اگه شوهرت دوستت باشه دنیا دشمنت باشه خیالت راحت باشه ولی اگه دنیا دوستت باشه شوهرت دشمنت باشه فایده نداره
اینو مامانم میگه جاری جاریو زرنگ میکنه...هوو هوو رو خوشگل.
یعنی هووها از نظر قیافه باهم رقابت میکنن...وجاریها تو کارو تلاش از هم پیشی میگیرن.
اگه دقت کنید واقعا راسته.
مامانم همیشه این مثل رو میگه که از مامانش یاد گرفته میگه همیشه نصفتو به شوهرت نشون بده نصفتو نشون نده ما همیشه میگفتیم چجوری میشه نصفو نشون داد نصفشو نه !بعدها فهمیدیم منظورش اینه همه چیزتو به شوهرت نگو
یه چیز دیگه هم میگه
همیشه پوستو بشکاف پولتو بزار توش
یعنی همیشه برای خودت پس انداز مخفی داشته باش
🔹🔸
یه چیز دیگه هم اینکه وقتی با شوهرت رفتی تو رختخواب و بغلش جوگیر نشی هر چی که نباید بهش بگی
مادر بزرگم میگفت تعریف 2 نفر رو تو جمع نکنین یکی بچه یکی شوهر زود چشم میخورند
مامان بزرگ من میگه:
اول و آخر زندگیت فقط شوهرت برات میمونه، نه بچه هات، نه پدر مادرت...پس همیشه هوای شوهرت رو داشته باش!!
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند🌷
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://chat.whatsapp.com/HpD2cSa345r7Z4HENZYfRU
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
#خانومانه
منم یه عمه دارم که اون قدر به فکر خونه و سر و وضع بچه هاشه خودشو کلا فراموش کرده!
اگه حس کنه شوهرش نمیخوادش دق میکنه ولی اصلا به خودش نمیرسه
35 سالشه هرچی شوهره میبره براش بهترین لباسام میخره ، میگه حیفه تو خونه بپوشم بزار یه جا دعوت شدم
ابروهاو صورتشو ، مهمونی به مهمونی تمیز میکنه
خب اون شوهر بیچاره چه کار کنه؟
هرچی بهش میگه زنه کار خودشو میکنه
بره زن دوم بگیره همه نفرینش میکنن ولی نمیگن زن اولش جیگرشو خورد تا یه کم شیک تو خونه بگرده
همیشه این آقایون نیستن که بدن ، خانما هم خیلی دیدم که مقصرن ولی قبول ندارن
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
https://chat.whatsapp.com/HpD2cSa345r7Z4HENZYfRU
#توجه_بی_مورد_ممنوع
هنگامیکه یک مرد با حجم زیادی از توجه محبت نگرانی کادو قربان صدقه مواجه میشود. احساسش به شما عوض خواهد شد. اوشمارا همچون مادری میبیند که دائم نگران فرزندش هست. تا اسیبی نبیند. اهمیت رعایت نکات همسرداری در دوام زندگی مشترک توام با عشق باید مورد توجه باشد
خیلی از خانمها به هنگام #عشق ورزیدن به همسر و رابطه عاطفی، از باورهای غلطی پیروی می کنند و مدام درحال توجه بیش از اندازه به همسرشان هستند. در بعضی از مواقع این رفتار نه تنها باعث نزدیکی آنها نمی شود بلکه آنها را بسیار از هم دور می کند و باعث حس #تنهایی ، غمگینی و جدا شدن از مرد دلخواهشان هم می شود.
https://chat.whatsapp.com/HpD2cSa345r7Z4HENZYfRU
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
👈 خانم عزیزم!
👈هیچوقت مردِ خودت رو دو دستی نچسب از ترسِ اینکه زَنی بهتر از تو، زیباتر یا پولدارتر از تو اون رو ازت بدزده!
به قولِ بانو بهبهانی، مردای واقعی هیچوقت دزدیده نمیشن.
❌عشق، قفس نیست
✅عشق یعنی پرواز کنه و تو از پرواز کردنش لذت ببری
️عزیزم،
میدونم سخته، اما گاهی مردها احتیاج دارن که با خودشون تنها باشن
☹️نگرانِ این نباش که فراموشت کنه
مردها همیشه کنارِ زنی که عشق رو بهشون یاد داده میمونن.
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
https://chat.whatsapp.com/HpD2cSa345r7Z4HENZYfRU
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
#چند_نیاز_زنان_متاهل
💋یه زن نیاز داره که شوهرش بهش جواب یک کلمه ای نده و باهاش صحبت کنه و نوازش کنه در جوامع آماری ۸۰درصد زنان نوازش را بیشتر رابطه جنسی دوست دارند
💋 زن اگر احساس محبوبیت نکنه ممکنه منطقی رفتار نکنه دوست داره اگه یکم اضافه وزن داشت یا رنگ موش مورد علاقه ی شوهرش نبود شوهرش خیلی رک نباشه.
💋 یه زن دوست داره که تو چشم شوهرش بهترین و باهوش ترین زن دنیا باشه
💋 دوست داره که مردش قوی باشه و از پس هر کاری بر بیاد
💋 یه زن نیاز داره شوهرش فرق اطاعت و محبت رو بدونه
💋 یه زن میخواد امنیت داشته باشه و بدونه که تنها زن مورد تایید شوهرشه
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
https://chat.whatsapp.com/HpD2cSa345r7Z4HENZYfRU
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
#ترفندهای دلبری کردن برای شوهر
ترفند اصلی دلبری کردن برای شوهر این است که دختر نوجوانی را که در درونتان وجود دارد و مدتها است که به دلیل مسئولیتهای فراوان مربوط به فرزندان و تحصیل آنها، کار و امور خانهداری یا پرداخت قسطهای متعدد فراموش کردهاید، بیدار کنید.
شما با کمی خلاقیت در نحوه صحبت کردن، رفتار کردن یا حتی طریقه پیام دادن به شوهر در شبکه های مجازی، میتوانید از او دلبری کنید و کاری کنید بیشتر عاشقتان شود
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
https://chat.whatsapp.com/HpD2cSa345r7Z4HENZYfRU
#پارت181
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
مشغول درست کردن سالاد بود فاصلم رو باهاش کم کر دم و شالش رو درس کردم، پیدا بود که حسابی از کارم شوکه شده ولی م ن بیخیال از آشپزخونه بیرون زدم و با خودم گفتم: من روش حساسم همینه که هست
بعد از رفتن حسین وقتی داشت به اتاقش می رفت جلوش رو گرفتم و گفتم:
-دریا ازم دلخوری ؟
-نه چرا باید دلخور باشم؟
-آخه تمام طول شب ساکت بودی گفتم شاید از کارم....یعنی اینکه شالت رو درست کردم ناراحت شدی
با لبخندی گفت :
-نه اصلا ناراحت نشدم
-پس چرا ؟...
-فقط خسته بودم امیرعلی
-مطمعن؟
لبخندی دوباره زد و گفت
-مطمعن
از زبان دریا
محبت های بیش از اندازه امیرعلی حسابی بد عادتم کرده بود دیگه کم کم داشت باورم می شد امیرعلی هم به من بی میل نیست
اما من تصمیم نداشتم دوباره به عشقم اعتراف کنم ، من یک بار این کار رو کرد م و غرورم رو زیر پا گذاشت م الان نوبت امیر بود که خودش رو نشون بده
#پارت182
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
مشغول نگاه کردن به تلوزیون بودم که گوشیم زنگ خورد ، مریم بود مدت زیادی بود که ازش بی خبر بودم:
-سلاااام مریم کجای بی معرفت ؟
-سلام عزیزم خوبم تو چطوری ؟ تو کجای با معرفت ؟ حالا من یه زنگ نزنم تو نباید زنگی بزنی ؟
-جون مریم چند بار زنگ زدم موفق نشدم بگیرمت ، بگو بینم کاندا چطوره خوش میگذره ؟
-خدا رو شکر بد نیست ولی هیچ جا ایران خودمون نمیشه
-اینو باید وقتی می فهمیدی که دل به پسر عمت دادی
-چکار کنم دله دیگه
-بیخیال عزیزم هر کجا باشی باید دلت خوش باشه،شوهر و پسرت چطورن ؟ خوبن ؟
-قربونت شکر اونا هم خوبن خودت چکار میکنی؟خبر از شقایق نداری؟
-چرا اتفاقا چند وقت پیش باهاش تماس داشتم دوسه ماه عروسی کرده رفته سر زندگیش
-خوب خدا رو شکر انشالله خوشبخت باشه هنوزم کرمانه ؟
-آره دیگه قراره همونجا بمونن
-خیلی هم خوب،خودت الان کجای ؟جای مشغولی ؟
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت183
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
آره بیمارستان امام مشغولم و دارم میخونم برا تخصص
-آفرین به شما ،شوهری ، نامزدی ، چیزی ؟؟در کار نیست
وای مریم اگه بهت بگم الان کجام شاخ درمیاری
-مگه کجای ؟
- دارم با امیرعلی زندگی می کنم
جیغی کشید که گوشام رو کر کرد ،بعد تموم شدن جیغ جیغاش پرسید:
-با امیرعلی ازدواج کردی؟چطور؟اونکه از ایران رفت
شروع کردم به تعریف اتفاقات این مدت تا به امروز وقتی حر فم تموم شد ناراحتی به خوبی توی صداش مشخص بود:
-دریا منم با مامانت موافقم چرا همچین کاری کردی،
اگه دوباره برگردی به حالتهای چند سال قبل؟اگه وابسته تر بشی چی؟
-وابسته تر که شدم ، حتم دارم اینبار اگه بره میمیرم مریم
-دیونه ای دیگه ، چرا همچین کاری کردی آخه ؟ مگه تو عقل نداری ؟
-فقط می خواستم مدتی کنارش باشم فکر نمی کردم به اینجا بکشه
-رفتار امیرعلی چطوره ؟
-خیلی خوبه خیلی محبت می کنه یعنی راستش احساس میکنم یه حسای بهم داره
-راس میگی؟
-آره همش کنارم دسپاچه است ، همش نگاهش دنبالمه ، همیشه نگرانمه و خیلی چیزای دیگه
-خوبه که
-ولی نمیدونم چرا ساکته ؟ چرا چیزی نمیگه ؟
- بهتره فعلا به خودتون وقت بدی دوست ندارم این رو بگم ولی باید بدونی ،
دریا بهتره زیادی هم به دلت امید ندی که اگه خدای نکرده یه وقت علاقه ای در کار نبود بازم خورد نشی می فهمی چی میگم؟
-آره میدونم ، دارم سعی میکنم
-آفرین دختر خوب انشالله که خدا برات بهترین ها رو رقم بزنه
-ممنون گلم
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت184
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
خواهش ، دیگه مزاحمت نمیشم گلم سلام به مامانت برسون
-بزرگیت عزیزم سام رو به جای خاله ببوس
-چشم حتما خدا حافظ
-خدا نگهدارت
یک ساعتی می شد که امیر علی با لپ تاپش توی تراس نشسته بود ، رفتم روی صندلی کناریش نشستم:
-امیرعلی
-هووم؟
-تموم نشد کارت ؟
بدونه اینکه نگاهش رو از لپ تاپ بگیره گفت:
-نه خیلی کار دارم باید مقاله بنویسم
-ولی من حوصلم سر رفته ، نمیشه بریم بیرون بعد بیای ادامش رو بنویسی ؟
-نه خانم مقاله انلاینه
-اوف این دیگه چی بود ؟
جوابم رو نداد و دوباره متفکر به صفحه لپ تاپ خیره شد از اینکه بهم توجه نمی کرد لجم گرفته بود، می خواستم صفحه لپ تاپ رو ببندم که دستم رو توی دستش گرفت :
-دریا خواهش می کنم اجازه بده تمومش کنم کلی وقت گذاشتم
اما من تماما حواسم پی گرمای انگشتهای بود که انگشتهای دستم رو به بازی گرفته بود غرق لذتی شیرین شدم و گذاشتم دستم همچنان توی دستش بمونه
معلوم بود کلا حواسش به این که دستم توی دستشه نیست ،خیلی ریلکس مشغول تایپ بود
چند لحظه بعد آروم بوسه ای روی دستم نشوند ضربان قلبم حسابی بالا رفته بود با اینکه می دونستم حواسش نیست ولی عرق شرم روی پیشونیم نشست
دستم رو همچنان نگه داشته بود ، دیگه تحمل این همه هیجان رو نداشتم خواستم دستم رو بکشم که به خودش اومد
#پارت185
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
انگار تازه فهمیده بود چ
کار کرده تند دستم رو رها کرد وگفت:
-ببخشید...ببخشید اصلا حواسم نبود
نگاهم رو به زمین دوختم و چیزی نگفتم ،
البته از زور هیجان نمی تونستم حرف بزنم ولی امیرعلی فکر کرده بود ناراحت شدم:
-دریا نگام کن .....بخدا حواسم نبود....توکه فکر نمیکنی من عمدا این کار رو کردم ؟
بازم چیزی نگفتم که کلافه جلوی پام نشست:
-تورو خدا چیزی بگو دارم دیونه میشم
آروم بدون اینکه نگاش کنم گفتم:
-نه ...متوجه شدم حواست نبود بهتره فراموشش کنیم
-خواستم بلند بشم که نذاشت:
-پس چرا ناراحتی؟چرا نگام نمیکنی ؟
-باور کن ناراحت نیستم
-پس...
بین حرفش پریدم:
-خواهش می کنم امیرعلی فراموشش کن
اجازه صحبت دیگه ای ندادم و به اتاقم پناه بردم
چند روز بعد هم که کلا بیخیال این موضوع شدیم و فراموش کردیم
امروز باز هم قرار بود چند نفر از گروه رو برای درمان بیارن،
با اینکه همه مرد بودن ولی به خاطر تعداد بالاشون من هم به کمک امیرعلی رفتم خدارو شکر آسیب جدی ندیده بودن و فقط کمی سر و صو رتشو زخمی شده بود که با کمک امیر علی زود پانسمان کردی
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت186
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
بعد ضد عفونی کردن دستام به تاقم برگشتم و دوش سر سری گرفتم ، وقتی از اتاق بیرون اومدم خبری از امیرعلی نبود
بیخیال امیرعلی شدم و با برداشتن زیر انداز وسایل بافتنیم که دیروز خریده بودم به تراس رفتم و مشغول بافتن گل سری شدم که دیروز توی اینستا دیده بودم
با سوال امیر علی نگاه از بافتنی گرفتم و با امیرعلی که به دیوار تکیه داده بود نگاه کردم:
-داری چی می بافی ؟
عینکم رو کمی پایین دادمو از بالای عینک نگاهش کردم:
-گل سر
-واقعا بافت گل سر این همه تمرکز نیاز داره که یه ساعته متوجه اومدن من نشدی؟
-آره دیگه هر کاری تمرکز میخواد،تو چرا آشفته ای چیزی شده؟
-سرم درد میکنه
نگران گفتم :
-چرا سرما خوردی؟
-نه فکر نکنم احتمالا از خستگی باشه
-پس چرا اینجای ؟ کمی استراحت کن
-متاسفانه وقتی سردرد میشم دیگه خوابم نمیبره
-مگه قبلا هم سر درد داشتی
-آره خیلی
-دکترم رفتی؟
خندید و گفت :
-انگار یادت رفته ،خیر سرم خودم متخصص مغز و اعصابم ها
پرسیدم:
-خوب علتش چیه
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت187
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
عصبیه از کودکی باهامه
-دارو چی چیزی نداری؟
-نمیخوام استفاده کنم میتونم تحملش کنم
با نگرانی بیشتری گفتم:
-ولی رنگت پریده
-چیزی نیست نگران نباش
کنارم روی زیر انداز نشست و با خنده گفت:
-وقتی بافتنی میکنی عین مامان بزرگا میشی
خندیدم و چیزی نگفتم از فلاکس کنارم چای براش ریختم و جلوی دستش گذاشتم:
-ممنون
-خواهش
دوباره مشغول بافتنی شدم ،بعد خورد چای روی زیر انداز دراز کشید و شروع کرد به ماساژ دادن پیشونیش:
-چرا اینجا دراز کشیدی ؟ می رفتی اتاقت
-نه همینجا خوبه هوای بیرون حالم رو بهتر می کنه
-پس بزار برم برات بالشت بیارم اینطور گردنت هم درد می گیره
میخواستم بلند بشم که با حرکتش خشک شده سر جام موندم،سرش رو روی پاهام گذاشت و آروم گفت:
-دیگه درد نمیگیره
شوکه شده داشتم نگاهش می کردم که گفت :
-ببخشید
می خواست بلند بشه که با دستم فشاری به شونش وارد کردم تا دوباره سرش رو روی پام بزاره
-اشکالی نداره بزار باشه
-با چشمای ستاره بارون شده نگاهش رو بهم دوخت:
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت188
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
ممنون خانم
لبخندی به روش زدم و سعی کردم به چشماش نگاه نکنم فهمید معذبم ،
پلکاش رو روی هم گذاشت ، به محض بسته شدن چشم اش به صورتش خیره شدم قلبم با بی تابی به قفسه سینم ضربه میزد تا حالا اینقدر بهش نزدیک نشده بودم ،
حس شیرینی تمام وجودم رو گرفته بود
ابروهاش توی هم کشیده شد و شروع کرد به ماساژ دادن پیشونیش دیگه کنترلم دست دلم بود
دستم روی دستش نشست و از روی پیشونیش کنارش زدم و خودم شروع کردم به ماساژدادن کناره های پیشونیش
دوباه نگاه پر ستارش رو توی نگاهم دوخت آروم لب زد:
-ممنون
لبم رو به دندوم گرفتم و چیزی نگفتم دوباره پلکاش رو روی هم گذاشت
****
از زبان امیر علی
سعی کردم از حس خوبی که از گرمای دستاش روی پیشونیم داشتم رو نادیده بگیرم
معلوم بود از نگاه کردنم معذبه به همین خاطر چشمام رو بستم تا راحت باشه به اندازه کافی پروی کرده بودم
همین که الان سرم روی پاهاش بود یعنی خیلی پروام دیگه
-بیخیال پسر زنمه اصلا دوس دارم
-البته زن صوری
-نمیزارم ازم جدا بشه من تحمل دوری از این دختر رو ندارم
با حس کردن دستاش بین موهام آرامش عجیبی به قلبم سرازیر شد خیلی دوس داشتم چشمام رو باز کنم اما می ترسیدم دست از کارش بکشه
وارد خلسه شیرینی شده بودم و نمیدونم چه وقت به خواب رفتم
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت189
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
با احساس تکون خوردن چیزی زیر سرم چشمام رو باز کردم چند ثانیه طول کشید تا موقعیتم رو درک کنم
-بیدارت کردم؟
سرم رو از روی پاهاش برداشتم و گفتم:
-وای ببخشید نمیدونم چطور خوابم برد ، ببخشید اذیت شدی
سر به زیر لبخندی زد و گفت:
-نه اذیت نشدم ،سرت بهتره
-آره خیلی بهترم
نگاهی به ساعتم انداختم باورم نمی شد یک ساعت خواب بودم ،باید اعتراف کنم شیرین ترین خوابی بود که تا حالا داشتم
دوباره نگاهم رو به صورتش دوختم از دیدنش سیر نمی شدم کاش میشد این فاصله رو برداشت ***
از زبان دریا
روزها پشت سر هم می گذشت و من بی صبرانه منتظر اعتراف امیر علی بودم تمام ح ر کاتش چیزی جز دوست داشتن رو نشون نمی داد ولی نمی فهمیدم چرا چیزی نمیگه
-نکنه اصلا دوستم نداره ؟ و من دارم خیال بافی می کنم
پس اگه دوسم نداره این حرکاتش چیه ؟چرا داره من رو به خودش عادت میده ؟
هرچی بیشتر فکر می کردم بیشتر به این نتیجه می رسیدم دوسم داره حرکت دیروزش که اصلا قابل انکار نبود
دیروز غروب وقتی با هم به بازار رفته بودیم یه پسره عمدا به من تنه زد و امیر علی هم حسابی از خجالتش در اومد و تا می تونست کتکش زد
اصلا فکر نمی کردم امیر علی اهل دعوا باشه
وقتی خون کنار لبش رو دیدم دلم آتیش گرفت دستمال تمی
زی از کیفم بیرون کشیدم و روی زخم لبش گذاشتم در حالی که نگاهش رو توی چشمام دوخته بود گفت:
#پارت190
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
ببخشید دریا نمی خواستم وقتی تو همراهم هستی اینطور بشه،
ولی خودت که دیدی خیلی پرو بود کسی که به ناموس من دست بزنه دستش رو قلم می کنم
اینکه من رو ناموس خودش میدونه چه معنی میتونه داشته باشه جز دوس داشتن؟
دارم دیونه میشم ،
خدایا خواهش می کنم نزار بازم بشکنم من دیگه تحمل دوری ندارم ،
اگه زمان این عقد تموم بشه و امیر علی دوباره بره من چکار کنم؟ فقط کمکم کن
****
از زبان امیرعلی
تقریبا یک ماه گذشته بود ما بجز اون چند بار ویزیت دیگه ای نداشتیم
یخ دریا باز شده و حسابی باهم جور شدیم
ولی هنوز نتونسته بودم پیشش اعتراف کنم دلیلش هم رفتار دریا بود،
رفتارش جوری بود که انگار فقط دوتا دوست هستیم نه کمتر نه بیشتر
دیگه حتی یه زره هم نمی تونم نگاهم رو کنترل کنم هر لحظه و هر جا که میره نگاهم دنبالش کشیده میشه
- اگه این عملیات تموم
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت191
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
اگه این عملیات تموم بشه من چه خاکی تو سرم بریزم اینقدر به بودنش عادت کردم و به هروز دیدنش که اگه یه روز نبینمش دیونه میشم
دریا برای خرید بیرون رفته بود و من تنها توی خونه بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد:
-سلام بی بی قربونت برم خوبی
-سلام پسرم خدا نکنه خودت خوبی ؟ چکار میکنی ؟ وقتش نشده برگردی ؟
-سلامتی ، نه هنوز خواستم بیام خبرت می کنم چه خبرا ؟ شما چکار می کنید ؟ رقیه خانم خوبه ؟
-اونم خوبه سلام میرسونه ، خبر سلامتی ...
مکث کوتاهی کرد و گفت:
- می دونستی علی میخواد زن بگیره
-علی داداش محمد؟
-آره دیگه
-به سلامتی حالا کی هست؟
-دریا
-دری..دریا ؟
قلبم تیر کشید ، با دستم قلبم رو فشردم تا دردش آرومتر بشه:
-آره زنگ زدن مادرش اجازه گرفتن تا برن خواستگاری
نفسم به سختی بالا می اومد ولی برای اینکه بی بی حالم رو متوجه نشه گفتم:
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت192
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
اونا چی گفتن ؟
-چیزی نگفتن ظاهرا گفته دریا باید نظر بده فعلا خبری نشده ازشون
-هرچی خیره
-همین امیر فقط همین هرچی خیره پسر ،
من می خواستم این دختر عروس خونه من بشه نه یکی دیگه
-حالم اینقدر خراب بود که دیگه بی بی روی زخمم نمک نپاشه
-ولی بی بی..
-واقعا که تو زن بگیر نیستی همون مبارک علی باشه
بدون خدا حافظی گوشی رو قطع کرد آتیش توی دلم داشت زبانه می کشید از عشق از خشم و غیرت
-غلط کرده بره خواستگاری زن من می کشمش پسره...
با این فکر شماره محمد رو گرفتم :
-به به سلام امیرخان کجای نیستی ؟
-سلام باید ببینمت
-اومدی مگه
-بیا آدرسی که بهت میگم همه چی رو برات میگم
-چیزی شده امیر ؟
-بیا حالا بهت میگم
-باشه داداش اومدم آدرس بفرس
بعد فرستادن آدرس بدون اینکه بدونم اصلا چی پوشیدم با ظاهری آشفته از خونه بیرون زدم و خودم رو به محل قرارم رسوندم
با دیدین محمد داغ دلم تازه شد
-سلام امیر این چه وضعیه چی شده ؟
-سلام بشین میگم روی صندلی پارک نشستیم:
-شنیدم علی میخواد بره خواستگاری ؟
-آره
عصبی یقش رو گرفتم و گفتم:
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت193
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
غلط کرده میفهمی غلط کرده
با تعجب دستم رو گرفت و گفت :
-آروم باش امیر مگه چی شده ؟
-تازه میگی چی شده تو مگه من رو نمی شناسی؟
-چرا می شناسم
-پس باید بدونی منی که با هیچ دختری حرف نمیزنم ،
منی که به هیچ دختری نگاه نمی کنم وقتی یه دختر رو میارم تو خونم وقتی میارمش جلوی چشمم یعنی اون دختر برام مهمه
برام خاصه
برام عزیزه اینقد برات سخت بود بفهمی
-با خونسردی گفت نه سخت نبود می دونم همون روزای اول فهمیدم،
از هول کردنات ، از غیرتی شدن و علی رو دس به سر کردنات
-ده لا مصب پس چرا گذاشتی داداشت بره خواستگاریش ؟
مگه منم داداشت نبودم لعنتی؟
-آروم باش امیر ،
بخدا من تمام تلاشم رو کردم ولی حریف علی نشدم ،
من نمی تونستم راز رفیقم رو نقل دهن زنا کنم تقریبا مطمعن بودم که ردش می کنه برا همین کوتاه اومدم
-از کجا مطمعنی علم غیب داری؟
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت194
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
نه علم غیب ندارم از حرکتاش فهمیدم یکی دیگه رو دوس داره
احساس کردم قلبم ایستاد:
- یکی دیگه رو دوست داره؟ !!
خندید و گفت:
-یعنی باور کنم اینقد ر خنگی که هنوز نفهمیدی؟
-بس کن محمد بگو جون به لب شدم
- اون تورو دوس داره یعنی هنوز نفهمیدی ؟ یعنی اینقدر پرتی ؟
-تو از کجا میدونی
-از اونجا که شبای محرم هرجا می رفتی نگاهش دنبالت بود
از اونجای که با دیدنت سرخ و سفید می شد از اونجا ی که تسبیح تو گردنش بود ...
با اخم گفتم :
- حق نداشتی نگاهش کنی..
-امیر چی میگی یعنی فکر میکنی من با نظر بدی به کسی که ناموس رفیقمه نگاه می کنم ؟
بخدا اتفاقی تسبیح رو دیدم همون شب که غذا ریخت
از اینکه دریا رو ناموس من دونست دلم زیرو رو شد سری تکون دادم و گفتم :
- اینا که گفتی دلیل نمیشه که بدونم دوسم داره
-سحر هم فهمیده
با تعجب گفتم اون دیگه چطور:
-وقتی علی موضوع خواستگاری رو مطرح کرد همون روز سحر به من گفت الکی نذارید بره جلو
این دختر امیرعلی رو دوس داره ، ظاهرا چند بار پیشش سوتی داده
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت195
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
چند بار هم خودم دیدم یه گوشه مونده و نگاهش فقط به تو بود
به نظر تو اینطور نگاه کردن دختری که به هیچ مرده دیگه ای نگاه نمی کنه دلیل خوبی نیست
برای اینکه بدونی به اون پسر علاقه داره
-پس...پس چرا پیش من هیچی نشون نمیده ؟ خودم رو کشتم ولی هیچی وا نمیده
خندید و گفت:
-وای وای .. ببین امیر علی سر به زیر چی میگه پس تو هم بلدی و رو نمیکنی ؟
با خنده مشتی به شونش زدم و گفتم :
-خفه شو هنوز عصبیم از دستت
-خوبه حالا تریپ شکست عشقی ور ندار قبل اینکه تو زنگ بزنی خانم مجد زنگ زد به مامان گفت دخترش گفته قصد ازدواج نداره
از جا پریدم
و با شادی گفتم:
-جدی میگی ؟
-نوچ..نوچ.. پاک از دست رفتی ، آره جدی میگم
صورتش رو بوسیدم و گفتم:
-نوکرتم ، خو از همون اول می گفتی خونم کثیف شد
دندوناشو نشون داد و گفت:
-منم عمدا نگفتم تا خونت کثیف بشه
-بی معرفتی دیگه
-همینه که هست
حالا بگو بینم این مدت کجا بودی ؟
-ماموریتم الانم بی بی زنگ زد اومدم باید برگردم
- همون پشت گوشی هم می گفتی جواب می گرفتی
نویسنده : آذر_دالوند