eitaa logo
انارهای عاشق رمان
371 دنبال‌کننده
377 عکس
150 ویدیو
32 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 با خودش گفت: شاید هم داشته باشم. وقتی حس کرد کنترل ذهنش را به طور کامل به دست گرفته است، چند قدم دورتر از درگیری تمرکز کرد و یک دروازه زیر خود ساخت. چون در تونل زمان بود به صورت خودکار از سقف تونل پایین افتاد. ولی جایی که خواسته بود. خودش را جمع و جور کرد و چهارزانو به دوستان و دشمنش خیره شد.منظتر یک موقعیت مناسب بود. حالا باید کاری می کرد که برایش تعلیم دیده بود. به کنت سیاه نگاهی انداخت. یک دروازه بالای سرش ایجاد کرد و درست در موقعیتی مناسب، زیر پایش را خالی کرد. ولی اینبار انقدر سریع که نتواند هیچ واکنشی نشان دهد. و آنجا بود که دراکولا در چرخه بی پایین افتاد. همه صدا ها در گوش یاد به ویز ویز شباهت داشت. اما می توانست تصور کند که دراکولا با آن دهان باز و دست هایی که به هیچ جا بند نبود، چطور فریاد می کشید و تقلا می کرد. حالا باید سرعتش کم می شد. با لبخندی که بر لب داشت موقعیت دروازه بالایی را تغییر داد و یک دروازه عمودی ایجاد کرد. بلافاصله دروازه پایینی محو شد و حالا دراکولا میان دو هاله عمودی با شتاب در حال حرکت بود. وقتی که به مرز توقف رسید. محمد مهدی نگاهی به پیتر انداخت و برایش سر تکان داد. مرد عنکبوتی متوجه منظورش شد و رفت و به آرامی حلقه قدرت را از انگشت بی حرکت او بیرون کشید. محمد مهدی لبخندی از سر راحتی زد و یکدفعه چشم هایش سیاهی رفت. صدای ملایمی در سرش شنید و بی آنکه چیزی حس کند از پشت به زمین افتاد. ... -«نمی دونم دیگه باید چی کار کنم. هر کاری بلد بودم انجام دادم...» -«تقصیر شما نیست...» -«چرا تقصیر منه! باید ازش حرف می کشیدم که بفهمم می خواد چی کار کنه. نه اینکه همین جوری بهش بگم بره آب انار برداره.» صدا ها آشنا به نظر می رسیدند. حس لامسه اش زمانی برگشت که سرمایی در تنش احساس کرد. هیچ ایده ای برای حالی که آن لحظه پیدا کرد نداشت. حتی حوصله نداشت با خود فکر کند. پلک هایش را که انگار هر کدام صد کیلو وزن داشت بالا کشید. با اولین حرکت نتوانست ولی بالاخره چشم هایش را باز کرد. فقط به قدری که بفهمد اطرافش چه خبر است. همه جا تار بود. ولی مدتی که گذشت به وضوح سقف چوبی که یک لامپ زرد رنگ از آن آویزان بود را دید. حالا مجبور بود تفکر کند. این سقف را قبلا کجا دیده بود؟ پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╔ 🍃🍎🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 پنج‌دی‌سال‌هزاروچهارصد. «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۰/۱۰‌‌/۵» بیست‌یک‌ربیع‌الاولی‌ساله‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/‌‌۵‌/‌۲۱» بیست‌‌و‌شیش‌دسامبر‌سال‌دوهزاروبیست‌‌ویک. «202‌‌1‌‌/12/‌‌‌26» { ☜هستیم.} ╚ 🍃🍎🍃 ╝ مناسبت ها🕰 ¹روز ملی ایمنی در برابر زلزله و کاهش اثرات بلایای طبیعی ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 -«چشماشو باز کرد! اون بیداره!» ناخودآگاه چهره اسمیگل در ذهنش نقش بست. مردمک چشم را چرخاند و پایین گرفت. آن موقع بود که توانست چهره آشفته و چشم های بزرگ اسمیگل را مشاهده کند. -«یه چیزی بگو رفیق! زود باش!» خواست لب هایش را باز کند و صدایی بیرون دهد. اما فقط بازدمی بی صدا خارج شد. همان لحظه یک دختر از سمت چپش جلو آمد و صورت خود را به او نزدیک کرد. -«حرف بزن داداش. یه کم تلاش کنی می تونی.» یک لحظه دلش خواست بتواند با خواهرش صحبت کند. چانه اش را رها کرد و لب های خشکش از هم چدا شد. -«زهرا...» زهرا با ذوقی که در چشمانش بود گفت: «آره داداش! حرف بزن! تو می تونی!» -«زهرا...» متوجه کسی شد که از بالای شانه زهرا نگاهش می کرد. -«امی... امیرحسین...» احف سر تکان داد و همانطور که دستش را پشتش قلاب کرده بود گفت: «آره برادر. تو یادی منم احفم.» -«یاد...» اسمیگل با خوشحالی گفت: «من می رم بچه ها رو صدا کنم...» و روی پاشنه پا چرخید و دوید و رفت. زهرا روسری اش را مرتب کرد و رو به امیر حسین گفت: «واقعا ازتون ممنونم. نمی دونم چجوری باید این لطف شما رو جبران کنم.» احف سرخ و سفید شد و چشمش را از او دزدید. -«خواهش می کنم... کاری نکردم که...» یاد در دلش خندید. یک لحظه خواست با لبش هم بخندد. اما نتوانست. چند ثانیه بعد صدای باز شدن در اتاق آمد و یک نفر گفت: «درود بر خدای زمان!» زئوس بود. خدای آذرخش. کسی که بیشتر از دوست برایش یک پدر بود. یاد دهانش را باز کرد تا اسمش را بگوید که زئوس با دست او را منع کرد و گفت: «اسم من انقدر ارزش نداره که خودتو بخاطرش اذیت کنی.» و لبخندی زد و کنار رفت. یکدفعه گرمایی در دستش احساس کرد. زهرا گوشه پتو را کنار زده و دستش را گرفته بود. -«یادمه آخرین بار یه همچین صحنه ای رو وقتی دیدم که هرمیون با معجون مهر گیاه از خواب سنگی بیدار شد!» او هری بود. جادوگر جوانی که قبل از آنکه خودش بداند، در دنیا معروف شده بود. -«خوشحالم که بیدار می بینمت.» دوست داشت بهتر می توانست آن عینک گرد و زخم پیشانی اش را ببیند. اما بینایی اش هنوز به طور کامل خوب نشده بود. -«خیلی دوست دارم اتفاقای این چند وقتو از زبون تو بشنوم.» پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 پیتر که عقب تر از همه ایستاده بود دستش را دراز کرد و مشتی آرام به شانه او زد. یاد خوشحال بود. از اینکه همه را کنار خود می دید خوشحال بود. اما احساس خوبش یکدفعه معکوس شد. -«درا...کولا؟...» زهرا دستش را فشرد و با مهربانی گفت: «اصلا فکر تو درگیرش نکن. خودمون کارشو ساختیم. الان فقط باید استراحت کنی تا حالت خوب بشه. می دونی که مامان بفهمه چی شده بعدش چی می شه!» یکدفعه امیرحسین طی یک حرکت غیر منتظره گفت: «همگی بیرون! فقط فامیل های درجه یک حق دارن اینجا باشن! زودتر همه بیرون!...» و طرف انگشتر داران رفت و شروع به هل دادن آنها کرد. هر کدام برای مسخره بازی چیزی با خنده گفت و سعی کرد مقاومت کند. -«من مثل داداش شم! من باید بمونم!...» اما امیرحسین همه را بیرون کرد و خودش قبل از بستن در، خطاب به زهرا گفت: «کاری داشتین حتما بگین.» زهرا سر تکان داد و درِ اتاق بسته شد. بعد سرش را چرخاند و به چشم های برادرش خیره شد. حدودا یک دقیقه بدون هیچ حرفی گذشت. بعد زهرا به در اتاق نگاه کرد و گفت: «وایسا الان میام...» یاد دیدش که رفت و از قفل بودن در اتاق اطمینان حاصل کرد. بعد کنارش آمد و روسری اش را برداشت. آن را روی میز عسلی کنار تخت گذاشت و دستی به موهای سیاهش کشید. زیر لب گفت: «کاش یه بُرِس درست و حسابی اینجا بود...» بعد حالت صورتش تغییر کرد و گفت: «خب جناب یاد! هم می تونی الان بخوابی و من یه چیزی برای سرگرمی پیدا کنم، هم می تونم برم یه غذایی چیزی پیدا کنم بخوریم. چیکار کنیم؟» محمد مهدی روی دلش تمرکز کرد. کمی گرسنه بود. به آرامی گفت: «گشنمه...» زهرا از روی صندلی بلند شد و روسری اش را برداشت. -«چشم عالیجناب! الان غذا تون و براتون میارم!...» -«وایسا...» -«چیه؟» -«چی شد؟...» -«چی چی شد؟» -«دراکولا...» زهرا آهانی گفت و دوباره نشست. -«خب جونم برات بگه که هری و پیتر و بقیه اومدن سوراخ موش. بهمون گفتن بعد از اینکه تو با دراکولا از اونجا رفتین، رفتن انگشتر هاشون رو پیدا کردن و اومدن اینجا. وقتی اومدن دنبالت من یواشکی پشت سرشون اومدم توی تونل. این وسط هاشَم که خودت می دونی... آهان! بعد اینکه از هوش رفتی ما دراکولا رو برگردوندیم توی قلعه اش. بعدم تو رو آوردیم اینجا و آقا امیرحسین کلی دارو آورد و داد بهت تا به هوش بیای... پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╔ 🍃🍎🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 شش‌دی‌سال‌هزاروچهارصد. «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۰/۱۰‌‌/۶» بیست‌و‌دوربیع‌الاولی‌ساله‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/‌‌۵‌/‌۲۲» بیست‌‌و‌هفت‌دسامبر‌سال‌دوهزاروبیست‌‌ویک. «202‌‌1‌‌/12/‌‌‌27» { ☜هستیم.} ╚ 🍃🍎🍃 ╝ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 ...قشنگ دو ساعت گذشته بود که فقط نفس می کشیدی ولی آخرش بیدار شدی و بقیه ماجرا. حالا هم استراحت کن تا من بیام...» روسری اش را سر کرد و از اتاق خارج شد. یاد دوست نداشت آن لحظه تنها باشد. مانند بچه ها از تنهایی می ترسید. کم کم داشت خوابش می برد که در اتاق باز شد و زهرا سینی به دست آمد و با پشتش در را بست. -«نمی دونستم یه کافه تو باغ تون دارین! اون علی آقا تا گفتم خواهر یادم کلی تحویلم گرفت. یه املت اسپشیال هم برامون زد تازه هرچی اصرار کردم پول نگرفت. بعدا خودت یه جوری باهاش حساب کن.» سینی را روی میز عسلی گذاشت و اولین لقمه را خودش خورد. -«اووم! عجب چیزیه! نامرد این همه مدت همچین جایی می اومدی به من نمی گفتی؟» محمد مهدی با چهره ای منتظر به او خیره شد. زهرا همان طور که داشت لقمه دیگری برای خود آماده می کرد با دهان پُر پرسید:«چیه؟» یاد با تمام توان گفت: «من... گشنمه ها...» -«آخ ببخشید حواسم پرت شد. کاش چلاق نبودی خودت لقمه می گرفتی...» مقداری از حجم همان لقمه کم کرد و آن را نزدیک دهان محمد مهدی گرفت. ... -«خب دیگه... ما باید رفع زحمت کنیم.» محمد مهدی این را گفت و مشغول بستن بند کفش هایش شد. امیرحسین مقابلش ایستاد و گفت: «قبلا هم گفته بودم هر وقت بیای اینجا ازت مثل یه مهمون ویژه پذیرایی می شه. حالا خود دانی. می تونی بری و دیگه نیای...» زهرا وسط حرفش پرید و گفت: «اگه اون نیاد من حتما میام. دیگه نمی ذارم این همه جای باحالو تنهایی بیاد.» امیرحسین دستپاچه شد و گفت: «قدم تون سر چشم... حتما مزاحم ما بشید... چی! یعنی... میگم حتما به ما زحمت بدید... اَه!...» چرخید و سراسیمه از اتاق بیرون رفت. زهرا اخم کرد و گفت: «این چرا اینجوری کرد؟» محمد مهدی زیر لب خندید و صاف ایستاد. گفت: «نگو که نفهمیدی چرا اینجوری شد که باور نمی کنم!» زهرا بازویش را بشگون گرفت و با شیطنت گفت: «هوووی! من مثل جنابعالی نیستما که تا یه نفر و می بینه ازش خوشش بیاد!» یاد چپ چپ نگاهش کرد و شانه بالا انداخت. چرخید و مشغول سر هم کردن لباسش شد. کمی بعد زهرا به آرامی گفت: «ولی در کل به نظرم پسر خوبیه...» محمد مهدی با یک حرکت چرخید تا تیکه ای به او بیندازد که پیتر وارد اتاق شد و گفت: «آماده شدی؟» یاد چرخید و از پشت وارد لباس شد. وقتی لباس به طور خودکار او را پوشاند، گفت: «آره. بزنید بریم...» پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 ... -«مامان دستم درد گرفت!» -«من دست تو بکَنَم حداقل خیالم راحته! اینجوری خودم می دونم چه بلایی سرت اومده!» محمد مهدی به آرامی مچش را از میان انگشت های سفت و خشن مادرش بیرون کشید و گفت: «چند دفعه بهتون بگم؟ اتفاق خاصی که واسم نیافتاد...» مادرش چند لحظه ساکت ماند. بعد یکدفعه دستش را روی صورتش گذاشت و زد زیر گریه. محمد مهدی دستپاچه شد و اطراف را نگاه کرد. در اتاق دکتر هنوز بسته بود و به نظر نمی رسید کسی پشت در باشد. خم شد و گفت: «مامان چی شد؟ حرف بدی زدم؟» یکدفعه مادر دست انداخت و او را در آغوش گرفت. با هق هق گفت: «هر وقت میری... دست و پای من می لرزه... چرا با من این کارو می کنی؟» یاد ناراحت بود. اما مثل همیشه نمی دانست چطور ناراحتی اش را ابراز کند. زیر لب گفت: «ببخشید.» مادر عصبانی شد و به صورتش نگاه کرد. -«الان بگی ببخشید،... دیگه نمی ری سراغ این کارا؟!» محمد مهدی لبش را گزید. با شرمندگی گفت: «حالا... شایدم دیگه نَرَم...» مادر اخم کرد و گفت: «منظورت چیه؟» محمد مهدی من و من کنان گفت: «شاید... اگر یه کاری... برام بکنین...» -«در مورد آناست؟» محمد مهدی جا خورد. حیرت زده پرسید: «شما... شما از کجا می دونید؟!» چهره غمگین مادر جایش را به لبخندی دلنشین تغییر داد. -«دکتر باهام صحبت کرد. گفتش یه راهی هست که شما دو تا رو به هم برسونیم.» محمد مهدی خود را از بغل مادرش بیرون کشید و با هیجان گفت: «چه راهی؟!» ... عرق از سر و رویش پایین می ریخت. دست هایش حسابی یخ کرده بود و قلبش با شتابی غیر معمول بر قفسه سینه اش کوبیده می شد. دلش می خواست نگاهش کند اما می ترسید. به وسط میز خیره شده بود و از اینکه نگذاشته بود زهرا میان صحبت خصوصی شان باشد احساس پشیمانی می کرد. اگر او اینجا بود، به راحتی سر صحبت را باز می کرد و کار را پیش می برد. اما حالا می ترسید که کلمه ای اشتباه از دهانش خارج شود. بالاخره شهامت به خرج داد و سرش را بالا گرفت. اما با دیدن چشم های آبی اش که درست به چشم های او خیره شده بود، جا خورد و دوباره پایین را نگاه کرد. دلش ریخت. برایش سوال شد که در همه مراسم های خواستگاری همچین مشکلاتی وجود داشت؟ یا اینکه او بیش از حد خجالتی بود؟ پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────