╔ 🍃🍎🍃 ╗
❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥
امروز در👇
ششدیسالهزاروچهارصد.
«۱۴۰۰/۱۰/۶»
بیستودوربیعالاولیسالههزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۵/۲۲»
بیستوهفتدسامبرسالدوهزاروبیستویک.
«2021/12/27»
{ ☜هستیم.}
╚ 🍃🍎🍃 ╝
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#یاد
#گمشده_در_زمان2
#پارت97
...قشنگ دو ساعت گذشته بود که فقط نفس می کشیدی ولی آخرش بیدار شدی و بقیه ماجرا. حالا هم استراحت کن تا من بیام...»
روسری اش را سر کرد و از اتاق خارج شد. یاد دوست نداشت آن لحظه تنها باشد. مانند بچه ها از تنهایی می ترسید. کم کم داشت خوابش می برد که در اتاق باز شد و زهرا سینی به دست آمد و با پشتش در را بست.
-«نمی دونستم یه کافه تو باغ تون دارین! اون علی آقا تا گفتم خواهر یادم کلی تحویلم گرفت. یه املت اسپشیال هم برامون زد تازه هرچی اصرار کردم پول نگرفت. بعدا خودت یه جوری باهاش حساب کن.»
سینی را روی میز عسلی گذاشت و اولین لقمه را خودش خورد.
-«اووم! عجب چیزیه! نامرد این همه مدت همچین جایی می اومدی به من نمی گفتی؟»
محمد مهدی با چهره ای منتظر به او خیره شد. زهرا همان طور که داشت لقمه دیگری برای خود آماده می کرد با دهان پُر پرسید:«چیه؟»
یاد با تمام توان گفت: «من... گشنمه ها...»
-«آخ ببخشید حواسم پرت شد. کاش چلاق نبودی خودت لقمه می گرفتی...»
مقداری از حجم همان لقمه کم کرد و آن را نزدیک دهان محمد مهدی گرفت.
...
-«خب دیگه... ما باید رفع زحمت کنیم.»
محمد مهدی این را گفت و مشغول بستن بند کفش هایش شد. امیرحسین مقابلش ایستاد و گفت: «قبلا هم گفته بودم هر وقت بیای اینجا ازت مثل یه مهمون ویژه پذیرایی می شه. حالا خود دانی. می تونی بری و دیگه نیای...»
زهرا وسط حرفش پرید و گفت: «اگه اون نیاد من حتما میام. دیگه نمی ذارم این همه جای باحالو تنهایی بیاد.»
امیرحسین دستپاچه شد و گفت: «قدم تون سر چشم... حتما مزاحم ما بشید... چی! یعنی... میگم حتما به ما زحمت بدید... اَه!...»
چرخید و سراسیمه از اتاق بیرون رفت. زهرا اخم کرد و گفت: «این چرا اینجوری کرد؟»
محمد مهدی زیر لب خندید و صاف ایستاد. گفت: «نگو که نفهمیدی چرا اینجوری شد که باور نمی کنم!»
زهرا بازویش را بشگون گرفت و با شیطنت گفت: «هوووی! من مثل جنابعالی نیستما که تا یه نفر و می بینه ازش خوشش بیاد!»
یاد چپ چپ نگاهش کرد و شانه بالا انداخت. چرخید و مشغول سر هم کردن لباسش شد. کمی بعد زهرا به آرامی گفت: «ولی در کل به نظرم پسر خوبیه...»
محمد مهدی با یک حرکت چرخید تا تیکه ای به او بیندازد که پیتر وارد اتاق شد و گفت: «آماده شدی؟»
یاد چرخید و از پشت وارد لباس شد. وقتی لباس به طور خودکار او را پوشاند، گفت: «آره. بزنید بریم...»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت98
#یاد
...
-«مامان دستم درد گرفت!»
-«من دست تو بکَنَم حداقل خیالم راحته! اینجوری خودم می دونم چه بلایی سرت اومده!»
محمد مهدی به آرامی مچش را از میان انگشت های سفت و خشن مادرش بیرون کشید و گفت: «چند دفعه بهتون بگم؟ اتفاق خاصی که واسم نیافتاد...»
مادرش چند لحظه ساکت ماند. بعد یکدفعه دستش را روی صورتش گذاشت و زد زیر گریه. محمد مهدی دستپاچه شد و اطراف را نگاه کرد. در اتاق دکتر هنوز بسته بود و به نظر نمی رسید کسی پشت در باشد. خم شد و گفت: «مامان چی شد؟ حرف بدی زدم؟»
یکدفعه مادر دست انداخت و او را در آغوش گرفت. با هق هق گفت: «هر وقت میری... دست و پای من می لرزه... چرا با من این کارو می کنی؟»
یاد ناراحت بود. اما مثل همیشه نمی دانست چطور ناراحتی اش را ابراز کند. زیر لب گفت: «ببخشید.»
مادر عصبانی شد و به صورتش نگاه کرد.
-«الان بگی ببخشید،... دیگه نمی ری سراغ این کارا؟!»
محمد مهدی لبش را گزید. با شرمندگی گفت: «حالا... شایدم دیگه نَرَم...»
مادر اخم کرد و گفت: «منظورت چیه؟»
محمد مهدی من و من کنان گفت: «شاید... اگر یه کاری... برام بکنین...»
-«در مورد آناست؟»
محمد مهدی جا خورد. حیرت زده پرسید: «شما... شما از کجا می دونید؟!»
چهره غمگین مادر جایش را به لبخندی دلنشین تغییر داد.
-«دکتر باهام صحبت کرد. گفتش یه راهی هست که شما دو تا رو به هم برسونیم.»
محمد مهدی خود را از بغل مادرش بیرون کشید و با هیجان گفت: «چه راهی؟!»
...
عرق از سر و رویش پایین می ریخت. دست هایش حسابی یخ کرده بود و قلبش با شتابی غیر معمول بر قفسه سینه اش کوبیده می شد. دلش می خواست نگاهش کند اما می ترسید. به وسط میز خیره شده بود و از اینکه نگذاشته بود زهرا میان صحبت خصوصی شان باشد احساس پشیمانی می کرد. اگر او اینجا بود، به راحتی سر صحبت را باز می کرد و کار را پیش می برد. اما حالا می ترسید که کلمه ای اشتباه از دهانش خارج شود.
بالاخره شهامت به خرج داد و سرش را بالا گرفت. اما با دیدن چشم های آبی اش که درست به چشم های او خیره شده بود، جا خورد و دوباره پایین را نگاه کرد. دلش ریخت. برایش سوال شد که در همه مراسم های خواستگاری همچین مشکلاتی وجود داشت؟ یا اینکه او بیش از حد خجالتی بود؟
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
╔ 🍃🍎🍃 ╗
❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥
امروز در👇
هفتدیسالهزاروچهارصد.
«۱۴۰۰/۱۰/۷»
بیستوسهربیعالاولیسالههزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۵/۲۳»
بیستوهشتدسامبرسالدوهزاروبیستویک.
«2021/12/28»
{ ☜هستیم.}
╚ 🍃🍎🍃 ╝
مناسبت ها
¹-شهادت آیت الله حسین غقاری به دست ماموران ستم شاهی پهلوی (۱۳۵۳ هش)
²-سالروز تشکیل نهضت سواد ذموزی به فرمان حضرت امام خمینی(رحمه الله علیه) (۱۳۵۸ هش)
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت99
#یاد
یکدفعه درست زمانی که یاد داشت سوال دیگری از خود می پرسید، آنا انگار که از دهانش در رفته باشد گفت: «من...»
و ساکت شد. محمد مهدی به طور غریزی نگاهش کرد و گفت: «چی؟»
-«هیچی. از دهنم در رفت.»
-«آهان.»
و چشمش را دزدید و دوباره با خود درگیر شد. بالخره نفسی عمیق کشید و سرش را بالا گرفت و گفت: «من می خواستم...»
از دهان نیمه باز آنا متوجه شد که او هم می خواست چیزی بگوید. تعارف کرد : «شما بفرمایید.»
آنا سرش را کج کرد و گفت: «نه شما ادامه بدید.»
صحبت هایش یادش رفت. اصلا برای چه خواسته بود صحبت کند؟
-«چی می خواستم بگم.. آهان. خب.. فکر کنم متوجه شده باشید که ما چرا الان اینجاییم.»
-«بله متوجهم.»
-«خیلی هم عالی...»
لبش را گزید و انگشت هایش را به هم فشار داد. سعی کرد ادامه دهد: «خواستم.. خواستم بپرسم که شما اصلا... یعنی منظورم اینه که می خواید... چی دارم می گم؟...»
در دلش به خود ناسزا گفت و دل به دریا زد: «شما به من علاقه دارید؟»
گونه های آنا از شنیدن این حرف سرخ شد و پایین را نگاه کرد. صدایی در سر محمد مهدی به او گفت که چرا به او خیره شده است؟ اما یاد لبش را گزید و منتظر پاسخ شد.
بالاخره آنا به حرف آمد: «فکر کنم این واضحه که... من به شما علاقه دارم. ولی می خوام بدونم که... شما چی؟ شما منو دوست دارید؟»
یاد دلش ریخت و حالا او بود که صورتش داغ شده بود. کمی روی صندلی جا به جا شد و چشم هایش را بست. در دلش تا ده شمرد و یکدفعه گفت: «منم دوستت دارم!»
از حرفی که زد جا خورد! قرار نبود اینگونه بگوید! حداقل نه آنقدر راحت و صمیمی. چشمش را باز کرد و سعی کرد اوضاع را جمع و جور کند که نگاهش به لبخند آنا افتاد. دختر دنیل دست هایش را روی میز گذاشت و گفت: «اشکالی نداره. متوجه ام که این لحظه چقدر سخته. حداقل... خوبه که حرف دل تونو زدین.»
کاملا مشخص بود که او هم اختیار زبانش دست خودش نیست. ولی این طلسم باید یک جایی شکسته می شد. محمد مهدی دوباره نفسی عمیق کشید و شروع به صحبت کرد.
-«دکتر به من گفته که اگر قرار باشه... با هم... آقا بالاخره که باید بگم! اگه قرار باشه با هم ازدواج کنیم، باید یه مکان رو برای زندگی انتخاب کنیم. تو... یعنی شما دلتون می خواد برگردین به جزیره؟»
احساس کرد شجاعتش بیشتر شده است. پس بدون نگرانی به صورتش خیره شد.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت100
#یاد
-«راستش جزیره برای من... خیلی لذت بخش بود. ولی اونجامن کسی رو ندارم. یعنی من و پدرم فامیلی اونجا نداریم. احتمالا فهمیده باشی... یعنی باشید. که کسی برای دیدن ما خونه مون نمی اومد.»
-«پس یعنی اصراری ندارین که برگردیم به جزیره؟»
-«نه. مشکلی ندارم. فقط...»
-«فقط چی؟»
-«فقط اینکه دلم می خواد از این به بعد هم کنار دریا زندگی کنم. راستی، ما الان کجا هستیم؟»
محمد مهدی دستش را لای مو هایش برد و گفت: «راستش دقیق نمی دونم. ولی مطمئنم که توی ایرانیم.»
-«خب اینجا دریا هم داره؟»
-«آره! توی شمال و جنوبش دریا داره که شمالش به خوش آب و هوا بودن معروفه. اصلا هر کی می خواد بره مسافرت و تفریح همیشه شمال جزو گزینه هاییه که بهش فکر می کنه.»
-«خب پس... اگر ما با هم... ازدواج کنیم، می تونیم شمال زندگی کنیم؟»
-«بله که می تونیم! با حقوقی که دکتر تا الا بهم داده خیلی راحت می تونم یه ویلای خیلی خوب تو شمال برات بگیرم! یعنی... براتون... یعنی برامون... اَه خدایا!....»
آنا خنده ریزی کرد و گفت: «بعد از این کار شما چجوریه؟ یعنی در آمد مون قراره از چه راهی باشه؟»
-«خب... دکتر دیگه می خواد تونل زمان رو برای یه مدت طولانی تعطیل کنه. منم باید یه کار برای خودم پیدا کنم. احتمالا یه کار هنری انجام می دم. مثلا کارای چوبی یا نقاشی... نمی دونم.»
-«به نظر من شما هر کاری که انجام بدین توش موفق می شین.»
انگار از خود انتظار چنین حرفی را نداشت. چون با خجالت سرش را پایین انداخت. یاد ناخودآگاه لبخندی زد و گفت: «لطف داری...»
-«راستی! مگه شما نگفتین که باید بُعد ما رو اصلاح کنین؟ اگر ما توی اون بُعد نباشیم چه اتفاقی برای بقیه می افته؟»
-«راستش دکتر با من صحبت کرد. اون گفت خطوط زمانی بر اساس دستکاری هایی که قرار بوده مثلا بعدا براشون اتفاق بیافته ساخته می شن. یعنی بُعد شما انتظار اینو داشته که ما واردش بشیم و شما رو ازش حذف کنیم. پس جای نگرانی نیست. مردم بعد از یه مدت دیگه از پیدا کردن تون نا امید می شن و فراموش می شید. اون وقت دیگه هیچ خطری برای اون بُعد وجود نداره.»
یک لحظه غمی در چشم هایش احساس کرد. خم شد و از او پرسید: «چی شده؟ مشکلی پیش اومده؟»
-«نه. فقط احساس اینکه مردم قراره فکر کنن ما مردیم یه کم ناراحتم می کنه. همین طور اینکه قراره کلی از مامانم و خونه مون دور بشم.»
-«آره. حق داری. واقعا ناراحت کننده است...»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────