eitaa logo
انارهای عاشق رمان
358 دنبال‌کننده
427 عکس
196 ویدیو
38 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 ... -«مامان دستم درد گرفت!» -«من دست تو بکَنَم حداقل خیالم راحته! اینجوری خودم می دونم چه بلایی سرت اومده!» محمد مهدی به آرامی مچش را از میان انگشت های سفت و خشن مادرش بیرون کشید و گفت: «چند دفعه بهتون بگم؟ اتفاق خاصی که واسم نیافتاد...» مادرش چند لحظه ساکت ماند. بعد یکدفعه دستش را روی صورتش گذاشت و زد زیر گریه. محمد مهدی دستپاچه شد و اطراف را نگاه کرد. در اتاق دکتر هنوز بسته بود و به نظر نمی رسید کسی پشت در باشد. خم شد و گفت: «مامان چی شد؟ حرف بدی زدم؟» یکدفعه مادر دست انداخت و او را در آغوش گرفت. با هق هق گفت: «هر وقت میری... دست و پای من می لرزه... چرا با من این کارو می کنی؟» یاد ناراحت بود. اما مثل همیشه نمی دانست چطور ناراحتی اش را ابراز کند. زیر لب گفت: «ببخشید.» مادر عصبانی شد و به صورتش نگاه کرد. -«الان بگی ببخشید،... دیگه نمی ری سراغ این کارا؟!» محمد مهدی لبش را گزید. با شرمندگی گفت: «حالا... شایدم دیگه نَرَم...» مادر اخم کرد و گفت: «منظورت چیه؟» محمد مهدی من و من کنان گفت: «شاید... اگر یه کاری... برام بکنین...» -«در مورد آناست؟» محمد مهدی جا خورد. حیرت زده پرسید: «شما... شما از کجا می دونید؟!» چهره غمگین مادر جایش را به لبخندی دلنشین تغییر داد. -«دکتر باهام صحبت کرد. گفتش یه راهی هست که شما دو تا رو به هم برسونیم.» محمد مهدی خود را از بغل مادرش بیرون کشید و با هیجان گفت: «چه راهی؟!» ... عرق از سر و رویش پایین می ریخت. دست هایش حسابی یخ کرده بود و قلبش با شتابی غیر معمول بر قفسه سینه اش کوبیده می شد. دلش می خواست نگاهش کند اما می ترسید. به وسط میز خیره شده بود و از اینکه نگذاشته بود زهرا میان صحبت خصوصی شان باشد احساس پشیمانی می کرد. اگر او اینجا بود، به راحتی سر صحبت را باز می کرد و کار را پیش می برد. اما حالا می ترسید که کلمه ای اشتباه از دهانش خارج شود. بالاخره شهامت به خرج داد و سرش را بالا گرفت. اما با دیدن چشم های آبی اش که درست به چشم های او خیره شده بود، جا خورد و دوباره پایین را نگاه کرد. دلش ریخت. برایش سوال شد که در همه مراسم های خواستگاری همچین مشکلاتی وجود داشت؟ یا اینکه او بیش از حد خجالتی بود؟ پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╔ 🍃🍎🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 هفت‌دی‌سال‌هزاروچهارصد. «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۰/۱۰‌‌/۷» بیست‌و‌سه‌ربیع‌الاولی‌ساله‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/‌‌۵‌/‌۲۳» بیست‌‌و‌هشت‌دسامبر‌سال‌دوهزاروبیست‌‌ویک. «202‌‌1‌‌/12/‌‌‌28» { ☜هستیم.} ╚ 🍃🍎🍃 ╝ مناسبت ها ¹-شهادت آیت الله حسین غقاری به دست ماموران ستم شاهی پهلوی (۱۳۵۳ ه‌ش) ²-سالروز تشکیل نهضت سواد ذموزی به فرمان حضرت امام خمینی(رحمه الله علیه) (۱۳۵۸ ه‌ش) ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 یکدفعه درست زمانی که یاد داشت سوال دیگری از خود می پرسید، آنا انگار که از دهانش در رفته باشد گفت: «من...» و ساکت شد. محمد مهدی به طور غریزی نگاهش کرد و گفت: «چی؟» -«هیچی. از دهنم در رفت.» -«آهان.» و چشمش را دزدید و دوباره با خود درگیر شد. بالخره نفسی عمیق کشید و سرش را بالا گرفت و گفت: «من می خواستم...» از دهان نیمه باز آنا متوجه شد که او هم می خواست چیزی بگوید. تعارف کرد : «شما بفرمایید.» آنا سرش را کج کرد و گفت: «نه شما ادامه بدید.» صحبت هایش یادش رفت. اصلا برای چه خواسته بود صحبت کند؟ -«چی می خواستم بگم.. آهان. خب.. فکر کنم متوجه شده باشید که ما چرا الان اینجاییم.» -«بله متوجهم.» -«خیلی هم عالی...» لبش را گزید و انگشت هایش را به هم فشار داد. سعی کرد ادامه دهد: «خواستم.. خواستم بپرسم که شما اصلا... یعنی منظورم اینه که می خواید... چی دارم می گم؟...» در دلش به خود ناسزا گفت و دل به دریا زد: «شما به من علاقه دارید؟» گونه های آنا از شنیدن این حرف سرخ شد و پایین را نگاه کرد. صدایی در سر محمد مهدی به او گفت که چرا به او خیره شده است؟ اما یاد لبش را گزید و منتظر پاسخ شد. بالاخره آنا به حرف آمد: «فکر کنم این واضحه که... من به شما علاقه دارم. ولی می خوام بدونم که... شما چی؟ شما منو دوست دارید؟» یاد دلش ریخت و حالا او بود که صورتش داغ شده بود. کمی روی صندلی جا به جا شد و چشم هایش را بست. در دلش تا ده شمرد و یکدفعه گفت: «منم دوستت دارم!» از حرفی که زد جا خورد! قرار نبود اینگونه بگوید! حداقل نه آنقدر راحت و صمیمی. چشمش را باز کرد و سعی کرد اوضاع را جمع و جور کند که نگاهش به لبخند آنا افتاد. دختر دنیل دست هایش را روی میز گذاشت و گفت: «اشکالی نداره. متوجه ام که این لحظه چقدر سخته. حداقل... خوبه که حرف دل تونو زدین.» کاملا مشخص بود که او هم اختیار زبانش دست خودش نیست. ولی این طلسم باید یک جایی شکسته می شد. محمد مهدی دوباره نفسی عمیق کشید و شروع به صحبت کرد. -«دکتر به من گفته که اگر قرار باشه... با هم... آقا بالاخره که باید بگم! اگه قرار باشه با هم ازدواج کنیم، باید یه مکان رو برای زندگی انتخاب کنیم. تو... یعنی شما دلتون می خواد برگردین به جزیره؟» احساس کرد شجاعتش بیشتر شده است. پس بدون نگرانی به صورتش خیره شد. پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 -«راستش جزیره برای من... خیلی لذت بخش بود. ولی اونجامن کسی رو ندارم. یعنی من و پدرم فامیلی اونجا نداریم. احتمالا فهمیده باشی... یعنی باشید. که کسی برای دیدن ما خونه مون نمی اومد.» -«پس یعنی اصراری ندارین که برگردیم به جزیره؟» -«نه. مشکلی ندارم. فقط...» -«فقط چی؟» -«فقط اینکه دلم می خواد از این به بعد هم کنار دریا زندگی کنم. راستی، ما الان کجا هستیم؟» محمد مهدی دستش را لای مو هایش برد و گفت: «راستش دقیق نمی دونم. ولی مطمئنم که توی ایرانیم.» -«خب اینجا دریا هم داره؟» -«آره! توی شمال و جنوبش دریا داره که شمالش به خوش آب و هوا بودن معروفه. اصلا هر کی می خواد بره مسافرت و تفریح همیشه شمال جزو گزینه هاییه که بهش فکر می کنه.» -«خب پس... اگر ما با هم... ازدواج کنیم، می تونیم شمال زندگی کنیم؟» -«بله که می تونیم! با حقوقی که دکتر تا الا بهم داده خیلی راحت می تونم یه ویلای خیلی خوب تو شمال برات بگیرم! یعنی... براتون... یعنی برامون... اَه خدایا!....» آنا خنده ریزی کرد و گفت: «بعد از این کار شما چجوریه؟ یعنی در آمد مون قراره از چه راهی باشه؟» -«خب... دکتر دیگه می خواد تونل زمان رو برای یه مدت طولانی تعطیل کنه. منم باید یه کار برای خودم پیدا کنم. احتمالا یه کار هنری انجام می دم. مثلا کارای چوبی یا نقاشی... نمی دونم.» -«به نظر من شما هر کاری که انجام بدین توش موفق می شین.» انگار از خود انتظار چنین حرفی را نداشت. چون با خجالت سرش را پایین انداخت. یاد ناخودآگاه لبخندی زد و گفت: «لطف داری...» -«راستی! مگه شما نگفتین که باید بُعد ما رو اصلاح کنین؟ اگر ما توی اون بُعد نباشیم چه اتفاقی برای بقیه می افته؟» -«راستش دکتر با من صحبت کرد. اون گفت خطوط زمانی بر اساس دستکاری هایی که قرار بوده مثلا بعدا براشون اتفاق بیافته ساخته می شن. یعنی بُعد شما انتظار اینو داشته که ما واردش بشیم و شما رو ازش حذف کنیم. پس جای نگرانی نیست. مردم بعد از یه مدت دیگه از پیدا کردن تون نا امید می شن و فراموش می شید. اون وقت دیگه هیچ خطری برای اون بُعد وجود نداره.» یک لحظه غمی در چشم هایش احساس کرد. خم شد و از او پرسید: «چی شده؟ مشکلی پیش اومده؟» -«نه. فقط احساس اینکه مردم قراره فکر کنن ما مردیم یه کم ناراحتم می کنه. همین طور اینکه قراره کلی از مامانم و خونه مون دور بشم.» -«آره. حق داری. واقعا ناراحت کننده است...» پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╔ 🍃🍎🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 هشت‌دی‌سال‌هزاروچهارصد. «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۰/۱۰‌‌/۸» بیست‌و‌چهار‌جمادی‌الاولی‌ساله‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/‌‌۵‌/‌۲۴» بیست‌‌و‌نه‌دسامبر‌سال‌دوهزاروبیست‌‌ویک. «202‌‌1‌‌/12/‌‌‌29» { ☜هستیم.} ╚ 🍃🍎🍃 ╝ مناسبت ها ¹-روز صنعت پتروشیمی ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 -«ولی حداقل اینجا دیگه قرار نیست همش از اینکه یکی می خواد اذیتم کنه بترسم. یا از اینکه بابام به یه نفر بدهکاره و ممکنه مجبور بشم با پسرش ازدواج کنم. راستی... توی زمان شما اجازه می دن که دخترا مدرسه برن؟» -«البته که اجازه می دن! درس و مدرسه که فقط برای پسرا نیست. تازه برای ما مدرسه های دخترونه و پسرونه جداست. یعنی بهترین حالت. ولی خب تو دیگه فکر کنم باید از یه راه دیگه ای درس بخونی. سنت یه مقدار...» -«می دونم. خیلی برای مدرسه رفتن بزرگم.» -«هیچ مشکلی نیست که نشه حلش کرد.» این را گفت و دیگر موضوعی برای صحبت به ذهنش نرسید. کمی پاهایش را به هم زد و دست هایش را به هم مالید. اتاق سرد تر از همیشه به نظر می آمد. بالاخره آنا سکوت را شکست و گفت: «خب...» -«خب چی؟» -«الان باید چی کار کنیم؟» -«فکر کنم باید بریم نتیجه رو به بقیه اعلام کنیم... نظر شما چیه؟ با من...» نبضش از سینه به سر منتقل شد. پاهایش لرزید و فکش قفل شد و تا چند ثانیه نتوانست حرف بزند. برای چندمین بار نفسی عمیق کشید و با تمام توان گفت: «با من ازدواج می کنی؟!» و چشم هایش را بست. دلش نمی خواست جواب "نه" بشنود. از شکست می ترسید. ... -«بابایی می شه برم بیرون بازی کنم؟» -«چرا نمی شه عزیزم؟ فقط خیلی نزدیک آب نرو.» محمد مهدی هوا را از سینه اش بیرون داد و به دختر هفت ساله اش که با آن لباس قرمز و موهای مشکی می دوید، خیره شد. به او اجازه داد ولی خودش می دانست هربار نمی تواند بیشتر از یک ربع ساعت او را دور از خود حس کند. -«اینجا کسی چایی میل داره؟» -«اگرم کسی میل نداشته باشه با بویی که راه انداختی میلش باز می شه!» آنا زیر لب خندید و آمد و روی مبل راحتی سفید، درست رو به روی محمد مهدی نشست. با مهربانی سینی را روی میز به سمتش سر داد و گفت: «بفرمایید...» محمد مهدی خم شد و باقی راه را با او همراهی کرد. لیوان سرامیکی که مال خودش بود را برداشت و کتابش را بست. از اینکه آنا می دانست چقدر آن لیوان را دوست دارد لذت می برد. -«دست شما درد نکنه!» و کمی روی آن را فوت کرد و منتظر دمای مطلوب شد. در این بین، یکدفعه صدای گریه محمد علی از طبقه بالا به گوش رسید. آنا سریع از جا بلند شد و با ناراحتی گفت: «اِی بابا! این بچه که دوباره بیدار شد...» پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 و به طرف پله ها دوید و از آنها بالا رفت. محمد مهدی کمی به تلویزیون خاموش خیره شد و با گوش هایش منتظر سکوت پسر دو ماهه ماند. وقتی بالاخره صدایش خوابید، آنا که داشت او را به اتاق پذیرایی می آورد جلوی پله ها ظاهر شد. -«قربونش برم من! الان می ریم پیش بابایی... دیگه نبینم گریه کنیا...» پایین آمد و پسر را به آرامی به دست همسرش سپرد. محمد مهدی با لبخند فقط به آن چشم ها و بینی کوچکش خیره شد. یک انسان کاملا خالص و صاف. دستش را نزدیک صورتش بود تا آن پوست لطیف را نوازش کند. اما یاد زخم تقریبا تازه اش افتاد که شب گذشته توسط تراشه چوب کف دستش ایجاد شده بود. دست خود را عقب کشید و به همان تماشای ساده بسنده کرد. محمد علی انگار به آن زل زدن عادت کرده بود. پدرش می دانست که چطور باید برای بچه ابراز علاقه کند. اما دلش می خواست بنشیند و او را در سکوت تماشا کند. آنا سر جایش برگشت و لیوانش را برداشت. کمی از آن نوشید و گفت: «فارسی هم زبون سختیه ها! اون اولا که تو می خواستی بهم یاد بدی هیچی نمی فهمیدم. الان تازه یه ذره بهتر شده. درسای مریم رو که باهاش کار می کنم تازه دارم می فهمم تو اون موقع ها چی می گفتی!» -«ولی خداوکیلی برای کسی که تازه شروع کرده بود خیلی خوب می تونستی بگی قسطنطنیه!» و به حرف خود خندید. آنا هم خندید و گفت: «آره... راستی امشب زهرا و امیرحسین دارن میان اینجا. خبر داشتی؟» محمد مهدی جا خورد و نزدیک بود بچه را رها کند. -«چی؟ از کِی گفته بودن می خوان بیان؟» و محمد علی را تکان داد تا آرامش کند. آنا با لحنی بی تفاوت گفت: «دیشب بهم گفتن. ولی سرکار بودی وقتی هم اومدی خونه نخواستم ذهنت رو مشغول کنم.» محمد مهدی با ناراحتی گفت: «کاشکی می گفتی اومدنی یه چیزی می خریدم براشون... برای بارداری زهرا هیچ چی نگرفتیم.» -«نگران نباش من امروز رفتم خرید یه کادوی درست و حسابی گرفتم. » -«خب خدا رو شکر حداقل تو عقلت رسیده!» ... -«سلااااام! خوشگل خانوم من کجاست؟!» -«سلام عمه!» مریم این را گفت و میان دست های زهرا پرید. امیرحسین کفش ها را جفت کرد و در را پشت سرش بست. -«به! آقای یاد! کم پیدایین استاد!...» محمد مهدی جلو رفت و گفت: «سلام و برگ بر برادر عزیز !...» پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────