🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_121⚡️
#سراب_م✍🏻
هوای دم صبح ابری و کمی خنک بود. نورا روی نیمکت سبز رنگ زیر درخت منتظر صبا نشسته بود. مشتاق شنیدن داستان دوستش بود. صبا از دور به سمتش آمد. کلاسور آبی رنگش را به سینه چسبانده بود و با دست دیگرش مشغول مرتب کردن موهای لخت و لجوجش بود.
به نورا رسید و دست دراز کرد. دستش را فشرد و کنارش نشست.
- خوبی؟
- نه نورا اصلا خوب نیستم...
لبخندی به رویش زد و متمایل به او نشست.
- چرا عزیزم؟
سرش پایین انداخت و بغض کرد.
- یاد لاله دیشب نذاشت بخوابم... خیلی حیف بود! من باور نمیشه که با اون فلاکت رفت!
نورا کمرش را لمس کرد و گفت:
- می خوای به من بگی؟ واسم تعریف کن! هوم؟
صبا با درخت مقابلش خیره شد و پایش را دراز کرد. کیفش را روی پایش فشرد معلوم بود حرف زدن در این مورد برایش سخت است:
- لاله خیلی زرنگ بود؛ نه فقط توی درس و این جور چیزها، حافظه خیلی خوبی داشت؛ یه چیزی بهش میگفتی سریع یاد میگرفت.
کمی مکث کرد و نیم نگاهی به نورا انداخت و گفت:
- نورا نمیخوام پشت سرش حرف بزنم.
نورا دستش را گرفت:
- بگو عزیزم! من كه نمیشناسمش، ها؟
صبا لبش را گزید و با بغض گفت:
- این اواخر حالش زیاد خوب نبود. سر گیجه داشت و اصلا انگار یه جای دیگه سیر می کرد. من باهاش رفت و آمد داشتم. گاهی میدیدم بدنش و دستاش زخمی و كبوده سیگار میكشید. سیگارشم بوی توتون نمیداد.
دستش رابه هم پیچید و آهسته گفت:
انگار مشكل پیدا كرده بود یه چیزایی میگفت من سردر نمی آوردم. با داداشم که روانشناسه صحبت کردم، گفت که این حالت ها نشون دهنده بیماری های. روانیه...
حرفش را قطع كرد با استیصال به نورا نگاه كرد:
تصادف کرد نورا؛ ولی میگفتن از تصادف فوت نكرده؛ یعنی قبل از اینكه ماشین بهش بزنه سنگ كوب كرده.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_122⚡️
#سراب_م✍🏻
صورتش سرخ شده سرش را پایین انداخت انگار برای گفتن حرفی مردد بود. نورا دست روی مچش گذاشت؛ ضربان تندش كاملا مشخص بود. نورا گفت:
- بگو عزیزم؟!
صبا مردمك لرزانش را به نورا دوخت و با خجالت لب زد:
- گفتن باردار بوده!
نورا اخم كرد و صبا ادامه داد:
- مجرد بود اهل اینجور كارها نبود گفتن اعتیاد داشته... نمیدونم نورا اون اهل اینجور چیزا نبود. شایدم بود، نمیدونم!
نورا با اخم دستش را فشرد:
- خب خودت رو اذیت نکن!
صدای مردانه ای آمد. نگاهش را چرخاند؛ پسر همكلاسیشان پشت سرش بود:
- نورا میشه جزوتو بهم بدی؟
نورا با اخم نگاهش كرد چطور جرات میكرد، نامش را صدا كند؟ اصلا چه كسی به او اجازه این كار را داده بود؟
- خانم احمدی هستم! این چه طرز صحبته آقا؟
اخم های پسرک در هم رفت و قیافه خشك به خود گرفت:
- ببخشید! من منظوری نداشتم!
نورا خیلی جدی جواب داد:
- امرتون؟
- جزوتون رو میخواستم!
نورا سرش را تكان داد. اصلا از این جور چیزها خوشش نمی آمد. در نظرش اغلب اینجور آدم ها قصد و غرض خاصی دارند.
- شرمنده من جزومو به كسی نمی دم!
اخم های پسر بیشتر درهم رفت. راهش را كج كرد و رفت. نورا نگاهی به ساعتش انداخت. کلاسشان دیگر شروع میشد. دست صبا را گرفت و از جا بلند كرد.
- غصه نخور دیگه خب؟
نمیدانست باید چكار كند گیج شده بود و معماهای زیادی در سرش میچرخید
از پشت درخت بیرون آمدند وبه سمت ساختمان دانشكده راه افتادند.
صبا گفت:
- نورا چیزی به كسی نگو خب؟
نورا سرتكان داد اهل این چیزا نبود. با کسی رابطه به خصوصی نداشت که بخواهد خبر ببرد:
- من اهل این چیزا نیستم صبا؟
صبا دستش را فشرد و رها كرد. مقنعه اش را مرتب كرد و حرف دیگری نزد.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇
❥با یک آیه قرآن صبحی دیگر را آغاز میکنیم❥
قَالُوا بَلَىٰ قَدْ جَاءَنَا نَذِيرٌ فَكَذَّبْنَا وَقُلْنَا مَا نَزَّلَ اللَّهُ مِنْ شَيْءٍ إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا فِي ضَلَالٍ كَبِيرٍ .
می گویند: چرا، بیم دهنده آمد، ولی او را انکار کردیم و گفتیم: خدا هیچ چیز نازل نکرده است؛ شما بیم دهندگان جز در گمراهی بزرگی نیستید؛
✨ملک ۹
امروز در👇
بیستوچهار فروردینسالهزاروچهارصدویک
«۱۴۰۱/۰۱/۲۴ »
یازده رمضانسالهزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۹/۱۱»
سیزدهآوریلسالدوهزاروبیستودو.
«2022/4/13»
{ ☜هستیم.}
◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
Fadaeian_Ramazan1401_Shab5 (5).mp3
31.11M
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #با_هم_بشنویم
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
عاشقان را بگذارید بنالند همه
مصلحت نیست که این زمزمه خاموش شود
معينى كرمانشاهى
╭─┈┈
│
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
گاهۍ خُدا درها رو مۍبنده
پنجرهها رو قفل مۍڪنہ
زیباست اگه فڪرڪنۍ
شاید بیرون طوفانہ
خدا مۍخواد ازتُو محافظتڪنہ..
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #حس_خوب
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_123⚡️
#سراب_م✍🏻
روزها گذشت و نورا در نقشش فرو رفته وآن را باور کرده بود هر چیز جدیدی که کشف میکرد را به آریا گزارش میدادوهنه و همه چیز را با او هماهنگ می کرد.
از امتحانات مکرر خسته بود و به خانه برگشت. تا او لباس هایش را عوض کند و دست و صورتش ر آب بزند مادر بزرگش سفره را برایش پهن کرده بود.
لبخند زد:
- ممنون مامان!
مادر بزرگش لبخندی به رویش زد
- خوب پیش میره مادر؟
- راضیم مامان جونم.
مادر بزرگ کنارش نشست.ظرف خورش را پیش کشید و چند تکه گوشت توی بشقاب نورا گذاشت
- چرا گوشت نمیخوری دختر؟
- میخورم مامان، نکش اینقدر برام.
بخور جون بگیری. چرا شما جوونا دوست دارید، لاغر باشید. یک لایه پوستی فقط.
نورا خندید از نظر امروزی ها او خوش اندام بود.
- زمونه عوض شده مامان جون، دختر چاق کسی نمی پسنده...
مادر بزرگ روی زانویش زد:
-چاق که نه دختر، یکم گوشت بگیره تنت!
نورا دوباره خندید مادر بزرگش باید عضله هایش را می دید تا به او نگوید لاغر:
- باشه خانم بزار، شوهر کردم چاق می شم خوبه؟
مادر بزرگ با چشم هایی درشت شده نگاهش کرد چند بار آب دهانش را قورت داد و گفت:
- بلا به دور دختر حیا داشته باش!
نورا اخرین لقمه اش را به دهان گذاشت دور لبش را با دستمال تمیز کرد:
- قربونت برم! چشم حیا هم می کنم. دیدی بشقابمم تمیز کردم ولی چاق نمی شم!
مادر بزرگ سری تکان داد و مشغول جمع کردن و برداشتن وسایل روی سفره شد.
- باشه مادر برو استراحت کن.
دست روی دست مادر بزرگش گذاشت:
-مامان شما برو من خودم ظرفا رو جمع می کنم و می شورم، خب؟
مادر بزرگ سرش را تکان داد و از جا بلند شد:
- من میرم بخوابم مادر، توهم بخواب!
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇
❥با یک آیه قرآن صبحی دیگر را آغاز میکنیم❥
قَالُوا بَلَىٰ قَدْ جَاءَنَا نَذِيرٌ فَكَذَّبْنَا وَقُلْنَا مَا نَزَّلَ اللَّهُ مِنْ شَيْءٍ إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا فِي ضَلَالٍ كَبِيرٍ .
می گویند: چرا، بیم دهنده آمد، ولی او را انکار کردیم و گفتیم: خدا هیچ چیز نازل نکرده است؛ شما بیم دهندگان جز در گمراهی بزرگی نیستید؛
✨ملک ۹
امروز در👇
بیستوپنجفروردینسالهزاروچهارصدویک
«۱۴۰۱/۰۱/۲۵»
دوازدهرمضانسالهزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۹/۱۲»
چهاردهآوریلسالدوهزاروبیستودو.
«2022/4/14»
{ ☜هستیم.}
◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────