#پیام_جدید
متن پیام:عارفه و خانوادش چی شدن؟
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پاسخ
ما هم مثل شما نمیدونیم!
نویسنده هم فقط میگن صبور باشید، سلام میرسونن😶
#پیام_جدید
متن پیام:امکانش هست یه خورده پارت ها رو طولانی تر کنید ؟
و اینکه رمان دیگه ای دارید که در حال حاضر در حال بارگذاری باشه ؟
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پاسخ
فعلا توی این فصل امکانش نیست.
رمان دیگه، منظورتون از همین نویسنده است.
#پیام_جدید
متن پیام:ببخشید اول داستان با آخر داستان اصلا جور نیست
➖➖➖➖➖➖
#پاسخ
به قول نویسنده صبور باشید.
شیخ بهایی که بود؟
بهاءالدین محمد بن عزالدین حسین بن عبدالصمد بن شمس الدین محمد بن علی بن حسین بن محمد بن صالح حارثی همدانی عاملی جبعی، در سال ۹۵۳ ه.ق در بعلبک از توابع جبل عامل در یک خاندان علم و دانش که تبار و نسب خود را به حارث همدانی یکی از یاران مخلص امام علی علیه السلام می رسانند، پا به عرصه حیات نهاد.
او معروف به شیخ بهاییست، فیلسوف عارف و دانشمند نامدار شیعه و صاحب آثار متعدد در فنون مختلف است. هوش و استعداد منحصر به فرد، از ویژگی های بارز اوست. وی مدتی در دربار صفوی در اصفهان منصب شیخ الاسلامی داشت. شیخ بهایی شاگردان بزرگی تربیت كرده است از جمله: ملاصدرا و ملا محمدتقی مجلسی.
منزلت علمی
شیخ بهایی در اثر ذکاوت و استعداد فطری که داشت، با بهره گیری از پدر و محیط علمی و فضیلتی اصفهان توانست در علوم و دانش های متداول عصر تبحری بدست آورد، تا آن جا که برخی در توصیف او گفته اند: علامه جهان بشر و مجدد دین در قرن حادی عشر (قرن ۱۱) که ریاست مذهب و ملت به او منتهی گردید، در علوم و فنون اسلامی فنی وجود نداشته باشد که او را در آن بهره ای نباشد.
شیخ بهائی محضر اساتید متعدد در رشته های مختلف را درک کرده، و به علاوه دارای استعداد و ذوقی سرشار بوده است، مردی جامع بوده و تالیفات متنوعی دارد. او هم ادیب بوده و هم شاعر و هم فیلسوف و هم ریاضی دان و هم فقیه و هم مفسر و از طب نیز بی بهره نبوده است.
او اولین کسی است که یک دوره فقه غیراستدلالی به صورت رساله عملیه به زبان فارسی نوشت. آن کتاب همان است که به نام جامع عباسی معروف است. شیخ بهایی در زمینه های مختلف اطلاعات و آگاهی دارد و همین آگاهی و وسعت معلومات، نوعی جاذبیت به آثار او بخشیده است که از میان انبوه آثار گذشتگان، کتاب ها و تالیفات او را به صورت کتاب روز و مورد علاقه درآورده است. فی المثل در کتاب اربعین که یک کتاب حدیثی و فقهی است، از مسائل ریاضی و هیات نیز استفاده کرده است، و مسائل آن ها را به صورت روشن و ملموس در اختیار خواننده قرار داده است.
وفات
در مورد تاریخ وفات شیخ بهایی اقوال گوناگون وجود دارد. به طور کلی آن چه از این اقوال برمی آید، وفات شیخ در دوازدهم شوال سال ۱۰۳۰ یا ۱۰۳۱ هجری قمری اتفاق افتاده است و چون صاحب تاریخ عالم آرای عباسی که نظرش معتبرتر از دیگران است، و همچنین کتاب تنبیهات که تالیف خود را چند ماه بعد از آن واقعه نوشته است، سال ۱۰۳۰ را ذکر کرده اند، از این رو گفته کسانی که وفات شیخ را در این سال نوشته اند، صحیح تر به نظر می رسد. در این صورت وفات شیخ در دوازدهم ماه شوال سال ۱۰۳۰ ه.ق در شهر اصفهان روی داده است.
انارهای عاشق رمان
شیخ بهایی که بود؟ بهاءالدین محمد بن عزالدین حسین بن عبدالصمد بن شمس الدین محمد بن علی بن حسین بن مح
کتب و آثار شیخ بهایی👇🏻👇🏻
https://fa.wikishia.net/view/%D9%81%D9%87%D8%B1%D8%B3%D8%AA_%D8%A2%D8%AB%D8%A7%D8%B1_%D8%B4%DB%8C%D8%AE_%D8%A8%D9%87%D8%A7%DB%8C%DB%8C
آثار معماری شیخ بهایی را بخوانید👇🏻
https://www.ical.ir/ical/fa/Content/_/%D8%A8%D8%B1%D8%B1%D8%B3%DB%8C-%D8%A2%D8%AB%D8%A7%D8%B1-%D9%85%D8%B9%D9%85%D8%A7%D8%B1%DB%8C-%D8%B4%DB%8C%D8%AE-%D8%A8%D9%87%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D8%B3%DB%8C%D8%AF-%D8%B8%D8%A7%D9%87%D8%B1-%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86%DB%8C1662
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_143⚡️
#سراب_م✍🏻
- زود جمع کنید. امروز خیلی مهمه... داریم! خودمم اینجام... حواستون جمع باشه!
افراد سر تکان دادند. به عقب چرخید و به طرف در آهنی رفت. باید سریعتر هرچه بود را جمع می کرد. از آن دخترک ناشناس که وارد اتاق شده بود می ترسید. آهی کشید و رو به فرهاد گفت:
- آوردیشون؟
فرهاد سرتکان داد و در را برایش باز کرد.
- بله، آماده آزمایشند!
پا به داخل راهرو گذاشت و به سمت اول راهرو قدم برداشت. دلش می جوشید. فکر می کرد کاش امروز اینجا نبود. اما باید آزمایشگاه و مرکز تولیدش را عوض می کرد. البته دیگر هیچ وقت دانشجویی را به آن راه نمی داد.
سرتکان داد و مقابل یکی از اتاق ها ایستاد. فرهاد در را باز کرد. پوزخندی زد و به شاگردان دست چین شده اش نگاهی انداخت.
پسرک سر به زیر دانشکده شیمی میلرزید. سیگار ها کار خودشان را کرده بودند. جلو رفت و مقابلش نشست. پوزخندی تمسخر آمیز زد:
- از اون سیگارا می خوای؟
دندان هایش بهم می خورد. به نشانه نه سرتکان داد. رئیس دست روی بازویش گذاشت و فشرد. چهره اش از درد جمع شد.
- نمی خوای آدرس برادرتو بدی؟ شاید بخواد با ما همکاری کنه داداشت!
لبش لرزید از بغض و سرمایی که به جانش افتاده بود. لب به دندان کشید.
- دا... داشَ...م... مث...ل شما نامَ...رد نی...ست!
رئیس پوزخندی زد و گفت:
- به نظرت ببینه جون دادن تو رو چی؟
چشمش را با درد بست. نفس حبس شده اش را بیرون فرستاد. این روزا هر ثانیه خودش را لعن و نفرین می کرد. چقدر سادگی کرده بود. دندانش بهم می خورد. حرف زدن برایش جان کندن بود. می خواستند از هوش برادرش استفاده کنند.
- جونِ... مَ..ن یه نفر... و ف..فدای جون جوو...نایی این مم...ل...کت می کنه!
رئیس سرتکان سرنگی با مایع زرد رنگ از فرهاد گرفت. کشی را دور بازوی او محکم کرد. سوزن را وحشیانه به رگ های او فرو کرد و گفت:
- بذار ببینم این روت جواب میده یا نه... از درد خلاصت می کنه یا می کشتت!
لرز تنش از تزریق آن مایع بیشتر شد. رگش از هجوم آن مایع به خونش سوخت. سوزن را که بیرون کشید. خون از دستش جاری شد. رئیس رو به فرهاد گفت:
- از این هر چند ساعت بهش تزریق کن نتیجهشو بگو!
فرهاد سرتکان داد. رئیس بین بقیه افراد حاضر در اتاق چرخید. با ندیدن شخصی اخم در هم کشید و به طرف فرهاد چرخید.
- اون دختره کو؟!
فرهاد به نشانه بی اطلاعی سر تکان داد. رئیس غرید:
- برو شیما صدای کن!
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_144⚡️
#سراب_م✍🏻
فرهاد رفت و لحظه بعد با شیما برگشت:
- اون دختره چی شد؟
شیما سر پایین انداخت. نتوانسته بود او را بیاورد. یعنی وضعیتش آنقدر حاد نبود که بخواهد نقطه ضعفی داشته باشد تا بتواند او را مجبور به همکاری کنند!
- نشد... یعنی... یعنی حالش خوب بود... نقطه ضعفی هم نداشت. انگار اون همه شربت و دستمال و ادامس روش تاثیر نداشت! یعنی شاید از جای دیگه تهیه میکرده که...
پشتش را به شیما کرد و به موهایش دست کشید. ناگهان انگار چیز وحشتناکی فهمیده باشد به عقب برگشت و کف دستش را محکم به در کویبد. در رفت و به سر شیما که کنار آن بود خورد اخش را بلند کرد:
- احمق! چجوری نفهمیدی؟ چجوری حالیت نشد این همونه!؟
شیما هنوز متوجه نشده بود. درحالی که پیشانی اش را ماساژ می داد و سعی در کنترل اشکش داشت گفت:
- کی همونه؟!
رئیس گفت:
- نورا همون دختریه که اومده بود و کل اتاقا رو چرخیده و شماها ساده ازش گذشتید! گفتم بچرخ بین دخترا انجام دادی؟
شیما سر تکان داد که صدای فریاد رئیس را بلند کرد همه چیز تمام شد بود:
- می ری پیداش می کنی. زنده یا مرده فرق نداره پیداش نکردی خودت بمیر!
رئیس بعد رفتن شیما رو به فرهاد که تازه وارد اتاق شده بود کرد:
- جمع کردن جنسا رو؟
فرهاد سر تکان داد:
- گفتم جاساز کنند!
به شانه او کوبید و گفت:
- ازت راضی ام... از الان وضعت و خوب بدون... بچهتم عمل میشه! اینا رو هم ببر سوار ون کن!
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇
❥با یک آیه قرآن صبحی دیگر را آغاز میکنیم❥
أَأَمِنتُم مَّن فِي السَّمَاءِ أَن يَخْسِفَ بِكُمُ الْأَرْضَ فَإِذَا هِيَ تَمُورُ💫 أَمْ أَمِنتُم مَّن فِي السَّمَاءِ أَن يُرْسِلَ عَلَيْكُمْ حَاصِبًا فَسَتَعْلَمُونَ كَيْفَ نَذِيرِ
ﺁﻳﺎ ﺍﺯ ﻛﺴﻲ ﻛﻪ [ ﺣﺎﻛﻤﻴﺖ ﻭ ﻓﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍﻳﻲ ﺍﺵ ] ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻗﻄﻌﻲ ﺍﺳﺖ [ ﭼﻪ ﺭﺳﺪ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ ] ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﻣﺎﻥ ﺩﻳﺪﻩ ﺍﻳﺪ ، ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻜﻪ [ ﺑﺎ ﺷﻜﺎﻓﺘﻦ ﺯﻣﻴﻦ ] ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﺯﻟﺰﻟﻪ ﻭ ﺟﻨﺒﺶ ﻣﻮﺝ ﺁﺳﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﻫﺪ ؟💫 ﺁﻳﺎ ﺍﺯ ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﺣﺎﻛﻤﻴﺖ ﻭ ﻓﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍﻳﻲ ﺍﺵ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻗﻄﻌﻲ ﺍﺳﺖ [ ﭼﻪ ﺭﺳﺪ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ ] ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﻣﺎﻥ ﺩﻳﺪﻩ ﺍﻳﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺗﻮﻓﺎﻧﻲ ﺳﺨﺖ [ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺭﻳﮓ ﻭ ﺳﻨﮓ ﻣﻰ ﺁﻭﺭﺩ ] ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﻓﺮﺳﺘﺪ ؟ ﭘﺲ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﻱ ﺧﻮﺍﻫﻴﺪ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﻛﻪ ﺑﻴﻢ ﺩﺍﺩﻥ ﻣﻦ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺳﺖ !
✨ملک: ۱۶ و ۱۷✨
امروز در👇
چهاراریبهشتسالهزاروچهارصدویک
«۱۴۰۱/۰۲/۴»
بيستودورمضانسالهزاروچهارصدوچهلوسه.
«١٤٤٣/٩/٢٢»
بیستوچهارآوریلسالدوهزاروبیستودو.
«2022/4/24»
{ ☜هستیم.}
مناسبتها
¹- سومین شب قدر
◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
دعای عهد.mp3
1.21M
هر صبح:
#دعای_عهد 🤲🏻📿
#دانه_اول
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #بیستودومین_انار_بهشتی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
◾️خدایا در این ماه درهای فضلت را روی من بگشا.
#دانه_دوم
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #بیستودومین_انار_بهشتی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_145⚡️
#سراب_م✍🏻
رئیس از کنارش گذشت. چشم بست و بغضش را خورد. رضایت یکی از بدترین بندگان خدا را به رضایت خدا فروخته بود و هنوز پولش را نخورده حناق گلویش را گرفته بود.
آهی کشید و چند نفر از افراد را صدا زد تا آنها را به داخل ون ببرند. هرکدام بازوی یک نفر را گرفته بودند و میان راهرو می کشیدند. نفس فرهاد سنگین بود می فهمید عاقبتش خیر نیست. اما خود را اینگونه توجیه می کرد که چاره دیگری جز این کار ندارد.
آنها را سوار ون کردند. همین موقع صدای فریاد یکی از محافظ ها به هوا بلند شد. همه ترسیده به سمت در محوطه نگاه کردند. افرادی با جلیقه زد گلوله از در پایین آمدند و روی زانو نشستند. اسلحه هایشان آن ها را نشانه رفت. فرهاد آب دهانش را به زور فرو برد. فاتحه خودشان را خواند اما به عقب فرار کرد. باید محافظین را با خبر می کرد.
نگاه به پشت سرش نینداخت که آیا کسی گیر افتاده یا فقط دوید و به سمت باغ پشت آزمایشگاه دوید. و چند دقیقه بعد این صدای تیر اندازی بود که تمام آن آزمایشگاه را پر کرده بود.
مامورین خیلی حساب شده و بی سر و صدا وارد شده بود و هر چهار طرف را به محاصره خود گرفته بودند. تیرها به طرفشان شلیک می شد. خدا حافظشان بود. سرهنگ با بلندگو گفت:
- بهتره تسلیم بشید. محاصره شدید و هیچ راه فراری ندارید! از روی جنازه ماهم نمی تونید رد بشید!
بعد با دستش به افراد اشاره زد تا سر جاهایشان مستقر شوند. افراد رئیس راه فراری نداشتند. حتی اگر بخار می شدند افرادی روی سقف ساختمان در کمین آنها بودند.
افراد رئیس پشت سر هم شلیک می کردند و امان نمی دادند. سربازانی که چهرهشان را با نقاب پوشانده بودند و جلیقه ضد گلوله تنشان بود، آموزش های مخصوص این زمان را دیده بودند. به روش خودشان محاصره را برای افراد رئیس تنگ تر کردند.
از آنجایی که محوطه آزمایشگاه کاملا باز بود و هیچ درخت یا مخفیگاهی نداشت. به راحتی توانستند آنها را از پا دربیاورند. یا به ضربه گلوله که هدف پا یا دست نگهبانان بود یا به کمک حرکات و فنون رزمی!
از آن طرف رئیس سعی داشت از حیاط پشت آزمایشگاه فرار کند و دست پلیس ها نیفتد. حتی اگر مرگ هم به سراغش می آمد مهم نبود. گیر افتادن در دست پلیس هم مساوی با مرگ بود؛ پس فرقی برای او نداشت. تمام مدارک را همانطور رها کرده بود و قصد فرار داشت. می توانست خیلی زود از کشور خارج شود. تا شاید زنده بماند. دیگر مدارکی که دست پلیس می افتاد مهم نبود. آن کسانی که برایشان کار می کرد گفته بودند اگر گیر بیفتد، آنها حمایتش می کنند. فقط باید به یکی از مرزهای خاکی یا آبی می رسید. دیگر هیچ مهم نبود. صدای تیراندازی به گوشش می رسید. هیچ کس را خبر نکرده بود. حتی چند اسلحه و کلت به افرادی داده بود که هیچ شناختی از تفنگ و اسلحه گرم نداشتند تا فقط آن ها سر پلیس ها را گرم کنند. می خواست به تنهایی فرار کنند و حتی اگر تمام افرادش او را لو می دادند مهم نبود. او فقط باید به مرز می رسید و آنجا کارش با کمی پول راه می افتاد.
کلتش را پشت کمرش گذاشت و دستش را به دیوار کوتاه آزمایشگاه بند کرد و خودش را بالا کشید و پایین پرید. پشت دیوار نفس راحتی کشید و کلتش را بیرون کشید. آهسته خواست دیوار را دور بزند که صدایی میخ کوبش کرد:
- سرجات بمون!
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱