◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇
❥با یک آیه قرآن صبحی دیگر را آغاز میکنیم❥
فَلَمَّا رَأَوْهُ زُلْفَةً سِيئَتْ وُجُوهُ الَّذِينَ كَفَرُوا وَقِيلَ هَٰذَا الَّذِي كُنتُم بِهِ تَدَّعُونَ
ﭘﺲ ﺯﻣﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺁﻥ [ ﻭﻋﺪﻩ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻩ ] ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺑﺒﻴﻨﻨﺪ ، ﭼﻬﺮﻩ ﻛﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭﻫﻢ ﻭ ﺯﺷﺖ ﮔﺮﺩﺩ [ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﮔﻮﻳﻨﺪ : ] ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﭼﻴﺰﻱ ﻛﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ [ ﺍﺯ ﺭﻭﻱ ﻣﺴﺨﺮﻩ ] ﻣﻰ ﺧﻮﺍﺳﺘﻴﺪ .
✨ملک: ۲۷✨
امروز در👇
نهاریبهشتسالهزاروچهارصدویک
«۱۴۰۱/۰۲/۰۹»
بیستوهفترمضانسالهزاروچهارصدوچهلوسه.
«١٤٤٣/٩/٢٧»
بیستونهآوریلسالدوهزاروبیستودو.
«2022/4/29»
{ ☜هستیم.}
مناسبتها:
¹- روز جهانی قدس( آخرین جمعه ماه مبارک رمضان)
²- روز شورا
◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
دعای عهد.mp3
1.21M
هر صبح:
#دعای_عهد 🤲🏻📿
#دانه_اول
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #بیستوهفتمین_انار_بهشتی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🔹خدایا در این ماه فضیلت شب قدر را روزیام ساز
#دانه_دوم
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #بیستوهفتمین_انار_بهشتی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
انارهای عاشق رمان
🔹خدایا در این ماه فضیلت شب قدر را روزیام ساز #دانه_دوم ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #بیستوهفتمین_انار_بهشتی │𝗝
چیزی نمونده.
اخرشه...
ما رو هم دعا کنید....
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_155⚡️
#سراب_م✍🏻
- نه مهرنازم، خودمم!
تند شدن ضربان قلبش را به وضوح حس کرد و این برایش اصلا خوب نبود. محکم تر او را فشرد و گفت:
- آروم باش مهرنازم، حالم خوبه مادر!
از شنیدن لفظ مادر به گریه افتاد. هق هق کرد.
خیلی وقت بود به او مادر نمی گفت. یعنی از همان اول جز یک بار دیگر نگفته بود.
توی آغوشش چرخید دست های چروکیده زن را گرفت و کف آن ها را بوسید. اشک روی صورتش را پاک کرد. نگاه زن توی صورت و چشمش میچرخید. دست زن را محکم فشرد و گفت:
- خودمم مهرنازم، خود خودمم مادر!
مهرناز لبخند زد و دستش را کشید
- بریم تو عزیزم... بریم تو!؟
دست پسر را محکم گرفت و و جلو تر وارد خانه شد. حیاط خانهاش هنوز همانطور زیبا بود و سرسبز...
- دلم برات یک ذره شده بود. کجا بودی؟
- می گم عزیز دلم...
داخل خانه شدند. هوای خانه حتی از بیرون گرم تر بود. انگار کولرش درست نبود.
- گرمه مادر... کولرت باز خرابه؟
وقتی می گفت مادر چشمش برق میزد. می دانست این لفظ را دوست دارد؛ اما از او دریغ می کرد. زن سرخوش خندید و به مبل های رنگ و رو رفته کرمش اشاره زد.
- آره خرابه، بشین رو مبل من برات شربت سرد درست می کنم...
لبخندی زد. دستش را به طرف مبل ها کشید.
- تو هم بیا پیشم بیشین... یکم نگات کنم، بعد کولرت رو درست می کنم... بعد شربت می خوریم خب؟
کنار پسرش نشست. پسرک دستش را محکم تر فشرد. سرش را بوسید. باز زل زد به صورت او. به چشمش. به گردن کشیدهاش.
- دلم تنگت شده بود... چرا شکسته شدی؟ لاغر شدی!؟
بغض کرد. ته ریشش را لمس کرد. و خودش را بالا کشید محکم پیشانی اش را بوسید و گفت:
- فکر کردم پسرم مرده!
چنان پسرم را با با غیظ و بغض گفت که قلب هر شنوندهای را از جا می کند. پسرش بود، نبود؟ هفت سال او را پروریده بود. اما هیچگاه بخاطر حساسیت فاطمه خانم او را پسرم صدا نزده بود!
- ببخش...
کمی حرف زدند. کمی در آغوشش گرفت و بر سرو صورتش بوسه زد. این کمی ها تا نزدیک غروب طول کشید. از تاریکی خانه متوجه طولانی شدن این کمی ها شدند. دو گونه اش را بوسید و گفت:
- برم کولرت راه بندازم... این همه وقت چجوری تحمل کردی؟ واسم از اون چایی های دبشت و اون آب نبات خوش مزه هات بذار کنار من میام!
خندید و چشمی گفت. جعبه ابزارش را آورد.
به حیاط رفت و نردبان را سینه دیوار گذاشت. یا الله گویان از نردبان بالا رفتم. چون نردبان کوتاه بود مجبور شد کمی مانده تا سقف خودش را بالا بکشد. زانوی شلوارش کمی پاره شد. بی اهمیت سراغ کولر رفت و آن را چک کرد. پوسیده شده بود سر فرصت باید برایش یک کولر جدید می خرید؛ اما برای دوسه روزی همین خوب بود. موتورش روغن کاری اش کرد و آبش را نصب کرد. به خانه چند دستمال نخی مرطوب مقابل کانال های کولرش بست تا گرد و خاک خانه اش را کثیف نکند.
چای را روی میز گذاشت و گفت:
- بیا بشین... خسته شدی!
سرش را برایش تکان داد و کولر را روی دور تند روشن کرد. وقتی مطمئن شد دستمال ها تمام گرد و خاکش را گرفته بازشان کرد. خانه سرد شد. دیگر نگران گرمازدگی اش نبود. دستش را شست و کنارش نشست. چای را خودش به دست او داد. آبنبات های خوشمزه اش را خودش با خنده به یاد همان هفت سال که خورد می کرد و به دهانش گذاشت.
اذان گفتند. هر دو آماده شدند. نماز را خوانده بود که موبایلش زنگ خورد.
- جانم حنا؟
بغض داشت. صدای گریه مادر می آمد:
- بهش گفتم... سریع بیا تو رو خدا که داره دق می کنه... منتظرش نذار!
نفس خوشحالی کشید. پس بالاخره می دیدش. گوشی را قطع کرد. لبخند زنان از اتاق بیرون رفت. مهرناز خندان جلو آمد و گفت:
- غذای مورد علاقهت پختم... بیا بشین... برات میوه پوست کندم!
شرمنده شد. مهرناز فهمید، از گردن و گوش های سرخ شدهاش فهمید. سر به زیر شد. درست نبود مادرش را منتظر بگذارد وگرنه می ماند. مهرناز با بغض گفت:
- می خوای بری؟
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇
❥با یک آیه قرآن صبحی دیگر را آغاز میکنیم❥
قُلْ أَرَأَيْتُمْ إِنْ أَهْلَكَنِيَ اللَّهُ وَمَن مَّعِيَ أَوْ رَحِمَنَا فَمَن يُجِيرُ الْكَافِرِينَ مِنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ
ﺑﮕﻮ : ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﻫﻴﺪ ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ ﺭﺍ ﻭ ﻫﺮ ﻛﻪ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﻫﻠﺎﻙ ﻛﻨﺪ ، ﻳﺎ ﻣﻮﺭﺩ ﺭﺣﻤﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﺪ ، ﭘﺲ ﭼﻪ ﻛﺴﻲ ﻛﺎﻓﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻋﺬﺍﺏ ﺩﺭﺩﻧﺎﻙ ﭘﻨﺎﻩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ؟
✨ملک: ۲۸✨
امروز در👇
دهاردبیهشتسالهزاروچهارصدویک
«۱۴۰۱/۰۲/۱۰»
بیستوهشترمضانسالهزاروچهارصدوچهلوسه.
«١٤٤٣/٩/٢٨»
سیآوریلسالدوهزاروبیستودو.
«2022/4/30»
{ ☜هستیم.}
مناسبتها:
¹- روز می خلیج فارس
²- شروع عملیات بیت المقدس(۱۳۶۱ ه.ش)
◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
دعای عهد.mp3
1.21M
هر صبح:
#دعای_عهد 🤲🏻📿
#دانه_اول
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #بیستوهشتمین_انار_بهشتی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🔹خدایا بهرهام را در این ماه با مستحبات فراوان کن
#دانه_دوم
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #بیستوهشتمین_انار_بهشتی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_156⚡️
#سراب_م✍🏻
پسرک هم شبیه زن با خش گفت:
- ببخش مهرنازم!
تلخ خندید... بغض کرد...
- مهرنازم...! برو به سلامت... مادرت مهم تره!
طعنه زد. مشخص بود که طنعه می زند. از نگاه سرخ اشکش ترسید. در آغوشش گرفت و گفت:
- فردا میام پیشت خب؟!
هق بی صدایی زد و گفت:
- دلمو خوش نکن برو... سهم منم ازت فقط چند ساعته! سهم اون ازت تمام زندگیت... من هنوز باور نکردم زنده ای... تو...
حرفش را قطع کرد بیشتر شرمنده شد. راست می گفت. هنوز ناباوری در چشمش بود. شده بود پسرش اما با همین مهرناز گفتن تمام کاخ و رویایی که ساخته بود را از او گرفت. برایش پسر کاملی نبود. سینه اش دردناک شده بود و پر از غصه. پسرک هم می فهمید. از بغض او دیگر نتوانست حرف بزند. هرچه می گفت توجیه بود و بدتر می شد. در آغوش فشردش. شاید نباید تنهایش می گذاشت؛ اما مادرم را چه می کرد؟ بوسیدش و از خانهاش بیرون زد. او تنها بود و فقط همین پسر داشت که برایش پسر نمی شد! دلش دو تکه شد. نصفش ماند پیش مهرناز و نصف دیگرش پر کشید سمت فاطمه خانم!
گاهی می ماند کدام یک بر گردنش حق بیشتری دارند. کدام مهم ترند و کدام امرش واجب تر! هر دو بهم حساس بودند. فاطمه خانم بیشتر از مهرناز حساس بود. دلش نازک تر بود. کاش می توانست جفتشان را کنار هم داشته باشد. یا کاش دونفر بود یک نفرش برای مهرناز یک نفرش برای فاطمه خانم... اینگونه دیگر عذاب وجدان گریبان گیرش نمی شد. اینگونه هر دو را شادتر می دید.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
سلام بزرگواران.
متاسفانه یه سری اتفاقات افتاد و نا هماهنگی ها
که نتونستیم پست بذاریم ان شاءالله امشب پست های جبرانی رو براتون میفرستیم.