eitaa logo
انارهای عاشق رمان
359 دنبال‌کننده
359 عکس
135 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 لنا هنوز بالا سر عبدالله ایستاده بود. عماد ظرف غذا را داد دستش:« بگیر. چیزی نخوردی.» لنا سرم را تنظیم کرد. ظرف را گرفت. نشست روی صندلی. به عماد نگاه کرد:« نگفتی چرا با ما می‌جنگید؟» عماد هنوز تند نفس می‌کشید. دست کشید به پیشانی عبدالله:« نمی‌دونم چطوری ازت تشکر کنم. تو واسطه شدی تا خدا برادرمو برگردونه.» یک لیوان آب ریخت. آورد جلوی دهان. انگار یادش آمده باشد که صورتش پوشیده است، آن‌را کنار گذاشت:« خانواده من تو یه روستا، جنوب فلسطین ساکن بودند. یک روز صبح اسرائیل، اونجارو منطقه بسته نظامی اعلام کرد. تا ظهر دورشو سیم خاردار کشیدند. خواهربزرگترم رفته بود شهر. آزمون داشت. اما دیگه اجازه ندادند بیاد روستا. اون یه طرف سیم خاردار بود، ما یه طرف. مادرم اینور ضجه می‌زد، خواهرم اونور؛ اما فایده نداشت.» عماد با گوشه چفیه اشک چشم را پاک کرد:« عبدالله اون زمان نوجوون بود. به پای سرباز شما افتاد تا اجازه بده؛ اما اون پرتش کرد. پدرم سکته کرد. ما حتی نتونستیم از این زندان بزرگ بریم بیرون و براش دارو تهیه کنیم. پدرم، جلوی چشمای ما، جون داد.» مکث کرد. بغضش را فرو داد:« زن همسایمون، وقت زایمانش شد اما نذاشتند از این قفس بزرگ بره بیرون. بچه‌ تو شکمش خفه شد.» بلند شد. چند قدم راه رفت:«دختر عمویم می‌خواست بره شهر برای گرفتن مدارک تحصیلی. فکر می‌کنی چی شد؟» ابروهای لنا به هم نزدیک شد:« نمی‌تونم حدس بزنم.» عماد رو کرد آن‌طرف. چفیه را باز کرد. صدای پاک کردن بینی‌اش آمد. دوباره چفیه را بست. با بغض گفت:« تو ایست و بازرسی نذاشتند برادرش رد شه. اونو هم بازداشت کردند. چند روز بعد، جنازه‌اش رو با شکم پاره پیدا کردیم. من اونو دوست داشتم اما کسی نمی‌دونست.» صدای هق‌هق عماد بلند شد:« پزشک گفت اون وحشیا بهش تجاوز کردند. بعد اعضای بدنش رو برداشته بودند. حتی یه جاهایی از پوستش رو هم کنده بودند.» لقمه گیر کرد تو گلوی لنا. چشمهایش گرد شد. به سرفه افتاد:« ام.. ک... ان ند... اره.» عماد بطری آب را داد دستش:« کاش اینطور بود.» 🖋خاتمی https://eitaa.com/ANARASHEGH
- مامان، زن جدیدش سفیده مثل برف! گونه هاش شبیه انار ترکیده بود؛ سرخ، وای از... گویی مروارید از چشمان درشتش می چکید، قلبش پر از درد بود. دیگر جانی در بدن حس نمی کرد، روحش را سبحان به بدترین نحوه دریده بود. مادرش با غصه به چشمان افسرده دخترک خیره شد. وقت ازدواجش چه ذوقی داشت و حالا... https://eitaa.com/joinchat/3367698547C5b9934aac0 جدیدترین اثر یه رمان اجتماعی فوق‌العاده
فصل دوم رمان تو مجنون نیستی ۴۲۹ صفحه هست. توی این کانال هر روز سه صفحه تقدیم نگاه شما میشه. اما کسانی که مایل هستند رمان رو سریع‌تر بخونند می‌تونند در کانال ویژه که هر روز ۶ قسمت قرار داده میشه مطالعه کنند. با پرداخت ۳۰ هزار تومان برای عضویت فیش واریز رو به آی دی زیر ارسال کنید. 6037998231978718 به نام مسعودی @sarab_z
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن✅ باهم تا ختم قرآن صفحه ٣٢ هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به عبدالله فرزند بزرگوار امام حسن علیه السلام و مادر ارجمند ایشان ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡ https://eitaa.com/ANARASHEGH ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 دیگر نتوانست چیزی بخورد. ظرف غذا را گذاشت کنار. عماد بیرون رفت. به عبدالله نگاه کرد. قلبش می‌سوخت. چه بر سر این‌ها آورده بودند؟ این رفتار در قرن بیست و یک، منطقی نبود. حالا آن هیولای ترسناک، تبدیل به موجودی معصوم شده بود. اما چرا عبدالله بعد از تحمل این‌همه رنج، با او و دوستانش مهربان بود. اگر با آن‌ها بدرفتاری می‌کرد قابل درک بود. نمی‌توانست رفتار او و عماد را بفهمد. تا صبح نخوابید. هر یک ربع، فشار عبدالله را اندازه‌گیری می‌کرد. کم‌کم، وضعیتش ثابت شد. عماد چندبار به او سر زد و از او خواست استراحت کند؛ قبول نکرد. چند لحظه چشمهایش رفت روی هم. یک عده سرباز هموطنش، با لباس و تجهیزات کامل، مثل گله گرگ‌های وحشی هجوم آوردند توی سرش، هر کدام تکه‌ای از خاطراتش را کندند. جای آن زخم‌ها خونریزی می‌کرد. خون سیل شد، راه افتاد توی جشن. یکی بالای سن، میکروفون به دست آواز می‌خواند. با هر نت پیانو، خون بالاتر می‌آمد. دیوید سوار بر جیپ فرار کرد. خون از زیر چرخ‌های ماشین، شتک زد تو صورت پدرش. مادرش تو خون دست‌ و پا می‌زد. دلش درد گرفت. دست زد به شکمش، پاره بود. دست گرداند آن تو. جای خالی کلیه و قلب و کبدش را حس کرد. دست خونی را کشید به صورتش، پوست نداشت. چشم نداشت. جیغ کشید. از خواب پرید. تنش خیس عرق بود. بلوز چسبیده به تن را فاصله داد. قلبش رو هزار می‌زد. نفس‌های تند و کم‌جان می‌کشید. به اطراف نگاه کرد. از روی صندلی بلند شد. رفت سرویس. صورت را شست. دست خیس کشید به گردنش. تا صبح دیگر نخوابید. 🖋خاتمی https://eitaa.com/ANARASHEGH
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
17.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹مجموعه فرهنگی هنری باغ انار تقدیم می‌کند: 🍃 داستان هایی که همچون نفس هایمان، به هم پیوسته‌اند... 🖇 قسمت سوم: ✨ عاقبت دیلم و شوی او چه می‌شود؟ قاصد چه پیامی برایش آوره بود؟ برای دیدن ادامه‌ی ماجرا، همراه ما باشید🌻 @anarstory
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن✅ باهم تا ختم قرآن صفحه ٣٣ هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به قاسم فرزند بزرگوار امام حسن علیه السلام و مادر گرامی ایشان ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡ https://eitaa.com/ANARASHEGH ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 صبح از خستگی رو پا نبود. صدای تقه به در آمد. در با صدای قیژی باز شد. عماد با صبحانه آمد تو:« خسته نباشی.» چشمهای لنا سرخ بود. رنگش مهتابی شده بود. به عماد گفت:« من گیج خوابم. صبحانه نمی‌خوام. می‌رم استراحت کنم.» سرم را عوض کرد. آنتی‌بیوتیک ریخت تو سرم. جریان آنرا تنظیم کرد:« وضعیت عبدالله تثبیت شده. لطفاً هر یک ساعت، فشارش رو چک کن. تا ظهر نیاز به دارو نداره. فکر کنم تا اون وقت به هوش بیاد.» با عماد رفت پیش دوستانش. هانا با بازشدن در بلند شد. آمد سمتش:« عزیزم. باهات چکار کردند؟ رنگت پریده. انگار از تو قبر کشیدنت بیرون» لنا گفت:« چیزی نیست. خیلی خسته ام. می‌خوام بخوابم.» سارا از صحبت آنها بیدار شد. تو جایش نیم خیز شد:« لنا! نگرانت بودیم. خوبی؟» لنا دراز کشید:« خوب؟..... نه. نیستم.» و چشم‌هایش را بست. خسته بود اما نتوانست خیلی بخوابد. پیش از ظهر بیدار شد. نمی‌دانست باید برای دوستانش اتفاقات را تعریف کند یا نه. ترجیح داد صبر کند. برای تعریف کردن، زمان زیادی داشت. بلند شد. چند ضربه به در زد. هانا پرسید:« بهتری عزیزم. دیشب چی شد؟» مردی که قد بلندی داشت، در را باز کرد. لنا با دست موهایش را مرتب کرد:« لطفاً منو ببرید جای دیشب.» رو کرد به هانا:« خیلی بهترم.» مرد به بیرون اشاره کرد. لنا پشت سرش راه افتاد. نمی‌دانست چرا نگران زندانبانش شده. رفت بالای سر عبدالله. هنوز بهوش نیامده بود. 🖋خاتمی https://eitaa.com/ANARASHEGH
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز خبرنگار رو به اون خبرنگارانی تبریک میگم که جونشون رو گذاشتن کف دستشون تا برای آگاه کردن مردم دنیا از حال و اوضاع غزه با شجاعت رفتن و خبر جمع کردن و در آخر ″خبرنگارشهید″ شدند...
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن✅ باهم تا ختم قرآن صفحه ٣۴ هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به علی اصغرِ امام حسین علیه السلام و مادر ارجمند ایشان ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡ https://eitaa.com/ANARASHEGH ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 سرم را عوض کرد. دارو تویش ریخت. روی صندلی نشست. خیره شد به صورت عبدالله. از دیشب رنگ و رویش بهتر بود. زمزمه کرد:« زودتر بهوش بیا. خیلی سوال دارم که می‌خوام جواب بدی.» تکیه زد به صندلی. حوصله‌اش سر رفت. بلند شد. از این سر اتاق با چند قدم رفت آن سر. دوباره مسیر را برگشت. چندتا نرمش کششی کرد. نشست روی صندلی. خیره شد به بیمار. دلش ضعف کرد. یادش آمد صبحانه نخورده. عماد آمد تو. برایش غذا آورد. لنا همانطور که لقمه برمی‌داشت گفت:« اینجا حوصله‌ام سر می‌ره. کتاب دارید برای خوندن ؟» عماد بالای سر عبدالله ایستاده بود:« به چه زبانی؟» لنا سعی داشت نی را تو پاکت آبمیوه فرو کند:« عبری.... انگلیسی..» عماد با شانه‌ی کوچکی موهای عبدالله را مرتب می‌کرد:« چه کتابی؟» لنا مکث کرد:« نمی‌دونم.... اصلا رفتار تو و عبدالله رو نمی‌تونم توجیه کنم. با اون سابقه، باید به خونمون تشنه باشید. چرا با ما بدرفتاری نمی‌کنید.» نی را مک زد:« دیشب خیلی فکر کردم. من هیچی از شما نمی‌دونم. خودت چه کتابی رو پیشنهاد می‌کنی؟» 🖋خاتمی https://eitaa.com/ANARASHEGH
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رسول اکرم صلی الله علیه و آله: از لحظه‌ای که قرص خورشید در افق پایین می‌رود تا زمانی که قرص خورشید به صورت کامل محو می‌شود. این چند دقیقه، زمانی است که سهمیه خاصی از رزق دارد.
حاج اقا رحیم ارباب : آسيد جمال نامه‌اي براي من نوشته اند و در آن نامه سفارش كرده اند که: در طول هفته هر عمل مستحبي را يادت رفت،اين را يادت نرود كه عصر جمعه صد مرتبه سوره قدر را بخوانی @tareagheerfan
مداحی آنلاین - آروم جونم میشه بدونم - جواد مقدم.mp3
11.91M
ویژه (عج) 🍃آروم جونم میشه بدونم 🍃کی و کجا به سر میاد چشم انتظاری 🎙
4_5785009438028989691.m4a
3.38M
سيدابن طاووس مي فرمايد اگراز هرعملي در غافل شدي از :صلوات غافل نشو چراكه دراين دعا سري است كه خدا مارا برآن آگاه كرده است
salavat256.ir.pdf
1.12M
🌹فایل پی دی اف خلاصه کتاب گنج پنهان ، فوائد صلوات امام زمان معروف به صلوات ابوالحسن ضرّاب اصفهانی ✅صلواتی که کلید صد قفل بسته است وبیش از صد فضیلت و فایده دارد وگنجی است که در همه ی خانه ها موجود است ولی اکثر مردم از برکات آن بی خبرند. ⚠️✅ سعی شده در این فایل مطالب اصلی در رابطه با این صلوات شریف بیان بشه، به همراه متن و ترجمه صلوات . ✅⚠️این فایل را به عزیزانی که دسترسی به کتاب گنج پنهان ندارند برسونید تا با این دعاء آشنا شوند و از فوائد خاصّ این دعاء بهره مند گردند. ⚠️ طبق جمله امام زمان ،این صلوات فقط مخصوص روز جمعه نیست. ✅⚠️نشر حدّاکثری ✅ التماس دعا 🌹جزاکم الله خیرا کانال 👇 🔑 اینجا کلیک کنید 🔑
🎙بسم الله الرحمن الرحیم 📖روزمان را با قرآن آغاز کنیم، هر روز قرائت یک صفحه از قرآن کریم 💌صفحه ۳۸۹ قرآن کریم @BisimchiMedia
389.mp3
1.29M
قرائت صفحه ۳۸۹ قرآن کریم @BisimchiMedia
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 عماد کمی فکر کرد:« برات قرآن میارم.» و رفت. تا شب هر دو ساعت فشار عبدالله را گرفت. چند صفحه از کتابی را که عماد برایش آورده بود خواند. برای او که به جز کتاب درسی، فقط رمان خوانده بود، مفاهیم کتاب سنگین بود‌. حوصله‌اش سر رفت. کتاب را کنار گذاشت. کم‌کم نگران عبدالله شد. باید تا به حال به هوش می‌آمد. وقتی عماد به او سر زد این مطلب را گوشزد کرد. از او خواست یک پزشک را برای معاینه عبدالله بیاورند اما عماد گفت به پزشک دسترسی ندارند. 🖋خاتمی https://eitaa.com/ANARASHEGH
2793710_491.mp3
23.21M
💥چله زیارت عاشورا باصد لعن و صدسلام با نوای باسم کربلایی 💥از عاشورا تا اربعین 💥روز بیست و هفتم ▪️◾️◼️◾️▪️ کانال آرمان‌ انقلاب🇮🇷 🏴@armaneenghelabb
هدایت شده از خودسازی
خودسازی(یاد خدا) امام علی علیه السلام: با پیوسته به یاد خدا بودن است که پرده غفلت کنار مى رود. غررالحکم/ح4269 یاد خدا باعث آرامش دلها است. یاد خدا موجب فراموشی شیطان و دژ محمکی در برابر حملات نفس اماره است. انسان اگر خدا را حاضر و ناظر ببیند، زندگی اش در صراط مستقیم قرار می گیرد. عضویت در سرویس های روزانه👇 pay.eitaa.com/v/p/ برای لغو عضویت از لینک بالا اقدام نمایید👆🏼
🎙بسم الله الرحمن الرحیم 📖روزمان را با قرآن آغاز کنیم، هر روز قرائت یک صفحه از قرآن کریم 💌صفحه ۳۹۰ قرآن کریم @BisimchiMedia
390.mp3
1.1M
قرائت صفحه ۳۹۰ قرآن کریم @BisimchiMedia