eitaa logo
انارهای عاشق رمان
369 دنبال‌کننده
378 عکس
152 ویدیو
32 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 انگشتر داران به آرامی پا روی زمین گذاشتند و به سمت پله های قدیمی قدم برداشتند. جلوی در، دنیل کلید انداخت و یک پایش را داخل گذاشت. با باز شدن در بوی لذت بخش غذا بیرون از خانه پخش شد. - «شما چند دقیقه اینجا صبر کنید تا خبر تون کنم...» و کامل وارد شد و در را به روی آنها بست. اسمیگل به نرده تکیه داد و به خورشید در حال غروب، خیره شد. زئوس سراغ سبزه ها رفت و کمی اطراف را از نظر گذراند. پیتر مشتی به شانه هری زد و مشغول تماشای آسمان پر ابر شد. با اینکه هوا بسیار عالی بود و همه چیز زمینه حال خوش را فراهم می کرد، یاد احساس غریبی داشت. حتی اگر قرار بود که در زمانی گیر افتاده باشند، باز هم با استفاده از اراده و انگشتر احساس امینت می کرد. اما حالا در دلش خلائی وجود داشت که باعث می شد حس کند همان بچه بی دست و پای سابق است. مدت زیادی نگذشت و در خانه باز شد و صدای دختری گفت: - «بفرمایید داخل.» یاد جلوتر از همه وارد شد و با آنکه پایین را نگاه می کرد، چشمش به صورت سفید دختر افتاد. ابتدا نگاهش را دزدید ولی وقتی روسری دختر را دید، کمی خیالش راحت شد. راهروی اصلی کمی کوچک بود. به نحوی که تنها دو نفر می توانستند شانه به شانه هم حرکت کنند. دیوار ها با کاغذ دیواری ساده ای تزئین شده بود و شمعدان های روی دیوار، زیبایی اتاق پذیرایی را دو چندان می کرد. دختر آنها را به سمت راست پذیرایی و آشپزخانه راهنمایی کرد که وسط آن یک میز مستطیلی چوبی با چند صندلی دور آن قرار داشت. دنیل از راهروی سمت چپ ظاهر شد و به آنها تعارف کرد که بنشینند و خود رفت و در راس میز نشست. یاد سمت چپ او و اسمیگل و هری کنارش نشستند. پیتر هم مقابل یاد و زئوس کنار او جای گرفت. وقتی همه مستقر شدند، دنیل شروع به صحبت کرد. - «شام چند دقیقه دیگه آماده می شه. به نظرم بهتره که با هم بیشتر آشنا بشیم. اگر اشکالی نداره بگید چرا اومدید اینجا و... خلاصه یه کم از خودتون بگید.» پیتر ابتدا به همه نگاه کرد، سپس لب به سخن گشود. - «خب راستش همون طور که می دونید وسیله مون خراب شد و ما توی ساحل بیدار شدیم. در واقع، ما برای کمک اومده بودیم..» - «کمک؟ به کی؟» - «به این دوست مون...» به یاد اشاره کرد: - «راستش ما طی یه اتفاقی متوجه شدیم یه نفر مادر و خواهر یاد رو دزدیده. ردش رو تا نزدیکی اینجا زدیم و بقیه‌اش رو خودتون می دونید.» پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╔ 🍃🍎🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 بیست‌‌وسه‌آبان‌سال‌هزاروچهارصد. «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۰/۸/۲۳» هشت‌ربیع‌الثانی‌ساله‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/‌‌۴‌‌/‌۸» چهارده‌نوامبرسال‌دوهزاروبیست‌‌ویک. «202‌‌1‌‌/11/‌‌‌14» { ☜هستیم.} ╚ 🍃🍎🍃 ╝ مناسبت‌ها 🕰 ¹- ولادت حضرت امام حسن عسکری علیه السلام (۲۳۲ هـ ق)🌸🍃 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
==========🌸✨========= آدم های موفق، همیشه به دنبال فرصت هایی برای کمک به دیگران هستند؛ افراد ناموفق همیشه می پرسند : این کار، چه سودی برای من دارد؟🙂 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 دنیل انگشت هایش را در هم گره کرد و با ناراحتی گفت: - «واقعا متاسفم. آدم ربایی واقعا چیز بدیه. مخصوصا زمانی که اون آدم یه زن باشه. قطعا می‌دونید که توی جامعه ما چقدر به زن ها کم توجهی می شه...» یاد چشمش به دختر افتاد که حالا سر و وضع بهتری داشت. یک لباس بلند و ساده به تن داشت و موهایش با یک روسری گلدوزی شده کاملا پوشیده شده بود. دختر بدون هیچ حرفی سراغ اجاق رفت و چیزی را داخل قابلمه هم زد. اسمیگل که تا آن لحظه حرفی نزده بود، گفت: - «ببخشید، ایشون دختر تون هستن؟» دنیل به آرامی جواب داد: - «بله. آنا دختر منه که توی کارای مزرعه کمک دستمه. دست پختش حرف نداره. مطمئن باشید از غذاش لذت می برید...» - «ببخشید یه سوال دیگه هم داشتم. دخترتون موهاش مشکلی داره که اونا رو پوشونده؟» یاد از این حرف جا خورد. چشمش به دختر افتاد که انگار از خجالت شانه های خود را جمع کرد. یاد برگشت و در صورت اسمیگل گفت: - «این چه حرفیه که می زنی؟!» دنیل دستش را به سمت یاد دراز کرد و گفت: - «نه مشکلی نیست. برای هر کسی که ما رو نمی شناسه عجیبه. می‌دونید... ما مسیحی هستیم. و درسته که خیلی از مسیحی ها به مسئله حجاب کاری ندارن. ولی با این حال خانواده ما نسل اندر نسل روی موضوع محرم و نامحرم تاکید داشتن. این روسری هم به خاطر همین موضوعه!» اسمیگل انگار که از گفته اش خجالت کشیده باشد، با ناراحتی به جلویش خیره شد. مدتی بعد آنا (دختر دنیل) چند کاسه جلوی آنها گذاشت و برای هر کس مقداری سوپ ریخت. یاد بعد از تشکر از او شروع به خوردن شام لذیذ کرد. طعم ماهی و سبزی به وضوح در هر قاشق غذا احساس می شد. انگشتر داران حین خوردن غذا از تماشای ویترین های زیبا و مجسمه های کوچک روی قفسه ها لذت می بردند. آنا کنار آنها ننشسته بود. پدرش گفت که او خیلی با مرد ها راحت نیست و در اتاقش غذا می خورد. مدتی کسی صحبت نکرد که بالاخره دنیل گفت: - «امشب که اینجایید. برای فردا برنامه تون چیه؟» پیتر خواست جوابش را بدهد ولی زئوس زودتر از او پاسخ داد: - «ما از شما ممنونیم که به ما جا دادید. ولی با این اوصاف صحیح نیست که ما بیشتر از یک شب مزاحم شما باشیم. فردا صبح رفع زحمت می کنیم.»... پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
///////////////🌸////////////// شاعر میگه: - میگویند میروی با آخرین باران زبانم لال... زبانت لال واقعا حالا من بشینم کی بارون بیاد که این مردشور و ببره.😒 والا ملت و گیر اوردی؟🤨😂 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
___________🍟🍃__________ فسنجون، محبوب منه..😋 هم جون داره😍 هم گردو...🤩 رب انارم داره پس بهشتیه...😌 دقت کنید مطهری نیس...😉😂 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
‌ ‌ ••••بسمه تعالی•••• 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥 🕳️🔥 🔥 اول به حیاط رفتم. "اوه." هوای بیرون بد جوری سرد بود. دندان‌هایم به هم خورد و من به راحتی صدای لرزششان را شنیدم. چاره ای نبود. دستشویی گوشه‌ی حیاط بود. آب حوض وسط حیاط یخ بسته بود. عجب زمهریری بود. خورشید کم‌کم‌ طلوع می‌کرد. آسمان از این آبی‌تر نمی‌شد. هوای روستا فوق العاده بود. با اینکه فقط یک ساعت خوابیده بودم، اما نشانی از خمیازه نبود. سریع به خانه برگشتم‌. روشویی داخل خانه عجب نعمتی بود. سریع آماده شدم. ننه قندون، بسته‌های نان را در یک سفره تمیز پیچیده بود.‌ سفره را درون یک بقچه بزرگ گذاشت. گره بقچه را محکم نکرده بود که زنگ در حیاط به صدا در آمد. ننه به حیاط رفت. کنار بقچه نشستم و گره  را محکم کردم. انگار او با کسی صحبت می‌کرد. سفره نان را برداشتم. به حیاط رفتم. ننه با مرد جوانی خوش و بش می‌کرد. متوجه حضور من در حیاط شدند. به طرفم برگشتند. "اوه." احسانِ‌آقا عطا بود. سلام کرد. آرام و سر به زیر جوابش را دادم. ننه رو به من گفت:   - آذر جان، دیدم بلد نیستم آدرس نونوایی کاظم آقا رو به راننده آژانس بدم، مزاحم آقا احسان شدم. آقا احسان بلده، می‌رسوندت.   ننه جلو آمد و سفره نان را از من گرفت. آهسته، طوری که خودم بشنوم، گفت:   - آقا جانت، در جریانه. دیشب باهاش صحبت کردم.   سپس چشمکی حواله‌ی من کرد. سفره را به احسان داد. او هم سفره را درون صندوق عقب ماشین جا ساز کرد. احسان تعارف کرد و در صندلی عقب را برای من باز کرد. حس خوبی بود. ولی با خجالت و شرمندگی آمیخته بود. متوجه حس خودم نبود. نمی‌دانستم اسمش چیست یا چگونه نوشته می‌شود و یا چه توضیحی دارد. من هم از ننه خدا‌حافظی کردم و نشستم. او نشست. احسان آقا عطا را می‌گویم. ماشین را در دنده گذاشت. ماشین حرکت کرد و من از پشت شیشه برای ننه دست تکان دادم. تمام این مدت او حتی نگاهی به من نکرد. نمی‌دانم در فکر او چه می‌گذشت. ولی از قلب خودم خبر داشتم. به نانوایی کاظم آقا رسیدیم. احسان نگه داشت و گفت:   - با اجازتون چند لحظه نون‌ها رو تحویل می‌دم، زود میام.   - خواهش می‌کنم.   از ماشین پیاده شد. نان‌ها را از صندوق عقب بیرون آورد و به سمت مغازه حرکت کرد. تمام فکر و ذهن من با او بود. قلبم کمی تپش پیدا کرده بود. نان‌ها را تحویل داد و برگشت. سوار ماشین شد. بدون آنکه حرفی بزند یا نگاهی بکند ماشین را به حرکت در‌آورد. حتی از آینه هم به من نگاه نمی‌کرد‌. چهره‌اش بسیار آرام و جدی بود. بعد از مدتی سرعت ماشین را کم کرد و کنار خیابان متوقف شد. به سمت من چرخید. سینه‌ام تپش قلبم را تاب نمی‌آورد. باز هم به من نگاه نکرد. سرش پایین بود. کمی مکث کرد و گفت:    - اِ... ننه قندون به من گفتن، راجع به امشب با شما صحبت کردن. اگه ممکنه ...اگه... با برنامه امشب موافق هستین... ممکنه دستمال رو به من برگردونید؟   مثل خنگ‌ها نگاهش می‌کردم.  آه، خواستگاری خانواده کاوه فردا بود و ننه از خواستگاری امشب صحبت می‌کرد‌. چرا دقیق‌تر به من نگفت!  تازه دوزاری‌ام صاف شد. قرمز شدم. خجالت کشیدم. تپش قلبم بالاتر رفته بود. دیگر دست خودم نبود. کیفم را باز کردم و دستمال را به او دادم. دستمال را از من گرفت . بوسید و  درون جیب روی قلبش گذاشت. صورتش دیگر جدی نبود. بشاش بود. تا مقصد نه من حرف زدم، نه او.  جلو نگاهمان را محکم گرفتیم، نکند سر درون، فاش‌تر شود. پایان! پارت اول داستان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/360 🔥 🕳️🔥 🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────