هدایت شده از سُندُس
هو النور
خانم سیده الهام موسوی
عرض تبریک و تهنیت، محضر شما نویسنده محترم به خاطر قلم توانمند که همای سعادت همراهش بود و توانست درباره پیامبر مهربانیها، رحمة للعالمین بجوشد و داستانی بیافریند.
اثر شما به عنوان اثر منتخب برای چاپ و بخش نهایی داوری راه یافته است.
قطعا باعث افتخار 🍃باغ انار🍃 هستید.
به امید موفقیتهای روز افزون شما
قلمتان مانا.🌸
🍃🍃🌸 تبریک ویژه عرض میکنیم به باغبان عزیز سرکار خانم آرمین، باغبان محترم شانار، که با آموزشهای خوب شان راه را برای شاگردان هموار کردند.🍃🍃🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_149⚡️
#سراب_م✍🏻
صدای آشنایی را از پشت سر شنید:
- حیف استاد دانشگاهی که اسمش رو تو یدک بکشی!
ترسیده به عقب چرخید. این چهره هم بینهایت آشنا بود اما امکان نداشت. آخرین خبری که از او داشت این بود که به دنبال معشوقه اش به یکی از کشور های اروپایی سفر کرده... نفسش را بیرون فرستاد.
- آره خودمم! آریا... دست راستت... چرا تعجب کردی! فکر نمی کردی اینجوری رو دست بخوری نه؟!
حرف در دهانش نمی چرخید و دهانش بی صدا باز و بسته می شد. آریا مقابلش ایستاد و روی میز خم شد.
- خب به من که دروغ نمی تونی بگی میتونی؟ من که از همه کثافتکاری هات با خبرم... انکار رو بذار کنار و مو به مو اعترافاتت بگو و بنویس! بی کم و کاست!
داشت سکته می کرد. فکر نمی کرد پایان کارش به این زودی رسیده باشد. واقعا دیگر انکار فایده نداشت. کسی که به او از همه نزدیک تر بود پلیس بود و حالا... تنها راهی که داشت انکار آن تولیدخانه مواد مخدر بود. همه چیز را گفت و نوشت. اما هیچ اشاره به آن کارخانه کذایی نکرد.
آریا تمام اعترافاتش را خواند و گوش کرد. تمام که شد با اخم غلیظی به او زل زد.
- کارخونه! هیچی ازش ننوشتی! من که دیگه ازش با خبرم!
رئیس صورتش را به سمت چپ چرخاند. آریا خودکار را محکم روی کاغذ کوبید:
- بنویس!
- هه! دیگه دارم مطمئن میشم این پاپوشه خودتونه برام! تو اون کارخونه کاری نمی کردم! من فقط یه سری آزمایش انجام دادم و چهارتا جنس جابه جا کردم... فقط همین!
آریا عصبی خندید و با شدت از روی صندلی بلند شد. میز را دور زد و زیر گوشش گفت:
- کارت سخت تر میشه ها!
رئیس شانه بالا انداخت.
- بیارشون تو!
اینبار هم آریا کاری کرد که نتواند انکار کند. تک تک افرادی که توی کارخانه با او همکاری می کردند و مواد نهایی را تولید می کردند آنجا بودند. سینهاش تیر کشید چطور همه را گرفته بودند؟ آریا به
سمتش چرخید و گفت:
- خب!
سرتکان داد و خودکار را برداشت. آریا پوفی کشید و به سختی و پرخشونت گفت:
- درباره همکاری تو قاچاق آدم که دیگه چیزی نگم؟ خودت می نویسی؟!
عصبی بود، خیلی زیاد! سرش را باز تکان داد. همه را نوشت. از ترس می لرزید. دو ساعت تمام آریا مجبورش کرده بود فقط بنویسد مجبورش کرده بود اسم و آدرس همه همکارانش را نام ببرد. صدایش را هم ضبط کرده بود. وقتی تمام شد متوجه شد سینه و دست چپش مرتب تیر می کشید. سرش هم داشت منفجر می شد. خودکار توی دستش شل شد و روی زمین افتاد صورت محکم به میز بر خورد کرد. انگار خدا زودتر از او انتقام گرفته بود.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇
❥با یک آیه قرآن صبحی دیگر را آغاز میکنیم❥
الملك
أَفَمَن يَمْشِي مُكِبًّا عَلَىٰ وَجْهِهِ أَهْدَىٰ أَمَّن يَمْشِي سَوِيًّا عَلَىٰ صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ 💫قُلْ هُوَ الَّذِي أَنشَأَكُمْ وَجَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَالْأَبْصَارَ وَالْأَفْئِدَةَ قَلِيلًا مَّا تَشْكُرُونَ
ﺁﻳﺎ ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﻧﮕﻮﻧﺴﺎﺭ ﻭ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ، ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻳﺎﻓﺘﻪ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ ﻳﺎ ﺁﻧﻜﻪ ﺭﺍﺳﺖ ﻗﺎﻣﺖ ﺑﺮ ﺭﺍﻩ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﻰ ﺭﻭﺩ ؟ 💫 ﺑﮕﻮ : ﺍﻭﺳﺖ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺁﻓﺮﻳﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻤﺎ ﮔﻮﺵ ﻭ ﺩﻳﺪﻩ ﻭ ﺩﻝ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ، ﻭﻟﻲ ﺍﻧﺪﻛﻲ ﺳﭙﺎﺱ ﻣﻰ ﮔﺰﺍﺭﻳﺪ .
✨ملک: ۲۲ و ۲۳✨
امروز در👇
هفتادیبهشتسالهزاروچهارصدویک
«۱۴۰۱/۰۲/۰۷»
بیستوپنجرمضانسالهزاروچهارصدوچهلوسه.
«١٤٤٣/٩/٢٥»
بیستوهفتآوریلسالدوهزاروبیستودو.
«2022/4/2۷»
{ ☜هستیم.}
مناسبتها
¹- روز ایمنی حمل و نقل
◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
دعای عهد.mp3
1.21M
هر صبح:
#دعای_عهد 🤲🏻📿
#دانه_اول
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #بیستوپنجمین_انار_بهشتی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🔹خدایا در این ماه مرا دلبسته اولیا و دشمن دشمنانت قرار بده.
#دانه_دوم
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #بیستوپنجمین_انار_بهشتی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_150⚡️
#سراب_م✍🏻
توی کتابخانه نشسته بود و مثلا درس می خواند. فکرش جای دیگر بود، حوصله نداشت و دلش تنگ برادرش بود. هیچ از کلمات کتاب نمی فهمید. کتاب را بست و همزمان موبایلش زنگ خورد. شماره ناشناس بود و او معمولا شماره های ناشناس را باز نمی کرد. اما اینبار حسی به او می گفت این تماس را جواب دهد. تماس را وصل کرد. با تک جملهای که فرد پشت تلفن گفت نفسش رفت. چشمش سیاه شد و صفحه مانیتور جلوی چشمش تار شد. زبانش خشک و تلخ شده بود. تماس را قطع کرد. نفهمید چطور وسایلش را جمع کرد و داخل کیفش ریخت سیستم را خاموش کرد یا نه فقط کیفش را برداشت و از دانشگاه بیرون زد.
یک چشمش به صفحه موبایل و آدرس ارسالی بود و چشم دیگرش به راه فقط می دوید. حتی فراموش کرد که برای زودتر رسیدن می تواند تاکسی بگیرد.
از طرفی بغض بدتر از دویدنش راه نفسش را بست. بلاخره به همان آدرسی رسید که برایش فرستاده شده بود. زیر لب دعا می کرد که این یک شوخی مضحک و بی مزه نباشد.
نفس های عمیق می کشید. وجودش نبض دار می تپید... نفهمیده بود چگونه به اینجا رسیده... نفهمید زنده است یا مرده. شک زده بود و بی تاب...
دستگیره سرد را در دستهای عرق کرده و لرزانش گرفت... در را که بر خلاف معمول بود و به بیرون باز می شد را به سمت خود کشید.
با دیدن مرد پشت میز چشم هایش دو دو زد. قلبش برای لحظه ای ایستاد... این مرد نمی توانست... نه نه امکانش نبود. نمی توانست باور کن او همان باشد...
لب گزید و اشک ریخت... قلبش ترکید...
مرد بلند شد. قد رشیدش... شانه های پهن و سینه ستبرش همان بود. و قدم جلو گذاشت حریصانه نگاهش را به قدم زدن های آرامش چشم دوخت. همان طور باوقار بود. میترسید هنوز مطمئن نبود. دلش میخواست برود و دور شود و نابود شود. قلبش این بار با ترس میزد اگر...
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_151⚡️
#سراب_م✍🏻
مرد به او رسید و به آغوش کشید. میان سینه مرد نفس عمیقی کشید بوی عطرش هم همان بود گریه اش شدت گرفت و به هق هق افتاد. اما ترسیده بود. خواست از مرد فاصله بگیرد. داشت احساس گناه میکرد. این مرد غریبه نبود؟ بغل گرفتنش که همان بود دو دستش با تمام قوا پیچیده بود دور گردن و کتفش و بازوهایش فشرده میشد.
- بمون... خودمم. نترس. نترس... یادته بچگی باهم ماکارانی درست کردیم خمیر شد؟ یعنی خمیرااا.
صدایش همان بود. به لباسش چنگ زد و پیشانی اش را به سینه مرد فشرد. این خاطره فقط میان خودشان بود. فقط خودشان. سینه و قلبش آنقدر سنگین بود که نمی توانست صدایش بزند. نمی توانست حتی کلمه ای حرف بزند.
- یادته یه روز بستنی خریدیم گذاشتیم اب شد ریختیم تد لیوان سر کشیدیم؟
بدن دخترک از کرختی در امد. کمی بیشتر خیالش راحت شد. سر گذاشت رو قلب مرد. صدای قلبش همان بود.
خواست او را از خود جدا کند که محکم تر به مرد چسبید. می خواست دلتنگی های تمام این مدتش را به یک باره خالی کند. دوباره با صدای بلند هق زد. پیراهن مرد را پیشتر میان مشت فشرد. میان هق زدن هایش گفت:
- وای خدا... وای خدا... خدایا شکرت... آخ خدا...
مرد دست روی صورت او گذاشت و به پیشانیاش بوسه زد. او هم تمام این مدت زجر کشیده بود.
- باورم نمیشه... به خدا نمی تونم باور کنم...
- باور کن عزیز دلم... باور کن جونم... باور کن آبجی...
نفسش لرزان بود... ضربان قلبش را حتی برادرش هم حس می کرد. سرمای تنش را که ضعف تنش را می رساند را حتی برادرش حس می کرد
- بیا بریم بشینیم... بیا فدات شم...
صدایش بالا رفت:
- نه... نه... فدام نشو... نشو... بمون تو رو خدا داداش...
صدایش باز جان بخشید:
- جان داداش؟ صدام بزن آبجی! دلم لک زده بود برای داداش گفتنت!
- داداش!
این را گفت و روی دستان برادرش ضعف کرد و از حال رفت.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱