🔻کتاب صد سال تنهایی، مشهورترین و به عقیده بسیاری بهترین رمان در سبک رئالیسم جادویی از گابریل گارسیا مارکز، نویسنده کلمبیایی برندهی جایزه نوبل است. این کتاب در مدتی کوتاه شهرتی جهانی پیدا کرد و به ۲۷ زبان ترجمه شد.
▪️دربارهی کتاب صد سال تنهایی📘
🔰کتاب صدسال تنهایی، زندگی شش نسل از خانوادهی بوئندیا را نشان میدهد. سرهنگ آئورلیانو بوئندیا، اولین فرزند اورسولا و خوزه آرکادیو بوئندیا است که در دهکدهی ماکوندو به دنیا میاید. جایی که تمام اتفاقات داستان رخ میدهند و شخصیتی میسازند، فاقد هر گونه احساس؛ بدون ترس، نفرت یا عشق و شخصیتی که بارها و بارها از مرگ میگریزد تا شاهدی بر تمام تغییرات و پلی بین سنت و مدرنیته باشد. مارکز در رمان صد سال تنهایی وضعیت جغرافیایی و آداب و رسوم بومیان سرخپوست امریکای لاتین را به خوبی تصویر کرده است؛ گویی آیینهای در برابر ملتش گرفته تا همه ویژگیهای آنها را بنمایاند. بنابراین کسی که این اثر را میخواند، اگر هم به کشورهای امریکای لاتین سفری نداشته و یا حتی درباره آنها هیچ اطلاعی نداشته باشد، حس میکند آن سرزمین و مردمش را به خوبی میشناسد.
بخشی از کتاب👇🍃
📌كولیها بازگشتند. این بار آنها یك دوربین و یك ذرهبین به بزرگی یك طبل به همراه داشتند و آنها را به عنوان آخرین اختراعات یهودیان شهر آمستردام به نمایش گذاردند. ملكیادس میگفت: «علم، فاصلهها را از میان برداشته است. به زودی، بشر میتواند در خانهاش لم بدهد، و هر آنچه را كه در هر نقطهای از جهان در حال وقوع است مشاهده كند.»
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#نارخوان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰──────────
•••••••••••• ^^ •••••••••••
قسم به حقارت واژه
و شکوه سکوت!
که گاهی شرح حال آدمی
ممکن نیست ...😶❤️
#کوثر_یحیایی
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #مونولوگ
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
.................☕️🍫................
کمکم یاد میگیریم،
برای هیچی اصرار نکنیم!
بالاخره یه روز میفهمیم
شدنی میشه،
اومدنی میاد،
موندی میمونه،
رفتنی هم میره.....🍃
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #مونوفکت
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷
#رمان_رفیق
#پارت104
#فاطمه_شکیبا
***
صدف تندتند پایش را بر زمین میکوبید و با انگشتانش بازی میکرد. ذهنش دائم میرفت به سمت روز قبل از آخرین تظاهراتش با شیدا. شیدا یک آهنگ جدید دانلود کرده بود و دائم پخشش میکرد. یک آهنگ با رنگ و بوی طنز از زبان یک زندانی سیاسی:
- من اعتراف میکنم به صاف بودنِ زمین، به روز بودنِ شب و یسار بودن یمین... .
از همان اول هم صدف از آهنگ خوشش نیامد؛ اما شیدا با آن قاهقاه میخندید و این بیتش را تکرار میکرد. صدف در دلش هزار بار به شیدا لعنت میفرستاد؛ خودش راحت شده بود و صدف را فرستاده بود در دهان گرگ. صدای باز شدن در، باعث شد صدف از جا بپرد و با ترس به در خیره شود. میترسید بلایی سرش بیاورند که ناچار به همان چیزهایی که خواننده آن آهنگ میگفت اعتراف کند؛ اما با دیدن بشری دلش آرام شد. حداقل خیالش راحت بود که از جانب بشری آسیبی نمیبیند.
بشری که چشمان گرد شده و ترسان صدف را دید، لبخند زد، صندلی پشت میز را عقب کشید و گفت:
- چرا ترسیدی؟
صدف سعی کرد به خودش مسلط شود:
- مـ...من؟ مـ...من نـ...نترسیدم!
بشری نشست و لبخند زد:
- دستات داره میلرزه، لبت رو هم خون انداختی انقدر که جویدیش!
صدف تازه متوجه شد دارد آرامآرام پوست لبش را میجود. سریع دستش را بر لبش گذاشت و سر به زیر انداخت. بشری از پارچ آب روی میز، لیوان فلزی را پر کرد و به سمت صدف هل داد:
- بخور، خنکت میکنه. باید با هم حرف بزنیم.
صدف لیوان را برداشت و چند جرعه نوشید. چادر رنگیای که بخاطر قوانین زندان سرش کرده بود، از روی سرش سُر خورد و افتاد روی شانههایش. با عجله، سعی کرد چادر را جمع و جور کند و آن را روی سرش تنظیم کند. بشری به صندلی تکیه زد:
- میدونستی چادر خیلی بهت میاد؟
صدف لبخند کمرنگی زد و نسبت به بشری احساس نزدیکی و صمیمیت بیشتری کرد. همین جمله کوتاه بشری، آرامش ریخت در جانش. بشری گفت:
- یادته گفتم از همون روزی که با شیدا وارد ایران شدید، زیر چتر اطلاعاتی ما بودید؟
صدف سرش را تکان داد. بشری ادامه داد:
- اون شبی که رفتید دانشگاه صنعتی رو یادته؟
صدف باز هم با سر تایید کرد. بشری گفت:
- قرار بود اون شب بمیری!
صدف ناباورانه به بشری نگاه کرد:
- من؟
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/97
🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
╔ 🍃🍎🍃 ╗
❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥
امروز در👇
بیستویکمهرسالهزاروچهارصد.
«۱۴۰۰/۷/۲۱»
ششربیعالاولسالههزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۳/۶»
سیزدهاکتبرسالدوهزاروبیستیک.
«2021/10/13»
{ ☜هستیم.}
╚ 🍃🍎🍃 ╝
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
.................🍀🍀...............
💠 مَّا يَفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِن رَّحْمَةٍ فَلَا مُمْسِكَ لَهَا وَمَا يُمْسِكْ فَلَا مُرْسِلَ لَهُ مِن بَعْدِهِ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ
ﭼﻮﻥ ﺧﺪﺍ ﺭﺣﻤﺘﻲ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺮﺩم ﺑﮕﺸﺎﻳﺪ ، ﺑﺎﺯﺩﺍﺭﻧﺪﻩ ﺍﻱ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﻧﻴﺴﺖ ، ﻭ ﭼﻮﻥ ﺑﺎﺯﺩﺍﺭﺩ ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻓﺮﺳﺘﻨﺪﻩ ﺍﻱ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ ، ﻭ ﺍﻭ ﺗﻮﺍﻧﺎﻱ ﺷﻜﺴﺖ ﻧﺎﭘﺬﻳﺮ ﻭ ﺣﻜﻴﻢ ﺍﺳﺖ.✨🌸
فاطر (2)🌹
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #نور_نوش
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
اگر جاده ای پیدا کردین که هیچ مانعی در اون نبود،
به احتمال زیاد اون جاده به جایی نمی رسه!🛣❌
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #انگیزشی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷
#رمان_رفیق
#پارت105
#فاطمه_شکیبا
بشری با خودکار در دستش بازی کرد:
- آره. قرار بود اون شب بکشنت و مرگت رو بندازن گردن یگان ویژه. قرار بود ازت یه شهید بسازن و پای جنبش سبزشون قربانیت کنن.
- چـ...چرا نکشتنم...؟
بشری لبخند زد:
- چون ما انقدر دست و پا چلفتی نیستیم که بشینیم نگاه کنیم برامون شهید قلابی بسازن!
- اصلا کی میخواست منو بکشه؟
- نمیشناسیش. ولی از دار و دسته همونایی بود که فرستاده بودنت کف خیابون.
صدف آرنجهایش را بر میز تکیه داد و صورتش را با دستانش پوشاند. حسین در بیسیم به بشری گفت:
- برو سر اصل مطلب. این حتماً یه چیزی میدونه.
بشری گفت:
- ببین، تو از دید ما هیچ اطلاعات مهمی نداری. چون نیروی عملیاتی نیستی و میدونم اطلاعاتت خیلی محدودتر از اونه که بتونی ما رو به جایی برسونی. شیدا مهره مهم و موثرشون بود که خودشون زدن حذفش کردن؛ اما سوالم اینه: چرا توی زندان میخواستن حذفت کنن، درحالی که میدونستن اطلاعاتت به درد ما نمیخوره؟ اونم درحالی که با مرگ شیدا، خوراک کافی برای رسانههاشون داشتن و لازم نبود یه کشته دیگه برای شهیدسازی داشته باشن؟
صدف، چند ثانیه در سکوت به بشری نگاه کرد. درک این مسائل برایش کمی سخت بود؛ اما حالا خودش هم میخواست بداند چرا برایش نقشه قتل کشیدهاند. تمام زندگی اش را بر باد رفته میدید؛ احساس میکرد یک عمر بر آب خانه ساخته است و حالا که نیاز به حمایت دارد، آنها که قول حمایت داده بودند، پشتش را خالی کرده بودند. لبهایش لرزیدند و اشکش چکید:
- واقعا نمیدونم... .
و صورتش را با دستش پوشاند و زد زیر گریه. صدای هقهقش در اتاق پیچید. بشری گردنش را کج کرد:
- بیا این مسئله رو با هم حلش کنیم، باشه؟
صدف با پشت دست اشکش را گرفت و آب بینیاش را بالا کشید. سعی کرد خودش را آرام کند. احساس خوبی نسبت به بشری داشت؛ اصلاً حس نمیکرد بشری مامور بازجویی اوست. با صدای گرفتهاش، بریدهبریده گفت:
- سال هشتاد و پنج از دانشگاه اخراج شدم... .
- چرا؟
- آبم با حراست توی یه جوب نمیرفت...من میخواستم آزاد باشم، گرایش سیاسی خودمو داشته باشم، جوری که میخوام بگردم و لباس بپوشم و رفتار کنم...انقدر اخطار گرفتم که اخراج شدم.
- خب بعدش؟
- تونستم با کمک چندتا از دوستام پناهندگی سیاسی بگیرم از کانادا. اونجا با یه پسری آشنا شدم به اسم مانی. ایرانی بود. کمکم کرد توی یه شرکت تحقیقاتی استخدام بشم.
- چه شرکتی؟
صدف لبش را گزید و دستش را مشت کرد. انگار شک داشت حرفش را بزند. گفت:
- یه شرکت تحقیقاتی دیگه!
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/97
🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
~~~~~~~~~~~🍂🍁~~~~~~~~~
🖼 همه ی شعر ها رنگ باختهاند برایم؛
چه اهمیتی دارد پاییز باشد یا ن؟!!
وقتی «تو»یی برای من نیست......💔
#نونوالقلم
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#عکس_نوشته
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────