🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_62⚡️
#سراب_م✍🏻
محمد میز را ضرب گرفت و ادامه داد:
- امم مهران اصلا بهش اجازه نزدیک شدن به اون دختر رو نمیده! بدتر از همه دخترو شکنجه میده و حمید هم مجبور به سکوته فقط بخاطر اینکه بلایی بیشتری سر دختره نیاد. مهران معتقد اگه هر کدوم از افرادش ازدواج کنند دیگه کارآیی ندارند. حتی اجازه عاشق شدن رو ندارن! وقتی مهران فهمید حمید عاشق شده کلی تنبیهش می کنه و دختره رو تا حد مرگ می زنه! حمید سر همین قضیه مجبور به سکوت و همکاری های بیشتر با مهران میشه! این جریانات به خیلی وقت پیش بر می گرده! همین حمید رو پا بند کرده! فکر می کنم موقعیت خوبیه داداش، اگه بتونی ازش استفاده کنی!
آریا سکوت کرده بود که محمد دوباره گفت:
- فکراتو بکن، من چایی می ریزم! یه جوری دست بذار رو نقطه ضعفش مجبور بشه همکاری کنه! بعد از اونم تعمینش کن!
فکر ها و راه های مختلفی به ذهنش حجوم آوردند. اما در میان این هزارتوی راه ها فقط یک راه، راه درست بود. داشت فکر می کرد که چه کار کند که محمد لیوان چای را مقابلش گذاشت و دوباره سر جایش نشست.
محمد کمک و بزرگی برایش بود. خیلی از مشکلاتش را با کمک او حل میکرد. کسی که به قول خودش مار نشده بود.
دست روی دست محمد گذاشت. تشکر لازم بود. تشکر ساده، دوستانه و بدون غرور نگاه از بالا
- محمد؟
به چایش لب زد.
- بله آقا؟
زبانش را در دهان چرخاند. لب گزید و با طمانینه و آرامش، گفت:
- ممنونم!
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╔ 🍃🌸🍃 ╗
❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥
امروز در👇
هفتاسفنداسفندسالهزاروچهارصد.
«۱۴۰۰/۱۲/۷»
بیستوچهاررجبسالههزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۷/۲۴»
بیستوششفوریهسالدوهزاروبیستودو.
«2022/2/26»
{ ☜هستیم.}
╚ 🍃🌸🍃 ╝
مناسبت ها
¹-فتح خیبر توسط حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام (۷ هق)
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_63⚡️
#سراب_م✍🏻
- خواهش می کنم!
آهی کشید. حرف دلش را دوستانه به زبان آورد:
- خیلی خوشحالم هستی، اینجا خیلی تنهام. اگه محبور نبودم هیچ موقع نمیموندم اینجا...
محمد اخمی کرد و شبیه آریای سرد و مغرور گفت:
- خودتو لوس نکن!
بی تفاوت از اینکه محمد رفتارش را تقلید کرده است، گفت:
- بهت نیومده ازت تشکر کنند!
محمد تکیه داد و دست به سینه زد. گردنش را کج کرد و مهربان سعی کرد دلجویی کند:
- کی گفته تشکر کنی؟ وظیفهمه!
تک خندی زد و گفت:
- اون که معلومه وظیفته!
محمد سر تکان داد و سکوت کرد. چایش که تمام شد از جا بلند شد. دستی به لباسش کشید و لبخند زنان گفت:
- من باید برم، مواظب خودت باش! اون قضیه رو هر کار کردی خبر بده! امممم... کاری هم خواستی انجام بدم بگو!
آریا سر تکان داد. دوباره باید تنها می شد. به خلوت خودش بر می گشت. غمگین تر از این؟ ایستاد و پشت سر محمد راه افتاد. کاش زودتر تمام می شد.
- حتما، ممنون ازت! کاش بتونی بیشتر پیش من بیای!
محمد لبخند زد و گفت:
- بتونم حتما میام. ولی خودمم گرفتارم. واسه تو همیشه وقت دارم... نا سلامتی استاد منی!
دست هایش را دور شانه آریا حلقه کرد. هم دیگر را به آغوش کشیدند. محمد شانه اش را بوسید و گفت:
- من برم آریا! خداحافظ
دست همدیگر را فشرند و محمد از عمارت خارج شد. فکرهای زیادی برای آن دخترک بخت برگشته و حمید و مهران داشت هر طور بود مهران را از
گردونه رقابت خارج می کرد و به جا او می نشست.
در شیشهای عمارت را بست و به آشپزخانه برگشت همانطور که لیوان ها را جمع می کرد، لبخند زد و لیوان ها را که توی سینک گذاشت دستش را بهم کوبید:
- بالاترین مقام دنیا من نوکرتم تا ابد! خودت دستم بگیر! به خودت قسم کاری نمی کنم بترسه!
داشت. فردا باید به عمارت مهران می رفت. کمی شیطانی بود؛ اما چارهای نداشت. خدا بخشنده بود و او را می بخشید نه؟!
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_64⚡️
#سراب_م✍🏻
همان دخترک آن روز لیوانی قهوه مقابلش گذاشت. باز هم همان نوشیدنی که از آن متنفر بود. به دخترک نگاه انداخت. متوجه شده بود که او همان دختر مورد علاقه حمید است. رو به او لبخندی زد و گفت:
- برام چای بیار لطفا خانمی.
دخترک بله ای گفت و از او فاصله گرفت. هنوز لنگ می زد و این موضوع آریا را عصبی می کرد.
نگاهش روی حمید که کنار مهران ایستاده بود کشیده شد. چشمانش میخ زمین بود. دیروز که مهران نبود آزادانه به او خیره شده بود. حتی کمی خشم هم بخاطر نگاه خرج کرده بود.
از لبخندی زد و رو به مهران گفت:
- مهران؟ من از یکی از دخترای عمارتت خوشم اومده!
ابرو مهران بالا پرید و گوشه لبش بالا رفت.
- عه؟ نه بابا کدوم؟ رئیس می گفت دختر مورد علاقت خارجه که!
دخترک با سینی چای برگشت. آریا با سر به او اشاره کرد:
- خب حالا به قول رئیس تا اون میاد یکی دیگه کنارم باشه! این دختر!
دل دخترک آشوب شد و صورتش را سمت حمید سرخ شده چرخاند. دستش لرزید و سینی با صدای بدی به پارکت ها برخورد کرد و فنجان و قندان هزار تکه شدند.
داد مهران به جانش لرز انداخت. عاقبت خوبی در انتظارش نبود. زانوان سست شده اش کنار خورده شیشه ها به زمین خورد و هق هقش میان دستانش خفه شد.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╔ 🍃🌸🍃 ╗
❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥
امروز در👇
هشتاسفنداسفندسالهزاروچهارصد.
«۱۴۰۰/۱۲/۸»
بیستوپنجرجبسالههزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۷/۲۵»
بیستوهفتفوریهسالدوهزاروبیستودو.
«2022/2/27»
{ ☜هستیم.}
╚ 🍃🌸🍃 ╝
مناسبت ها
¹-شهادت حضرت امام موسی کاظم علیه السلام (183 هـ ق)
²-روز امور تربیتی و تربیت اسلامی
³-روز بزرگداشت حکیم حاج ملاهادی سبزواری
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤💔
◼️آقا...فدایی تو منم
◼️خونه ی تو وطنم
◼️باب الحوائجی و
◼️تو رو صدا میزنم
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #مناسبتی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
╔ 🍃🌸🍃 ╗
❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥
امروز در👇
نهاسفنداسفندسالهزاروچهارصد.
«۱۴۰۰/۱۲/۹»
بیستوششرجبسالههزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۷/۲۶»
بیستوهشتفوریهسالدوهزاروبیستودو.
«2022/2/28»
{ ☜هستیم.}
╚ 🍃🌸🍃 ╝
مناسبت ها
¹-وفات حضرت ابوطالب عموی پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) و پدر امیرالمؤمنین (علیه السلام)
²روز حمایت از حقوق مصرف کنندگان
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_65⚡️
#سراب_م✍🏻
- هیچ معلومه چه غلطی می کنی؟
به سمت دخترک یورش برد دست بلند کرد، پشت دستش محکم به صورت دخترک برخورد کرد. برای بار دوم دست بلند کرد؛ اما دستش اسیر دست آریا شد. دستش را پایین انداخت او را به عقب هل داد.
کنار دخترک زانو زد. کف دستش را گرفت سمت چانه او.
- حالت خوبه؟
دخترک با صدای آریا که درست کنار گوشش بود سر بلند کرد. تیلههای سبز چشمان درشتش در اشک رقصان بود.
گونه سفید و بدون لکهاش از ضربه دست مهران سرخ شده و موهای مشکیِ بلند و مواجش از روسری سفید کوچک روی سرش بیرون سر خورده بود. لبهای سرخش بین دندانهای مثل مرواریدش اسیر بود.
آریا چشم بست و زیر لب چیزی گفت. دخترک نفهمید. فقط ترسیده بود. آریا که از کنارش بلند شد.
- گمشو!
صدای مهران بود که برای بار دهم دخترک را لرزاند. به سختی بلند شو به سمت آشپزخانه رفت.
- فردا میام دنبالش! مهران از اینی که هست داغونترش نکن لطفا!
مهران پوزخندی زد و با نیم نگاهی که سمت حمید حواله کرد گفت:
- باشه! فقط کارت تموم شد بفرستش دوباره اینجا! چون لازمش دارم! وسیله خوبی...
آریا با خشم میان حرفش پرید. مردک احمق:
- مطمئن باش رگش رو بزنم پیش تو نمی فرستمش! که بشه ابزار خالی کردن خوی وحشیت! تا بشه وسیله برای خالی کردن عصبانیتت! این همه پول داری زورت میاد کیسه بوکس بخری؟ می خوای من برات می خرم!
حمید از خشم قرمز شده بود. دخترک عشق او بود، جان او بود، روح او بود دو نفر از خدا بی خبر سرش دعوا می کردنند؟
دلش می خواست گردن آریا را خورد کند. چطور به خود اجازه دید زدن عشق حمید را داده بود؟ چطور به خود اجازه داده بود او را طلب کند؟ حیف که جا و مکانش نبود، وگرنه خورد می کرد فکی را که زبان به خواستن عشقش باز کند.
با چشمانی که شراره های آتش از آن بیرون می زد به مهران خیره شد. بلاخره روزی استخوان های او را هم خورد می کرد. بخاطر تمام اهانت هایی که به عشقش کرده بود و ضربه های که به تن نحیفش زده بود.
- اخه نمیدونی که هرجاش دستت بخوره کبود میشه،یعنی قشنگ میشه فهمید زور دستت چقدر بوده... کیسه بکس طبیعی این خاصیت رو داره؛ اون بالش سفت که فایده نداره مشت بزنی دستت خودت درد میگیره. باید صدای آخ گفتن بشنوی تا از زدن لذت ببری؛ ولی اوکی فردا بیا ببرش! شاید حواس یکی هم سر جاش اومد!
فردا عشقش به حراج می رفت؟ عشقش فروخته می شد و کاری از او بر نمی آمد؟ لعنت به او غیرت نداشته اش. نفس های عمیق می کشید تا بر سر آن دو نفر آوار نشود. حمید با اجازهای گفت و با عصبانیت بیرون رفت.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_66⚡️
#سراب_م✍🏻
در را هل داد و به دخترک اشاره کرد که وارد شود. تا اینجا گریه کرده بود و اشک ریخته بود.
آریا پشت سرش وارد شد و به طرف پذیرایی رفت و خودش را روی مبل پرت کرد. دخترک همانجا کنار در ایستاده بود و می لرزید.
- بیا اینجا!
دخترک به سکسکه افتاده بود. لرزان از دو پله کوچک گذشت و پا به پذیرایی گذاشت رو به روی مبلی که آریا روی آن نشسته بود ایستاد و شروع به بازی با دستانش کرد. به صورت او نگاه نمی کرد. نگاهش را به میز دوخته بود. لب زد:
- بشین!
کمی عقب رفت و روی مبل نشست. می ترسید، خیلی خیلی زیاد می ترسید.
- خب؟
با صدای محکم و جدی اش دخترک را از جا پراند. منقطع گفت:
- چـی؟
آریا ابرو بالا انداخت:
- اسمت چیه؟
با اهستهترین صدا گفت:
- مَـهتاب...!
آریا نفس عمیقی کشید. پس دخترک شبیه اسمش بود. آهسته و نرم لب زد:
- می تونی بری استراحت کنی! از پله ها برو بالا، اولین اتاق برای توعه. همه چی هم تو هست تو آشپزخونه. بعد بازم باهات حرف دارم.
بلند شد و سر به زیر با اجازهای گفت. به طرف پلهها رفت. دلش گرفته بود. تمام زندگی اش درد رنج بود و حال انگشت خواستن روی او چرخیده بود. میترسید شرف و آبرویش برباد برود، برایش مسلم بود که اریا خدمکلر نمیخواهد.
نگاه آخر حمید جلوی چشمانش قرار گرفت؛ نگاه پر خشمش دل کوچک مهتاب را لرزاند بود. میدانست نقشه هایی دارد. مطمئن بود دیگر تحمل او هم تمام شده است.
وقتی حمید از عشق برایش صحبت کرده بود فکر می کرد سختی ها تمام شده اما وقتی مهران متوجه شده بود. زندگی اش سخت تر شده بود.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╔ 🍃🌸🍃 ╗
❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥
امروز در👇
دهاسفنداسفندسالهزاروچهارصد.
«۱۴۰۰/۱۲/۱۰»
بیستوهفترجبسالههزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۷/۲۷»
یکمارسسالدوهزاروبیستودو.
«2022/3/1»
{ ☜هستیم.}
╚ 🍃🌸🍃 ╝
مناسبت ها
¹- مبعث حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله
(۱۳ سال قبل از هجرت) (تعطیل)
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
💐💐💐💐💐💐💐💐💐
🌺الَّذِینَ یَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِیَّ الْأُمِّیَّ الَّذِی یَجِدُونَهُ مَکْتُوبًا عِنْدَهُمْ فِی التَّوْرَاهِ وَالْإِنْجِیلِ یَأْمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَیَنْهَاهُمْ عَنِ الْمُنْکَرِ وَیُحِلُّ لَهُمُ الطَّیِّبَاتِ وَیُحَرِّمُ عَلَیْهِمُ الْخَبَائِثَ وَیَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالْأَغْلَالَ الَّتِی کَانَتْ عَلَیْهِمْ فَالَّذِینَ آمَنُوا بِهِ وَعَزَّرُوهُ وَنَصَرُوهُ وَاتَّبَعُوا النُّورَ الَّذِی أُنْزِلَ مَعَهُ أُولَئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ
🌺همانها که از فرستاده (خدا)، پیامبر «امّی» پیروی میکنند، پیامبری که صفاتش را، در تورات و انجیلی که نزدشان است، مییابند؛ آنها را به معروف دستور میدهد، و از منکر باز میدارد؛ اشیار پاکیزه را برای آنها حلال میشمرد، و ناپاکیها را تحریم می کند؛ و بارهای سنگین، و زنجیرهایی را که بر آنها بود، (از دوش و گردنشان) بر میدارد، پس کسانی که به او ایمان آوردند، و حمایت و یاریش کردند، و از نوری که با او نازل شده پیروی نمودند، آنان رستگارانند.
🍃“آیه ۱۵۷ سوره اعراف”🍃
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #نور_نوش
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
💐🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
🌹ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد
🌹دل رمیده ما را انیس و مونس شد
🌹نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
🌹به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد.
بعثت پیامبر اکرم(ص) مبارک باد🌿
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #مناسبتی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_67⚡️
#سراب_م✍🏻
خودش را روی تخت پرت کرد اصلا دلش نمی خواست چشم بگرداند و ببیند اتاق چه شکل است. خودش را میان پتو پیچید و چشم بست. اشک پشت پلک هایش آمد. مردمکش را سوزاند.
دلش زندگی آرام می خواست او هم دختر بود. او هم حساس بود. او هم دل داشت. او احساسات سرکوب شده نمی خواست. او زخم خوردن از این آن را دوست نداشت. آنقدر فکر کرد و از میان پلک های بسته اشک ریخت که خوابش برد.
وقتی چشم باز کرد احساس گرسنگی می کرد. نمی دانست اجازه دارد از اتاق خارج شود یا نه! کمی توی اتاق نشسته. از دیروز ظهر چیزی نخورده بود. احساس می کرد معده اش سوراخ میشود. در اتاق کوبیده شد. به او احترام گذاشته شده بود؟
- بَله؟
در باز شد و آریا ساک کوچکش را کنار در گذاشت.
- لباس عوض کن! ناهار گرفتم.
پیراهن سرمهای که خانه مهران می پوشید را به تن کرد. موهایش را باز کرد و آنها را در کلاه سفیدی پیچید به طبقه پایین رفت.فقط همین لباس ها را داشت.
کنار در آشپزخانه ایستاد و به آریا نگاه کرد که پشت میز نشسته بود. نگاهش روی مهتاب نشست و اخم کرد.
- لباس دیگه ای نداری؟
زیر لب نه ای گفت.
- خیله خب بیا بشین غذا تو بخور!
خودش از پشت میز بلند شد و شماره محمد را گرفت. از او خواست چند دست لباس مناسب و شال و روسری بیاورد.
به آشپزخانه برگشت. مهتاب غذایش را خورده بود. آهسته طوری که او را نترساند گفت:
- خونه مهران چیکار انجام می دادی؟
- پذیرایی و نظافت...
سر تکان داد و چیزی نگفت.
****
چراغ اتاقش را خاموش کرد و روی تخت دراز کشید. ساعت از دو شب گذشته بود. مهتاب خیلی وقت بود که به اتاقش رفته بود خوابیده بود؛ اما او مشغول تکمیل وظایفی که در شرکت داشت شده بود و حال قصد استراحت داشت. به پهلو چرخید و پتو را تا کمرش بالا کشید.
چشم هایش از خستگی می سوخت. تازه داشت خوابش می برد که با قرار گرفتن چیز سرد و تیز روی گردنش هشیار شد.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_68⚡️
#سراب_م✍🏻
چشم هایش نیمه باز شدند. سایه ای زنانه بر تنش افتاده بود. لرزش چاقو را روی پوست گردنش حس می کرد. نفس های دخترک کشدار بود. زیر لب با صدای ترسیده با خود حرف می زد:
- می تونی مهتاب می تونی فقط یه فشار کوچیک! شاهرگش بریده!
پوزخندی گوشه لبش شکل گرفت. پس دخترک جسور بود! دستش را بالا برد و لبه چاقو را در دست گرفت. مهتاب جیغی کشید و عقب رفت. آرام، اما محکم گفت:
- خب می گفتی؟!
مهتاب ترسیده بود. تن خیس و عرق کردهاش به سرما نشست. خدا را شکر کرد که اتاق تاریک است و چهره حتما خشن و عصبی مرد را نمیبیند. نفسش با صدا و خس خس از سینه اش خارج شد. بلند شدن او را از روی تخت حس کرد.
حتما کارش تمام بود. آریا امشب او را با همان چاقو می کشت. عقب عقب خواست از اتاق خارج شود؛ اما بد شانسی آورد؛ پایش میان دم پای شلوار گیر کرد و روی قالیچه نرم وسط اتاق افتاد.
با صدای تیک کلید برق چشم بست تمام صورتش از اشک و عرق خیس شده بود. چیزی روی پاهایش پرت شد صدای آریا ترسش را بیشتر کرد.
- بپوشون خودتو!
چشم باز کرد ملحفه کرم رنگی روی پایش بود. ملحفه را روی سرش کشید و هق زد. چرا پشت به او کرده بود؟ مگر او مثل بقیه نبود؟ مگر مهم بود که مقابلش با پوشش باشد یا بدون پوشش؟
آریا آرام بود. وقتی مطمئن شد دخترک حجاب کرده برگشت. می خواست دخترک خود را خالی کند. می دانست با خود چه فکر هایی نکرده؛ اما خدا شاهد بود که هیچ وقت قصد بد نکرده بود. آهسته گفت:
- میشنوم؟!
تنها آوایی که از حنجرهاش خارج شد هق هقی درناک بود. قدمی جلو گذاشت و مهتاب ملحفه را دور خود محکم کرد و روی زمین عقب رفت.
آریا کلافه از خواب و ترس دختر عقب رفت و روی تخت نشست. نباید حرکت اضافهای انجام می داد. دخترک باید احساس امنیت می کرد. بی اختیار گفت:
- این همه می ترسی و این کارت رو می کنی؟ مـ...
مهتاب جرئتش را جمع کرد. نمی گفت می مرد. نمی گفت دلش از غصه می ترکید. اجازه نداد آریا کامل حرفش را بزند.
حاضر بود هر روز بخاطر اشتباهات عشقش کتک بخورد. حاضر بود مهران چون حمید با او همکاری نمی کند او را شکنجه دهد تا حمید مجبور به همکاری شود.
حاضر بود داغ زندگی خوش کنار عشقش را داشته باشد. حاضر بود به عنوان خدمتکار بسوزد و بسازد ولی اینجا نباشد. لرزان شروع به حرف زدن کرد:
- من... من از همتون متنفرم!
چند ثانیهای سکوت کرد. مهم نبود آریا بعد شنیدن حرف هایش چه بلایی سرش می آورد. مهم این بود که حرفش را زده و باز مثلا همیشه خفه و بی صدا فقط نظارهگر اذیت و آزار نبوده. باید می گفت، بس بود هرچه سکوت کرده بود. گردنی کشیده به چشمان آریا زل زد و ادامه داد:
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
تا شما این پارت رو میخونید من برم از نویسنده براتون عیدی بگیرم بیام...😁😎
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_69⚡️
#سراب_م✍🏻
- از تو اون مهران عوضی و حمید از همتون حالم بهم می خوره! من داشتم زندگی می کردم شما تاپ افتادید تو زندگیم! من راضی بودم به همون زندگی که واسه نیم نگاه به عشقم کتک بخورم! هرچند وقتی می دیدم اشک تو چشمش جمع میشه میمردم؛ ولی حاضر بودم بخاطرش درد مشت و لگد های اون عوضی رو به جون بخرم. تو چرا کارو کردی؟ منو چی دیدی که مثل یه وسیله منو خریدی؟ آخه تو با خود چی فکر کردی؟ منو می خوای بی آبرو کنی به چی برسی؟ ها؟ تو اصلا ناموس داری؟ اصلا می فهمی ز....
حرفش میان فریاد آریا گم شد! به او گفته بود بی ناموس؟ او ناموس ندارد؟ درد بر قلبش نشست.
- خفه شو! دِ آخه اگه من ناموس نداشتم که تو جای اینکه روم چاقو بکشی باید...
حرفش را با حرص قطع کرد نفس کشدار عصبی کشید. موهایش را با قدرت کشید و ادامه داد:
- لا اله الا الله... برو بیرون سریع!
نگاه دخترک روی رگ های برجسته دست آریا نشست. این همه خشم برای همان یک کلمه بود؟ این مرد که بود که اینگونه غیرت خرج می کرد؟
چرا هیچ وقت نگاه هرز و سنگین او را روی هیچ یک از دختران عمارت مهران حس نکرده بود؟ همین امروز هم اصلا به صورتش نگاه نکرده بود.
حتی توی لباس هایی که برایش آورده بودند شال و روسری های برزگ و قواره دار بود. همین حالا هم نگاه او را روی خودش حس نمی کرد.
چرا این مرد مرموز بود؟ توی همین فکر ها بود. دستور قاطع آریا را فراموش کرده بود و فریاد بعدی آریا بلندتر بود که او را از جا پراند:
- گفتم برو بیرون!
خودش را به زور جمع و جور کرد و از اتاق بیرون رفت. سردش شده بود و نیاز به نوشیدنی گرمی داشت ولی می ترسید دست به چیزی بزند.
خشم این مرد با غیرت ترسناک بود. به اتاقش رفت و تونیک آستین داری روی تیشرت حلقه آستینش پوشید. روی تخت افتاد و خودش را میان پتو نرم و گرم آن پیچید. هنوز می ترسید چون سر از کار آریا در نمی آورد. قرار بود چه شود؟ چه در انتظارش بود؟
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_70⚡️
#سراب_م✍🏻
چند روزی از اینکه به عمارت آریا آمده بود، می گذشت و دیگر حضور در این خانه برایش عادی شده بود. به این یقین رسیده بود که آریا از خیلی های دیگر بی آزار تر است.
به آشپزخانه رفت. کابینت ها و یخچال پر از مواد خوراکی بودند. شانه بالا انداخت و متفکر به مواد غذایی خیره شد. خب آریا که هیچ وقت در خانه غذا نمی خورد، پس این ها برای او خریداری شده بودند.
دو لیوان برنج خیس کرد و مشغول باز گذاشتن قرمه سبزی شد. وقتی به خود آمد کارش با قابلمه ها تمام شده بود و منتظر جا افتادن آنها بود.
صدای ورود کسی به گوشش رسید. حتما آریا بود دستی به موهایش کشید دوباره بی پوشش بودند و می دانست آریا عصبانی میشود. فردای همان شبی که به او سوء قصد کرده بود، آریا به او اخطار داده بود که هیچ وقت نباید او را بی روسری و لباس مناسب ببیند. پوفی کشید. هنوز علت کار آریا را درک نکرده بود و نمی دانست چرا اینجاست. هرچه بود مهم این بود که کاری به کارش ندارد و خوشحال بود که حتی با او حرف نمی زند.
شعله گاز را چک کرد. سرش را از آشپزخانه بیرون برد. آریا را از بین نرده های چوبی دید که به سمت اتاقش می رود. نفسی گرفت و با سرعت از پله ها بالا رفت و خود را در اتاقش پرت کرد.
****
آریا وقتی وارد خانه شده بود بوی خوشی زیر دماغش زده بود و دلش ضعف کرده بود. امروز ناهار نخورده بود و احساس خستگی و گرسنگی زیادی می کرد. لباس هایش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید. لبخندی زد خوشحال بود که بالاخره یخ دخترک باز شده و به جای خوردن تخم مرغ و کالباس غذاهای خوب می خورد. در اتاقش کوبیده شد. روی تخت نشست بفرمایید. گفت. در اتاق آرام باز شد و سر دخترک وارد اتاق شد.
- آقا آریا؟ من ناهار درست کردم، اگه هنوز نخورید بیارم براتون!
- میام پایین مرسی.
در را بست رفت. آریا منتظر واکنش حمید بود. اما او فعلا سکوت کرده بود. دلش نمی خواست این سکوت ادامه دار و طولانی شود. دستش را شست و به آشپزخانه رفت. ظرف قرمه سبزی خوش رنگی روی میز چیده شده بود. پشت میز نشست و بشقاب برنجی مقابلش قرار گرفته. قرمه سبزی خوش مزه بود اما به پای قرمه سبزی های مادرش نمی رسید. با یاد مادرش لبخندی زد، دلش برای او تنگ شده بود. آهی کشید و سرش را با غذایش گرم کرد.
بعد از اینکه آخرین لقمه را در دهان گذاشت پشت میز بلند شد و به سمت پذیرایی رفت. مهتاب برای خودش آنجا میز چیده بود.
- دستتون درد نکنه مهتاب خانم! تلفن وصله!
گفت و رفت. می دانست همین یه جمله کار خودش را می کند.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╔ 🍃🌸🍃 ╗
❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥
امروز در👇
یازدهاسفنداسفندسالهزاروچهارصد.
«۱۴۰۰/۱۲/۱۱»
بیستوهشترجبسالههزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۷/۲۸»
دومارسسالدوهزاروبیستودو.
«2022/3/2»
{ ☜هستیم.}
╚ 🍃🌸🍃 ╝
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
هدایت شده از انارهای عاشق رمان
......................❤️❤️....................
پارت اول رمان امنیتی #رفیق
به قلم #فاطمه_شکیبا🔍🇮🇷
https://eitaa.com/ANARASHEGH/97
🎥 تیزر رمان زیبای رفیق
https://eitaa.com/ANARASHEGH/90
بنر رمان امنیتی #خط_قرمز🚩
(جلد دوم رمان رفیق)😍
https://eitaa.com/ANARASHEGH/827
پارت اول داستان #اتاق_تنور
به قلم #آرمینهآرمین🔥🕳
https://eitaa.com/ANARASHEGH/360
پارت اول رمان #گمشده_در_زمان2
به قلم #یاد🔮💕
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
بنر رمان گمشده در زمان2⏳
https://eitaa.com/ANARASHEGH/863
پارت اول رمان آنلاین #تو_دل_میبری
به قلم #سراب_م🌿🌸
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
بنر رمان تو دل میبری💕⚡️
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1306
مجله #رب_انار🍎
https://eitaa.com/ANARASHEGH/517
🎧 داستان صوتی #تایتانیک
https://eitaa.com/ANARASHEGH/110
🎧 داستان صوتی #مشق_شب
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1404
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#شجره_رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────