eitaa logo
انارهای عاشق رمان
369 دنبال‌کننده
370 عکس
139 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://pay.eitaa.com/v/?link=uJ6tL عیدی 🤓❤️❤️❤️❤️ به تعداد بهاری که دید زهرا سلام الله علیها.... هجده تا
╔ 🍃🌸🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 یک‌فروردین‌سال‌هزاروچهارصدویک «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۱/۰۱/۰۱» هجده‌شعبان‌ساله‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/‌‌۸‌‌‌/۱۸» بیست‌ویک‌مارس‌سال‌دوهزاروبیست‌‌ودو. «202‌‌2‌‌/3/‌‌‌21» { ☜هستیم.} ╚ 🍃🌸🍃 ╝ ¹-آغاز نوروز( تعطیل)🌸🌱 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
🌸🌺🌹🌷🌼🌱🌿 فَانظُرْ إِلَی‌ََّ ءَاثَـَرِ رَحْمَت‌ِ اللَّه‌ِ کَیْف‌َ یُحْی‌ِ الاْ رْض‌َ بَعْدَ مَوْتِهَآ إِن‌َّ ذَ َلِکَ لَمُحْی‌ِ الْمَوْتَی‌َ وَ هُوَ عَلَی‌َ کُل‌ِّ شَی‌ْءٍ قَدِیرٌ ؛  پس به آثار رحمت خدا بنگر که چگونه زمین را پس از مرگش زنده می‌گرداند. در حقیقت‌، هم اوست که قطعاً زنده کنندة مردگان است و اوست که بر هر چیزی تواناست‌. » 🌱روم‌، آیه50🌱 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 رییس خودش را جلو کشید و با جدیت گفت: - مهران نمی خوام کوچکترین اشتباهی پیش بیاد! اگه آریا بود به اون می گفتم... ولی اون دنبال کار دیگه‌ای هست! پس حواست جمع جمع باشه! خشم به مهران هجوم آورد. آریا داشت جایگاهش را می گرفت و اگر او را کنار می زدند همه چیز خراب می شد. هدف او فراتر از آبروی رئیس بود. به سختی گفت: - چشم! رییس پوزخندی زد و از جایش بلند شد. دلش می خواست حمید دروغ گفته باشد آن وقت بود که کاری می کرد تا کاره نکرده را هم بر عهده بگیرد؛ اما وای از روزی که حرفش ثابت می‌شد، آنوقت بود که جای زمین و آسمان را عوض می کرد و دنیا را بهم می ریخت. سقف آسمان را روی سر مهران خراب می کرد و او را به غلط کردن می انداخت. از رستوران خارج شد و تو ماشینش جا گرفت. موبایلش را در آورد و شماره ای گرفت. - کامیون رو که ازش تحویل گرفتید، بدون فوت وقت سریع میاریش جایی که من می گم! یک راست از اونجا میای مفهمومه؟ بعد از شنیدن جواب فرد مقابل، بی حرف موبایل را قطع کرد و سرش را به سمت راننده تکان داد. یک روز گذشته بود و پیام مهران را دریافت کرده بود که ماموریتش را تمام کرده و حالا وقتش بود همه چیز را چک کند. کامیونی که معامله شده بود مقابل ماشینش نگهداشت، یکی از افراد مورد اعتمادش را فرستاد تا اجناس داخلش را چک کند. وقتی بعد از نیم ساعت مرد از کامیون بیرون آمد اخم چهره‌اش را پوشانده بود. رییس از ماشینش پیاده شد و نگاهی به زمین های خشک اطرافش انداخت. مرد به طرفش آمد و وقتی مقابل او رسید سر خم کرد و گفت: - نصف بیشترشون اجناس ما نیست! کیفیت خیلی پایین ‌تری داره! 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 عصبی گوشه لبش را گزید. خیانت؟ آن هم از سمت مطمئن ‌و نزدیک‌ترین زیر دستش؟ نمی توانست باور کند؛ نه تاوقتی که خودش همه چیز را چک نمی کرد. به همه حتی این مرد مقابلش که از کودکی با او بود، هم بدبین بود. خودش به سمت کامیون رفت و جنس ها را بررسی کرد. مرد راست می‌گفت. این ها تولید کارخانه و آزمایشگاه او نبودند؛ مخلوط بودند؛ نامرغوب بودند. خودش هم لحظه‌ای به این فکر کرد که مگر مواد مرغوب و نامرغوب دارد؟ از این فکر بیشتر خشمگین شد و به خودش نهیب زد: - داره! برای تو داره... موادی که تو می سازی فرق داره... با خودش پوزخند زد. موادی که با فرمول او ساخته می شد، درصد وابستگی بیشتری ایجاد می‌کرد، هر پنج ساعت نیاز بود دوباره مصرف شود. ترکش سخت و گاهی غیر ممکن بود. بار ها آن را آزمایش کرده بود تا به این فرمول رسیده بود. حاضر نبود به سادگی آن را از دست دهد و حالا ممکن بود رازش فاش شده باشد. باید تغیراتی توی آن به وجود می آورد تا مواد خودش خاص بماند. از کامیون پایین پرید. نقشه های زیادی برای مهران داشت؛ اما نباید عجله می کرد، باید می گذاشت و سر فرصت جوری مچش را می گرفت که توانایی انکار نداشته باشد. باید آریا برمی گشت. فقط امیدوارم بود او خطاکار نباشد سر وقتش او را هم باید امتحان می کرد وگرنه او را هم سلاخی می کرد! از این پس سختگیری هایش روی تک تک افرادش بیشتر می شد. همه را باید از سر دست چین می کرد. این بار هم نمی دانست چه اتفاقی افتاده از آن انبار متروکه چطور سر از اینجا در آورده. چند باری چشمش را باز و بسته کرده تا تاری دید از او دور شود. چشمش به موبایلش افتاد. شیشه اش انگار تعمیر شده بود. دستش را که لرز خفیفی داشت را جلو برد آن را برداشت. با آولین فشار به دکمه پاورش روشن شد. علامت پیام و تماس های بی پاسخ روی صفحه اش خود نمایی می کرد. پیامک ها و تماس‌‌های بی شماری از مهتاب بود و چند پیامک و تماس از شماره‌ای ناشناس! فکر کرد حتما مهتاب حسابی نگران و ناراحت شده، پس صبر را جایز ندانست و شماره مهتاب را گرفت. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 بعد یک ماه بالاخره به ایران برگشت. خوشحالی از چشمانش می بارید. لباسش از هوای شرجی بندرعباس به تنش چسبیده بود و نفسش کمی تنگ شده بود. یک راست به یک هتل رفته بود تا خستگی به در کند. هیچ جا شهر خودش نمی شد. چقدر دلتنگ بود و دوست داشت زود تر برگردد. حالا همین که به ایران برگشته بود جای شکر داشت. به زود به شهر خودش هم می رسید. روی تخت دراز کشیده بود و چشمانش را بسته. چند نفس عمیق کشید و نگاهی به ساعت مچی اش انداخت. ساعت ۱۲:۴۵ دقیقه بود. ساعت ۲ پرواز داشت. دلش می خواست سفر دریایی را تجربه کند. برای همین با کشتی برگشته بود. کمی اذیت شده بود؛ اما ارزشش را داشت. از روی تخت بلند شد باید دوش می گرفت تا از نفس تنگی در بیاید. بعد از بر داشتن حوله سفیدش به سمت حمام که در گوشه اتاق در راهروی کوتاهی بود رفت. بعد از دوش کوتاهی از حمام بیرون آمد. بعد آماده شدن به رستوران هتل رفت. غذای سبکی سفارش داد و مشغول شد. آنجا با اینکه همه سعی داشتند به او خوش بگذرد و کم نداشته باشد؛ اما موفق نبودند و آریا بسیار پرخاشگر و تندخو شده بود. حالا که اینجا خودش حس می کرد چقدر ذهنش آرام شده است. تمام مدتی که در دبی بود بی نهایت خود داری کرده بود تا آن وطن فروش های خائن و آن رییس مزخرفشان را با خاک یکسان نکند. هر چند به او هم فعلا یک وطن فروش بود؛ اما طاقت یاوه گویی های آنها را نداشت. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 حرف های آن مردک فکر می کرد اعصابش بهم می ریخت و دوست داشت چهره او را در هم بکوبد وقتی که می گفت: - چقدر خوبه جوان هایی مثل شما هستند که به ما کمک می کنند! ما خدمات شما رو فراموش نمی‌کنیم. تو بعد انجام این کار می تونی بیای اینجا و من همه جوره ساپورت می کنم از پول و سرمایه گرفته تا زن و زندگی فقط بیا اینجا! و آریا جوابش را با یک جمله داده بود: - ترجیح می دم داخل ایران خدمت کنم! و پوزخندی چاشنی حرفش کرده بود. خوب بود که بلد بود مقابل چه کسی مغرور و مقابل چه کسی متواضع باشد. خوب بود هر دو را بلد بود. بعد ناهار به اتاقش برگشت و ایمیلی به محمد فرستاد. وسایلش را جمع کرد. باید به فرودگاه می رفت. ساعت پنج دقیقه به ۲ بود که سوار هواپیما شد و کنار پنجره نشست. فکرش به سمت کارش کشیده شد. باید روی پروژه هایش که از شرکت تحویل گرفته بود هم کار می کرد. خیلی به خودش فشار آورده بود و حسابی خسته بود. چشم بست و سرش را به صندلی تکیه داد. موقع اوج گرفتن سرش را محکم به صندلی می فشرد. این کار باعث می شد سر گیجه نگیرد و تهوع سراغش نیاید. توی همان حال فکرش سمت ایمیلی از حمید دریافت کرد بود‌. حمید نتوانست که نقشه اصلی‌یشان را عملی کند. فکرش را نمی کرد که رئیس او را زندانی کند. باید می دید خود مهران حرکتی کرده که به نفع آریا و ضرر خودش باشد یا نه! 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 بعد مدت ها به عمارتش برگشت برای بار دوم توی یک روز حمام کرد و بعد از خشک کردن موهایش وضو گرفت و نماز خواند. در سجده بعد نماز سخت و پر درد گریست. شانه هایش می لرزیدند. از خدا مانند تمام این مدت طلب یاری کمک کرد و از او طلب عفو داشت که جز برای او خم شده بود و برای پست‌ترین بندگانش تعظیم کرده بود. سر از مهر برداشت و به صورتش دست کشید. صدای متعجب مهتاب او را میان بهت فرو برد: - نماز می خونید؟! به طرف مهتاب چرخید و با چشم سرخ نگاهش را به قاب عکس پشت سر او داد: - بی اجازه چرا اومدی تو اتاق من؟! مهتاب باز هم پرسید: - چرا گریه می کردید؟ اخمش را درهم کرد و چشم غره‌ای به مهتاب رفت. مهتاب با اینکه از او می ترسید کوتاه نیامد - چرا نماز می خونید؟ اونم این همه خالص؟ آخه گریه؟! چه باید جواب این دختر را می داد؟ چه می گفت آخر... - تنها چیزی که منو به خدا وصل می کنه نمازه! - خب اینکه معلومه! دستی به پیشانی اش کشید و گفت: - شاید یه روز خواستم توبه کنم از کارهام! پدرم هم برخلاف من خیلی خوب بود! جواب آریا اصلا قانع کننده نبود. اما مهتاب شانه بالا انداخت و گفت: - چای آماده کردم! توی این مدت فهمیده بود که آریا چقدر چای دوست دارد و برعکس از قهوه متنفر است. جانمازش را جمع کرد و از اتاق بیرون رفت. پشت میز نشست و مهتاب چای را مقابلش گذاشت. - مهر اضافه دارید به منم بدید! سرش را بالا گرفت. مهتاب شانه بالا انداخت و گفت: - وقتی شما می تونی نماز بخونی من چرا نتونم؟ من که بد نیستم! این مدت روی برگ و روی کاغذ نماز خوندم. تو خونه مهران همیشه واسه نماز خوندن کتک می‌خوردم. آریا تکانی به خودش داد. تنش از اعتقاد محکم مهتاب لرزید. تنها توانست بگوید - باشه! مهتاب رفت و او فکر می کرد امروز برای خودش باشد. موبایلش زنگ خورد. فرد پشت خط بعد گفتن اینکه سریع خود را به عمارت رییس برساند قطع کرده بود. آه کشید. سرش نبض دار می‌زد و کلافه بود. لیوان چایش را شست. افتان و خیزان به طبقه بالا رفت و لباس پوشید. لعنت بر رئیس فرستاد و از خانه بیرون زد 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 ساعتی بعد مقابل رییس نشسته بود و منتظر حرف های او بود. دستش را روی زانو فشار می‌داد تا پایش عصبی تکان نخورد. دست دیگرش را هم مرتب به پیشانی و لب‌هایش می‌کشید که لبخندش حفظ شود. مرد بالاخره به حرف آمد: - آریا می دونم که خیلی خسته ای و باید بهت استراحت بدم! اما لازمه کاری رو برام انجام بدی! بعد اون آزادی که مدتی رو برای خودت باشی! آریا غر زد:" خوبه می‌دونی و من کشوندی اینجا." اما کمی سرش خم شد: - نفرمایید خدمت به شما باعث افتخاره! چه کاری باید انجام بدم!؟ رییس لبخندی زد. مهر عجیبی از آریا به دلش افتاده بود. سرش را برای اریا کج کرد و با مهربانی گفت: - بین افراد یک نفر خیانت کرده باید سرش رو با تمام دم و دستگاهش زیر آب کنی! نباید نشونی ازش باقی بمونه! می تونی؟ گوشه لبش بالا رفت و البته ای زمزمه کرد. رئیس خودش را جلو کشید و به صورت آریا خیره شد: - اون یه نفر مهرانه! چشم گرد کرد و چند بار لبانش را بست و باز کرد. بزاق دهانش را فرو برد. صدایش لرزید و گفت: - مهران؟ مگه میشه؟ رئیس تکیه زد و دستش را توی سینه حلقه کرد. متاسف گفت: - منم فکر می کردم نمی‌شه! اما خیانتش تو این مدت بارها بهم ثابت شده و دیگه تحملش رو ندارم... جوری کلکش رو بکن که همه که ردی ازش روی زمین نمونه! حتی استخون هاشم خاکستر بشه! آریا پوزخندی زد و گفت: - کسی که به شما خیانت کنه ارزش زنده موندن نداره خیالتون راحت! خاکسترشم به باد می دم! و توی ذهنش اضافه کرد: - البته شاید خودتم به باد دادم. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 محمد پر سر و صدا وارد خانه شد بود و در حالی که برای خودش شعری زمزمه می کرد به طرف اتاق آریا راه افتاده بود. آریا روی تختش دراز کشیده بود و چشم هایش را بسته بود. در دلش جشنی بزرگ برپا بود و بلاخره می توانست انتقام زیاده گویی های مهران را بگیرد خودش را تصور کرد که به صورت کریهه او مشت می کوبد دندان های صافش را خورد می کند. این تصور باعث شد صورتش به خنده باز شود؛ اما باشنیدن صدای محمد صورتش در هم شد و اخم روی صورتش جا گرفت. بالش کنار دستش را برداشت و روی چشم هایش فشرد. در با شدت به دیوار بر خورد کرد. - گرفتی خوابیدی؟ خجالت بکش پاشو ببینم! مهمون دعوت کردی ها! الان یه ایل آدم می‌ریزه اینجا... پاشو از پشت بالش و با صدای خفه غرید: - خجالت بکش محمد! سرتو انداختی بی اجازه اومدی تو اتاق من با این سر صدا دو قورت و نیمت باقیه؟ مشت محمد درست زیر دنده هایش فرود و آخش را بلند کرد. نیم خیز شد و بالش روی صورتش را به صورت محمد کوبید. - بیـ...بیـ... کلمه مناسبی برای بیان کردن پیدا نکرد و دوباره بالش را به صورت او کوبید. محمد که منگ ضربه ای بود که به سرش خورده بود چند باری چشمش را باز و بسته کرد تا دیدش درست شود. به صورت پر اخم آریا نگاه کرد و لب زد: - عصبی‌ای ها! آریا عصبی غرید: - پاشو برو بیرون! محمد مشتی به شانه اش کوبید و او را در آغوش گرفت. - اینکه می بینمت باعث خوشحالیمه! آریا لبخندی زد و دستش را دور شانه او انداخت و کف دستش را به دستش را چند بار به کمر او کوبید. - منم خوشحالم! محمد خنده بلندی کرد و آریا را از خود جدا کرد. - خیلی باحالی پسر. آریا در قالب جدی خود فرو رفت و گفت: - خب بسه دیگه! افراد کی میان؟ کلی کار داریما! محمد لبش را کج کرد و گفت: - میان چند دقیقه دیگه خیالت راحت توجیح اند. آریا لبخند کوچکی زد و گفت: - قیافت رو اونجوری نکن رفیق خیلی با مرامی 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 وارد آشپزخانه شد. دختر ها مشغول آماده کردن شام بودند. لبخندی زد و چشم چرخاند، جای مهتاب خالی بود. نگاهی به قابلمه های روی گاز انداخت؛ میز کوچک وسط آشپزخانه را دور زد و مقابل اجاق گاز ایستاده در قابلمه کوچکتر را برداشت و نفس عمیق کشید، سوپ بوی خوبی میداد‌. یاد سوپ های مهتاب افتاد که خوش طعم و خوش عطر بودند. دسپختش عالی بود. لبخند عمیق تری زد تا چند ساعت دیگر مهتاب برای همیشه مال او می شد فقط کافی بود همین کار آخر را هم درست انجام دهد. اگر همه چیز خوب پیش می رفت سایه نحس مهران از زندگی خودش و چند نفر دیگر برداشته می شد. دلش می خواست با دست های خودش دفنس کند، اما آریا این اجازه را به او نمی داد و اگر سر خود کاری می کرد مهتاب برای همیشه از دستش می رفت. با صدای دخترکی از جا پرید و در قابلمه را سر جایش گذاشت. انگار چند دقیقه ای در همان حال باقی مانده بود. - کاری داشتید آقا حمید؟ حمید به سمتش چرخید. دخترک به میز تکیه زده بود او را نگاه می کرد. دوباره چرخید و به سمت یخچال رفت در آن را باز کرد؛ نگاه دخترک او را دنبال کرد. تکه کلمی برداشت و به آن دندان زد و همانطور که کلم را می جوید گفت: اوهوم، می گم میز رو چیدید می تونید برید خونه هاتون! چشمان دخترک برق زد و نگاه بقیه دخترها به دهان حمید دوخته شد. - واقعا؟ همه بریم؟ حمید لبخندی به رویش پاشید و گفت: - آره همه برید، تا خودم نگفتم لازم نیست بیاین. حقوقتون رو هم می ریزم! - آخه... میان حرفش پرید. خوب می دانست دل همه برای بیرون رفتن و برگشتن پیش خانواده هایشان له له می زند مهران همه را با دغل اینجا نگهداشته بود. - آخه نداره! نگران آقا مهران هم نباشید، خودم جوابشو می دم! از مقابل دختر ها گذشت و لبخندی آنها را مهمان کرد. خیلی زود غذا آماده شد و میز مهران در پذیرایی و سفره نگهبانان در اتاقشان چیده شد. حمید نوشیدنی ها را با داروی بیهوشی مخلوط کرده بود. دخترها سریع آماده شدند و با ماشین های که حمید خبر کرده بود از آنجا دور شدند. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱