🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_95⚡️
#سراب_م✍🏻
محمد پر سر و صدا وارد خانه شد بود و در حالی که برای خودش شعری زمزمه می کرد به طرف اتاق آریا راه افتاده بود. آریا روی تختش دراز کشیده بود و چشم هایش را بسته بود.
در دلش جشنی بزرگ برپا بود و بلاخره می توانست انتقام زیاده گویی های مهران را بگیرد خودش را تصور کرد که به صورت کریهه او مشت می کوبد دندان های صافش را خورد می کند.
این تصور باعث شد صورتش به خنده باز شود؛ اما باشنیدن صدای محمد صورتش در هم شد و اخم روی صورتش جا گرفت.
بالش کنار دستش را برداشت و روی چشم هایش فشرد. در با شدت به دیوار بر خورد کرد.
- گرفتی خوابیدی؟ خجالت بکش پاشو ببینم! مهمون دعوت کردی ها! الان یه ایل آدم میریزه اینجا... پاشو
از پشت بالش و با صدای خفه غرید:
- خجالت بکش محمد! سرتو انداختی بی اجازه اومدی تو اتاق من با این سر صدا دو قورت و نیمت باقیه؟
مشت محمد درست زیر دنده هایش فرود و آخش را بلند کرد. نیم خیز شد و بالش روی صورتش را به صورت محمد کوبید.
- بیـ...بیـ...
کلمه مناسبی برای بیان کردن پیدا نکرد و دوباره بالش را به صورت او کوبید.
محمد که منگ ضربه ای بود که به سرش خورده بود چند باری چشمش را باز و بسته کرد تا دیدش درست شود. به صورت پر اخم آریا نگاه کرد و لب زد:
- عصبیای ها!
آریا عصبی غرید:
- پاشو برو بیرون!
محمد مشتی به شانه اش کوبید و او را در آغوش گرفت.
- اینکه می بینمت باعث خوشحالیمه!
آریا لبخندی زد و دستش را دور شانه او انداخت و کف دستش را به دستش را چند بار به کمر او کوبید.
- منم خوشحالم!
محمد خنده بلندی کرد و آریا را از خود جدا کرد.
- خیلی باحالی پسر.
آریا در قالب جدی خود فرو رفت و گفت:
- خب بسه دیگه! افراد کی میان؟ کلی کار داریما!
محمد لبش را کج کرد و گفت:
- میان چند دقیقه دیگه خیالت راحت توجیح اند.
آریا لبخند کوچکی زد و گفت:
- قیافت رو اونجوری نکن رفیق خیلی با مرامی
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_96⚡️
#سراب_م✍🏻
وارد آشپزخانه شد. دختر ها مشغول آماده کردن شام بودند. لبخندی زد و چشم چرخاند، جای مهتاب خالی بود.
نگاهی به قابلمه های روی گاز انداخت؛ میز کوچک وسط آشپزخانه را دور زد و مقابل اجاق گاز ایستاده در قابلمه کوچکتر را برداشت و نفس عمیق کشید، سوپ بوی خوبی میداد. یاد سوپ های مهتاب افتاد که خوش طعم و خوش عطر بودند. دسپختش عالی بود.
لبخند عمیق تری زد تا چند ساعت دیگر مهتاب برای همیشه مال او می شد فقط کافی بود همین کار آخر را هم درست انجام دهد.
اگر همه چیز خوب پیش می رفت سایه نحس مهران از زندگی خودش و چند نفر دیگر برداشته می شد. دلش می خواست با دست های خودش دفنس کند، اما آریا این اجازه را به او نمی داد و اگر سر خود کاری می کرد مهتاب برای همیشه از دستش می رفت.
با صدای دخترکی از جا پرید و در قابلمه را سر جایش گذاشت. انگار چند دقیقه ای در همان حال باقی مانده بود.
- کاری داشتید آقا حمید؟
حمید به سمتش چرخید. دخترک به میز تکیه زده بود او را نگاه می کرد. دوباره چرخید و به سمت یخچال رفت در آن را باز کرد؛ نگاه دخترک او را دنبال کرد.
تکه کلمی برداشت و به آن دندان زد و همانطور که کلم را می جوید گفت: اوهوم، می گم میز رو چیدید می تونید برید خونه هاتون!
چشمان دخترک برق زد و نگاه بقیه دخترها به دهان حمید دوخته شد.
- واقعا؟ همه بریم؟
حمید لبخندی به رویش پاشید و گفت:
- آره همه برید، تا خودم نگفتم لازم نیست بیاین. حقوقتون رو هم می ریزم!
- آخه...
میان حرفش پرید. خوب می دانست دل همه برای بیرون رفتن و برگشتن پیش خانواده هایشان له له می زند مهران همه را با دغل اینجا نگهداشته بود.
- آخه نداره! نگران آقا مهران هم نباشید، خودم جوابشو می دم!
از مقابل دختر ها گذشت و لبخندی آنها را مهمان کرد.
خیلی زود غذا آماده شد و میز مهران در پذیرایی و سفره نگهبانان در اتاقشان چیده شد. حمید نوشیدنی ها را با داروی بیهوشی مخلوط کرده بود. دخترها سریع آماده شدند و با ماشین های که حمید خبر کرده بود از آنجا دور شدند.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
سلام سلام😁 راضی شدید🤔
من عاشق شیطنتهای محمدم😁😁
خیلی باحاله🤣🤣
شما چی؟
پسر باحالیه نه🤔😍😍
بگید ناشناس.👇🏻😎
www.6w9.ir/msg/8113423
╔ 🍃🌸🍃 ╗
❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥
امروز در👇
دوفروردینسالهزاروچهارصدویک
«۱۴۰۱/۰۱/۰۲»
نوزدهشعبانسالههزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۸/۱۹»
بیستودومارسسالدوهزاروبیستودو.
«2022/3/22»
{ ☜هستیم.}
╚ 🍃🌸🍃 ╝
¹- غزوه بنی المصطلق(۶ هـ.ق) ⚔
²-آغاز نوروز( تعطیل)🌸🌱
³-هجوم ماموران ستم شاهی پهلوی به مدرسه فیضیه قم (۱۳۴۲ هـ.ش)
⁴-آغاز عملیات فتح المبین (۱۳۶۱ هـ.ش)
⁵- روزجهانی آب
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌸🌺🌹🌷🌼🌱🌿
وَمِنْ آيَاتِهِ أَنَّكَ تَرَى الْأَرْضَ خَاشِعَةً فَإِذَا أَنزَلْنَا عَلَيْهَا الْمَاءَ اهْتَزَّتْ وَرَبَتْ إِنَّ الَّذِي أَحْيَاهَا لَمُحْيِي الْمَوْتَىٰ إِنَّهُ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ
ﻭ ﺍﺯ [ ﺩﻳﮕﺮ ] ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻫﺎﻱ ﺍﻭ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﺍ ﺧﺸﻚ ﻭ ﺑﻲ ﮔﻴﺎﻩ ﻣﻰ ﺑﻴﻨﻲ ، ﭘﺲ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻧﺎﺯﻝ ﻣﻰ ﻛﻨﻴﻢ ، ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﺑﻪ ﺟﻨﺒﺶ ﺩﺭﺁﻳﺪ ﻭ ﺑﺮﺁﻳﺪ . ﺑﻲ ﺗﺮﺩﻳﺪ ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﻩ ﻛﺮﺩ ، ﻳﻘﻴﻨﺎً ﻣﺮﺩﮔﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ; ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻭ ﺑﺮ ﻫﺮ ﻛﺎﺭﻱ ﺗﻮﺍﻧﺎﺳﺖ .
🌱فصلت، آیه39🌱
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #نور_نوش
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_97⚡️
#سراب_م✍🏻
مهران سر میز آمد و حمید کنارش ایستاد. دست به سمت غذا ها برد و برای خودش برنج و کباب تابهای کشید. در همان حال پرسید:
- دخترا کجان؟
حمید صدایش را صاف کرد و گفت:
- دارن شام می خوردند! چیزی لازم داشتید من هستم!
مهران بی حوصله سرتکان داد و قاشق را به دهانش گذاشت. نگاه حمید روی غذای مختلف و پر رنگ و لعاب روی میز افتاد؛ با خود فکر کرد:« حیف این همه نعمت که گیر توی نکبتِ بی شرف افتاده!»
لقمه در گلوی مهران پرید و باعث شد بر صورت حمید پوزخند بنشیند. از خدا خواسته لیوان دوغی پر کرد و مقابل او گرفت.
مهران دوغ را یک نفس سر کشید و لیوان را روی میز کوبید. بی حوصله تر چند قاشق به دهانش گذاشت. کم کم داشت خوابش می گرفت و دارو اثر می کرد. دست چپش را روی میز گذاشت، چشمانش سنگین شد.
هر دقیقه دهانش را می چرخاند تا خمیازه نکشد. با اعصابی خراب دستمال را به دهانش کشید و آن را روی میز پرت کرد. هنوز گرسنه بود اما خواب آلودگیاش این اجازه را به او نمی داد تا دلی از عزا دربیاورد
- نمی خوام کسی می بشه!
حمید پوزخندی زد و مهران رفت. حمید دست داخل جیبش برد و به سمت اتاق نگهبان رفت. در آهنی و سنگین آن را هل داد و چشمش به سفره افتاد. تمام غذا ها را بلعیده بودند.
تعجب زده به پارچ های خالی دوغ و نوشابه زل زد. پس آنها هم خیلی زود به خواب می رفتند.
داخل اتاق شد و به دونفر اشاره زد.
- نیما و مسعود، شما دوتا... برید جلوی در نگهبانی بدید.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_98⚡️
#سراب_م✍🏻
نگاهش را روی مرد دیگری چرخاند و گفت:
- فرهاد، تو هم با من بیا تو سالن عمارت. بقیه هم همینجا بمونید؛ تا هرکس خسته شد جاتون باهاش عوض کنید. امشب دخترا نیستند کارمون راحت تره.
مسعود و نیما بعد از مرتب کردن لباسشان از اتاق خارج شدند.
مسعود با آرنج ضربه ای به پهلوی نیما کوبید و گفت:
- نظرت با سیب زمینی آتیشی چیه؟
نیما خندید و سر تکان داد.
خیلی زود در حلب روغن آتشی روشن کردند و چند سیب زمینی داخل آن انداختند.
مسعود نگاهی به اطرافش انداخت. حالت عجیبی داشت. سرش سنگین شده بود و پلک هایش داشت روی هم می افتاد. رو به نیما گفت:
- نمی دونم چرا حالم بد شد!
نیما با چشمان خمار و خواب آلود نگاهش کرد، خمیازه کشید و هومی کشید. سیب زمینی ها را زیر و رو کرد و با کرختی از جا بلند شد.
- میرم به بچه ها بگم جاشونو با هم عوض کنیم من دیگه نا ندارم.
به سمت اتاق نگهبانی رفت و در را هل داد. با دیدن وضع اتاق کلافه پوفی کشید و چشمانش را مالید.
- لعنتی!
همگی روی زمین، کنار سفرهای که هنوز پهن بود، دراز کشیده بودند. صدای خر و پفشان خبر از خوابی عمیق میداد. سرش را به چارچوب تکیه داد و دوباره آه کشید.
خواست در را ببندند که چیز محکمی به کمرش خورد باعث شد ضعف کند. مشتش را گره کرد. کامل نچرخیده بود که ضربه ای به شقیقه اش کوبیده شد و روی زمین افتاد.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_99⚡️
#سراب_م✍🏻
محمد در حالی که نیمای بیهوش شده را روی سنگ ریزه های کف حیاط می کشید، به اتاق نزدیک شد. نفس زنان او را داخل اتاق رها کرد و به دیوار سیمانی اتاق تکیه زد.
رو به مردی که مسعود را زده بود گفت:
- علی برو در باز کن ون بیاد داخل، بچه ها بیان اینا رو جمع کنند؛ ماهم بریم سراغ مهران!
علی سر تکان داد و سه سمت در بزرگ خانه که نزدیک اتاق نگهبانان بود، رفت دو لنگه آن را باز کرد و ون سفید رنگ بی صدا و چراغ خاموش به داخل حیاط آمد.
پنج مرد سیاه پوش از آن پیاده و به طرف اتاق آمدند. محمد رو به آنها گفت:
- پرده های پنجره ها کشیده باشه بعد اینا رو یه جوری بشونید که تابلو نشه!
بعد همگام با علی به سمت ساختمان اصلی راه افتاد. حمید جلوی در ایستاده بود و آنها را نگاه می کرد.
حمید و محمد نگاهی به چشمان یکدیگر انداختند. حمید از جلوی در کنار رفت. داخل خانه شدند و از پله کوچک سالن گذشتند. فرهاد روی مبل خوابیده بود و خروپف محمد گفت:
- اینو ببر تو ماشین! اتاق مهران رو هم نشون بده!
حمید درحالی که مبل را دور میزد پله های مارپیچ را نشان داد و گفت:
- بالا آخرین اتاق!
محمد سر تکان داد و جلو افتاد علی پشت سرش حرکت کرد. اولین بار بود که از این کار ها می کرد و برای همین هیجان داشت. اما جرئت نمی کرد آن را بروز دهد.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
انارهای عاشق رمان
╔ 🍃🌸🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز
کمی اطلاعات درباره عزوه بنی المصطلق🤔
🔰غزوه بنیمُصْطَلِق یا مُرَیسیع، از غزوات پیامبر (ص) با قبیلهٔ بنیمصطلق. این غزوه درسال ۵ قمری یا ششم قمری، در ناحیه قُدَید، میان مدینه و مکه، روی داد. بنی مصطلق در نزدیکی مکه ساکن بودند و پس از ظهور اسلام، مانند مشرکان مکه، با مسلمانان دشمنی میکردند.
به پیامبر اکرم- صل الله علیه و آله- خبر رسید که حارث بن ابی ضِرار، رئیس طایفة بنی مُصْطَلِق، قوم خود و گروههایی از طوایف عرب را گردآورده و برای جنگ با مسلمانان آماده شده است. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله پس از آگاهی و اطمینان از درستی خبر به سوی آنان لشکرکشی کرد.⚔
عدهای از منافقان نیز به دلیل نزدیکی محل جنگ و برای به دست آوردن غنایم به سپاه پیامبر پیوستند. کشته شدن یکی از جاسوسهای بنی مُصْطَلِق به فرمان حضرت محمد (ص) در محل بَقْعاء، نزدیک مدینه، سبب وحشت کافران و پراکندگی عدهای از آنان شد.😱🏃🏻♀
سرانجام مسلمانان در غزوه بنیمصطلق، این قبیله را شکست دادند.💪
از نکات قابل توجه در این جنگ، کارشکنی و تفرقهافکنی برخی از منافقان بود. سوره منافقون به علت همین تفرقهافکنیها، پس از این جنگ بر پیامبر (ص) نازل شد.📖
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #اطلاعات عمومی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
╔ 🍃🌸🍃 ╗
❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥
امروز در👇
سهفروردینسالهزاروچهارصدویک
«۱۴۰۱/۰۱/۰۳»
بیستشعبانسالههزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۸/۲۰»
بیستوسهمارسسالدوهزاروبیستودو.
«2022/3/23»
{ ☜هستیم.}
╚ 🍃🌸🍃 ╝
¹- آغاز نوروز( تعطیل)🌸🌱
²- روز جهانی هواشناسی🌧
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌸🌺🌹🌷🌼🌱🌿
إِنَّ اللّهَ فَالِقُ الْحَبِّ وَالنَّوَى یُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ وَمُخْرِجُ الْمَیِّتِ مِنَ الْحَیِّ ذَلِكُمُ اللّهُ فَأَنَّى تُؤْفَكُونَ؛
خدا شكافنده دانه و هسته است زنده را از مرده و مرده را از زنده بیرون مى آورد چنین ستخداى شما پس چگونه [از حق] منحرف مى شوید.
🌿انعام، آیه ۹۵🌿
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #نور_نوش
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_100⚡️
#سراب_م✍🏻
روی دیوار پله ها پر از تابلو بود. معلوم بود، مهران عاشق تابلو نقاشی است.
جلوی اتاق او ایستادند. محمد آرام دستگیره را چرخاند و سرش را داخل اتاق برد. اتاق به وسیله دیوار کوب و چراغ خواب روشن شده بود.
پنجره قدیاش رو به درختان باغ بود و منظر زیبایش از همین جا هم مشخص بود. سر چرخاند تخت را پشت پرده حریر آبی تشخیص داد. بی صدا پا داخل اتاق گذاشت. این روشنایی اتاق شاید خبر از بیدار بودن مهران می داد.
به طرف پرده رفت و گوشه اش را بلند کرد. مهران خواب بود. نفس راحتی کشید و علی را صدا کرد.
- بیا می خوام بزارمش پشتت!
علی تعجب زده به مهران نگاه کرد و گفت:
- اینو بزارید پشت من؟
- آره دیگه من کمر ندارم! تو جوونی میتونی تحملش کنی!
علی سر تکان داد و مهران را به پشت کشید. کمرش زیر سنگینی و شکم بزرگ مهران درحال شکستن بود. نفسش را در سینه حبس کرد و سعی کرد تند مثل محمد قدم بردارد. به پایین پله ها که رسید نفس کم آورد مهران را روی زمین رها کرد. منقطع رو به محمد گفت:
- نمی تونم... خیلی بد دسته!
محمد اخم کرد و گفت:
- مگه کارتونه که بد دسته؟
سر تکان داد و آب دهانش را فرو برد. محمد زیر بازو هایش را گرفت و او را روی زمین کشید.
- پاشو بیا علی!
علی بلند شد و با بدنی ضعف کرد و کمری خم با محمد راه افتاد.
نگهبانان توی جا به جا شده بودند. مهران را توی ماشین خودش گذاشتند و حمید و علی هم توی ماشین نشستند محمد راننده شد. ون پشت سر محمد راه افتاد و مقصدشان بیرون شهر بود.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱