🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_190⚡️
#سراب_م✍🏻
لباس عوض کرد و از خانه بیرون زد. به سمت پارک محله راه افتاد. عجیب بود که اینبار در پارک هم را می دیدند. سجاد معمولا یا در مسجد و حرم یا قرار می گذاشت. اگر هم قصد تفریح داشتند، صبح زود از خانه بیرون و به سمت بیرون شهر راه می افتادند.
محسن، سجاد را کنار فواره ها پیدای کرد. لب حوض ایستاده بود و قطرات آب روی لباسش می ریخت. توی هوای سرد آن چه حرکتی بود؟ محسن خندید و نزدیکش شد. به کتفش کوبید و گفت:
- به داش سجاد خوبی؟!
سجاد به طرفش چرخید و لبخند پر شرمی زد و سلام کرد. چشم هایش فراری بودند.
- علیک سلام... جونم چیکار داشتی!
نگاهش را به پشت سر محسن دوخت سیبک گلویش تکان خورد. به دست های سجاد چشم دوخت که می لرزید. ابرو هایش با تعجب بالا پریدند. پرسید:
- خوبی تو؟
سوالش را پاسخ نداد. به جایش گفت:
- راه بریم؟
محسن سر تکان داد. شانه به شانه هم قدم برداشتند. صدای نفسهای سجاد کنار گوشش کشدار و پر اضطراب بود، سکوتش هم بی نهاین عجیب. پنج دقیقه ای به سکوت گذشت که صدایش بلند شد:
- محسن!
نگاهش کرد صورتش به شدت سرخ و قرمز شده بود.
- جان؟ چته تو؟
تک سرفهای کرد.
- یه... یه چی می خوام بهت بگم؛ ولی نمی دونم چجوری بگم...
دست دور شانهاش انداخت و مجبورش کرد بایستد. مقابلش ایستاد و گفت:
- بگو ببینم! مگه من غریبهام باهات؟!
سرش را به زیر انداخت و گفت:
- چون غریبه نیستی؛ محسن من...
رویش را چرخاند و به پشت سرش دست کشید.
- بشینیم!
روی نیمکتی که در چند قدمیشان بود، نشستند آرنجش را روی پایش گذاشت و سرش را میان دستانش گرفت. محسن دیگر چیزی نپرسید.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
حق
همسر من از روغن دنبه بدش مییاد. همان روغنی که از پایان گوسفند تهیه میشه. همون آخر گوسفند دیگه🙄...بابا چرا نمیفهمید؟ اون قسمت که گوسفند تموم میشه یه چیز چرب و نرم هست که وقتی بره گرامی بالا پایین میپره اون چیزش هم بالا پایین میپره...آفرین همون🤓. اون چیز اسمش دنبهاس. البته برای آدم ها هم میشه استفاده کرد. ولی آدمش باید خودمانی باشد وگرنه پسگردنی میخورید.
ما چند وقت بود اندازه نصفه کاسه اینو داشتیم و خورده نمیشد. یک مقداری هم روغن حلب که جامد هست و ذائقه مون بهش نمیگیره و یه مقداری هم روغن های دیگه که معمولا برای اشکنه استفاده میشه...مثل پی و ...عدد سه و چهارده صدم شنیدی؟ همان پی.p.
القصه همسر بنده دیروز گفتند که دیگه بعد از یک هفته، ده روز بروید روغن بخرید. که ما هم هنوز نرفتیم. ما اینجوری پای نظام و انقلاب ایستادیم و خودمان را چرب نکردیم😂.
آقا ماکارونی هم همینه شاید بیست تا سی تا شاخه نازک ماکارونی داشته باشیم...که اینم از یه بسته هفتصد گرمی اضافه آمده ریختیم توی این ظرفای پلاستیکی جاماکارونی...در کل پای این نظام داریم جون میدیم از بس مواظبیم جنس توی بازار کم نشه...
خب لامپمصبها شما هم یکم مراعات کنید دیگه...همش که یه تنه نمیتونم جلو اسراییل و آمریکا و انگلیس و رئال مادرید مبارزه کنم. تازه استقلال هم قهرمان شده توی این اوضاع😂😂😂 شش تاییها❤️. من کلا فوتبالم خوب نیست...شش تایی ها کدوم بودن؟😁🤦♂
#ماکارونی
#روغن
#واقفی
#مبارزه
#اسکیتبارجهانی 😂
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
استحقاق.mp3
34.98M
🎧بشنوید / داستان صوتی "استحقاق" 🥀🌱
🌙داستانی با محوریت زندگانی #حضرت_خدیجه سلاماللهعلیها✨
🍃 رتبه دوم بخش داستاننویسیِ جشنواره یاس
به قلم گروه شکوفههای انار 🍃
💬کاری از درختان سخنگوی باغ انار💎
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#هویت_ایرانی
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_191⚡️
#سراب_م✍🏻
گذاشت خودش صحبت کند. کمی که گذشت سر بلند کرد و گفت:
- می خوام بیام... یعنی اگه تو اجازه بدی بیام بگم به مادر که بیاد خونتون برای خواستگاری!
محسن شوکه با چشم های گرد شده پرسید:
- چی؟
پوفی کشید و گفت:
- اون موقع که نبودی؛ اومدم... با مادرم خواستگاری چند باری خودم با مادرت صحبت کردم و چند باری مادرم فرستادم. خب، قبول نکردن و گفتن نیاز به زمان دارن! اگه تو اجازه بدی...
- بسه!
لبش را گزید و سرش را پایین انداخت. محسن نمی دانست عکس العمل درست چیست. مانند چشم هایش به او اعتماد داشت. رفیق و برادرش بود و قصد و تصمیمش بد نبود. باید خیالش را از جانب خودش راحت میکرد. به مقابل خیره شد و به لبش زبان کشید و جدی گفت:
- به نظرت اینجا جاشه؟!
سجاد چیزی نگفت و سکوت کرد.
- بگو مادرت زنگ بزنه به مادرم...
نگاهش کرد. گوشه چشمش چین خورده بود. ایستاد و ادامه داد:
- اون موقع می گم اجازه می دم یا نه!
گردنش برای لحظهای تیر کشید. آهی کشید و گفت:
- اگه شد و اومدی منو به چشم یه دوست نبین!
دستش را به سمتش دراز کردم و گفت:
- فعلا خداحافظ!
دستش را فشرد و سر تکان داد:
- ممنون محسن، خداحافظ!
از پارک بیرون زد و نفس عمیقی کشید. تا ریه هایش سرد شد لبخند روی لبش نشست. اگر حنانه قبول می کرد. سجاد بهترین گزینه برای او بود و خیال برادرش از بابتش راحت می شد.
ماشین جدیدش را روشن کرد و به سمت حرم راه افتاد. بعد از آن هم قصد کرد به خانه مهرناز برود دلش برای او تنگ شده بود.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_192⚡️
#سراب_م✍🏻
چانه اش را به دستش تکیه داده به صورت سرخ شدهی سجاد زل زده بود. نگاهش انقدر سنگین بود که سجاد گر بگیرد و دانه های درشت عرق روی پیشانیاش خودنمایی کند. نگاهش سنگین و پر نفوذش را پایین کشید و به دست های او چشم دوخت قندهایی که برداشته بود را توی دست های عرق کرده اش می چرخاند. لبخندش را فرو برد. قندها کم کم آن توی دستش آب می شدند و دستش لوچ می شد. محسن می دانست سجاد از چسبناک بودن دستش چقدر متنفر است و حالا حواسش اصلا نیست. حقیقت این بود که داشت تفریح می کرد، شاید هم انتقام همان سیلی را از سجاد می گرفت. هرچه که بود خوشش آمده بود. سجاد شرم زده بود. مثل همان وقتی که داشت از حنانه جواب می گرفت. حنانه هم همینطور شرم زده و سرخ شده بود. همان شب که سجاد با محسن صحبت کرده بود، با فاطمه خانم تماس گرفته بودند و قرار خواستگاری را برای آخره هفته گذاشته بودند.سکوت را شکست:
- خب!؟
سجاد با شنیدن صدایش مرتب نشست و گلویش را صاف کرد. محسن ادامه داد:
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_193⚡️
#سراب_م✍🏻
- آقای رحیمی... از خودتون بگید؟!
با صدای مادر سجاد به آن سمت چرخید:
- آقا محسن شما که...
میان حرفش پرید. به خوبی می دانست که چه قصدی دارد. می دانست که مادر سجاد می خواهد بگوید:
"تو که سجادم را کامل میشناسی"
به نشانه احترام کمی سر خم کرد و با مهربانی و نرمش گفت:
- بله حاج خانم! ببخشید؛ اجازه بدید خودشون جواب بدن!
مادر سجاد متعجب شد. البته دلخور هم بود. برخلاف همیشه که خاله صدایش میزد، گفته بود حاج خانم! دیگر نتوانست چیزی بگوید. تکان متعجبی به سرش داد نگاه دلخورش را از محسن به سجاد داد. محسن هم دوباره به سجاد خیره شد. او هم بی نهایت متعجب و بهت زده بود. این از ابروهای چسبیده به موهایش فهمیده می شد. شاید برای بار صدم بود که توی این ده دقیقه نفس عمیق و لرزانی می کشید که به گوش همه می رسید:
- جواب می دم، بفرمایید سوالاتتون رو!
محسن پرسید:
- بفرمایید، شما کارتون چیه؟
پدر سجاد دستمال کاغذی سمتش گرفت. کف دستش را پاک کرد و آب دهانش را فرو برد و نگاه را به محسن دوخت.
- خب من م...
نگذاشت حرفش را کامل کند. پرسید:
- برنامه تون برای آینده چیه؟!
چشم ریز کرد و محسن را نگاه کرد. سعی کرد، حتی گوشه چشمش چین نخورد. متوجه شده بود، حتی مادر از رفتارش جا خورده؛ اما سجاد بو برد که قصد محسن چیست. معمولی گفت:
- منظورتون از برنامه چیه؟!
از این شاخه با آن شاخه پریدن را دوست داشت. دلش می خواست گیجش کند. بعد حتما به این قضایا می خندیدند.
- چرا می خواید ازدواج کنید؟!
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_194⚡️
#سراب_م✍🏻
نامحسوس نفسش را بیرون فرستاد و خیلی جدی گفت:
- هر کس تو زندگیش به یه جایی می رسه که یه سری نیاز ها تو خودش می بینه! یه چیزایی هست که ما هر روز بهشون نیاز داریم؛ مثل آب و غذا! منم به این حس و نیاز رسیدم که باید کسی رو کنار خودم داشته باشم که بتونه آرامش من رو تامین کنه و اینکه منو به جلو هدایت کنه!
ابرو بالا انداخت و کنایه زد:
- شما خودتون به جایی رسیدید که نیازهای روحی یه نفر رو؛ مثلا نیازش به آرامش و آسایش رو تامین کنید؟
با غرور سرش را بالا گرفت و به چشم محسن زل زد:
- این توانایی رو تو خودم می بینم!
محسن لبخند کجی زد و مثل او با غرور گفت گفت:
- به چه پشتوانهای می خواید ازدواج کنید؟
سجاد روی مبل جا به جا شد و گفت:
- اول توکل به خدا... دوم خدا... سوم... خدا و اراده خودم و اراده محکم خودم!
آهانی گفت. بحث داشت جالب می شد:
- یعنی شما می خواید بشنید تو خونه و...
میان حرفش پرید و گفت:
- توکل به خدا وقتی جواب می ده که آدم به خودش تکون بده؛ تا خدا اراده نکنه اراده من تحقق پیدا نمی کنه. منظور من از توکل اینه.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_195⚡️
#سراب_م✍🏻
- چرا خواهر منو انتخاب کردید؟
تک سرفهای کرد و گفت:
- باید بگم!
به نشانه بله سر تکان داد و سجاد خیلی جدی گفت:
- بهشون علاقه دارم و رفتار و منش ایشون رو می پسندم!
برو بالا انداخت و لبخندی را مخفی کرد. اما گوشه چشمش جمع شد.
- چی دارید از خودتون؟
کمی فکر کرد. محسن که همه چیز را می دانست. چه باید می گفت؟ چشمش را بست و به ذهن آورد:
- فکر کن اومدی خونهی یه غریبه نه دوستت!
بلند گفت:
- یه خونه! یه ماشین، من مدیر یه شرکت ساختمان سازیم درآمدش خوبه! دستم به دهنم می رسه!
دست بر دار نبود. کمر بسته بود به اذیت کردن سجاد. خیره و نافذ به او چشم دوخت:
- از خصوصیات اخلاقیتون بگید!
لحنش پر کنایه شد. یخش آب شده بود. انگار با محسن سر جنگ داشت. جلسه تقابل دوطرف بود به جای جلسه خواستگاری. البته که محسن حق داشت:
- اگه از دوستان نزدیکم بپرسید، بهتون می گن. من ذات آرومی دارم، دنبال دردسر نیستم. می گن مهربونم هستم!
خندید.
- خوبه! موقع عصبانیت چیکار می کنید؟!
مات شد و چپ چپ نگاهش کرد. محسن اخم درهم کشید و سجاد تقریبا کاملا کلافه گفت:
- خیلی خیلی کم پیش میاد عصبانی بشم ولی اگه بشم سعی می کنم خودمو کنترل کنم! مادر/ پدرم تو این سال ها فقط یکی دوبار عصبانی شدن منو دیدن.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_196⚡️
#سراب_م✍🏻
فقط دو بار عصبانیت منو دیدن!
محسن سر تکان داد و با شیطنت نهفته پرسید:
- چی عصبیتون می کنه!
بیشتر به چشمان محسن خیره شد ته نگاهش یک چشم غره عمیق دیده می شد. گفت:
- اینکه...
نفس عمیقی کشید و گفت:
- اینکه سرمو کلاه بذارن! دروغ بگن... خیلی ناراحتم می کنه!
خواست چیزی بگوید که پدر سجاد مداخله کرد:
- آقا محسن! اجازه هست دختر و پسر بقیه حرف ها. رو خودشون بزنند و به نتیجه برسن؟! فکر کنم یه بار دیگه مفصل با آقا سجاد صحبت کردید! حق دارید نگران خواهرتون باشید؛ هر تضمینی هم بخواید من بهتون می دم! فعلا اجازه بدید برن خودشون یک نوبت صحبت کنند!
محسن لبخند زد. بزرگتر بود و احترامش واجب. از این مهم تر پدر بود روی حرف بزرگتر و پدر که حرف نمی زد. رسمی حرف زدنش هم حاکی از این بود که به محسن حق داده. پس دیگر نباید کشش می داد. سر خم کرد و با تواضع گفت:
- اجازه مجلس دست شماست! حنانه جان، آبجی، آقای رحیمی رو راهنمایی کن!
سجاد باز رنگ عوض کرد و بلند شد. همراه حنانه از پذیرایی خارج شدند. نگاه ها سمت محسن چرخید و متعجب به او را زدند رفتار او جدی و بدون نرمش بود. انگار نه انگار که سجاد دوستش است. محسن سر زندگی خواهرش با احدی شوخی نداشت.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_197⚡️
#سراب_م✍🏻
پشت سر حنانه و سجاد دو زانو نشسته و دست هایم را به حالت دعا روی زانو گذاشته بود. حاج آقا داشت برای خوشبختیشان دعا می کرد و حاضران آمین می گفتند. عاقد که روحانی با اخلاص و نورانی بود؛ مبارک باشدی گفت. لبخند زد برای تبرک دستی به صورتش کشید. مادر حلقه ها را مقابلشان گرفت و هر دو نشانه تاهل به دست هم کردند. اینبار همه برای روبوسی بلند شدند. فاطمه خانم به سمت سجاد رفت و پیشانی اش را بوسید و سجاد خم شد تا دست مادر را ببوسد. محسن درسکوت نگاهشان می کرد و جواب تبریک های حضار را با لبخند و گاه فشردن دستشان می داد.
وقتی بقیه کنار رفتند، جلو رفت و اول حنانه را به آغوش کشید. بغضش توی آغوش برادر شکست. ده روز مراسم خواستگاری گذشته بود و آن دو برای هم شده بودند. حنانه را محکم تر به فشرد سرش را بوسید. دیشب صدای ریز گریه هایش را شنیده و دلش خون شده بود.
- هیش... آبجی! گریه نکن!
میان هق های کوتاهش گفت:
- داداش؟!
صورتش را محکم به شانهی محسن فشرد. برادرش حسش را به خوبی درک می کرد. جای پدرشان خالی تر از خالی بود و حنانه حتما این را بهتر از محسن می فهمید.
- چقدر خوبه هستی!
چیزی نگفت؛ اما حنانه ادامه داد:
- می ترسیدم... خیلی زیاد! از اینکه تو نبودی بابا نبود و من تو این روز باید تنهایی چیکار می کردم؟! خیلی خیلی خوبه که هستی...
باز هم کمی آغوشش را تنگ تر کرد و گفت:
- گریه نکن آبجی! خوشبخت شو...
از او جدا شد و پیشانیاش را بوسید. به طرف سجاد رفت و همدیگر را به آغوش کشیدند. چند ضربه ای به کتفش زد. سجاد که تپش محسن را حس کرده بود گفت:
- خیالت راحت رفیق... رو چشمم جا داره!
لحن به خشم نشسته و خصمانه اش اصلا دست خودش نبود:
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_198⚡️
#سراب_م✍🏻
- بهتره جاش رو چشمت باشه سجاد! کاری ندارم! بلا زمینی، آسمونی، دریایی، بپبچه به دست و پای خواهرم تو مقصری! کافیه خار به پاش بره تا زمین و آسمونت رو جا به جا کنم... آخ بگه، اشک بریزه، شکایت کنه من می دونم تو!
یکه خوردنش را به وضوح حس کرد و صدایش جا خورده بود:
- چشم محسن! منو اینجوری شناختی؟! آزار و اذیتی دیدی؟! اصلا من ایشون رو دستم راه می برم!
باز هم جدی گفت:
- خوبه... خوشحالم که تو دامادمون شدی!
شانه همدیگر را همزمان بوسیدند و از هم جدا شدند. جمعیتی که نگاهشان می کرد با جدا شدنشان صلوات فرستادند. پدر سجاد از محسن خواست تا دستشان را به دست هم بگذارد؛ فاطمه خانم هم به تایید با لبخند سر تکان داد. با آرزوی خوشبختی دستشان را به دست هم داد و شقیقه هر دو را بوسید. سجاد و حنانه بهم همراه شدند، تا بهم عادت کنند
محسن وقتی رفتنشان را دید، احساس بغض و ناراحتی را کرد. از مادر جدا شد و گفت برای شام عقد به خانه میرود.
خودش را به مقابل گنبد رساند و مشغول خواندن زیارت نامه شد. عقیده داشت هیچ چیز مانند زیارت و نماز باعث آرامش نمی شود. آن جا اجازه داد تا بغض و اشک راه باز کنند؛ تا بتواند با زیباترین حالت برای تنها خواهرش دعا کند و از خدا بخواهد خوشبختترین باشد.
آرام که گرفت به خانه رفتم. فاطمه به کمک مهرناز تدارک شام میدیدند. حنانه هنوز نیامده بود و خانه بوی دلتنگی میداد. لبخندی به آن ها زد و برای عوض کردن لباس به اتاق رفت.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱