eitaa logo
انارهای عاشق رمان
360 دنبال‌کننده
359 عکس
135 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 عماد کمی فکر کرد:« برات قرآن میارم.» و رفت. تا شب هر دو ساعت فشار عبدالله را گرفت. چند صفحه از کتابی را که عماد برایش آورده بود خواند. برای او که به جز کتاب درسی، فقط رمان خوانده بود، مفاهیم کتاب سنگین بود‌. حوصله‌اش سر رفت. کتاب را کنار گذاشت. کم‌کم نگران عبدالله شد. باید تا به حال به هوش می‌آمد. وقتی عماد به او سر زد این مطلب را گوشزد کرد. از او خواست یک پزشک را برای معاینه عبدالله بیاورند اما عماد گفت به پزشک دسترسی ندارند. 🖋خاتمی https://eitaa.com/ANARASHEGH
2793710_491.mp3
23.21M
💥چله زیارت عاشورا باصد لعن و صدسلام با نوای باسم کربلایی 💥از عاشورا تا اربعین 💥روز بیست و هفتم ▪️◾️◼️◾️▪️ کانال آرمان‌ انقلاب🇮🇷 🏴@armaneenghelabb
هدایت شده از خودسازی
خودسازی(یاد خدا) امام علی علیه السلام: با پیوسته به یاد خدا بودن است که پرده غفلت کنار مى رود. غررالحکم/ح4269 یاد خدا باعث آرامش دلها است. یاد خدا موجب فراموشی شیطان و دژ محمکی در برابر حملات نفس اماره است. انسان اگر خدا را حاضر و ناظر ببیند، زندگی اش در صراط مستقیم قرار می گیرد. عضویت در سرویس های روزانه👇 pay.eitaa.com/v/p/ برای لغو عضویت از لینک بالا اقدام نمایید👆🏼
🎙بسم الله الرحمن الرحیم 📖روزمان را با قرآن آغاز کنیم، هر روز قرائت یک صفحه از قرآن کریم 💌صفحه ۳۹۰ قرآن کریم @BisimchiMedia
390.mp3
1.1M
قرائت صفحه ۳۹۰ قرآن کریم @BisimchiMedia
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 دیگر نمی‌دانست چه کار کند. شروع کرد دعا خواندن. این نگرانی برایش عجیب بود. اگر قبلا کسی به او می‌گفت روزی در زیر زمین نگران یک جوان فلسطینی خواهد شد، حتما او را به روانپزشک معرفی می‌کرد. شاید الان تو دنیای موازی بود‌. شاید هم مثل آلیس تو سرزمین عجایب، گم شده بود. عبدالله ناله کرد. دو طرف لب‌های لنا کش آمد. چشمانش برق زد. رفت بالای سر بیمار. عبدالله کلمات نامفهومی می‌گفت. لنا عماد را صدا زد. با پنبه لب‌های بیمار را خیس کرد. عماد نیامد. کم‌کم عبدالله چشم‌هایش را باز کرد. در حد چند ثانیه. باز هم بیهوش شد. یک ربعی طول کشید تا دوباره چشم‌ها را باز کند. لنا صدایش زد. عبدالله دستش را بالا آورد. معلوم بود به شانه اش فشار آمده که دوباره دست را پایین انداخت. صورتش از درد جمع شد. لنا سرش را نزدیک برد. موهایش را با دست عقب برد تا روی صورت بیمار نریزد:« عبدالله. من لنا هستم. تو تیر خوردی. حرکت نکن. باشه. درد داری؟» عبدالله چشم باز و بسته کرد. لنا آمپولی را تو رگ او تزریق کرد. چند دقیقه بعد، چشم‌های عبدالله روی هم افتاد. نیم ساعتی گذشت تا عماد برگشت. لباس های تمیز پوشیده بود. لنا با هیجان گفت:« عبدالله به‌هوش آمد. الان دوباره خوابیده.» عماد دست‌ها را بالا برد:« الحمدلله.» رو کرد به لنا:«متشکرم. به لطف خدا، تو برادرمو به من برگردوندی. کاش می‌تونستم جبران کنم.» لنا نمی‌دانست چه بگوید. خودش هم خوشحال بود، شاید چون اولین کار عملی او بود، آنهم در این شرایط نابسامان. نیم ساعت بعد عبدالله چشم‌هایش را باز کرد. عماد رفت بالای سرش. با عربی با او صحبت کرد. لنا نمی‌فهمید. وسط حرفهایش چندبار اسم لنا را برد. معلوم بود عبدالله هم گیج است. چندباری چشمهایش روی هم رفت. دیر وقت بود. سفیدی چشم لنا، سرخ شده بود مثل انار. عماد رو کرد به لنا:« شما بروید بخوابید. من امشب اینجا هستم.»کم کم هوشیاری عبدالله بیشتر شد. عماد رو کرد به لنا:« من باید برم جایی. یکی دو ساعت دیگه بر می‌گردم. لطفاً شما اینجا باشید. قبلش براتون قهوه میارم.» سفیدی چشم‌های لنا، سرخ شده بود‌. رنگش پریده بود. سر تکان داد:« باشه.» رفت روی صندلی نشست. خیره شد به عبدالله. داشت زیر لب زمزمه می‌کرد. صورت نزدیکتر برد. لب‌های بی‌رنگ عماد باز و بسته می‌شد و دندان‌های مرتبش دیده می‌شد. کلمات عربی بود. لنا تکیه داد به صندلی. عماد با فلاسک آب جوش و لیوان برگشت. لنا اشاره کرد به عبدالله:« نمی‌دونم چی می‌خواد؟» عماد آمد جلوتر. گوش داد:« چیزی نمی‌خواد. احتمالا نماز می‌خونه.» 🖋خاتمی https://eitaa.com/ANARASHEGH
خودسازی(آسیب دانایی) امام علی علیه السلام: هر که از کردار خود خوشش آید، خردش آسیب بیند. غررالحکم/ح8380 انسانی که از اعمال و رفتار خوب یا بد خویش راضی است، مغزش قفل می شود و هرگز نمی تواند به محاسبه نفس خویش بپردازد. او نمی تواند خوبتر شود و بنابراین هر روز بدتر خواهد شد یا نهایتا درجا خواهد زد. عضویت در سرویس های روزانه👇 pay.eitaa.com/v/p/ برای لغو عضویت از لینک بالا اقدام نمایید👆🏼
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 37 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به امام حسین علیه السلام و مادر عظیم شان ایشان سیده زنان دو عالم ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡ @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 لنا نفس راحتی کشید. خانواده خودش اهل نماز نبودند. نماز خواندن دوستانش را دیده بود. یهودی‌هایی که متدین بودند، روزانه سه‌بار نماز می‌خواندند. آن‌ها می‌ایستادند. دست‌ها را روی دو گوش می‌گذاشتند. اورادی را زمزمه می‌کردند و بعد مستقیم به سجده می‌رفتند. دوباره بلند می‌شدند و چند بار این کار را تکرار می‌کردند. در انتها هم کامل روی زمین دراز می‌کشیدند. صورت بر زمین می‌گذاشتند. دو دست را دو طرف شانه عمود بر تن دراز می‌کردند. ذکر می‌گفتند و نماز تمام می‌شد. اما نماز اینجا و در این شرایط، برایش عجیب بود. 🖋خاتمی https://eitaa.com/ANARASHEGH
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹مجموعه فرهنگی هنری باغ انار تقدیم می‌کند: 🍃 داستان هایی که همچون نفس هایمان، به هم پیوسته‌اند... 🖇 قسمت چهارم: ✨ برای دیدن ادامه‌ی ماجرا، همراه ما باشید🌻 @anarstory
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 38 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به پسران حضرت مسلم بن عقیل و مادر گرامی ایشان رقیه بنت علی علیه السلام ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡ @ANARASHEGH ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 لنا نفس راحتی کشید. خانواده خودش اهل نماز نبودند. نماز خواندن دوستانش را دیده بود. یهودی‌هایی که متدین بودند، روزانه سه‌بار نماز می‌خواندند. آن‌ها می‌ایستادند. دست‌ها را روی دو گوش می‌گذاشتند. اورادی را زمزمه می‌کردند و بعد مستقیم به سجده می‌رفتند. دوباره بلند می‌شدند و چند بار این کار را تکرار می‌کردند. در انتها هم کامل روی زمین دراز می‌کشیدند. صورت بر زمین می‌گذاشتند. دو دست را دو طرف شانه عمود بر تن دراز می‌کردند. ذکر می‌گفتند و نماز تمام می‌شد. اما نماز اینجا و در این شرایط، برایش عجیب بود. 🖋خاتمی https://eitaa.com/ANARASHEGH 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 عماد تو لیوان آب جوش ریخت. داد دست لنا:« رنگتون پریده. می‌تونید بمونید؟» لنا لیوان را گرفت. گذاشت روی میز کنار:« نگران نباشید.» عماد رفت. لنا دوباره به عبدالله خیره شد.هنوز داشت دعا می‌کرد. هرقدر تو اعماق ذهنش می‌گذشت، خبری از آن نفرت اولیه نبود. به افسر کاردآجین شده تو بیمارستان فکر کرد. به نظرش آنقدر هم معصوم نبود. 🖋خاتمی https://eitaa.com/ANARASHEGH 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 قهوه‌اش را خورد. علایم حیاتی بیمار را بررسی کرد. عبدالله هوشیارتر بود‌. انگار او را شناخت. ابروهایش کمی بالا رفت. چشم‌ها از حالت عادی بازتر شد و غم نشست تویش. دستی را که بهش سرم وصل بود برد طرف صورت. چیزی گفت که لنا نفهمید. لنا از جا برخاست:« دستت رو تکون نده. سرم کنده میشه.» عبدالله با صدای ضعیفی به عبری گفت:« چفیه‌ام.» لنا تازه متوجه علت نگرانی‌اش شد. چه باید می‌گفت؟ مثلاً می‌گفت نترس من تو را لو نمی‌دهم؟ من دلم برایت سوخته؟ یا باید می‌ترسید؛ حالا که چهره‌ی زندانبانش لو رفته، او را خواهند کشت. یک لحظه وحشت کرد. تا حالا به این جنبه از داستان فکر نکرده بود. چه بر سرش می‌آمد؟ ضربان قلبش تند شد. سرش بی اختیار پایین افتاد. دست ها را گذاشت روی صورت. 🖋خاتمی https://eitaa.com/ANARASHEGH 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 39 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به امام سجاد علیه السلام و مادر بزرگوار ایشان ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡ https://eitaa.com/ANARASHEGH ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 همزمان هزارتا فکر، مثل گله ملخ‌های آفریقایی، هجوم آوردند توی ذهنش. چکار می‌کرد؟ عبدالله را می‌کشت؟ کشتنش الان ساده بود. عماد را چه می‌کرد؟ پشت در می‌ایستاد و وقتی عماد می‌آمد تو، با صندلی می‌زد توی سرش. نه. فایده‌ای نداشت.‌ عماد یک سرباز کارکشته بود. شاید هم از پس عماد برمی‌آمد. اگر عماد تنها نبود چطور؟ دو سه‌سال از زمان سربازی لنا می‌گذشت. دیگر ورزیدگی سابق را نداشت. شاید چون عبدالله را نجات داده بود بهش کاری نداشتند. عماد خودش گفت که جبران می‌کند. الان شاید شانس زنده بودن داشت. یا اینکه بهتر بود فرار می‌کرد. سعی کرد مسیرها را به خاطر بیاورد. این تونل چند نفر نگهبان داشت؟ خروجی‌اش از کدام طرف بود؟ احتمال اینکه تو مسیر با نگهبان‌ها برخورد کند چقدر بود؟ تو ذهنش پر از هیاهو بود. افکار متضاد مثل رگبار بهاری یک لحظه می‌آمدند و می‌رفتند. تصمیمش را گرفت. بهتر بود عبدالله را می‌کشت. برای بعدش، بعدا فکر می‌کرد. بلند شد. رفت بالای سر عبدالله. 🖋خاتمی https://eitaa.com/ANARASHEGH 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 هنوز عبدالله چیزی زیر لب زمزمه می‌کرد. صدای چکه‌های سرم و ثانیه شمار ساعت، تو فضا اکو می‌شد. نفس لنا به سختی می‌آمد. تمام تنش می‌لرزید. خیس عرق بود. دست برد سمت بالش. انگار جان نداشت. به خودش نهیب زد. الان وقت سستی نبود. ماهیچه‌هایش منقبض بود. قلبش تو سینه جا نداشت. مثل نهنگ تو اکواریم. خودش را به دیواره می‌زد. صدای ضربانش را تو گوش می‌شنید. مثل صدای پتک. پشت سر هم. کوبنده. بلند. تلاش کرد به خودش مسلط شود. نباید به عبدالله نگاه می‌کرد. معصومیت چشم‌های او، دست‌ و دلش را سست می‌کرد. پلک‌ها را بست. سعی کرد تو دلش دنبال نفرت بگردد. هر چه گشت چیزی پیدا نکرد. عبدالله پدر و مادرش را از دست داده بود. همسر و فرزندش را هم. اما با او خوش‌رفتار بود‌. یک زندانبان مهربان. اما لنا زندانبانش را دیده بود‌. چشم باز کرد. بالش را کشید. عبدالله زمزمه کرد:« چیزی لازم داری؟» 🖋خاتمی https://eitaa.com/ANARASHEGH 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه ۴٠ هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به جناب حر بن یزید ریاحی ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡ https://eitaa.com/ANARASHEGH ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 بالش را برد بالای سر. باید فشار می‌داد روی صورت عبدالله. فقط چند دقیقه طول می‌کشید. لرزش دست‌هایش بیشتر شد. تنش داغ شده بود. نمی‌توانست. دست‌هایش شل شد. او آدم‌کش نبود. وقتی می‌رفت مهد، بچه‌ها با آن لباسهای رنگارنگ و موهای خرگوشی، که یکی در میان دندانهای شیریشان افتاده بود، یک ترانه را دست جمعی می‌خواندند:« ما گوشت دشمنان را با دندان می‌کنیم. ما خونشان را می‌مکیم.» آمد خانه. برای مادرش شعر را خواند. منتظر تشویق بود. مادر بهش گفت که این شعر قشنگ نیست. لازم نیست آن‌را تکرار کند. بعد هم او را بغل کرد. محکم چلاندش و بوسید. گفت که دخترش را وقتی مهربان است دوست دارد. اصلا برای همین رفته بود دانشکده پرستاری. هیچ وقت زخم و رنج بیماران، برایش عادی نمی‌شد. از اسلحه بدش می‌آمد. تو سربازی، چندبار فرستادنش پیش روانکاو لشکر. فایده نداشت. به روانکاو گفت که تو هلاخا آمده، قتل نکنید. اصلا دنیا بدون جنگ و خونریزی، مثل کشیدن نقاشی روی بوم تو یک ساحل وقت غروب، قشنگ است. روانکاو پاسخ داد که جنگ برای مردمی مثل ما که همیشه مورد ظلم بوده‌ایم، مقدس است. نکشی می‌کشندت. بعد هم این بخش از هلاخا مربوط به یهودیان است و کشتن سایرین ( جنتیل‌ها) طبق قوانین تلمود مباح است. لنا اما قانع نشد. آخر سرهم نفوذ پدر بدادش رسید و فرستادنش بخش امداد. بالش از دست لنا افتاد. نشست روی صندلی. دست گذاشت روی صورت. زد زیر گریه. هنوز دست و بدنش می‌لرزید. عبدالله با صدای ضعیف پرسید:« چی‌شده؟» لنا جوابی نداشت. 🖋خاتمی https://eitaa.com/ANARASHEGH تماس با ما @Akhatami
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه ۴١ هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به جناب زهیر بن قین ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡ https://eitaa.com/ANARASHEGH ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 کم‌کم هق هق لنا تبدیل شد به دل‌دل زدن. دستها راگذاشت روی تخت. گونه‌اش را گذاشت رویش. بوی خاک و خون خشک شده پیچید تو دماغش. موهایش ریخته بود دورش. از ته دل از یهوه خواست بدادش برسد. تا عماد بیاید، لنا دیگر سر بلند نکرد. نمی‌خواست عبدالله را ببیند. عبداللهی که هم تقصیر داشت و هم نداشت. پلک‌هایش سنگین شد. چشم را بست. پدر چاقو را روی فلس‌های ماهی می‌کشید. بوی کباب بلند شد. مادر بغلش کرد. بچه‌ها داشتند آواز می‌خواندند. با دندان‌هایی که نبود، گوشت دختر همسایه را می‌کندند. خون از گوشه لبشان می‌ریخت روی زمین. چکه‌چکه. قطره قطره. قطره‌ها جوی شد. رود شد. فرعون چاقو گذاشته بود روی گردن نوزاد پسر. یکی یکی سر می‌برید. خون شُرّه می‌کرد روی زمین. نهر شد. رودها به هم رسید. دریا شد. موج می‌زد. سهمناک. کف می‌کرد. سفید روی دریای سرخ. کایاک به هر سمت کشیده می‌شد. پدر را صدا زد. پدر پرید تو دریا. خون پاشید به اطراف. شنا کرد طرفش. موج فاصله انداخت بینشان. دریا شکافت. دیوار شد دوطرفشان. موج زد سمت آسمان. آسمان قرمز شد. برق زد به زمین. زمین خشک شد. پا گذاشت روی خشکی. صدای رعد آمد. محکم. هولناک. سربازان پشت سر بودند. با ارابه. می‌دوید. نمی‌رسید. ساحل دور بود. نوزادان سرود آز یاشیر* را می‌خواندند. صدای عماد آمد:« خانم لنا!» چشم‌ باز کرد. جیغ خفه‌ای کشید. قلبش مثل قلب گنجشک می‌زد. تند. مردمک چشم‌هایش می‌لرزید. ترسان سر بلند کرد. رد خیسی نامنظمی روی ملافه، زیر صورتش دیده می‌شد. موهایش از عرق به هم چسبیده بود. مثل گنجشک باران خورده می‌مانست. خیس. لرزان. چشم گرداند دنبال پدر. نبود. جرات نمی‌کرد پشت سر را نگاه کند. هر لحظه منتظر بود عماد شلیک کند. زیر لب دعا کرد. آرام برگشت. عماد ایستاده بود. بدون کلت :« حالتون خوبه؟ چرا چشماتون اینقدر قرمزه؟» 🖋خاتمی https://eitaa.com/ANARASHEGH
24.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹مجموعه فرهنگی هنری باغ انار تقدیم می‌کند: 🍃 داستان هایی که همچون نفس هایمان، به هم پیوسته‌اند... 🖇 قسمت اول: ✨ برای دیدن پایانِ راه ابو محمد و جویره و اشخاص جدیدی که با آنها هم مسیر میشوند، همراهِ ما باشید. 🌻 ۱۴۴۶ @anarstory
نور از چهل و چند روز پیش شروع شد. زیارت ارباب ارباً اربا شد. چهل بخش. قرار شد هر هنرمند یک بخش رو خوشنویسی کند. حالا آماده شده. بعضی ها البته خط خودشان نیست و با فونت است و طراحی شده...بعضی کنار کارشان نقاشی کشیده اند. اکثراً زیر بیست سال هستند. و چقدر برکت دارد کار جمعی برای آقای اباعبدالله علیه السلام. از حضرت فاطمة‌الزهرا سلام الله علیها درخواست ملتمسانه دارم که از جود و سخای خودشان این چهل نفر را عطایی بخشد بی نظیر. ابد والله ما ننسی حسینا. به خدا که هرگز حسین را فراموش نخواهیم کرد. @anarstory