eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
886 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
153 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
وضعیت گروه‌های تا به این لحظه👇 1⃣ژانر فانتزی، ماجراجویی، تاریخی. (2 عضو دارد✅) 2⃣ژانر مذهبی، خانوادگی، اجتماعی. (7 عضو دارد✅) 3⃣ژانر جنایی، معمایی، امنیتی. (8 عضو دارد✅) 4⃣ژانر طنز. (4 عضو‌ دارد✅) برای عضویت توی هریک از گروه‌ها، به آیدی زیر پیام بدید✅👇🍃 🆔 @Amirhosseinss1381 مصاحبه با سرگروه‌ها، به زودی از کانال اَنار نیوز🌹 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
- "هوف... باشه!" دختر بی‌حجاب، این را گفت و شال سفیدش را با اکراه روی سرش انداخت و مرتبش کرد. بعد هم اخمی به ما کرد و به راهش ادامه داد. *** چهارشنبه بود و بعد از زنگ نماز، کلاسی نداشتیم که تشکیل شود. حوصله‌ی خانه رفتن را هم نداشتم. دلم قدم زدن می‌خواست. به سبحان گفتم: "بیا با حسینخانی و بچه‌ها، پیاده بریم تا آزادی. از اونجا هم سوار خط می‌شیم و می‌ریم خونه." سبحان که قبول کرد، تا ته کوچه‌ی مدرسه دویدیم و خودمان را رساندیم به بچه‌ها. پیشنهاد "جرئت و حقیقت" بازی کردن را احمدی داد و چون در حال حرکت بودیم، قرار بود یک نفر داوطلب شود. من، داو طلبیدم و احمدی پرسید: "جرئت یا حقیقت؟!" - "جرئت!" یاد دوران بچگی‌ افتادم که در جواب هر "جرئت"ی می‌گفتیم: "برو آب بپاش رو اون دختره یا متلکی چیزی بپرون و بیا..." اما مسئله برای اکیپی از سال دهمی‌های مدرسه صدرا فرق می‌کرد. احمدی گفت: "تو که تو صبح‌گاه‌های مدرسه نیم ساعت از امر به معروف حرف می‌زنی، به اولین دختر بی‌حجابی که دیدیم باید تذکر بدی..." کاری را نخواسته بود که نکرده باشم؛ اما امر به معروف گروهی؟! تجربه‌اش را نداشتم! - "اصلا بیاین یه کاری کنیم... با توجه به تعدادمون، گروهی و سازماندهی شده به یه نفر تذکر بدیم! پایه؟" همه قبول کردند. یک لحظه ایستادم و دور و برمان را پاییدم گفتم: "ما الان هشت نفریم... من و سبحان و احمدی و حسینخانی و سعید و عقیل و نیک‌پور و بدرآبادی! از هم جدا می‌شیم و با چند تا گروه دو سه نفره با فاصله‌ی خیلی خیلی زیاد از هم، به یه خواهر کشف حجاب کرده با لحن‌های مختلف تذکر می‌دیم." حسینخانی گفت: "خب بقیه‌ش!" - "بقیه‌ش معلومه دیگه! الحمد لله قد و قواره‌هامون به هم نمی‌خوره و انقدر منضبط و منظمیم که لباسامونم فرم مدرسه نیست! طرف باید خیلی باهوش باشه تا بفهمه با همیم!" - "منطقی می‌زنه داداش... تازه شاید فکر کنه از چند تا مدرسه مختلفیم." در جواب حرف عقیل گفتم: "می‌مونه گروه بندی.‌‌.. من و سبحان..." - "شما همه!" سبحان که این را گفت همه زدیم زیر خنده. - "آقا من و سبحان و سعید یه گروه، حسیخانی و احمدی یه گروه دیگه، عقیل و نیک پور، بدرآبادی هم هم باید همت کنه تنهایی تذکر بده! باشه؟!" وقتی همه تایید کردند، گفتم: "حالا می‌مونه فاصله... من و سبحان و سعید همینجا وایمیستیم تا شما ازمون کامل دور بشید. بعد حسینخانی و احمدی می‌مونن و بقیه‌تون می‌رید جلوتر. بعدم عقیل و نیک‌پور، جلوتر از همه‌م بدرآبادی که باید تنهایی تذکر بده.‌ فقط حواستون باشه... همه‌مون به یه شکل نمی‌گیم خانوم حجابتون! طرف نباید به هیچ شباهتی بین ما هشت نفر پی ببره. هر کدوممون یه جور تذکر می‌دیم‌. عقیل و نیک‌ پور اصلا چیزی نگن! بعدم..." نیک پور پرید وسط حرفم و گفت: "پس چی بگیم؟!" - "وقتی از کنار خانومه رد شدید، تو بردار به عقیل بگو: "اینا که آزاااادییی نیست! غرب با همین آزادیا به اینجا رسیده! فقط نه خیلی آروم بگو نه خیلی بلند. نرمال و عادی. بعدم وانمود کنید خانومه رو ندیدید اصلا." ادامه دادم: "پس اول بدرآبادی‌ می‌گه خواهرم حجابتون، بعد عقیل و نیک‌پور با هم حرف می‌زنن، بعدم حسینخانی می‌گه خانوم لطفا شالتونو سر کنید. آخرشم که من و سبحان و سعیدیم و من باهاشون یه جور دیگه صحبت می‌کنم..." احمدی گفت: "اگه با تذکر بدرآبادی حجاب کرد چی؟!" - "گر صبر کنی ز غوره حلوا سازم!" - ادامه دارد 🖋♣️
من و سبحان سعید ماندیم همانجا که اتاق فکر تشکیل شده بود؛ و بقیه رفتند. وقتی توی چشممان تبدیل شدند به نقطه‌ای کوچک و محو شدند، شروع کردیم به راه رفتن و حرف زدن. از امتحان اصول و عقاید شنبه می‌گفتیم اما من ذهنم جای دیگری بود. با خودم می‌گفتم: "یعنی جلوتر قراره چه اتفاقی بیفته؟! بدرآبادی تنهایی چیکار می‌کنه؟! یه وقت عقیل وسط کار نزنه زیر خنده و گند بزنه به همه چی!" بالاخره رسیدیم به تنها خانمی که توی پیاده رو کشف حجاب کرده بود. احتمال دادیم همان باشد. سعید و سبحان پشت سرم ایستاده بودند. رفتم جلو و گفتم: "سلام... ببخشید... می‌تونم یه سوال ازتون بپرسم؟!" - "بفرما امرتون!" - "شما اهل ایران هستید یا توریست هستید؟!" بلند خندید و گفت: "عزیزم از حرف زدن و چهره‌م معلوم نیست ایرانیم؟!" - "زنده باد و ایران و ایرانی... حرف زدن و چهره‌تون که واسه ایرانه، ولی پوشش‌تون ایرانی نیست‌. اگه ایرانی هستید باید بدونید حجاب یه قانونه و کشف حجاب جرمه. دور و برتوند نگاه کنید! ببینید! خیلیا بهتون چیزی نمی‌گن ولی نوع نگاهشون اصلا جالب نیست... خصوصا آقایون که نگاهشون معانی خوبی نداره و برازنده‌ی شما نیست." تعجب کرد و چند ثانیه‌ای چیزی بینمان رد و بدل نشد. دختر دور و برش را نگاه کرد و همان موقع دید دو تا پسر که به ظاهرشان می‌خورد دانشجو باشند، با نیش باز و نگاه خیره دارند نگاهش می‌کنند و حرف‌هایی می‌زنند. صدایم را قاطع‌تر کردم و گفتم: "خانوم شالتونو بپوشید!" لبش را از داخل دهان جوید و ابروهایش را داد بالا و گفت: - "هوف... باشه! بیا..." دختر بی‌حجاب، این را گفت و شال سفیدش را با اکراه روی سرش انداخت و مرتبش کرد. بعد هم اخمی به من کرد و به راهش ادامه داد... اما این‌ تمام ماجرا نبود... دختر که از ما دور شد، دنبال هم گشتیم و به هم ملحق شدیم. همه کنجکاو شدیم واکنش خانم، چه بوده. بدرآبادی گفت: "به من گفت به تو چه و... شکر‌خوردنش به تو نرسیده. بعدم چند تا فحش ناجور داد و رفت..." نیک پور گفت: "من حرفی که گفته بودیو به عقیل زدم... دختره یه نگاه ناجوری بهمون کرد! - "به منم گفت اگه ناراحتی تو نگاه نکن." این را حسینخانی گفت و ادامه داد: "شما سه نفر چیکار کردید!" سعید گفت: "مهدی ازش پرسید شما ایرانی هستید؟ بعدم که گفت اره، مهدی گفت پس حجاب قانونه و باید رعایت کنید و از این حرفا. اونم شالشو پوشید و رفت! من و سبحانم ساکت بودیم" - "پس چرا به من گفت به تو چه و انقد فحش داد؟!" به بدرآبادی گفتم: "این دقیقا همون چیزیه که رهبری می‌گه. رهبری می‌گه وقتی تذکر می‌دید، گناهکار به نفر اول ممکنه فحش بده، در راه خدا این فحشو بشنوید عیبی نداره، به نفر دومی که تذکر می‌ده هم ممکنه فحش بده ولی شدت فحشش هر دفعه کمتر و خفیف‌تر می‌شه... واکنش این خانومه واسه بدرابادی بدتر از همه بود. ولی به تدریج اروم و خفیف‌تر شد. به ما که رسید کلا رعایت کرد‌..." و به آزادی که رسیدیم، از هم جدا شدیم و هر کداممان رفتیم پی کارمان. 🖋♣️
اسماعیل.mp3
6.81M
اسماعیل ✨ 🖤 داغ ابراهیم بر دل ماند و اسماعیل رفت 🚩 پرچم سرخ انتقام و خون‌خواهی مهمان 🆔@Radio_Taalei 🆔@anarstory
28.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر خون فرمانده‌ای روی زمین جاری بشه نقشه عملیات بعدی رو ترسیم میکنه هرجا خون فرمانده‌ای ریخته بشه اون نقطه میشه مرکز فرماندهی تهران میدون جنگ نیست؛ تهران مرکز فرماندهیه و اونجایی که میدون جنگه، وسطِ تلاویوه
همه به سمت او برگشتند. رحیق دستانش را بهم زد و گفت:«خب دوستان افرادم خبر دادن که متاسفانه یکی از دوستاتون رو به درخت بستن و نمیدونم قراره چه نقشه‌ای داشته باشن بهرحال انتخاب با خودتونه...که امشب حمله کنیم و دوستاتون رو نجات بدیم یا فردا؟!» همه با نگرانی بهم نگاه کردند و چیزی نمی‌گفتند. سرانجام مهندس گفت:«نظر شما چیه؟!» دخترک با کمی تامل گفت:«فکر نکنم تا فردا بلایی سرش بیارن ولی ازین که تا فردا بتونه تحمل کنه رو مطمئن نیستم.» با این حرفش نگرانی افراد بیشتر شد...احف محکم گفت:«امشب حمله کنیم. ما دوستمون رو بین اون ظالما تنها نمی‌ذاریم!» بقیه‌ی بچه‌ها هم موافقتشان را اعلام کردند. دخترک نفس عمیقی کشید و زمان حمله را نیمه‌شب اعلام کرد. تا آن زمان وقت داشتند کمی استراحت کنند و برای عملیات نجات آماده شوند. پس از کمی استراحت یکی از افراد آنها جعبه‌ای روبه‌رویشان گذاشت. رجینا با کنجکاوی به درون جعبه‌ی چوبی سرک کشید گفت:«اینا چیه؟» افراح در جعبه را برداشت و سوتی کشید. درون جعبه پر از سلاح بود... سید یکی از سلاح‌ها را برداشت و گفت:«هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم ازینا دستم بگیرم!» بعد با شگفتی شمشیر در دستش را از نظر گذراند. شه‌بانو با نارضایتی گفت:«یعنی باید آدم بکشیم؟!» معین سرش را به نشانه نفی تکان داد و جواب داد:«نه فقط از خودمون دفاع می‌کنیم تا بتونیم دوستامون رو نجات بدیم...» شه‌بانو که خیالش راحت شده بود لبخندی برلبانش دوید... رحیق با چندین‌تن از افرادی که نسبتاً قوی‌تر از بقیه بودند، آمد. نقابش را به صورت زده بود و شمشیر بدست آماده‌ی جنگ بود! شاید هم آماده‌ی رفتن به خانه. هرکدام از بچه‌ها سلاحی از درون جعبه برداشتند و به دنبال آنها حرکت کردند. درحالی که شب طعمه‌ی سپیده‌دم می‌شد، به منطقه‌ای که مهدینار را گروگان گرفته بودند؛ رسیدند. آتشی که برپا کرده بودند درحال خاموش شدن بود و دود خاکستری کوچکی که حاصل آخرین بازماندگان چوب‌ها بود بوی خاصی به فضا می‌بخشید. بالای سراشیبی پشت درختان نشستند و استتار کردند. افراد فرمانده هنوز خواب بودند و مهدیناری که به درخت بسته شده بود با سر پایین افتاده منتظر فرصتی که نجات پیدا کند...همگی با دیدن مهدینار اخم‌هایشان درهم رفت. سید از عصبانیت رنگ مشت‌هایش پریده بود و خواست به سمتش برود که معین و مهندس او را سفت چسبیدند و به او یادآوری کردند که باید با نقشه حرکت کنند. رحیق نقابش را بالا زد و همگی بنا به درخواست او به جلو خم شدند تا صحبت‌هایش را بشنوند. -«خیلی‌خب. چند نفری که سریع و فرز‌تر از همه هستن اول میرن تا دستای اون آقا پسر و باز کنن. ما هم اون چند نفر و پوشش میدیم تا اگه احتمال نقشه‌ای بود بتونیم پیش‌بینی کنیم!» همگی سرهایشان را به نشانه‌ی تایید تکان دادند. ‌شفق با اطمینان گفت:«به نظرم آقای مهندس و آقای سید و آقای معین برن بهتره...ماهم پشتشون میریم تا پوششون بدیم.» همگی موافقت کردند و عملیات شروع شد. مهندس و سید و معین و یکی از مردان قوی هیکل برای نجات مهدینار قدم برداشتند. هر چهار نفر بی‌سروصدا از روی سراشیبی به همراه خاک‌های نرم جنگل به پایین سُر خوردند و نزدیک محل اقامت آنها شدند. طهورا همچنان در دلش آیت‌الکرسی می‌خواند و برای موفقیت آنها فوت می‌کرد. ؟🤓🌱
وقتی به او رسیدند هنوز سرش پایین افتاده بود. مهندس چانه‌ی مهدینار را دردستش گرفت و شروع به تکان دادنش کرد...با باز شدن چشمانش تصویر تار مهندس و سید جلوی چشمانش نقش بست. از فرط بی‌خوابی و گرسنگی شروع به هذیان گفتن کرد! رجینا و افراح و شه‌بانو و احف هم برای پشتیبانی آنها با فاصله‌ی نسبتاً زیادی پشت سرشان راه افتادند. معین با عجله رفت و شروع به باز کردن دستان او کرد. مهدینار پس از چندبار پلک زدن به خود آمد با صدای آرام ولی عصبانی گفت:«شماها اینجا چیکار می‌کنید؟!» سید با اخم جواب داد:«جای تشکر کردنته؟!» مهدینار دندان‌هایش را روی هم سایید و با صدایی که بزور از لای دندان‌هایش خارج می‌شد گفت:«این یه تله‌ست. زودتر فرار کنید. من خودم و نجات میدم...برید برید.» مهندس خواست حرفی بزند که تیزی چاقویی را زیر گلویش احساس کرد. سید قبل از اینکه بتواند عکس‌العملی نشان ندهد بلافاصله یکی از آنها دستانش را گرفت و غلافشان کرد. معین هم با چاقویی که هرلحظه به شکمش فشرده می‌شد از پشت مهدینار بیرون آمد و خودنمایی کرد. از آن طرف دخترک و بقیه با دیدن آنها ترس در دلشان جای خوش کرد و مردد بودند برای حمله! که یک دفعه دخترک با صدایی که از ته دل بود فریاد حمله سر داد و همه‌ی افرادش بلافاصله اطاعت کردند. همگی آنها به سرعت از روی سراشیبی پایین آمدند و مشغول جنگیدن شدند ولی کشتن هموطن‌هایشان به دور از باور‌هایشان بود. فقط در حد کتک زدن و شمشیر زدن و همینطور زخم‌های سطحی... طولی نکشید که تعدادشان دوبرابر شد و هرجا افراد فرمانده سرشان می‌ریختند. گمنام با نفس‌نفس خود را به زهرا رساند و گفت:«تعدادشون خیلی زیاده. باید عقب‌نشینی کنیم!» دخترک با اخم به اطرافش خیره شد به دستان بسته‌ی مهمان‌های تازه وارد شده و تقلایشان برای جنگیدن! همینطور افراد خودش که با وجود خستگی هنوز مقاومت می‌کردند. اما او تسلیم نشد و گفت:«هنوزم می‌تونیم پیروز بشیم.» و قبل اینکه به حرف‌های بعدی گمنام گوش دهد، مشغول مبارزه شد. سرانجام همه‌ی افرادش توسط آنها دستگیر شد. وقتی دید همه‌شان او را محاصره کردند، با شمشیرش تلوتلو خورد و به عقب رفت. یکی از آنها که معلوم بود بقیه از دستوراتش اطاعت می‌کنند، با لبخند گفت:«سِن وازگِچیورسون(تو داری تسلیم میش...)» قبل از اینکه جمله‌اش را کامل کند، دخترک با فریاد گفت:«یوک(نه)!» بعد آن مرد لبخند معناداری زد و با اشاره به بقیه فهماند که دستگیرش کنند. دخترک با وجود تقلاهایی که کرد موفق به شکست دادن آنها نشد و سرانجام خودش را به دستان آنها سپرد. در مسیر اقامتگاه همگی ساکت بودند و به زور راه می‌رفتند که این مورد گاهی خشم آنها را برمی‌انگیخت و مجبور به خشونت می‌کرد. وقتی به اقامتگاه رسیدند، مردم قبیله دوباره با کوبیدن چوب‌ها و نیزه‌هایشان برروی زمین؛ مراسم خوشامدگویی را انجام دادند. فرمانده با دیدن افراد دستگیر شده، با چهره‌ای بَشاش به سمت آنها حرکت کرد و گفت:«به به ببینید کی اینجاست!» ؟🤓🌱
39.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴از بغض رئیس جمهور تا وعده خونخواهی 🔹روایت خبرنگار صداوسیما از مراسم اقامه نماز رهبر انقلاب بر پیکر مجاهد شهید اسماعیل هنیه ✅ کانال بدون سانسور | عضو شوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
53.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | 🔻| آیین افتتاحیه فرهنگسرای خانه کتاب شهرداری یزد ➖➖➖ 📥 ارتباط با سازمان فرهنگی اجتماعی ورزشی شهرداری یزد 🌐 https://zil.ink/yazdfarhang ❤️ @anarstory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا