زمان:
حجم:
271.2K
🎤اجرای قطعه ای از مداحی ترکی《 حسین گلدی کربلای قوناق》 التماس دعا
▪️حسین گلدی؛ کربلای قوناق
🔺گوزلروندن ایراق، یا رسول الله
▪️اولوب عطشان فاطمه بالاسی
🔺دوشدی ائلدن اوزاق یا رسول الله
▪️محرمده قان گلر جوشه
🔺دوشر یاده قبر شش گوشه؛ یا رسول الله
▪️حسینون قربان اولوم آدینا
🔺بیزلره آدین، مادر ئورگتدی
▪️ولادتده جبرئیل امین
🔺 گاهواره سینی گلدی ترپتدی
▪️ولی بیلمم کربلاده نیه
🔺سینه سون بوغازین؛ شمره گورستدی
▪️معاذالله اللهین قانینی؛
🔺 توکدی اهل عراق یا رسول الله
@anarstory
زمان:
حجم:
3.6M
اگه براتون مقدوره، بعد از شنیدن این پادکست، برای شهید صلوات بفرستید.
🎙#شفق
@anarstory
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت14🎬 شهاب روی نیمکت نزدیک خورشید نشست. اخلاقش را میدانست. چیزی نمیپرسید. گوشیاش را
#بروبیا🐾
#قسمت15🎬
_آقا هاشم که همون طوریه. خورشید حال خوشی نداره. از تو حیات تکون نخورده، زل زده پنجرهی اتاق هاشم!
_خدا به هر دوشون کمک کنه.
_ایشالله. خانم کریمی یه سوال داشتم.
_جانم در خدمتم.
میترا دست آزادش را دور بازویش گرفت و بالا و پایین کرد. نزدیک ترین جا را به شوفاژ گیر آورد و همان جا ایستاد.
_میگم... چی شد که آقا هاشم اینطوری شد؟ کرونا گرفته! زخمها و کبودیهای روی صورتش چیه؟ چرا به خورشید خبر ندادین؟
خانم کریمی برای چند لحظهای سکوت کرد.
سکوت سنگین شد. میترا فکر کرد خط دچار مشکل شده حرفش را دوباره تکرار کرد.
_آقای هوشنگی به خاطر کرونا بیمارستان نرفتن که، متاسفانه تو بیمارستان کرونا گرفتند!
میترا بلند گفت:
_یعنی چی؟
از نگاه مردمی که به طرف او چرخید متوجه شد بلند داد زده است.
خانم کریمی آهی کشید و ادامه داد
هفت، هشت روز پیش بود. زنگ زدن به آتش نشانی، یه آپارتمان کوچیک آتیش گرفته بود. تیم ما و تیم آقای هوشنگی اعزام شدیم.
رسیدیم اون جا، سیاهی دود کل کوچه رو گرفته بود. گزارش داده بودند یه زن و یه بچهی کوچیک تو آتیش گرفتار شده.
من و یکی از خانمها رفتیم بالا.
آقای هوشنگی و بقیه هم پشت سر ما برای خاموش کردن آتیش اومدن.
خونه وضعیت خوبی نداشت.
به شدت دودآلود بود. بیشتر فرشها، پردهها، درهای چوبی خونه داشت میسوخت. مادر با دستهای سوخته پسر کوچکش رو بغل گرفته بود و گریه میکرد. توی آشپزخونه گیر افتاده بودن و خیلی ترسیده بودن. با هر سختی بود آوردیمشان بیرون. آقایون بعد از اینکه مطمئن شدن کسی نیست، از بیرون خاموش کردن آتیش رو ادامه دادن. یکمی که حال مادر بهتر شد. دیدیم داره دور و اطرافش رو میبینه از پسرش میپرسه نیلوفر کجاست؟تو ندیدیش؟
ازش پرسیدم نیلوفر کیه. زد تو صورتش با جیغ و گریه گفت دخترم تو خونه است. خواب بود. توی اتاقه. جیغ میکشید و میگفت تو رو خدا نجاتش بدین.
از بس وضعیت خونه خطرناک بود هر آن ممکن بود سقفش ریزش کنه همکارا از بیرون ساختمان آتیش و خاموش میکردند در تلاش بودند آسیب کمتری به خونه برسه.
وقتی آقای هوشنگی شنید که دختر بچه تو خونس، بیدرنگ شلنگ رو داد دست یکی از همکارا و سریع وارد ساختمان شد.
در اتاق دچار مشکل شده به سختی باز کرده بود.
آقای هوشنگی که میرسه دختره بیدار شده بوده، یکم سوختگی سطحی پیدا کرده بود.
آقای هوشنگی بچه رو پتو پیچ بغل گرفته آورد، ولی متاسفانه موقع بیرون شدن از در بخشی از ساختمان ریزش کرده و ریخته بود سرش، خودشو سپر بچه کرده بود. جان خودشو به خطر انداخت تا جان طفل معصوم و نجات بده.
_پس زخمهای صورتش به خاطر همینه.
_بله! فقط کبودی صورتش نیست. سرش شکسته، استخون ساعدش ترک برداشته و از همه بدتر، ریههاش آسیب دیده. کرونا هم که تو بیمارستان اضافه شد و باعث شد کما بره!
خب چرا همون روز به خورشید خبر ندادید؟!
_آقای هوشنگی خودشون اصرار داشتند کسی چیزی به خانمش نگه!
بعد از تشکر، خداحافظی کرد.
زیر لب گفت:
_دیدی بالاخره راز مریضیتو کشف کردم هاشم خان! البته هاشم خان نه، هاشم قهرمان! من باید کاراگاه میشدم حیفه تو خونه از دست برم آخه. حالا برم برای کشف راز بعدی...!
#پایان_قسمت15✅
📆 #14040531
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت15🎬 _آقا هاشم که همون طوریه. خورشید حال خوشی نداره. از تو حیات تکون نخورده، زل زده پن
#بروبیا🐾
#قسمت16🎬
میترا نفسش را محکم بیرون داد.
_نه مثل اینکه خروست یه پا داره. پس لااقل بیا بریم نماز خونه، شوفاژ روشنه!
_میشه ولم کنی؟!
میترا نوچی کرد و گفت:
_یکی دو ساعت دیگه هوا این قدر سرد میشه که کلاغا هم شال و کلاه میپوشند.
پاشو بریم. یکی دو نفر بیشتر تو نمازخونه نبود. برو چند ساعت استراحت کن بعد دوباره صبح کله سحر بیا واسه خودت همین جا بشین.
بعد از آنکه زبانش مو درآورد، بالاخره خورشید راضی شد و همراه میترا به نمازخانه رفت.
*
از ماشین پیاده شد و برای شهاب دست تکان داد. به سمت دکهی کنار بیمارستان رفت. نگاهی به قفسههای چیده شدهی کوچکش انداخت و از بین انتخابهای نامحدودش، دو تا کمپوت گلابی و گیلاس برداشت. کارت کشید و رفت سراغ همان همیشگی این چند وقت بیمارستان.
به نیمکت کنار سرو رسید، اما ندید که جوانی بر درخت تکیه زده باشد.
چشم چرخاند. باز هم جوان مورد نظر را پیدا نکرد.
رفت داخل ساختمان. در این پنج روز علاوه بر اهالی بیمارستان اعم از پزشکان، پرستاران، سرپرستاران، کارکنان، نگهبانان و مسئولان، بیماران، بیمار همراهان، پستچی محل و پاکبانان، که هر روز کله صبح جارو به دست دم در اصلی را جارو میکشند، هم خورشید را شناخته بودند.
گرمای لذت بخشی به صورتش خورد هر چند که به خاطر بوی مواد ضدعفونی کننده و الکل، کمی نفسش تنگ شده بود. نگاهی به اطراف انداخت. روی صندلیهای فلزی به هم چسبیده، دختر بچهای که ماسکش کل صورتش به انضمام نصف چشمهایش را رفته بود دید با دیدنش لبخندی زد.
به پذیرش رفت. پرستار سرگرم کارش بود و داشت چیزی یادداشت میکرد.
_سلام. خوب هستین؟ خسته نباشین! ببخشید. دنبال دوستم میگردم. سر جاش نبود. شما ازش خبری ندارین؟ نمیدونین کجا رفته؟
پرستار سرش را بالا آورد و در صورت میترا دقیق شد. ابروهایش را در هم گرد و گفت:
_سلام. ممنونم. دوست شما؟! من باید بشناسمشون؟!
_خورشید خانم، همسر آتشنشانی که بخش کرونا بستریه!
_عا، بله متوجه شدم. بنده خدا یکی دو ساعت پیش از حال رفت. بستری شد. پیشنهاد میکنم ببریدش خونه. اینطوری دووم نمیاره خدای ناکرده مبتلا بشه فاتحهش خوندهس.
میترا آهی کشید.
_هی خانوم. راستی اسمتون چی بود؟
بعد چشمهایش را تنگ کرد و اتیکت مشکی روی پیراهن سفید پرستار را خواند.
_خانوم محبی، سخن از دل ما میگویی.
ولی کو گوش شنوا؟ گوش نمیده که بیاد خونه.
_امیدوارم که همسرش زودتر مرخص بشه، ممکن هست که حالا حالا مرخص نشه! نمیشه که تو بیمارستان...
_آره جانم میدونم. حالا اتاقش کدومه؟ کجا باید برم؟
خندید و گفت:
_انتهای راهرو سمت چپ؟
لبخندی روی لب پرستار آمد:
_نه طبقه بالا اتاق تزریقات.
_ممنونم لطف کردی عزیزم.
*
میترا در زد و وارد اتاق شد. خورشید در اتاق تنها بود. ساعد دستش را روی چشمهایش گذاشته بود. با شنیدن صدای در، دستش را برداشت و کمی سرش را بالا آورد.
با دیدن میترا نفس راحتی کشید و دوباره چشمهایش را بست.
_سلام بر خورشید خانوم. چطوری؟ این بار به جای بوم، از اتاق طلوع کردی. آفرین تنوعت رو دوست دارم.
بعد کمپوتها را روی تخت گذاشت. یکی را باز کرد و یکی از تکههای گیلاس را با قاشق صید کرد.
وقتی دید خورشید هیچ واکنشی نشان نمیدهد، قاشق را به دست چپش داد و با دست راست ادای سلام کردن را درآورد. در حالی که دستش را در هوا تکان میداد گفت:
_ بله خواهش میکنم. منم خوبم. نه قابل شما رو نداره که وظیفهست. بالاخره باید حواسمون باشه شما از گشنگی اینجا تلف نشید. خبر داریم که سه تا در میون غذا میخورید. گفتیم کمپوت بگیریم شاید راحت الحلقوم دادینش پایین.
_میترا، حوصله ندارم.
_ از حال و روزت که معلومه ولی به من چه! تا پا نشی این دو تا قوطی رو خالی تحویل من ندی تا شب برات قصه میگم.
خورشید که کم طاقتتر از دهن به دهن گذاشتن با میترا بود نچی کرد و کمی خودش را بالا کشید. خواست قوطی و قاشق را از دست میترا بگیرد که نداد.
_شما همین که مرحمت فرمودین و منت بر سر بنده گذاشتین که یه چیزی بخورین کافیه. بذار خودم بریزم تو حلقت که کاملا مطمئن بشم داری یه چیزی میریزی تو اون معدهی بدبخت.
لبخندی بیرنگ روی لبهای خورشید نشست.
آخرین دانه گیلاس را که قورت داد، میترا دست برد تا دومین قوطی را هم باز کند.
خورشید با دست مانع شد و گفت:
_نه توروخدا، واقعا دیگه نمیتونم.
میترا به حرف خورشید گوش نداد. قوطی را برداشت و در تلاش بود تا درش را باز کند.
خورشید، سریع به طرف میترا خم شد و آن را از دستش گرفت. میترا یکی از ابروهایش را بالا داد:
_آها خوب شد دادم یه چیزی خوردی جون گرفتی که به خودم ضد حمله بزنی!
هر دو خندیدند...!
#پایان_قسمت16✅
📆 #14040531
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #بروبیا هستیم👇🌹🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17552793624587
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
#طرح_تحول💥
وضعیت گروههای #طرح_تحول تا به این لحظه👇
1⃣ژانر فانتزی، ماجراجویی، تاریخی.
(1 عضو دارد✅)
غیرفعال❌
2⃣ژانر مذهبی، خانوادگی، اجتماعی.
(4 عضو دارد✅)
در حال نگارش فصل دوم #انفرادی✅
3⃣ژانر جنایی، معمایی، امنیتی.
(5 عضو دارد✅)
در حال ساخت و پرداخت داستان جدید✅
4⃣ژانر طنز.
(3 عضو دارد✅)
در حال نگارش فصل دوم #بروبیا✅
5⃣داستان کوتاه.
(1 عضو دارد✅)
غیرفعال❌
برای عضویت توی هریک از گروهها، به آیدی زیر پیام بدید👇🍃
🆔 @Amirhosseinss1381
شرط عضویت، فعالیته🙂🍃
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
12.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتما این ویدئو رو نشون ادمهای بدغذا بدید که از هر چیزی یه ایراد میگیرن 😞
🌸 @anarstory
🪞 @3tabr
@Roye_mojetaaleiغزه نان ندارد.mp3
زمان:
حجم:
12.6M
#غزهنانندارد
نویسنده: مجتبی غفاری
💠 دهانش باز و بسته شد، هیچ صدایی از آن شنیده نمیشد اما چشمهایش التماس می کردند: غذا... غذا... من دارم از گرسنگی می میرم
#غزه
#فلسطین
ما رو اینجا دنبال کنین⬇️
🆔@Roye_mojetaalei
🌸 @anarstory
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت16🎬 میترا نفسش را محکم بیرون داد. _نه مثل اینکه خروست یه پا داره. پس لااقل بیا بریم
#بروبیا🐾
#قسمت17🎬
میترا نزدیک پنجره رفت. بیرون را نگاه کرد. آمبولانسی در حال پیاده کردن بیماران بود و چند نفری دنبالش به داخل بیمارستان آمدند.
همان طور که مردم و کارهایشان را تماشا میکرد، در فکر بود چطور خورشید را راضی کند به خانه برود. که ناگهان گفت:
_کمکم میکنی برم خونه؟
میترا انگار در بیابان به دریاچه رسیده باشد، با چشمانی از حدقه در آمده به خورشید نزدیکتر شد. دست روی پیشانی او گذاشت و گفت:
_نه تو مقاومتر از این حرفایی که تو سرمای منفی پنج درجه بشینی و تب کنی!
حالا که خدارو شکر سالمی، بله که میشه چرا نشه. بذار سِرمت تموم بشه چشم! اتفاقا امروز ماشین شهاب دستمه.
خورشید با روی هم گذاشتن پلکها و لبخندی بی روح، از میترا تشکر کرد.
*
سرش را ما بین صندلی و شیشه تکیه داده بود و عکسهای تولد را مرور میکرد.
به همانی رسید که قرار بود، تلافیاش را سر هاشم در بیاورد.
خندید.
میترا که ماشینهای پشت و جلو و چپ و راست و وانتی که اندازه یک لشکر کاه سوارش شده بود و هر از چند گاهی یکبار، چند دانه از آنها را حواله ماشینهای عقبی میکرد تا از متاع عیش و نوش گاوهای ناکجا آباد بی نصیب نمانند، زیرچشمی حواسش به خورشید هم بود.
_امروز خوب شارژ شدیا. می دونستم کمپوتِ معجزه میکنه، کل دکه رو برات خالی میکردم.
خورشید نگاه از عکسها برداشت و به صورت میترا داد. حتی از پشت چشمهای کم رمق و گود افتادهاش، هم میشد لابهلای انبوهی از حسرت و غم خوشحالی را پیدا کرد.
_از چند وقت پیش کلی برنامه ریخته بودم امروز براش جشن بگیرم.
_جشن؟
_آره، تولدشه.
_عزیزم. ایشالله مبارک باشه. ایشالله به زودی مرخص بشه و همگی با هم یه جشن حسابی بگیریم براش.
خورشید لبخندی زد و دوباره به عکسهایی که از تولدش داشت، خیره شد.
_ممنونم.
_میتونم یه سوال بپرسم؟
_از کی برای سوال پرسیدن اجازه میگیری؟
میترا چشم غرهای به خورشید رفت که همزمان جملهی «ببین خودت نمیخوای مراعاتت رو کنم» درش موج میزد. نگاهش را سریع به جاده داد و گفت:
_چرا داری بر میگردی خونه؟
خورشید برای یک لحظه انگشت شصتش را که داشت عکسها را ورق میزد، از روی صفحه موبایل برداشت. چشمانش را بست و آهی کشید:
_اومدم هدیهاش رو بردارم.
میترا نگاهی به خورشید انداخت و چیزی نگفت.
*
کیفش را گشت و بالاخره کلید را پیدا کرد.
کلید توی قفل چرخید و در را باز شد.
هوای خانه که به میترا خورد دماغش را با دو انگشت گرفت و ابرو در هم کرد:
_پیف. پیف. خورشید چی کار کردی با این خونه؟
خورشید، نگاه عاقل اندر سفیهانهای به میترا انداخت. مقنعهاش را روی دماغش گرفت و داخل خانه شد.
اول از همه پردههای سفید کرمی هال را کنار زد و پنجره را باز کرد.
_حتما بوی آشغالِ! چند روزه نبودم مونده بو گرفته.
و رفت سمت آشپزخانه، پلاستیک را از دور سطل باز کرد خواست گره بزند که دستکشها را دید. موقعی که گربه را توی پلاستیک انداخت و برد تا توی سطل زبالهی سر کوچه بیندازد، یادش رفته بود دستکشها را دربیاورد، وقتی به خانه رسید متوجه آنها شد، ترجیح داد به جای برگشتن این راه، آنها را در سطل آشپزخانه شوت کند.
زیر لب زمزمه کرد:
سرنوشت این بچه گربه به تو بسته شده بود که نیومدی. نکنه....
سرش را به این طرف و آن طرف تکان داد.
_بس کن.
پلاستیک را بست و دست میترا داد.
چشمهایش را باریک کرد و کمی سرش را کج:
_دست شما رو می بوسه.
_بله دیگه، میترا، اگه شانس داشت که دست بوس نایلون آشغال شما نمیشد.
بعد آن یکی دستش را زیر شالش برد و محکم تر در دماغش را استتار کرد، به این امید که مولکولهای بو، راه رسیدن به اعصاب بویاییاش را پیدا نکنند که البته زیاد هم استراتژی موفقی نبود.
خورشید در کمد را باز کرد. لباسها را جا به جا کرد تا بستهی کادو پیچ شده را پیدا کند. کاغذ کادو و سپس در بسته را باز کرد. با دیدنش قند در دلش آب شد. آن روز از بس که دنبال این ساعت گشته بود، پادرد گرفته بود. مغازهای که قبلاً هاشم در آن ساعت را پسندیده بود، تمام کرده بودش. با دو دست برش داشت. نگاهی به تکههای درهم پیچیده شدهی نقرهای دسته انداخت.
_قشنگه، ولی نماش روی دست مردونهات قشنگتره عزیزم. با لبخند ساعت را به قلبش چسباند. چشمهایش را بست:
_دیدی بالاخره وقتش شد آقا هاشم! گفتم که نوبت منم میرسه.
این بار هر طوری که شده میام پیشت.
باید خودم رو دستت ببندمش.
صدای کشیده شدن لولا روی هم آمد. صدای پای میترا نشان میداد که به سمت دستشویی در حرکت است:
_احیانا امر دیگهای که دستمو نمیبوسه؟
_نه دیگه. جمع کن تا برگردیم.
ساعت را توی کیف گذاشت. اما نفهمید چرا قلبش این قدر محکم به در و دیوار سینهاش میکوبد. مانند پرندهای که برای رهایی تقلا میکند...!
#پایان_قسمت17✅
📆 #14040601
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344