eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
879 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17552793624587
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت26🎬 صدای قل‌قل حباب‌های پر جنب و جوش آب داخل کتری، به گوشش خورد. هوا را عمیق درون ریه
🐾 🎬 میترا پرسان پرسان، نشانی را پیدا کرد. جلوی خورشید توقف کرد. پیاده شد. خورشید سرش را به دیوار تکیه داده بود و همان جا در کنج بین پله و دیوار خوابش برده بود. _استاد آرامش در، قبل و بعد طوفان فقط خودت. بقیه اداتو در میارن! سرش را تکان داد. نچ نچی کرد و با خودش گفت: _نگاش کن. مثل اینکه روی پله و توی کوچه خیابون راحت تر از تخت می‌تونه بخوابه، عین بچه‌هایی که موقع بازی تو کوچه خواب‌شون می‌بره. می‌ترسم ولش کنم پس فردا کارتن خواب بشه با این اوضاش. سرش را رو به روی صورت خورشید گرفت. جوری که به زور چهره‌ی او را می‌دید. آرام صدایش کرد. جوابی نشنید. بلندتر صدایش کرد. تغییری در حالتش ندید. آرام به صورتش زد. خورشید از خواب پرید. دستپاچه شد. دستش را روی گونه‌اش گرفت و سریع بلند شد: _ببخشید الان می‌رم از اینجا. سرش را انداخت پایین و در حالی که مثل فرفره دور خودش می‌چرخید سعی می‌کرد از خانه دور شود. چند قدمی نرفته بود که ایستاد. برگشت. میترا را دید که دارد با خنده‌ای شیطانی به او نگاه می‌کند. آمپرش چسبید به طاق. مثل همان وقت‌ها که میترا دزدکی خوراکی‌هایش را کش می‌رفت و وقتی او، برای سرشماری خرت و پرت‌هایش سرکشی می‌کرد، با کسری آمار مواجه می‌شد، در حالی که خودش از چند کیلومتری آن‌ها رد نشده بود. _آخه تو شعور نداری چرا این‌طوری رفتار می‌کنی؟ _میترا بلند خندید: _متاسفانه خیر. این‌جا مگه جای خوابیدن آخه؟ سعی کردم به روش ملایمت آمیزی بیدارت کنم. بیدار نشدی. اون جوری نیگا نکن. بفرما بریم که بچه‌ام تنهاست. خورشید سعی کرد به اعصابش مسلط شود. نفس عمیقی کشید و سوار ماشین شد. شیشه‌های ماشین بخار گرفته بودند. میترا چند سانت پنجره‌های جلویی باز کرد. هر از گاهی قطره‌های ریز باران به صورت خورشید می‌خوردند. دو دستش را دور بازوهایش حلقه کرد و تکان داد تا کمی گرم شوند. _هوای بهاری به این خوبی چه‌طور سردته؟ نکنه سرما خوردی؟ اگر حالت خوب نیست ببرمت دکتر. خورشید چیزی نگفت. صورتش سرخ شده بود. وقتی به خانه رسیدند، آسمان پتوی مشکی‌اش را روی تنش کشیده بود و تخت، خوابیده بود. نه گریه می‌کرد و نه حرفی می‌زد. ترمز ماشین را کشید. دست روی دست خورشید گذاشت. _رسیدیم خورشید خانوم. از تعجب چشمانش گرد و بلکه اندازه گردو شد: _تو چرا این قدر داغی. _چیزی نیست. استراحت کنم بهتر می‌شم. _کوفت و چیزی نیست. بدبخت داری تلف می‌شی. پیاده نشو تا ببرم درمانگاه یه سرمی چیزی بزن. _نه میترا. خواهش می‌کنم گیر نده. مگه بچه‌‌ات تنها نیست؟ برو پیشش دیگه. _بچه‌ام بابا داره، خدا به مادربزگش سلامتی بده تا الان ده بار بهش سر زده. ولی تو یه پرستار لازمی. عین بچه‌ها باید مراقب بود. دیگه حرف نشنوم. فقط کمربندت رو ببند تا راه بیفتم. *** حس می‌کرد با هر قطره‌ای که وارد خونش می‌شود، تمام رگ‌هایش یخ می‌بندد. درون خودش مچاله شده بود. میترا پتو به دست وارد اتاق شد. _کلی گشتم یکی اضافه برات جور کردم. وقتی که چین خوردگی‌های پتوی روی خورشید را مرتب می‌کرد گفت: _خورشید جونم، عزیزم، دختر قشنگم تو که از این عادتا نداشتی بذاری بری بیرون. صدایش را اعتراض آمیز بلند کرد: _دٕ، خب آخه یه هو چه مرگت شد گذاشتی رفتی زنبیل آباد؟ ببین خودتو به چه روزی انداختی آخه! به خدا تو عمرت به دنیاس، ولی اگه بمیری عامل صد در صدش خودتی. خورشید اشکی از کنار چشمش سر خورد طرف موهایش. زیر لب آهسته گفت: _کاش می‌شد بمیرم. پلاستیک نان را گذاشت روی اولین صندلی کنار در. خانم مدیر حواسش به صفحه‌ی کامپیوتر بود و حلقه‌ی موس را به سمت خودش می‌چرخاند. _سلام خانم چراغی. خسته نباشید. خانم چراغی سرش را بالا آورد. نگاهی به خورشید انداخت. چند لحظه‌ای گذشت تا از زیر ماسک خورشید را بشناسد. لبخندی زد: _سلام عزیزم. خوش اومدی. یکمی سر میز رو بزن کنار بیا تو دفتر. خورشید میز چوبی که جلوی در دفتر گذاشته بودند تا کسی وارد نشود را کنار زد. انگار خانم چراغی چیزی یادش آمده باشد، سکوت کرد. ابروهای چین خورده‌اش نشان از ناراحتی می‌داد: _خدا رحمت کنه همسرت رو. روحش شاد. ان‌شاالله با ائمه محشور بشه. واقعا غم بزرگیه. منو شریک غم خودتون بدونید. از پشت میزش آمد جلوتر اما نزدیک خورشید نشد. _ببخش عزیزم به خاطر کرونا نمی‌تونم بغلت کنم. او هم سر جایش ایستاد. _خیلی ممنون. خدا رفتگان شما رو بیامرزه. خانم شریفی و خانم موسوی نیستن؟ چراغی پشت میزش نشست و به خورشید تعارف کرد که بنشیند. _خانم شریفی رفته اداره. خانم موسوی مرخصی زایمان گرفته. _آها. _مشکلی پیش اومده...؟! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت27🎬 میترا پرسان پرسان، نشانی را پیدا کرد. جلوی خورشید توقف کرد. پیاده شد. خورشید سر
🐾 🎬 _نه مشکل خاصی نیست. یکی دو هفته دیگه وقت امتحاناته، تکلیف بچه‌هایی که گوشی نداشتن و از درس عقب موندن چیه؟ هر چند اوضاع اینا هم تعریفی نداره. خانم چراغی انگشت اشاره‌اش را به پیشانی کشید. نگاهش را برای چند ثانیه به شیشه‌ی دودی میزش دوخت. _حقیقت خودمم نمیدونم باید چی‌کار کنیم براشون. اوضاع پیچیده‌ایه. از یه طرف قضیه بیماری و از یه طرف جا موندن درس. ان‌شاءالله هفته آینده یه جلسه می‌گیرم با معلم‌ها همفکری کنیم. ببینیم چه میشه کرد. _خیر باشه. امید به خدا. خورشید از خانم چراغی خداحافظی کرد و برگشت سمت منزل. در ده قدمی خانه بود که دید مردی هیکلی، که اندازه یک بیل سبیل و اندازه‌ی یه بار وانت هندوانه شکم داشت، جلوی در ایستاده بود و زنگ می‌زد. وقتی جوابی نمی‌گرفت، دستش را سایه‌بان چشم‌هایش می‌کرد و چند قدم دورتر می‌شد و سعی می‌کرد از لا به لای پرده‌ها پی‌ببرد که آیا کسی پیگیر زنگی که حنجره‌اش را پاره می‌کند هست یا نه. خورشید به خانه رسید. نگاهی متعجب به مرد انداخت و همین که کلید را به قفل در رساند، مرد پرید جلو. _خانوم هوشنگی؟ خورشید جا خورد. دستش بی‌حرکت ماند. آرام به پشت سر برگشت. _بله. بفرمایید! شما؟ _خانوم این رسمش نیست. ما سر رفاقت دو ماه دندون رو جیگر گذاشتیم بلکه خودتون به فکر بیفتید. اما انگار نه انگار. _ببخشید جناب متوجه نمیشم منظورتون چیه! _آره دیگه، بحث پول که میشه هیچ‌کی‌ متوجه نمیشه. _درست صحبت کنید آقا. جوری حرف بزنید بفهمم چی می‌گید! _ببینید خانوم، این دو ماه‌ و که زبون به دهن گرفتم، واس خاطر رفاقت با آقا هاشم بوده، اما اگه این طوری پیش بره، مجبورم بگم خونه رو تخلیه کنید! خورشید هاج و واج نگاهش کرد. ضربان قلبش تند شد. شوکه خیره مانده بود به صورت مرد. _چی دارید می‌گید آقا؟ تخلیه چیه؟ اشتباه گرفتید. این‌جا خونه‌ی منه! _عرضم به حضورتون الان واسه منه‌. یعنی یه دو سه ماهی هست که به نام منه. یعنی آق هاشم چیزی نگفته بهتون؟ عجیبه والا! به منم دخلی نداره که گفته یا نه. تشریف بیارید بنگاه احتشام. سرِ خیابون دوم. بعد رُخ نمایی قرارداد اجاره و فروش، لطف کنید پنج میلیون کرایه این دو ماه رو به حساب بریزید. عزت زیاد. زانوهایش سست شد. مردمک چشم‌هایش انگار دنبال دزد فراری باشند، این طرف و آن طرف می‌چرخیدند. به سختی نفسش بالا می‌آمد. بلند شد. می‌خواست دنبال مرد برود. این طرف و آن طرف را نگاه کرد اما آب شده بود و رفته بود توی زمین، دود شده بود و رفته بود هوا. راه افتاد. خیابان‌ها را پشت سر گذاشت. پرسان پرسان املاکی احتشام را پیدا کرد. یک لنگه‌ی در شیشه‌ای، باز بود و زن و مردی روی صندلی‌های میهمان نشسته بودند. به آرامی پایش را روی آخرین پله گذاشت و وارد بنگاه شد. _این خونه تو این محله، بهترین خونه‌ایه که می‌تونم بهتون معرفی کنم. خورشید یکی دو تقه به در زد. _به‌به. خوش تشریف آوردین. زودتر از چیزی که فکر می‌کردم اومدین. خوشم اومد. زن و مرد اول نگاهی به خورشید انداختند. _آقا و خانوم محترم، من دو کلوم حرف با این خانوم دارم. بعد در خدمت شمام. از توی گاوصندوق قرمز و خاکستری رنگِ پشت میزش، چند برگه‌ی به هم منگنه شده را درآورد و گذاشت جلوی خورشید. خورشید آب دهانش را قورت داد و با دست‌های لرزان آن‌ها را گرفت جلوی چشمانش. تار می‌دید. اشک‌هایی که سعی داشتند بریزند را قبل از رسیدن به رویای‌شان، پاک کرد و پلک‌هایش را محکم به هم فشار داد. خطوط خوانا‌تر شدند...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17552793624587
«دوره رایـــگان نوشــتن در زمانهٔ بحــــران» قرار است قلم به دست بگیریم و امید را در دل بحران‌ها روایت کنیم.🌱 🔻جنگ‌ها و بحران‌ها می‌آیند و می‌روند، اما روایت آن‌ها هیچ‌وقت تمام نمی‌شوند! روایت‌ها معنا می‌سازند و نگاه آدم‌ها را به اتفاق‌ها دگرگون می‌کنند... 👤 مدرس: استاد محمدرضا جوان آراسته 💻 شیوهٔ برگزاری: آفلاین و در بستر کانال‌های پیام‌رسان مدرسه مبنا: https://eitaa.com/mabnaschoole 🔖 تعداد جلسات: هفت جلسه 📆 زمان آغاز دوره: شنبه، ۸ شهریورماه، ساعت ۱۰ صبح این پیام را برای هرکسی که مشتاق نوشتن در زمانه بحران‌هاست، ارسال کنید...✨✏️ | @mabnaschoole |
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
💥 ♨️ با توجه به استقبال از ایده‌ی داستان کوتاه طرح تحول، از امشب و هرهفته جمعه‌ها، پخش می‌شود و همین یک شب، داستان بلند پخش نمی‌شود❌ ممکن است در ادامه، اگر داستان کوتاهی به چهار پارت برسد، پنجشنبه و جمعه زمان پخش داستان کوتاه باشد✅ با تشکر✨🌹🍃 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#طرح_تحول💥 #فوری♨️ با توجه به استقبال از ایده‌ی داستان کوتاه طرح تحول، از امشب و هرهفته جمعه‌ها، #د
💥 📃 😢 نیلوفر در حالی که ظرف‌های شسته شده را داخل آبچکان می‌گذاشت، نگاهش به حجم ظرف‌های کثیف داخل و اطراف سینک افتاد. پُف بلندی کشید و در دلش لعنت به زندگی تکراری فرستاد. با صدای محکم به هم خوردن ظروف، صدای دخترش بلند شد: «مامان، الان ظرفا می‌شکنن! باز چی تو دلت؟ آرامشت به هم زده؟» با صدای حنانه، رگ‌های گردن مادر متورم شد. چشمانش کاسه‌ی خون شد، ولی همچنان سریع ظرف‌ها را می‌شست و بی‌صدا اشک می‌ریخت. نیلوفر شیر آب را بست و برای برداشتن دسته‌ی ظرف‌های کثیف دیگر به سمت اپن رفت. نگاهی به دخترش انداخت که روی مبل دراز کشیده بود و باد خنک کولر آبی صورتش را نوازش می‌کرد. او با انگشت شست در دهان، غرق در گوشی شده بود. مادر با دیدن حنانه، رگ‌های بدنش داغ شد. دندان‌هایش را محکم به هم فشار داد و ته دلش گفت: «دختره گنده، بیست سالش شده، هنوز هم دلش نمی‌کشه کمکم کنه؛ حرف هم می‌زنم، سرزنشم می‌کنه؛ همه‌اش تقصیر باباشه، از بس لی‌لی به لالاییش می‌ذاره.» حنانه، بدون اینکه سرش را از گوشی بردارد، گفت: «مامان، یه لیوان آب برام بیار.» نیلوفر را چاقو می‌زدی، خونش در نمی‌آمد. ساعت یک ربع به دو بود. هر لحظه ممکن بود پدر خانواده از راه برسد. قورمه سبزی نیمه آماده داشت روی گاز می‌جوشید. نیلوفر پای گاز رفت. قابلمه‌ی تفلون سیاه را برداشت و برنج را در آبکش فلزی ریخت و سریع دم‌گذاری کرد. حنانه باز صدا زد: «مامان، اگه نمی‌خوای برام آب بیاری، بگو خودم بیام دیگه! این اداها چیه؟ قابلمه رو محکم تو آبکش می‌زنی؟ قاشق رو تو بشقاب؟!» مادر جواب داد: «الانه! بابات بیاد، ناهار حاضر نیست. سالاد هم باید درست کنم، دستم بنده.» حنانه از روی مبل کرمی بلند شد و به آشپزخانه آمد. او که لیوان را از پارچ داخل یخچال پر می‌کرد، ادامه داد: «وقتی می‌گم برنامه‌ریزی نداری، همینه دیگه مادر من! اصلا بلد نیستی مدیریت زمان کنی. از بس آرامش نداری... اصلا با این‌همه به هم ریختگی، نماز درست هم نمی‌خونی. نمازت اگه نماز بود، که بهت آرامش می‌داد. چند بار بهت گفتم برو هومیوپاتی، خودت رو درمان کن، گوش ندادی که.» «دیشب تا صبح باز نتونستم بخوابم، تو هم هی برو رو اعصابم.» «بی‌خوابی شب از بخارات و رطوبت مغزه. از بس فکر می‌کنی... مغزت پر شده از اطلاعات. دیگه اینقدر کتاب نخون! به سیاست و حجاب مردم گیر نده. حالا که نمی‌تونی با طب سنتی خودت رو درمان کنی، برو هومیوپاتی...» با صدای باز شدن در، بحث مادر و دختر تمام شد. پدر بود. کامران در حالی که خریدها را روی اپن می‌گذاشت، گفت: «سلام خانم. چه خبر؟ خیلی گشنمه. ناهار اگه حاضر نیست، برم بخوابم. در ضمن، گوشت و میوه‌ها رو بذار تو یخچال، خراب نشن.» «سلام، خسته نباشید. تا لباس عوض کنی، غذا حاضر میشه. در ضمن، یه وقت به دخترت کار نگیا، طفلی خسته میشه.» کامران در حالی که کت سرمه‌ای‌اش را در می‌آورد، جواب داد: «باز شروع کردی؟ اصلا دست خودت نیستا، همه‌ش باید غر بزنی.» بعد رو به دخترش که با گوشی ور می‌رفت، سری تکان داد و کلافه گفت: «مادرت دست خودش نیست. اعصابش خرابه. سر به سرش نذار.» مادر با چشمان جغدی و صورت برافروخته، نگاهی به دخترش انداخت: «بیا سفره رو باز کن. من کلی کار دارم. اگه خسته نمیشی، یه کمک بکن. کلی از درسام مونده.» «تمرینات شعرم مونده هنوز. عصر کلاس دارم.» حنانه سفره را روی زمین پرت کرد و گفت: «بابا ول کن اینهمه درس و مشق رو! آخه مادرِ من! تو رو چه به درس و حافظ و دیدار یار؟ از بس سرت تو کتاب و بحثه، زندگیمون سرد شده. چند روز دیگه شهریور تموم میشه، همه میریم سر درس و زندگی، باز تنها میشیا؟!» مادر در حالی که با غیض برنج را داخل دیس می‌کشید، ته دلش آه جانسوزی کشید: «دختره‌ی بیشعور تنبل زبان‌دراز! خبر نداره تمام درد من از خودشه. اصلا نگاه به هیکل گوشتالودش می‌ندازم، حالم خراب میشه. با اون ساحلی تنش که از سینه و کتف، همه‌جاش بیرونه...لاک‌های قرمز جیغ دست و پاهاش رو اعصابم راه میرن. بهم ریختگی روحیم از خودته! از بس که بیکار و بی‌عار، صبح تا شب سرت تو گوشیه. وقتی خونه‌ای، یا می‌گی مریضم یا خسته از درس.» نیلوفر دیس به دست، از راهروی بین هال و آشپزخانه رد می‌شد. نگاهش در آینه به خودش افتاد. صورت تکیده و چین دور چشم و سیاهی زیر چشمش را که دید، زیر لب گفت: «نکنه حق با حنانه باشه و باید درس و شاعری رو کنار بذارم و عین مادربزرگ‌های دیگه بشینم سر آش و آبگوشت‌پزی؟» بعد فوری سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت: «نخیرم! اصلا حنانه غلط کرده. مگه من چند سالمه که بخوام خونه‌نشین بشم؟ مگه تقصیر منه که زود ازدواج کردم و زود نوه‌دار و مادرشوهر شدم؟ تازه فردا ۳۹ سالم میشه.» نیلوفر با صدای همسرش از فکر و خیال بیرون آمد: «خانم، دیس برنج بیار! مردیم از گشنگی.» ✍ 📆 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت28🎬 _نه مشکل خاصی نیست. یکی دو هفته دیگه وقت امتحاناته، تکلیف بچه‌هایی که گوشی نداشتن
🐾 🎬 درست شنیده بود. دیگر خانه ای وجود نداشت. یک شبه از صاحب خانه به مستاجر، تغییر هویت داده بود، بدون آنکه روحش خبردار شده باشد. هاشم رفته و با خودش، زندگی خورشید را هم برده بود. چیزی را که می‌دید باور نمی‌کرد. انگار دنیا را از زیر پایش کشیده بودند. با سر فرود آمده بود، روی سنگی تیز. _چطور ممکنه؟ نه هاشم این کار رو نمی‌کنه! آخه چرا خونه رو فروخته؟ پولشو چیکار کرده؟ و هزاران سوال بی‌جواب در ذهنش تبدیل به همهمه شده بود. مرد تکیه‌اش را داد به پشتی صندلی. ازبس که رویش نشسته بود، کفی‌اش چال افتاده بود. _خانوم محترم، مهم این برگه است و امضای شوهر خدا بیامرزه شما که پاشه. اجاره‌اتونو صاف کنید؛ باقیش دخلی به من نداره. چشم‌های مضطرب خورشید بین برگه‌های قرارداد و مرد پینگ پنگ بازی می‌کردند. در بن بستی گیر افتاده بود که مثل گرداب او را در خودش فرو می‌برد. چاره‌ای نداشت. کارتش را از کیف درآورد و جلوی مرد گذاشت. به سختی کلمات را پشت سر هم ردیف کرد و با صدایی آهسته گفت: _اجاره رو بکشید. از این به بعد یادم می‌مونه. بلند شد. رمز کارت را گفت، چشمانش سیاهی رفت. ضربه‌هایی آرام که به صورتش می‌خورد را حس می‌کرد اما نای باز کردن چشمانش را نداشت. سرش را تکان داد. _عزیزم حالت خوبه؟ صدای منو می‌شنوی؟ چند قطره آب به صورتش پاشید. چشم‌هایش را باز کرد. _خداروشکر. داشتم نگرانت می‌شدم. لیوان آب قند را جلوی دهانش گرفت: _بخور خانم یه ذره فشارت بیاد بالا. خورشید دستش را پس زد. اما او اصرار داشت که آب قند را به خورشید بخوراند. خورشید یکی دو قلپ از آن را نوشید و بلند شد تا برود‌. سوالی که در ذهنش تاب بازی می‌کرد را پرسید: _نفهمیدین پولو برای چی می‌خواست؟ نگفت چرا خونه رو می‌فروشه؟ _البت، ما که فوضول زندگی مردم نیستیم، اما شماره‌ شبایی که آقا هاشم به من دادند، به اسم یه خانم بود. *** جلسه در نمازخانه برگزار شده بود. معلمان با فاصله‌ی دو متری هم و با ماسک و شیلد و الکل به دست، در جلسه حاضر شده بودند. خانم شهبازی، هر دو دقیقه یکبار اسپری کوچک پر شده از الکل بهداشتی را بیرون می‌آورد و مثل خوشبو کننده چند پیس به هوا می‌زد و چند پیس به دستهایش. جوری دستهایش را با الکل می‌شست که انگار جراح قلب است و مریض، وسط اتاق عمل منتظر اوست. خانم معاون شروع کرد به صحبت کردن. _عرض سلام و احترام، خیلی خوش اومدین همکاران عزیز. همون طور که می‌دونید تدریس بچه‌ها مجازی شده و متاسفانه تعدادی از آن‌ها، از کلاس درس، به دلیل عدم دسترسی به فضای مجازی، جا موندن. دور هم جمع شدیم که چاره‌ای بیندیشیم تا کمک کنیم که اون‌ها در امتحانات پایان ترم، بتونن نتیجه‌ی حداقلی رو بگیرن. در همین حین خانم احمدی، که انگار از ماموریت مخفی برگشته باشد، از در نمازخانه وارد شد. نگاهی به معاون انداخت گوشی را از کنار گوشش پایین آورد و ناامید با اشاره‌ گفت: _جواب نمی‌ده...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت29🎬 درست شنیده بود. دیگر خانه ای وجود نداشت. یک شبه از صاحب خانه به مستاجر، تغییر هوی
🐾 🎬 دستش را جلوی تاکسی سبزی تکان داد: _تاکسی. ایستاد. سوار شد. گوشیَش را درآورد و شماره‌ی خورشید را گرفت. _دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد. با حرص گوشی را نگاه کرد. _یا گوشیت خاموشه یا خودت. _خیلی ممنون آقا، همین جا پیاده میشم. کرایه را حساب کرد و پیاده شد. به مجتمع خورشید رسید. زنگ واحدشان را زد اما هر چه منتظر ماند در باز نشد. زنگ واحد بقل را زد و وارد آپارتمان شد. از همسایه‌ها سراغش را گرفت اما آن‌ها نیز بی‌خبر بودند. فقط همسایه‌ی همجوارش گفت که دو سه روز پیش صدای شکسته شدن چیزی را از خانه‌ی خورشید شنیده است. در واحد را زد. باز هم نه صدایی آمد و نه خبری شد. دوباره در زد و گوشش را روی آن گذاشت. _خورشید... خورشید خانوم بیدار شو. رفیق جون جونیت اومده‌ها. خورشید خونه‌ای؟ داشت نگرانی‌اش به اوج می‌رسید. کم مانده بود گریه کند. در و بشکنم، برم تو؟ مگه تو بتمنی؟ سوپرمنی؟ گودزیلایی؟ چی هستی؟ تو نهایت سفید برفی با هفت کوتوله‌ای.... خب چی کار کنم؟ این دختر جای دیگه‌ای نداره بره. جلوی در بسته ایستاده بود و ذهنش مثل نویسنده فیلم‌های ترسناک، قصه‌های وحشتناک می‌ساخت و با خودش حرف می‌زد. دستانش را گذاشت روی دهانش. هین خفه‌ای کشید: نکنه زیر فشار زندگی زاییده باشه و شیر میر گاز رو وا کرده باشه... عه زبونتو گاز بگیر، این بچه اهل این حرفا نیست. نکنه دزد اومده باشه خونه‌اش و وقتی که داشته طلاهاش رو جارو می‌کرده، خورشید سر رسیده باشه و اونم چاقوشو درآورده باشه... لب پایینش را گاز گرفت: زبونتو گاز بگیر. نکنه موقعی که داشته می‌رفته حمام پاش روی صابون رفته باشه و لیز خورده باشه بعد سرش رفته باشه تو سنگ‌پایی که از جا شامپویی افتاده پایین و شکسته باشه و ... چنگ آرامی به صورتش کشید و گفت: خدا مرگت نده یا این فکرات که دختر مردمو صد بار کشتی و زنده کردی. ولش کن بدبختو‌. باز هم ذهنش شروع به فعالیت کرد اما این بار در جهت نجات خورشید. گوشی‌ش را در آورد و ۱۲۵ را گرفت. _الو، سلام. خسته نباشید. من یه رفیق دارم که چند روزه گم و گور شده. جدی جدی نگرانشم. لطفابیاین به آدرس، در خونه‌شو باز کنید. می ترسم اتفاقی براش افتاده باشه. _آدرس رو بگید. _آقا بنویس خیابان...! نیم ساعت بعد ماشین آتش نشانی، جلوی آپارتمان ایستاد. ماموران وارد شدند و بعد چند دقیقه، توانستند در را باز کنند. میترا تشکر کرد و وارد خانه شد اما به محض ورود از تعجب سر جایش میخ‌کوب شد. یکی دو تا از لیوان‌های بلور و قاب عکس دو نفری خورشید و هاشم که روی اپن آشپزخانه بود شکسته بود. _خورشید خونه‌ای؟ چرا این‌جا این‌قدر بوی نا گرفته؟ دستش را روی قلب گذاشته بود و آهسته قدم بر می‌داشت سمت اتاق خورشید . در را روی پاشنه چرخاند. صدای جیر در و نفس‌هایش، تنها چیزی بودند که شنید. از تعداد بسته‌های قرص و لیوان آب نصفه‌ی کنارش و بیسکوییت ساقه‌طلایی پراز مورچه شده‌ی کنارش، قلبش ایستاد. جیغی کشید و دوید سمت خورشید. _خورشید حالت خوبه؟ زنده‌ای؟ خواهش می‌کنم بیاین اینجاست! دست گرفت جلو بینیِ خورشید. _نفس بکش تو رو خدا. خورشید نفس عمیقی کشید و با صدایی ضعیف ناله‌ای کرد. میترا که فکر کرد کار خورشید یک سره شده و بُر خورده به عالم بالا، با دیدن حرکات لب او از جایش پرید. صورتش را جوری که کبک سرش را می کند توی برف و فکر می‌کند هیچ کس نمی‌بیندش، با دستانش کاملا پوشاند و جیغ زد: _بسم الله الرحمن الرحیم آن‌قدر عقب عقب رفت تا کمرش محکم با دیوار سلام و دست‌بوسی کرد. از بین انگشتانش که شبیه پرچین‌های دور حصار خانه مادربرزگش شده بودند، نگاهی به خورشید انداخت. هنوز در همان وضعیت بود...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17552793624587
الإمامُ الصّادقُ عليه السلام : قَطَعَ ظَهري اثنانِ : عالِمٌ مُتَهَتِّكٌ ، و جاهِلٌ مُتَنَسِّكٌ ، هذا يَصُدُّ النّاسَ عَن عِلمِهِ بِتَهَتُّكِهِ ، و هذا يَصُدُّ النّاسَ عَن نُسُكِهِ بِجَهلِهِ .❤️ امام صادق عليه السلام : دو كس پشت مرا شكستند: دانشمندِ پرده در و عابدِ نادان. آن يكى با زشت كاريهاى خود مردم را از علمش باز مى دارد و اين يكى با نادانىِ خود آنها را از عبادتش باز مى دارد. @anarstory