eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
877 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #قسمت2🎬 تیرک شکسته و خاموش بود. از چیزی که به ذهنش خطور کرده بود، مو بر ت
💥 📃 🗣 سر کوچه از ماشین پیاده شدم. با یک دست کوله سربازی‌ام را روی شانه‌ام جابه‌جا کردم. نگاهی سرشار از اضطراب به پاکت پلاستیکی سیاه‌رنگی که درون دست دیگرم بود، انداختم. مقداری از لب زیرینم را با دندان کندم. نگاهم را به انتهای کوچه به در طوسی‌رنگ خانه‌مان دوختم. حالا چطور باید به خانه می‌رفتم؟ با این چیزی که به همراه داشتم چه باید می‌کردم؟ اولین قدم را داخل کوچه گذاشتم و به ساعاتی قبل که شاد بودم، فکر کردم. ناسلامتی بعد از دوماه توانسته‌ بودم از پادگان مرخصی بگیرم و با گرفتن سواری دربست به خانه رهسپار شوم. حال آن ساعتم چون حال کسی بود که در آسمان‌ها پرواز می‌کرد و حال الانم؟ می‌خواستم زمین دهان باز کند و مرا با تمام وجود ببلعد. آخر چطور می‌توانستم خبر را به آن پیرمرد و پیرزن بدهم؟ حتی فکر کردن به زمانی که خبر را می‌شنوند هم تنم را به لرزه می‌انداخت. با قدم‌های آهسته به طرف خانه قدم بر‌می‌داشتم، اما تمام فکرم به زمانی بود که در جاده، مینی‌بوس چپ شده را دیدیم. راننده سواری کناری نگه داشت تا برای کمک پیاده شویم. همین که پیاده شدیم آمبولانس آژیرکشان به راه افتاد. یکی گفت: - بیچاره دختره، فکر کنم تموم کرده بود. دیگری پرسید: - جز اون تلفات نداشت؟ اولی جواب داد: - بقیه سرپایی‌ان، طوریشون نشده. خواستم برگردم و سوار ماشین شوم که نگاهم از میان خرده‌ریزهای روی زمین ریخته مسافران مینی‌بوس، به چیز آشنایی میان بوته‌ها خورد. پیش رفتم. کفش بود. یک کفش زنانه‌ی آشنا. اصلاً مگر میشد من این کفش سیاه پاپیون‌دار را نشناسم؟ مخصوصاً با آن سه نگینی که روی دو طرف پاپیون بود. خودم خریده‌بودمش. خودِ خودش بود. حتی نگین وسطی از طرف سمت راست پاپیون که افتاده‌بود. دستم را داخل پلاستیک فرو کرده و کفش را بیرون آوردم و انگشتم را روی جای خالی نگین گذاشتم. از همان روز اول این نگین افتاده‌بود. چقدر اکنون این جای خالی به من دهان‌کجی می‌کرد! اشک در پشت پلک‌هایم ردیف شد. همان دم که این کفش را به او هدیه دادم و جای خالی نگین را دید اخم کرده گفت: - داداش! تو سعی کن دیگه خرید نکنی! خب یه نگاه می‌کردی بهت نندازن. خواستم کفش را برده و تعویض کنم، اما خندید و گفت: - نبر! اتفاقاً می‌خوام همین‌جوری نگهش دارم، همین نگین افتاده میشه نشونه، عوض نمیشه با کفش‌های دیگه. کفش را درون پلاستیک انداخته، محکم دو سوی آن را برهم زدم. عجب نشانه‌ی خوبی هم شده‌ بود. من در آن بیابان کفش خواهرم را پیدا کرده و هر چه گشته بودم خودش را نیافته‌ بودم. صدای مردی که می‌گفت «بیچاره دختره فکر کنم تموم کرده‌ بود» در گوشم تا رسیدن به خانه ناقوس‌وار طنین انداخته‌ بود. نگاهم را به در خانه که نزدیکش شده‌ بودم، دوختم. صدای راننده تاکسی وقتی فهمید چه بر سرم آمده و می‌خواستم مرا به سردخانه برساند، بیشتر عذابم داد «ببین پسرجون! می‌دونم سخته ولی باید بری یه زن همراهت ببری، همینجوری که نمیذارن ببینیش» چطور به پدر و مادرم کفش را نشان می‌دادم و می‌گفتم تنها تلفات مینی‌بوسی که چپ کرده‌ بود، دخترشان بوده که خیال می‌کردند اکنون به خوابگاه دانشگاه رسیده است و اکنون باید مادرم را ببرم برای شناسایی. به در رسیدم. پیشانی‌ام را به در تکیه دادم و چشمان سوزانم را بستم. وراجی‌هایش به یادم آمد؛ همین که دهان باز می‌کرد دیگر فرصت صحبت به کسی نمی‌داد و چقدر همیشه غر می‌زدم که «بس کن سرم رفت». الان من آرزوی آن وراجی‌های بی‌پایان را داشتم. اصلاً اگر زمان به عقب برمی‌گشت، هیچ‌وقت مانع حرف زدنش نمی‌شدم. فقط با لذت به صدایش گوش می‌دادم. بغض گلویم شکست، اما نباید اشک می‌ریختم. سرم را بلند کردم به اطراف سر چرخاندم. با چند نفس عمیق اشک‌هایم را عقب راندم. پدر و مادر پیرم را در غم نبود خواهرم باید دلداری می‌دادم، پس نباید خودم می‌شکستم؛ هر چقدر سخت باید سرپا می‌ماندم. لب‌هایم را فشردم تا توانستم بر خودم مسلط شوم. به سختی دستم را بالا برده و زنگ را لمس کردم. چند لحظه بعد صدای شلپ‌شلپ کشیده شدن دمپایی روی سرامیک‌ها آمد. حتماً مادر بود. چطور به او می‌گفتم حامل چه خبری هستم؟ در که باز شد، چشمانم تا حد نهایت گرد شد و فقط توانستم بپرسم: - تو خونه‌ای؟ سرخوش خندید و طبق معمول با عجله شروع کرد. - سلام داداش! توقع داشتی دانشگاه باشم؟ حق داری، واقعاً داشتم می‌رفتم، وسط راه ماشین چپ کرد، من هم دیگه نموندم برگشتم خونه، آخه می‌دونی چی شد؟ یه لنگه کفشم وسط تصادف گم شد، هرچی گشتم پیداش نکردم، دیگه ضایع بود پاپتی برم دانشگاه. فقط شرمنده‌ی تو شدم که کفش هدیه‌ت پام بود! بی‌توجه به بی‌وقفه حرف زدنش پلاستیک و کوله را پرت کرده، با شدت او را میان بازوانم اسیر کردم و او را بهت‌زده ساکت کردم. - گور بابای کفش! خدا رو شکر خودت سالمی! ✍ 📆 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💫✏️ «میان‌بُر برای دسترسی سریع‌تر به محتوای دوره رایگان نوشتن در زمانه بحران» ۱. جلسه صفر ۲. جلسه اول ۳. جلسه دوم ۴. جلسه سوم ۵. جلسه چهارم ۶. جلسه پنجم ۷. جلسه ششم ۸. جلسه هفتم ۹. کتاب‌های معرفی شده توسط استاد جوان ۱۰. آزمون پایانی دوره ۱۱. پاسخ‌نامه تشریحی آزمون(مرور دوره) ۱۲. لینک فایل ذخیره شده نشست آموزشی آنلاین امیدواریم با گذراندن این دوره چند قدم در مسیر نبرد روایت‌ها پیش برویم و سرباز کارآمدتری برای ایران عزیزمان باشیم. 🖋✨🇮🇷 | @mabnaschoole |
نور امروز میلیونها مادر میان حیاط مدرسه ها ایستاده‌اند. با قلب های در هم پیچیده و فشرده. جگر گوشه هایی که گوشه حیاط مشغول بازی هستند یا اشک می‌ریزند از غربت و حرمانی که هنوز نیست. یا حرف می‌زنند زیاد، زیاد یعنی مدام. لاینقطع. حرفهای تلنبار شده. از ماینکرافتهایی که بازی کرده اند تا دوچرخه ای که خریده‌اند یا ساعت هوشمند. اول مهر، روز دیدار است. دیدار مخصوص کسانی است که آشنایی قبلی دارند.با دوستانشان. با دیوارهای مدرسه. با معلم ها. با مدیر و ناظم. با درختان حیاط. با لکه رنگهای روی‌ دیوار ده‌ها راز گفته اند. لقا الله هم مخصوص کسانی است که از قبل آشنایی دارند. با خودش. الله. دنیا باعث نشده او را فراموش کنند. دنیا تابستان گرمی است که خیلی زود پایان می‌پذیرد. چه بخواهد چه نخواهد. طوعا او کرها. و ما هستیم و مهر و دیدار او. @anarstory
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #خبر🗣 سر کوچه از ماشین پیاده شدم. با یک دست کوله سربازی‌ام را روی شانه‌ام
💥 📃 👀 سال‌ها پیش در آندلس، نوجوانی به نام نبی زندگی می‌کرد. آندلس شهر زیبایی بود. با خیابانهایی سنگ فرش، کتابخانه‌هایی پر از کتابهای دست‌نویس و حمام ها و مساجد با شکوه. نبی پسری باهوش و کوشا بود. او هر صبح پس از کمک به مادر در کارهای خانه، همراه طبیب مشهور شهر استاد زکریا به عیادت بیماران می‌رفت. نبی آرزو داشت طبیب بزرگی شود. یک روز از استاد رمز موفقیتش را پرسید. استاد همانطور که دست به ریش سپیدش می‌کشید گفت:« پسرم! مهمترین ابزار طبیب، مشاهده و دقت و مطالعه است. هر گاه توانستی در اطراف خود چیزهایی را ببینی که بقیه نمی‌بینند، آنگاه می‌توانی به کُنهِ طبابت برسی.» نبی از آن روز سعی کرد در تمام رفتار زکریا دقیق شود. کی برای بیمار مرهم تجویز می‌کند و کی پرهیز غذایی می‌دهد؟ او همه مطالب را می‌نوشت و شبها تا دیروقت زیر نور چراغ پیه‌سوز مطالب را دسته‌بندی می‌کرد، کتاب می‌خواند و یادداشت بر می‌داشت. روزی در شهر بیماری عجیبی آمد. اول زخم‌هایی زشت، به رنگ سیاه روی بدن افراد پیدا می‌شد، بدنبالش تب و استفراغ و مرگ. بیماری آنقدر مسری بود که اگر یک نفر از خانواده بیمار می‌شد بقیه هم در عرض چند روز علائم نشان می‌دادند. کم‌کم مرگ روی شهر سایه انداخت. استاد زکریا خانه به خانه به عیادت افراد می‌رفت و دارو تجویز می‌کرد. اما آنقدر بیمار زیاد بود که حریف نمی‌شد. همه‌جا صحبت از بیماری نوظهور بود. هر کس راجع به منشأ این مریضی چیزی می‌گفت. یکی معتقد بود، آب آلوده است و دیگری نظرش این بود که مردم ناسپاسی کرده‌اند و به خشم الهی دچار شده‌اند. والی شهر زکریا را احضار کرد به دارالحکومه و از او خواست تا زودتر فکری بکند. این‌همه مرگ و میر و شایعه، باعث تضعیف حکومت می‌شد. زکریا آنقدر گرفتار معاینه بیماران بود که فرصت مطالعه نداشت. او از نبی خواست به کتابخانه بزرگ شهر برود و راجع به منشأ و درمان بیماری تحقیق کند. نبی چند روز از صبح تا شب درحال مطالعه بود، آنقدر که گاهی فراموش می‌کرد ناهار بخورد. بالاخره در کتاب قانون، نشانه‌های این بیماری را یافت. بیماری مخوف سیاه زخم. نبی با خوشحالی رفت پیش استاد؛ اما او تب داشت. نبی سر و رو را با پارچه بست. کمک کرد تا استاد در بستر دراز بکشد. سریع برایش دارو درست کرد و آورد. زکریا خیلی ضعیف شده بود. از نبی خواست تا به والی بگوید اطبا را جمع کند و این اطلاعات را به آنها بدهد. بعد راجع به سرایت و شروع بیماری تحقیق کند. در آخر هم تاکید کرد که از کوچکترین شواهد، سرسری نگذرد. نبی گفت که این بیماری از طریق تنفس و آلودگی با ترشحات زخم به بقیه سرایت می‌کند اما منشأ آلودگی طبق گفته‌ی کتاب، گوسفند و گاو بیمار است. والی خیلی خوشحال شد. جارچیان در شهر اعلام کردند که مردم باید صورت خود را بپوشانند و از بیماران دوری کنند. اما هیچ‌ گوسفند آلوده‌ای را پیدا نکردند. هنوز بیماری قربانی می‌گرفت. زکریا آنقدر ناتوان شده بود که به سختی نفس می‌کشید. نبی تصمیم گرفت برای اینکه آخرین خواسته استاد را انجام دهد دنبال منشأ بیماری بگردد. او خانه به خانه رفت تا اولین بیماران را پیدا کند. علایم را می‌پرسید و این که چه تغییر جدیدی قبل از بیماری داشته‌اند. در تمام افراد یک چیز مشترک بود. آنها از کاروانی که ماه پیش به شهر آمده بود پاپوش خریده بودند. اولین زخم‌ها هم در قوزک پا پیدا شده بود. نبی ذوق زده رفت پیش والی. حاکم دستور داد همه کفش‌های آلوده را از خانه ها دور کنند. تلی از پاپوش‌های رنگ و وارنگ، وسط میدان جمع شد. انگار آنجا با کفش، فرش شده بود. به دستور حاکم آنها را سوزاندند تا دیگر کسی بیمار نشود. نبی برگشت پیش استاد. وقتی رسید که والی هم آمده بود عیادت. نبی یافته‌ها و اتفاقات بعد را تعریف کرد. استاد دستش را گرفت. به سختی گفت:« تو طبیب خوبی هستی پسر. به چیزهایی دقت می‌کنی که بقیه نمی‌بینند. اکنون می‌توانم آسوده باشم.» ✍ 📆 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
📣 انتظارها به سر رسید! •••آغاز ثبت‌نام ترم پاییز نویسندگی خلاق••• 👤 با تدریس استاد محمدرضا جوان آراسته 📝 یازده هفته تمرین خلاقیت با بازی‌های نوشتاری 🖋 همراه با استادیار اختصاصی 🔴 ثبت‎نام و اطلاعات کامل مربوط به دوره: 🔗 https://B2n.ir/qp6290 🔗 https://B2n.ir/qp6290 ⚠️ ظرفیت دوره محدود است! | @mabnaschoole |
Khamenei.ir14040701_47212_64k.mp3
زمان: حجم: 18.3M
🎧 صوت کامل سخنرانی تلویزیونی رهبر انقلاب خطاب به ملت ایران. ۱۴۰۴/۰۷/۰۱ 🎙از طریق یکی از سکوهای زیر بشنوید👇 📥 castbox | shenoto | سایت
1758688852243_-2147483648_-210408.ogg
زمان: حجم: 995.8K
💢 ✍روزی لئو تولستوی در خیابانی راه می‌رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن شروع به فحش دادن کرد و بی‌وقفه بد و بیراه گفت ! 🔹بعد از مدتی که از فحاشی زن گذشت، تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئو تولستوی هستم. 🔸زن که بسیار شرمگین شده بود عذر خواهی کرد و گفت : چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟ تولستوی در جواب گفت: شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید...! @anarstory
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #مشاهده👀 سال‌ها پیش در آندلس، نوجوانی به نام نبی زندگی می‌کرد. آندلس شهر
💥 📃 💔 🎬 همین که از زیر طاق بادکنکی پا به داخل گذاشت، تمام قلبش درون کفش‌هایش ریخت. سر برگرداند. دیگر خبری از پدر نبود. دلش گرفت. از در و دیوار و آدم‌ها می‌ترسید، اما دستش را محکم به بندهای کوله‌پشتی سرخابی‌رنگش گرفت و قدم پیش گذاشت. او‌ دیگر بزرگ شده بود. بچه‌های دیگری هم مثل او در حیاط بودند. با اخم نگاهشان کرد. هیچ‌کس تنها نبود. دو بند کوله‌اش را محکم‌تر گرفت و ابروهایش بیشتر در هم شد. نگاهش روی مادر و دختری نشست. مادر مقنعه‌ی به هم ریخته‌ی دخترش را مرتب می‌کرد. نگاهش را به مقنعه‌ی خودش دوخت. خطِ تا رویش مانده بود. پایین مقنعه‌ را گرفت و کشید تا صاف شود. آنقدر به خاطر دیر بیدار شدن سریع آماده شده بود که حتی شانه هم به موهایش نزده بود. با چهار انگشتش به ضرب موهایی که از کنار مقنعه‌اش بیرون زده بود را داخل برد و از مادر و دختر با اخم رو بر گرداند. مادری را دید که ظرف غذای طوسی‌رنگی را داخل کیف دخترش می‌گذاشت و به او توصیه می‌کرد حتماً غذایش را بخورد. دوطرف لب‌هایش را به پایین کشید و نگاهش را به کیکی دوخت که سر جلد آبی‌رنگش از درون جیب مانتویش مشخص بود. بابا از دکه‌ی سر همین کوچه گرفته بود. - بابایی اینو جای صبحونه بخور، ظهر می‌برمت پیتزا بخوری. قبلاً عاشق پیتزا بود. همان‌هایی که مامان درست می‌کرد، اما الان دیگر دوست نداشت. از بس به هر بهانه‌ای بابا پیتزا خریده بود. هوفی کشید و به طرف در مدرسه چرخید. کاش می‌توانست بیرون برود، حیف که می‌ترسید. نگاهش به دختری خورد که دست در دست مادرش، درحالی که رز سفیدی را در دست دیگرش داشت از زیر طاق بادکنک‌های رنگ و‌ وارنگ داخل شد. مردی با گوشی از آنها فیلم می‌گرفت. دلش شکست. بابای دختر همراهش بود. - بابایی من نمی‌تونم بمونم، دیرم شده، سعی کن روز اول بهت خوش بگذره، ظهر میام دنبالت! بابا فقط او را بوسیده و‌ رفته بود. بدون اینکه منتظر داخل شدنش هم بماند. آهی کشید. -سلام! نگاهش را از در مدرسه گرفت و به طرف صدا چرخید. همان دختری بود که مادرش مقنعه‌اش را درست کرد. دست دختری را گرفته بود که مادرش ظرف غذا درون کیفش گذاشت. هر دو لبخند بر لب داشتند تا نبود دندان‌هایشان معلوم شود. - تو هم دوست ما میشی؟ ابروهایش بیشتر درهم رفت و لب‌هایش را جمع کرد. از هر دویشان بدش می‌آمد، چون مادرشان کنارشان بود. بدون حرف سر بالا انداخت و دور شد. تا کنار دیوار رفت. آن دو از او‌ ناامید شده و به سراغ دختری رفتند که هنوز پدرش از او‌ و مادرش فیلم می‌گرفت. از او هم بدش می‌آمد. چرا آنها تنها نبودند و فقط او تنها بود؟ بغض گلویش را گرفت و رو از آنها برگرداند. از پهلو به دیوار تکیه زد، بطوری که یک طرف صورتش به دیوار چسبید. انگشتش را روی آجر قهوه‌ای‌رنگ کشید. چشم‌هایش می‌سوخت و دلش می‌خواست گریه کند، اما بزرگ شده بود، نباید گریه می‌کرد. - بابایی! مامان دیگه با ما نیست که همراهت بیاد، تو دیگه بزرگ شدی، نباید گریه کنی. لب‌های لرزانش را به هم فشرد. او نباید گریه می‌کرد. به جای انگشت، ناخنش را روی آجر آرام کشید. بزرگ شدن خیلی بد بود. از همان روزی که بابا او‌ را به پارک برد و وقتی برگشتند، مادر چمدان به دست جلوی در خانه ایستاده بود، از پارک رفتن هم بدش آمد. مادرش بعد از مدت‌ها برگشته بود خانه و او در پارک بود. باز هم می‌خواست برود. این را وقتی او‌ را محکم بغل کرد و بعد که پرسیده بود «برنمیگردی؟» فقط گریه کرده بود، فهمید. وقتی گفت «منو هم با خودت ببر» فقط شنید که «نگران نباش پنج‌شنبه و جمعه‌ها میای پیش من.» دلش شکست. ناخنش را محکم‌تر روی آجر کشید. چرا مدرسه‌ها پنج‌شنبه و جمعه نبودند که مادرش هم پیشش باشد؟ او‌ و مادرش فقط همین دو روز اجازه داشتند با هم باشند. انگشتش درد گرفته بود، اما هنوز با حرص روی دیوار می‌کشید. چند روز دیگر پنج‌شنبه میشد؟لب‌هایش را به هم می‌فشرد تا گریه نکند. اصلاً از مدرسه هم خوشش نمی‌آمد. - دخترم؟ به آنی دست از ناخن کشیدن به دیوار برداشت و ابروهای فشرده‌اش از هم باز شد. سر برگرداند و نگاهش درشت شد. - مامان! مامان دستانش را باز کرد و او به آغوشش پرواز کرد. همانجا بغضش شکست و‌ گریه کرد. - اومدی؟ گفتم نمیای. مامان سرش را نوازش کرد. - چرا فکر کردی مامان نمیاد؟ - بابایی گفت تو دیگه با ما نیستی که بیای. مامان هم‌پای دخترش نشست و اشک‌های او‌ را پاک‌ کرد. - گریه نکن عزیزم! من همیشه باهاتم، حتی اگه توی یه خونه نباشیم...! ✍ 📆 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #مهر_و_دلتنگی💔 #قسمت1🎬 همین که از زیر طاق بادکنکی پا به داخل گذاشت، تمام
💥 📃 💔 🎬 هق زد. - من تنها بودم. موهای نامرتب دخترش را درون مقنعه کرد و مقنعه را روی سرش راست کرد. - الان دیگه نیستی، من کنارتم چون دخترم می‌خواد باسواد بشه، تا وقتی بری سر کلاس همین‌جام. سرش را التماس‌وار کج کرد. - بعدش هم‌ نرو! مادر چند لحظه با لبخند نگاهش کرد و بعد کیف دستی‌اش را همزمان با ایستادن پیش کشید و دستش را درونش فرو برد. - ببین چی برات آوردم؟ ظرف غذای زردرنگی را که عکس زنبور بامزه‌ای داشت، بیرون کشید. همزمان با باز کردن درش گفت: - ببین مامانی برای زنگ تفریح دخترش چی گذاشته؟ نگاهش روی ظرف میخ شد و لبخند زد. سه خانه‌ درون ظرف بود که با لقمه، خیار خرد شده و انگور دانه سیاه پر شده بود. مادرش می‌دانست که او‌ عاشق انگور دانه سیاه است - آخ‌جون! - صبحونه خوردی؟ سر بالا انداخت. مادر اخم کرد و با انگشت ضربه‌ی آرامی روی بینی‌اش زد. - ای داد و بیداد! دختر خوابالوی من خواب مونده؟ لقمه را از میان ظرف برداشت. - اینو بخور، بقیه رو بذارم‌ توی کیفت برای زنگ تفریح. لقمه را گرفت و همراه با برگشتن گاز زد. پنیر و‌ گردو زیر دندانش مزه کرد. نگاهش را به سه دختری افتاد که با هم‌ دوست شده بودند. دیگر از آنها بدش نمی‌آمد، چون مادر او هم‌ کنارش بود. - مامان من با اونا دوست بشم؟ مامان درحال بستن زیپ کیفش گفت: - حتماً دخترم، اصلاً بیا با هم بریم‌ باهاشون دوست شو! برگشت و نگاهش به دست دراز شده‌ی مادرش افتاد. با ذوق آن را محکم‌ گرفت. دیگر از مدرسه هم بدش نمی‌آمد، چون مادرش کنارش بود! ✍ 📆 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مراسم رفیق شهیدم امیدرحیمی