eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
876 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
انگار عروسی شده
مجلس شهید رو شرکت کنید اگر یزد هستید؟
Hamed ZamanySumud - Hamed Zamany.mp3
زمان: حجم: 11.7M
صُمودْ | Sumud تقديم به كودكان غزه خواننده: حامد زمانى
کتابنوشان مرد ابدی.mp3
زمان: حجم: 9.7M
جرعه‌ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ اول از کتاب مرد ابدی 🎤با صدای آقای امین اخگر ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32 بازنشر با آدرس خوشحالمون میکنه✅️
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
فصل دومِ داستانِ "انفرادی"⛓ هفتمین اثر از 💥 نویسنده: سراب.میم✍ با همکاری اعضای ژانر "مذهبی، خانوادگی، اجتماعی"✌️ از سه‌شنبه 15 مهرماه🍁 هرشب ساعت 21⏰ از کانال باغ انار👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 💙❤️ @ANARSTORY سازنده‌ی پوستر: کاربر افشار🎇 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
داستان انفرادی.pdf
حجم: 707.8K
داستانِ انفرادی⛓ چهارمین اثرِ 💥 نویسنده: سراب.میم✍ تدوینگر: کاربر سراب.میم🎬 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #مهر_و_دلتنگی💔 #قسمت2🎬 هق زد. - من تنها بودم. موهای نامرتب دخترش را درون
💥 📃 ☀️ 🎬 ببین مرغ عزا و عروسی که میگن ماییم؛ ما ماگ‌های بدبخت! آدما خوشحال باشن ما رو برمی‌دارن شربت درست می‌کنن می‌خورن، ناراحت باشن قهوه و نسکافه می‌ریزن داخلمون می‌خورن، با رفقاشون خوش‌نشینی داشته باشن چایی می‌ریزن، غذا بخورن دوغ و نوشابه می‌ریزن. نصفه شب هم خواب نداریم که، ملت تشنه بشن میان دست به یقه‌ی ما میشن، وای از اینکه رومون اسم بخوره مال فلانیه، اون فلانی مگه دست از سرمون برمی‌داره؟ صبح، ظهر، شب، دم به دقیقه روانمون رو می‌ریزه به هم. صد وای از وقتی که اون فلانی وسواسی هم باشه دیگه راه به راه، سینک و اسکاچ و شستن، مثل من بدبخت؛ خانمِ صاحب من اینقدر تنمو ساییده که دیگه احساس می‌کنم نازک‌تر از قبل شدم. اون استیکر لبخند روم خودش بهم گفت دلش می‌‌خواد اخم کنه و زار بزنه، اما خب نمی‌تونه. تا همین امروز صبح می‌گفتم چقدر خوش به حال بقیه لیوان‌هاست، خصوصاً این ماگ قهوه‌ای آقای خونه. لیوان‌های شیشه‌ای متکبر که کل روز و شب رو ردیف به ردیف، توی کابینت گرفتن خوابیدن، چی بشه یکی بیاد توی این خونه مهمونی درشون بیارن، این ماگ قهوه‌ای هم با اینکه مثل من همیشه به آبچک وصل بود، اما کل روزش به خواب می‌رفت. چی میشد آقای خونه وقتی می‌اومد توی آشپزخونه با آب شیر پرش می‌کرد و یه آب می‌خورد، همین؛ اما من فلک‌زده، خانم خونه صبح علی‌الطلوع که بلند میشه قبل هر کاری منو از خواب بیدار می‌کنه و قهوه می‌ریزه، بعد که خورد، اسکاچ می‌کشه و آویزونم می‌کنه، تا میام، چشمام گرم خواب بشه با شیرداغ خوابمو می‌پرونه، بعد دوباره اسکاچ، ریکا، آب و آبچک؛ یه خورده میام استراحت کنم باز چای نیمه‌روز، بعد واسه ناهار میرم سر سفره، بعد چای بعدازظهر، دمنوش عصر، شام و شیرگرم آخر شب، تازه نصفه‌شب هم آسایش ندارم، تازه اینا جدا از اون چندین‌بار آب خوردنه که شمارش دیگه از دستم در رفته، خانم هر وقت گذرش به آشپزخونه بخوره یه آب هم باید بخوره. موندم این خانم چرا همیشه فقط از منِ بدبخت باید کار بکشه؟ خوب بقیه‌ی لیوان و فنجون‌ها هم‌ هستن. تازه همه اینا کنار، فکرشو کنید بعد از همه این زجر تازه نوبت شکنجه اسکاچ و ریکاست. خلاصه که فکر می‌کردم خیلی بدبختم و روزگار ازم برگشته، اما امروز صبح فهمیدم نه یه خورده هم اقبال بلده به من رو کنه. ماجرا چی بود؟ میگم براتون. عرضم به حضورتون... اول صبح روز تعطیلی گفتم یه خورده بیشتر می‌خوابم، اما از بدبختی با صدای دعوای و خانم و آقا از خواب پریدم. عادتشونه. کنار‌ هم که باشن علاقه‌ی وافری به جدل دارن، سر هرچی بحث می‌کنن، اصلاً هم خسته نمیشن، اما این بار مثل اینکه فرق داشت، جدل به جنگ رسیده بود. من همیشه از این آبچک وقتی توی سالن دعوا می‌کردن، اونا رو می‌دیدم، و هر وقت هم توی اتاق بودن، صداشونو می‌شنیدم، اما هیچ‌وقت نشده بود کارشون اینقدر بیخ پیدا کنه. اول صدای آقای خونه رو شنیدم که داد زد: - چرا نمی‌فهمی چی میگم؟ خانم مثل خودش، اما با صدای جیغ‌تر گفت: - من نمی‌فهمم؟ تو به من گفتی نفهم؟ - چرا حرف توی دهن من می‌ذاری؟ - ببین... فکر نکن می‌تونی حاشا کنی خودم شنیدم. من و بقیه‌ی ظرف‌های داخل آبچک بالأخره دیدیمشون که از اتاق اومدن توی سالن، خانم جلوتر بود و آقا دنبالش. - اصلاً برام مهم نیست چی فکر می‌کنی، ولی من نگفتم. گفتم الانه خانم بیاد طرف آشپزخونه و آقا هم بره جلوی تلویزیون بشینه و مثل همیشه دعوا ختم میشه، بعد خانم داخل من آب می‌ریزه، می‌خوره و بعدش هم منو با حرص اسکاچ می‌کشه تا اعصابش راحت بشه، اما این دفعه به جای این کارها خانم برگشت توی سینه‌‌ی آقا و گفت: - همینه دیگه... هیچ وقت برات مهم نبودم، اگه مهم بودم که برای یه بار هم شده منو می‌دیدی . مرد دستش را تکان داد: - این لوس‌بازیا رو ول کن... بعد صداشو نازک کرد. - منو می‌دیدی... دوباره صداشو عادی کرد. - چیکا‌ر باید می‌کردم که نکردم برات، خیلی بی‌انصافی! خانم به خودش اشاره کرد. - من بی‌انصافم؟ آقا سرشو تکون داد. - آره تو بی‌انصافی... بی‌انصافی که هر کاری می‌کنم نمی‌بینی و باز میگی نکردم، این زندگی رو من برات ساختم. خانم دستش را به اطراف باز کرد. - واقعاً به اینا افتخار می‌کنی بی‌عرضه؟ آقا آتیشی شد. - به من گفتی بی‌عرضه؟ خانم شونه‌هاش از ترس بالا پرید، اما کم نیاورد. - آره مگه چیکار کردی که فکر می‌کنی فیل هوا کردی؟ برو شوهرای مردمو ببین. من بدبخت شدم که اومدم خونه‌ی تو. خانم از آقا فاصله گرفت و تا نزدیک آشپزخونه اومد. آقا گفت: - نخیر خانم! من بدبخت شدم که توی وسواسی افتادی گردنم، بین اون همه دختر خوب توی مریض نصیبم شد. ✍ 📆 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #یک_صبح_عالی☀️ #قسمت1🎬 ببین مرغ عزا و عروسی که میگن ماییم؛ ما ماگ‌های بدب
💥 📃 ☀️ 🎬 خانم که فاصله گرفته بود، به تندی برگشت. -من مریضم؟ من افتادم گردنت؟ من افتادم دنبالت یا تو با منم‌منم گولم زدی؟ آقا پوزخندی زد. - من گولت زدم؟ تو که نزده می‌رقصیدی، هنوز پیغام پسغاماتو دارم که پشت سرم موس‌موس می‌کردی. سر خانم سوت کشید. دستی به سرش گذاشت و جیغ کشید. - خیلی بی‌شرفی! من هم حتی از روی آبچک چهره‌ی خرسند آقا رو دیدم. - همینی که هست، می‌خوای بخواه، نمی‌خوای هری خونه‌ی بابات! هنوز دم در آشپزخونه بودن، آقا به در خونه که پشت سرش بود اشاره کرد و خانم دستی به کمرش زد. - عه؟ برم که راهو برات باز کنم؟ کور خوندی! آقا دستانش را روی سینه در هم جمع کرد. - خونه زندگی خودمه، تو رو هم نمی‌خوام، راه بیفت برو! خانم سری تکان داد. - باشه میرم، ولی قبلش زندگیتو به آتیش می‌کشم و‌ میرم. خانم به داخل آشپزخونه برگشت و آقا به چارچوب تکیه زد. - نمی‌تونی هیچ غلطی بکنی. خانم با زمزمه‌ی «نشونت میدم» در کابینت کنار آبچک رو باز کرد. یه لحظه بعد اولین لیوان روی زمین پرت شد. روح از سر من و بقیه ظرف‌ها پرید. آقا هم تکیه‌شو برداشت. لیوان بعدی و بعدی، دیگه صدای شکستن نذاشت چیزی بشنوم یا شاید هم ترس گوشامو قفل کرد. همه‌ چیز سایلنت شد. من فقط لیوانا و فنجون‌های بینوایی رو می‌دیدم که پشت سر هم روی سرامیک می‌خوردند و خاکشیر می‌شدن و صدای جلینگ زجرآوری رو می‌شنیدم که بهم می‌گفت اونا به همین راحتی مردن. من و بقیه ظرف‌های آبچک همگی مثل هم چشمامون گرد شده‌بود و به نفس‌نفس افتاده بودیم؛ حتی استیکرم هم می‌لرزید. بیچاره فنجون‌ها و لیوان‌هایی که از خواب ناز یه دفعه پریده و نپریده، هزارتیکه می‌شدند. نگاهم با دستای خانم که اون‌ها رو برمی‌داشت و پرت می‌کرد، بالا و پایین میشد. خانم کارش با اون طرف تموم شد و سراغ این طرف کابینت و بشقاب‌ها رفت. حرکات دهان آقا و خانم رو می‌دیدم که هر دوشون فریاد می‌زن، اما چیزی نمی‌شنیدم؛ چون هرچی خانم نزدیک‌تر میشد، قلب من بیشتر توی دهنم میزد و تنم به لرز میفتاد. می‌دونستم با رسیدنش به آبچک سرنوشت من هم هزارتیکه شدنه. نه! خداجون غلط کردم! اسکاچ و ریکا خیلی هم خوبن، بهم رحم کن، دیگه ناشکری نمی‌کنم، اصلاً هم نق نمی‌زنم. دست خانم که به ظرف‌های آبچک رفت دیگه اشهدمو خوندم. اونا هم با سر و صدا روی زمین خوردن و تیکه‌تیکه شدن. دستش خالی شد و روی ماگ قهوه‌ای آقای خونه که بغل دست من بود، رفت. دیگه اشکم دراومد و نزدیک بود به جای اون هم من جیغ بکشم. ماگ بدبخت به دیوار زیر اپن خورد، حتی فرصت نکرد، اون مغرور تنبل آخ بگه! یه‌دفعه صداها برام از سایلنتی دراومد و من صدای فریاد آقا رو شنیدم. -وحشی! داری جاهاز خودتو خورد می‌کنی. دست خانم روی من که تنها ساکن شکستنی آبچک بودم رفت. دیگه نزدیک بود بیهوش بشم. اگه استیکرم توانایی تغییر حالت داشت، مطمئنم الان به جای خندیدن، وحشت‌زده جیغ می‌کشید. - فکر کردی میذارم بدون من با جهازم خوش بگذرونی؟ منو بالای سرش برد و من چشمامو بستم و به این فکر کردم، اول کدوم قسمتم خورد میشه؟ اصلاً مردن اینجوری دردم هم داره یا یهویه؟ یه دفعه دستشو پایین آورد، اما بین راه نگه داشت. چشممو یه‌ خورده باز کردم. نگاه خانم بهم بود و گفت: - نه تو حیفی... بعد منو محکم روی کناره‌ی سینک گذاشت. هنوز باورم نمی‌شد، زنده موندم. یه نگاه به اسکاچ خوابالو و ریکای بی‌خیال کردم و بعد گفتم: - من زنده‌ام؟ خانم با گفتن «دست به یادگاری مامانم نمی‌زنم» باعث شد نفس حبس شدمو بیرون بدم. چه خوب که منو مادرش بهش داده بود! خانم به طرف اپن رفت. گلدان بلوری روی اون رو برداشت، اما یهو فریاد آقا بلند شد. - دست به کادوی مامانم بزنی لهت می‌کنم. خانم ابرویی بالا برد. - عه؟ چه جالب! پس همین باید خورد بشه. تا بالا برد دیگه برام مهم نبود بحثشون چی میشه و خانم چی رو خورد می‌کنه، می‌خواستم به خاطر زنده موندنم با خیال راحت چشمامو ببندم که آخ نعره‌ای آقا منو از جا پروند. نگاه کردم، دیدم آقا وسط آشپزخونه یه پاشو بالا گرفته و خودشو داره به صندلی کنار اپن می‌رسونه. خانم بهت‌زده گلدون رو پایین آورد و گذاشت روی اپن. با گفتن «چی شد؟» خودشو به آقا رسوند. آقا روی صندلی نشست و پاشو که خون ازش فواره می‌کرد بالا آورد. - خواستم گلدونو ازت بگیرم. خانم با دیدن خون توی صورت خودش زد. - خدا مرگم بده! داره خون میاد. مرد با حرص ولی آرام گفت: - ببین وحشی‌بازیت چیکا‌ر کرد؟ آقا تلاش کرد شیشه‌ای که توش پاش رفته‌بود رو دربیاره. خانم جلوی پاش روی دوپا نشست. - خب مثل من دمپایی می‌پوشیدی، بمیرم برات! پاشو بریم درمونگاه. ✍ 📆 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #یک_صبح_عالی☀️ #قسمت2🎬 خانم که فاصله گرفته بود، به تندی برگشت. -من مریضم؟
💥 📃 ☀️ 🎬 آقا شیشه رو با اوف دردناکی درآورد و با حرص بیشتری به زخمی که خون ازش بیرون میزد اشاره کرد. - با این پا چه جوری برم؟ پاشو یه باندی چیزی بیار ببندمش. خانم سریع بلند شد و باند آورد. به دست شوهرش داد بعد یه نگاهی به صورتش کرد. سریع بلند شد. سراغ کابینت‌ها رفت. هرچی چشم چرخوند چیزی که می‌خواست پیدا نکرد. به طرف سینک که من بودم سر چرخوند. با حالتی که معلوم بود مجبوره منو برداشت. چندتا قند داخلم انداخت و منو به نازل آبسردکن یخچال فشار داد. به یکباره تمام تنم خنک شد و همه‌ی التهابی که از ترس دقایقی قبل در تنم مونده‌ بود، یکدفعه پر کشید. تازه چشمامو را از خوشی بسته بودم که برخورد قاشق فلزی به دیواره‌م و صدای تلق‌تلق اون بدخوابم کرد. - بگیر بخور رنگ به روت نمونده. آقا که باند بستنش تموم شده بود، نگاهی به خانم انداخت و بعد سری تکان داد. - چی بگم بهت؟ با گرفتن من گفت: - ببین چیکار کردی؟ خانم سرش را خم کرد. - ببخشید! نمی‌خواستم زخمی بشی، ولی خب عصبی‌ام کردی گفتی برم، منم دیوونه شدم. - من گفتم اما واقعا که نمیخواستم بری. خانم مشتاق نگاهش کرد. - واقعا؟ آقا لبخند زد. - پام فدای سرت! ولی وضع خودتو ببین... زدی لیواناتو خورد کردی که مجبور شدی توی ماگ خودت برام آب بیاری، خانم وسواسی؟ خانم‌ اخم کرد. - عه... نگو! خب می‌شورمش. آقا شانه‌ای بالا انداخت و مرا نزدیک دهانش برد. مطمئن بودم خانم این بار منو بدتر از هربار اسکاچ می‌کشه، اما عیب نداشت همین که زنده بودم به همه چیز می‌ارزید. ✍ 📆 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344