کتابنوشان مرد ابدی.mp3
زمان:
حجم:
9.7M
جرعهای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ اول از کتاب مرد ابدی
🎤با صدای آقای امین اخگر
#مرد_ابدی
#معصومه_سپهری
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
بازنشر با آدرس خوشحالمون میکنه✅️
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
فصل دومِ داستانِ "انفرادی"⛓
هفتمین اثر از #طرح_تحول💥
نویسنده: سراب.میم✍
با همکاری اعضای ژانر "مذهبی، خانوادگی، اجتماعی"✌️
از سهشنبه 15 مهرماه🍁
هرشب ساعت 21⏰
از کانال باغ انار👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💙❤️ @ANARSTORY
سازندهی پوستر: کاربر افشار🎇
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
داستان انفرادی.pdf
حجم:
707.8K
داستانِ انفرادی⛓
چهارمین اثرِ #طرح_تحول💥
نویسنده: سراب.میم✍
تدوینگر: کاربر سراب.میم🎬
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #مهر_و_دلتنگی💔 #قسمت2🎬 هق زد. - من تنها بودم. موهای نامرتب دخترش را درون
#طرح_تحول💥
#داستان_کوتاه📃
#یک_صبح_عالی☀️
#قسمت1🎬
ببین مرغ عزا و عروسی که میگن ماییم؛ ما ماگهای بدبخت!
آدما خوشحال باشن ما رو برمیدارن شربت درست میکنن میخورن، ناراحت باشن قهوه و نسکافه میریزن داخلمون میخورن، با رفقاشون خوشنشینی داشته باشن چایی میریزن، غذا بخورن دوغ و نوشابه میریزن. نصفه شب هم خواب نداریم که، ملت تشنه بشن میان دست به یقهی ما میشن، وای از اینکه رومون اسم بخوره مال فلانیه، اون فلانی مگه دست از سرمون برمیداره؟ صبح، ظهر، شب، دم به دقیقه روانمون رو میریزه به هم. صد وای از وقتی که اون فلانی وسواسی هم باشه دیگه راه به راه، سینک و اسکاچ و شستن، مثل من بدبخت؛
خانمِ صاحب من اینقدر تنمو ساییده که دیگه احساس میکنم نازکتر از قبل شدم. اون استیکر لبخند روم خودش بهم گفت دلش میخواد اخم کنه و زار بزنه، اما خب نمیتونه.
تا همین امروز صبح میگفتم چقدر خوش به حال بقیه لیوانهاست، خصوصاً این ماگ قهوهای آقای خونه. لیوانهای شیشهای متکبر که کل روز و شب رو ردیف به ردیف، توی کابینت گرفتن خوابیدن، چی بشه یکی بیاد توی این خونه مهمونی درشون بیارن، این ماگ قهوهای هم با اینکه مثل من همیشه به آبچک وصل بود، اما کل روزش به خواب میرفت. چی میشد آقای خونه وقتی میاومد توی آشپزخونه با آب شیر پرش میکرد و یه آب میخورد، همین؛ اما من فلکزده، خانم خونه صبح علیالطلوع که بلند میشه قبل هر کاری منو از خواب بیدار میکنه و قهوه میریزه، بعد که خورد، اسکاچ میکشه و آویزونم میکنه، تا میام، چشمام گرم خواب بشه با شیرداغ خوابمو میپرونه، بعد دوباره اسکاچ، ریکا، آب و آبچک؛ یه خورده میام استراحت کنم باز چای نیمهروز، بعد واسه ناهار میرم سر سفره، بعد چای بعدازظهر، دمنوش عصر، شام و شیرگرم آخر شب، تازه نصفهشب هم آسایش ندارم، تازه اینا جدا از اون چندینبار آب خوردنه که شمارش دیگه از دستم در رفته، خانم هر وقت گذرش به آشپزخونه بخوره یه آب هم باید بخوره. موندم این خانم چرا همیشه فقط از منِ بدبخت باید کار بکشه؟ خوب بقیهی لیوان و فنجونها هم هستن. تازه همه اینا کنار، فکرشو کنید بعد از همه این زجر تازه نوبت شکنجه اسکاچ و ریکاست.
خلاصه که فکر میکردم خیلی بدبختم و روزگار ازم برگشته، اما امروز صبح فهمیدم نه یه خورده هم اقبال بلده به من رو کنه.
ماجرا چی بود؟ میگم براتون.
عرضم به حضورتون... اول صبح روز تعطیلی گفتم یه خورده بیشتر میخوابم، اما از بدبختی با صدای دعوای و خانم و آقا از خواب پریدم. عادتشونه. کنار هم که باشن علاقهی وافری به جدل دارن، سر هرچی بحث میکنن، اصلاً هم خسته نمیشن، اما این بار مثل اینکه فرق داشت، جدل به جنگ رسیده بود. من همیشه از این آبچک وقتی توی سالن دعوا میکردن، اونا رو میدیدم، و هر وقت هم توی اتاق بودن، صداشونو میشنیدم، اما هیچوقت نشده بود کارشون اینقدر بیخ پیدا کنه. اول صدای آقای خونه رو شنیدم که داد زد:
- چرا نمیفهمی چی میگم؟
خانم مثل خودش، اما با صدای جیغتر گفت:
- من نمیفهمم؟ تو به من گفتی نفهم؟
- چرا حرف توی دهن من میذاری؟
- ببین... فکر نکن میتونی حاشا کنی خودم شنیدم.
من و بقیهی ظرفهای داخل آبچک بالأخره دیدیمشون که از اتاق اومدن توی سالن، خانم جلوتر بود و آقا دنبالش.
- اصلاً برام مهم نیست چی فکر میکنی، ولی من نگفتم.
گفتم الانه خانم بیاد طرف آشپزخونه و آقا هم بره جلوی تلویزیون بشینه و مثل همیشه دعوا ختم میشه، بعد خانم داخل من آب میریزه، میخوره و بعدش هم منو با حرص اسکاچ میکشه تا اعصابش راحت بشه، اما این دفعه به جای این کارها خانم برگشت توی سینهی آقا و گفت:
- همینه دیگه... هیچ وقت برات مهم نبودم، اگه مهم بودم که برای یه بار هم شده منو میدیدی .
مرد دستش را تکان داد:
- این لوسبازیا رو ول کن...
بعد صداشو نازک کرد.
- منو میدیدی...
دوباره صداشو عادی کرد.
- چیکار باید میکردم که نکردم برات، خیلی بیانصافی!
خانم به خودش اشاره کرد.
- من بیانصافم؟
آقا سرشو تکون داد.
- آره تو بیانصافی... بیانصافی که هر کاری میکنم نمیبینی و باز میگی نکردم، این زندگی رو من برات ساختم.
خانم دستش را به اطراف باز کرد.
- واقعاً به اینا افتخار میکنی بیعرضه؟
آقا آتیشی شد.
- به من گفتی بیعرضه؟
خانم شونههاش از ترس بالا پرید، اما کم نیاورد.
- آره مگه چیکار کردی که فکر میکنی فیل هوا کردی؟ برو شوهرای مردمو ببین. من بدبخت شدم که اومدم خونهی تو.
خانم از آقا فاصله گرفت و تا نزدیک آشپزخونه اومد. آقا گفت:
- نخیر خانم! من بدبخت شدم که توی وسواسی افتادی گردنم، بین اون همه دختر خوب توی مریض نصیبم شد.
#پایان_قسمت1✅
#فرهنگ✍
📆 #14040713
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #یک_صبح_عالی☀️ #قسمت1🎬 ببین مرغ عزا و عروسی که میگن ماییم؛ ما ماگهای بدب
#طرح_تحول💥
#داستان_کوتاه📃
#یک_صبح_عالی☀️
#قسمت2🎬
خانم که فاصله گرفته بود، به تندی برگشت.
-من مریضم؟ من افتادم گردنت؟ من افتادم دنبالت یا تو با منممنم گولم زدی؟
آقا پوزخندی زد.
- من گولت زدم؟ تو که نزده میرقصیدی، هنوز پیغام پسغاماتو دارم که پشت سرم موسموس میکردی.
سر خانم سوت کشید. دستی به سرش گذاشت و جیغ کشید.
- خیلی بیشرفی!
من هم حتی از روی آبچک چهرهی خرسند آقا رو دیدم.
- همینی که هست، میخوای بخواه، نمیخوای هری خونهی بابات!
هنوز دم در آشپزخونه بودن، آقا به در خونه که پشت سرش بود اشاره کرد و خانم دستی به کمرش زد.
- عه؟ برم که راهو برات باز کنم؟ کور خوندی!
آقا دستانش را روی سینه در هم جمع کرد.
- خونه زندگی خودمه، تو رو هم نمیخوام، راه بیفت برو!
خانم سری تکان داد.
- باشه میرم، ولی قبلش زندگیتو به آتیش میکشم و میرم.
خانم به داخل آشپزخونه برگشت و آقا به چارچوب تکیه زد.
- نمیتونی هیچ غلطی بکنی.
خانم با زمزمهی «نشونت میدم» در کابینت کنار آبچک رو باز کرد. یه لحظه بعد اولین لیوان روی زمین پرت شد. روح از سر من و بقیه ظرفها پرید. آقا هم تکیهشو برداشت. لیوان بعدی و بعدی، دیگه صدای شکستن نذاشت چیزی بشنوم یا شاید هم ترس گوشامو قفل کرد. همه چیز سایلنت شد. من فقط لیوانا و فنجونهای بینوایی رو میدیدم که پشت سر هم روی سرامیک میخوردند و خاکشیر میشدن و صدای جلینگ زجرآوری رو میشنیدم که بهم میگفت اونا به همین راحتی مردن. من و بقیه ظرفهای آبچک همگی مثل هم چشمامون گرد شدهبود و به نفسنفس افتاده بودیم؛ حتی استیکرم هم میلرزید. بیچاره فنجونها و لیوانهایی که از خواب ناز یه دفعه پریده و نپریده، هزارتیکه میشدند.
نگاهم با دستای خانم که اونها رو برمیداشت و پرت میکرد، بالا و پایین میشد. خانم کارش با اون طرف تموم شد و سراغ این طرف کابینت و بشقابها رفت. حرکات دهان آقا و خانم رو میدیدم که هر دوشون فریاد میزن، اما چیزی نمیشنیدم؛ چون هرچی خانم نزدیکتر میشد، قلب من بیشتر توی دهنم میزد و تنم به لرز میفتاد. میدونستم با رسیدنش به آبچک سرنوشت من هم هزارتیکه شدنه. نه! خداجون غلط کردم! اسکاچ و ریکا خیلی هم خوبن، بهم رحم کن، دیگه ناشکری نمیکنم، اصلاً هم نق نمیزنم. دست خانم که به ظرفهای آبچک رفت دیگه اشهدمو خوندم. اونا هم با سر و صدا روی زمین خوردن و تیکهتیکه شدن. دستش خالی شد و روی ماگ قهوهای آقای خونه که بغل دست من بود، رفت. دیگه اشکم دراومد و نزدیک بود به جای اون هم من جیغ بکشم. ماگ بدبخت به دیوار زیر اپن خورد، حتی فرصت نکرد، اون مغرور تنبل آخ بگه!
یهدفعه صداها برام از سایلنتی دراومد و من صدای فریاد آقا رو شنیدم.
-وحشی! داری جاهاز خودتو خورد میکنی.
دست خانم روی من که تنها ساکن شکستنی آبچک بودم رفت. دیگه نزدیک بود بیهوش بشم. اگه استیکرم توانایی تغییر حالت داشت، مطمئنم الان به جای خندیدن، وحشتزده جیغ میکشید.
- فکر کردی میذارم بدون من با جهازم خوش بگذرونی؟
منو بالای سرش برد و من چشمامو بستم و به این فکر کردم، اول کدوم قسمتم خورد میشه؟ اصلاً مردن اینجوری دردم هم داره یا یهویه؟
یه دفعه دستشو پایین آورد، اما بین راه نگه داشت. چشممو یه خورده باز کردم. نگاه خانم بهم بود و گفت:
- نه تو حیفی... بعد منو محکم روی کنارهی سینک گذاشت.
هنوز باورم نمیشد، زنده موندم. یه نگاه به اسکاچ خوابالو و ریکای بیخیال کردم و بعد گفتم:
- من زندهام؟
خانم با گفتن «دست به یادگاری مامانم نمیزنم» باعث شد نفس حبس شدمو بیرون بدم. چه خوب که منو مادرش بهش داده بود! خانم به طرف اپن رفت. گلدان بلوری روی اون رو برداشت، اما یهو فریاد آقا بلند شد.
- دست به کادوی مامانم بزنی لهت میکنم.
خانم ابرویی بالا برد.
- عه؟ چه جالب! پس همین باید خورد بشه.
تا بالا برد دیگه برام مهم نبود بحثشون چی میشه و خانم چی رو خورد میکنه، میخواستم به خاطر زنده موندنم با خیال راحت چشمامو ببندم که آخ نعرهای آقا منو از جا پروند. نگاه کردم، دیدم آقا وسط آشپزخونه یه پاشو بالا گرفته و خودشو داره به صندلی کنار اپن میرسونه. خانم بهتزده گلدون رو پایین آورد و گذاشت روی اپن. با گفتن «چی شد؟» خودشو به آقا رسوند. آقا روی صندلی نشست و پاشو که خون ازش فواره میکرد بالا آورد.
- خواستم گلدونو ازت بگیرم.
خانم با دیدن خون توی صورت خودش زد.
- خدا مرگم بده! داره خون میاد.
مرد با حرص ولی آرام گفت:
- ببین وحشیبازیت چیکار کرد؟
آقا تلاش کرد شیشهای که توش پاش رفتهبود رو دربیاره. خانم جلوی پاش روی دوپا نشست.
- خب مثل من دمپایی میپوشیدی، بمیرم برات! پاشو بریم درمونگاه.
#پایان_قسمت2✅
#فرهنگ✍
📆 #14040713
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #یک_صبح_عالی☀️ #قسمت2🎬 خانم که فاصله گرفته بود، به تندی برگشت. -من مریضم؟
#طرح_تحول💥
#داستان_کوتاه📃
#یک_صبح_عالی☀️
#قسمت3🎬
آقا شیشه رو با اوف دردناکی درآورد و با حرص بیشتری به زخمی که خون ازش بیرون میزد اشاره کرد.
- با این پا چه جوری برم؟ پاشو یه باندی چیزی بیار ببندمش.
خانم سریع بلند شد و باند آورد. به دست شوهرش داد بعد یه نگاهی به صورتش کرد. سریع بلند شد. سراغ کابینتها رفت. هرچی چشم چرخوند چیزی که میخواست پیدا نکرد. به طرف سینک که من بودم سر چرخوند. با حالتی که معلوم بود مجبوره منو برداشت. چندتا قند داخلم انداخت و منو به نازل آبسردکن یخچال فشار داد. به یکباره تمام تنم خنک شد و همهی التهابی که از ترس دقایقی قبل در تنم مونده بود، یکدفعه پر کشید. تازه چشمامو را از خوشی بسته بودم که برخورد قاشق فلزی به دیوارهم و صدای تلقتلق اون بدخوابم کرد.
- بگیر بخور رنگ به روت نمونده.
آقا که باند بستنش تموم شده بود، نگاهی به خانم انداخت و بعد سری تکان داد.
- چی بگم بهت؟
با گرفتن من گفت:
- ببین چیکار کردی؟
خانم سرش را خم کرد.
- ببخشید! نمیخواستم زخمی بشی، ولی خب عصبیام کردی گفتی برم، منم دیوونه شدم.
- من گفتم اما واقعا که نمیخواستم بری.
خانم مشتاق نگاهش کرد.
- واقعا؟
آقا لبخند زد.
- پام فدای سرت! ولی وضع خودتو ببین... زدی لیواناتو خورد کردی که مجبور شدی توی ماگ خودت برام آب بیاری، خانم وسواسی؟
خانم اخم کرد.
- عه... نگو! خب میشورمش.
آقا شانهای بالا انداخت و مرا نزدیک دهانش برد. مطمئن بودم خانم این بار منو بدتر از هربار اسکاچ میکشه، اما عیب نداشت همین که زنده بودم به همه چیز میارزید.
#پایان✅
#فرهنگ✍
📆 #14040713
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از افسران جوان جنگ نرم
7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ربات جراح «سینا» ربات جراح آمریکایی «داوینچی» رو ضربه فنی کرده اونم با یک سوم قیمت
ماشاءالله #ایران_قوی
@Afsaran_ir
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #یک_صبح_عالی☀️ #قسمت1🎬 ببین مرغ عزا و عروسی که میگن ماییم؛ ما ماگهای بدب
#طرح_تحول💥
#داستان_کوتاه📃
#پاندمی📈
هر وقت با من تماس میگرفت، همین بساط بود. مکالمه را با کلمات نیشدار و سنگشکن شروع میکرد:
«سلام عزیزم! چرا نمیآیی به مادرت سر بزنی؟ غذا خوردی؟ بدنت ویتامین نداره. شوهرت اصلاً چیزی خرجت میکنه؟ چرا بچه نمیآری؟ چرا از بابات هیچ پولی نمیگیری؟ برای بابای فلانفلان شده ات ثروت خوبی جا گذاشتم. عرضه نداره به تو و داداشت هم رسیدگی کنه؟ مگه برای خواهر ناتنیات خونه نخرید؟ چرا از پدر شوهرت پول نمیگیری؟ چرا خونهات رو نمیآری نزدیکم زندگی کنید؟ برادرت تلفنم رو جواب نمیده، دخترخالههاتم باهام قطع رابطه کردن... چرا شوهرت با من حرف نمیزنه؟ مگه من چیکارش کردم؟!...»
«آخی، دخترخالهها خوبن؟ قطع رابطه!؟ واسه چی؟»
«از ختم خاله به این ور با ما حرف نزدن. سر همون جریانی که قبلاً برات گفته بودم دیگه. شنیدم حالشون خوبه، همین کافیه. بیخبری خوشخبری والا! حوصله داری.»
«دیگه چه خبر؟»
«خبر خاصی نیست. خواهر کثافتت همش با من درگیره!»
کافی بود از دهانم در برود و بگویم اوضاع رو به راه است. درآمد شوهرم بیشتر شده. اقساط خانه را واریز کردهایم، حال روحی مان خوب و کیفمان کوک است. بلافاصله مکالمه را قیچی و من را در مقام مقایسه با دیگران له میکند:
«راستی شنیدی میلاد رفت ترکیه؟ آرماتوربند شده، میگه اینجا ماهانه صد میلیون دستمزد میدن... پول یه خونه و یه ماشین رو دربیاره بر می گرده ایران.
خدا شاهده قصد دخالت تو کارای شوهرت رو ندارم، اما اصلا گوش اش به حرف کسی بدهکار نیست. می خوای بفرستیش ترکیه ور دست میلاد کار کنه؟
خاله کوچیکت هم داره از شوهرش جدا میشه. گالری زده، ماهانه چند میلیون درآمدشه. اون یکی خالهات هم خیاطی میکنه، ماشاءالله هزار تا مشتری داره و دو هزارتا خواستگار! خودش نمیخواد شوهر کنه، از سر اولی چشمش ترسیده، واسه هفت پشتش بسه. دعا کن یه شوهر پولدار گیرش بیاد! خاله زهرا هم خونهشو جدا کرد و دخترشو با خودش برد، یه خونهٔ خیلی قشنگ اجاره کرده، دو تا اتاق خواب داره... و دخترخالههات! ماشاءالله پدرشون ارث هنگفتی براشون جا گذاشت. فقط تو طلاق نمیگیری و چسبیدی به این پسره! آخرین بار که دیدمت، تکیده و داغون شده بودی. شماره کارتت رو بفرست پول بزنم، یه چیزی بخوری، یه کم جون بگیری لااقل!»
«ولی من زندگیم رو دوست دارم. رزقمون رو هم خدا میرسونه، چیزی کم و کسر ندارم! طلبی هم از کسی نداریم! مگه نگفتی عکس بفرست، دیدی که فریزر پر بود...»
«آره جون خودت! باور کردم عکسی که فرستادی فتوشاپ نبود. نهار چی خوردی؟»
«یک چیزی خوردم دیگه.»
«تو داری از گشنگی میمیری! زندگی خوب ندیدی، به این زندگی میگی خوب...»
مغزم در حال نیمسوز شدن بود. گوشی را به دست دیگری دادم و با اکراه و حال بد، بحث را عوض کردم: «از خاله پروانه چه خبر؟ اوقات بیکاری برو بهش سر بزن، حال و هوات عوض میشه.»
«نه. خالهات مراعات هیچکس رو نمیکنه، حوصلهاش رو ندارم، خیلی حرف میزنه! با هیچکس رفت و آمد ندارم. برو و بیا خرج داره، فامیلها با یک غذای ساده راضی نمیشن که، از توان من هم خارجه، نمیتونم. خواهرت با من کتک کاری کرده، همش تقصیر سمانه بود، از بس چغولی میکنه و...»
با حالت انزجار و التماس گونه از او خواستم پشت سر کسی غیبت نکند؛ ولی بیفایده بود. معمولاً ناراحت یا عصبانی میشود.
بغضم را فرو خوردم و بیهوا و با روشهایی که خودم میدانستم، تلفن را قطع کردم.
تماس و ارتباط گرفتن با پدرم و زندگی او نیز داستان خودش را دارد...
در فضای مجازی از دوستی فقیه و اهل فهم مشورت گرفتم. ایشان گفت: «صلهٔ رحم صرفاً رفت و آمد فیزیکی و حضوری نیست و در رابطه با بعضی افراد میتوان با پیام و تلفن سر و ته قضیه رو هم آورد.»
در ادامه برایم توضیح داد: «یک مادر فقط از لحاظ بارداری و زایمان و بچهداری و اینهاست که مقدس و ارزشمند است، ولی در عین حال میتواند مثل هر انسان دیگری هیولا هم باشد یا مثل سایر آدمها پر از رذایل اخلاقی باشد.»
بالاخره پس از سالها شکنجهٔ روحی و ظلم به خود، این تابو شکسته شد و از این چرخهٔ معیوب بیرون آمدم و اگر همسر مهرطلبم رخصت بدهد، ارتباطات سمیام را کنترل و به پیامک و سلام و احوالپرسی ساده بسنده میکنم.
و حالا اینجا، بعد از مدتها، آرامشی ترسناک حکم فرماست!
#پایان✅
#رویتوند✍
📆 #14040714
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
47.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از تیزر داستان #انفرادی2 رونمایی شد⛓
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙