هدایت شده از افسران جوان جنگ نرم
7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ربات جراح «سینا» ربات جراح آمریکایی «داوینچی» رو ضربه فنی کرده اونم با یک سوم قیمت
ماشاءالله #ایران_قوی
@Afsaran_ir
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #یک_صبح_عالی☀️ #قسمت1🎬 ببین مرغ عزا و عروسی که میگن ماییم؛ ما ماگهای بدب
#طرح_تحول💥
#داستان_کوتاه📃
#پاندمی📈
هر وقت با من تماس میگرفت، همین بساط بود. مکالمه را با کلمات نیشدار و سنگشکن شروع میکرد:
«سلام عزیزم! چرا نمیآیی به مادرت سر بزنی؟ غذا خوردی؟ بدنت ویتامین نداره. شوهرت اصلاً چیزی خرجت میکنه؟ چرا بچه نمیآری؟ چرا از بابات هیچ پولی نمیگیری؟ برای بابای فلانفلان شده ات ثروت خوبی جا گذاشتم. عرضه نداره به تو و داداشت هم رسیدگی کنه؟ مگه برای خواهر ناتنیات خونه نخرید؟ چرا از پدر شوهرت پول نمیگیری؟ چرا خونهات رو نمیآری نزدیکم زندگی کنید؟ برادرت تلفنم رو جواب نمیده، دخترخالههاتم باهام قطع رابطه کردن... چرا شوهرت با من حرف نمیزنه؟ مگه من چیکارش کردم؟!...»
«آخی، دخترخالهها خوبن؟ قطع رابطه!؟ واسه چی؟»
«از ختم خاله به این ور با ما حرف نزدن. سر همون جریانی که قبلاً برات گفته بودم دیگه. شنیدم حالشون خوبه، همین کافیه. بیخبری خوشخبری والا! حوصله داری.»
«دیگه چه خبر؟»
«خبر خاصی نیست. خواهر کثافتت همش با من درگیره!»
کافی بود از دهانم در برود و بگویم اوضاع رو به راه است. درآمد شوهرم بیشتر شده. اقساط خانه را واریز کردهایم، حال روحی مان خوب و کیفمان کوک است. بلافاصله مکالمه را قیچی و من را در مقام مقایسه با دیگران له میکند:
«راستی شنیدی میلاد رفت ترکیه؟ آرماتوربند شده، میگه اینجا ماهانه صد میلیون دستمزد میدن... پول یه خونه و یه ماشین رو دربیاره بر می گرده ایران.
خدا شاهده قصد دخالت تو کارای شوهرت رو ندارم، اما اصلا گوش اش به حرف کسی بدهکار نیست. می خوای بفرستیش ترکیه ور دست میلاد کار کنه؟
خاله کوچیکت هم داره از شوهرش جدا میشه. گالری زده، ماهانه چند میلیون درآمدشه. اون یکی خالهات هم خیاطی میکنه، ماشاءالله هزار تا مشتری داره و دو هزارتا خواستگار! خودش نمیخواد شوهر کنه، از سر اولی چشمش ترسیده، واسه هفت پشتش بسه. دعا کن یه شوهر پولدار گیرش بیاد! خاله زهرا هم خونهشو جدا کرد و دخترشو با خودش برد، یه خونهٔ خیلی قشنگ اجاره کرده، دو تا اتاق خواب داره... و دخترخالههات! ماشاءالله پدرشون ارث هنگفتی براشون جا گذاشت. فقط تو طلاق نمیگیری و چسبیدی به این پسره! آخرین بار که دیدمت، تکیده و داغون شده بودی. شماره کارتت رو بفرست پول بزنم، یه چیزی بخوری، یه کم جون بگیری لااقل!»
«ولی من زندگیم رو دوست دارم. رزقمون رو هم خدا میرسونه، چیزی کم و کسر ندارم! طلبی هم از کسی نداریم! مگه نگفتی عکس بفرست، دیدی که فریزر پر بود...»
«آره جون خودت! باور کردم عکسی که فرستادی فتوشاپ نبود. نهار چی خوردی؟»
«یک چیزی خوردم دیگه.»
«تو داری از گشنگی میمیری! زندگی خوب ندیدی، به این زندگی میگی خوب...»
مغزم در حال نیمسوز شدن بود. گوشی را به دست دیگری دادم و با اکراه و حال بد، بحث را عوض کردم: «از خاله پروانه چه خبر؟ اوقات بیکاری برو بهش سر بزن، حال و هوات عوض میشه.»
«نه. خالهات مراعات هیچکس رو نمیکنه، حوصلهاش رو ندارم، خیلی حرف میزنه! با هیچکس رفت و آمد ندارم. برو و بیا خرج داره، فامیلها با یک غذای ساده راضی نمیشن که، از توان من هم خارجه، نمیتونم. خواهرت با من کتک کاری کرده، همش تقصیر سمانه بود، از بس چغولی میکنه و...»
با حالت انزجار و التماس گونه از او خواستم پشت سر کسی غیبت نکند؛ ولی بیفایده بود. معمولاً ناراحت یا عصبانی میشود.
بغضم را فرو خوردم و بیهوا و با روشهایی که خودم میدانستم، تلفن را قطع کردم.
تماس و ارتباط گرفتن با پدرم و زندگی او نیز داستان خودش را دارد...
در فضای مجازی از دوستی فقیه و اهل فهم مشورت گرفتم. ایشان گفت: «صلهٔ رحم صرفاً رفت و آمد فیزیکی و حضوری نیست و در رابطه با بعضی افراد میتوان با پیام و تلفن سر و ته قضیه رو هم آورد.»
در ادامه برایم توضیح داد: «یک مادر فقط از لحاظ بارداری و زایمان و بچهداری و اینهاست که مقدس و ارزشمند است، ولی در عین حال میتواند مثل هر انسان دیگری هیولا هم باشد یا مثل سایر آدمها پر از رذایل اخلاقی باشد.»
بالاخره پس از سالها شکنجهٔ روحی و ظلم به خود، این تابو شکسته شد و از این چرخهٔ معیوب بیرون آمدم و اگر همسر مهرطلبم رخصت بدهد، ارتباطات سمیام را کنترل و به پیامک و سلام و احوالپرسی ساده بسنده میکنم.
و حالا اینجا، بعد از مدتها، آرامشی ترسناک حکم فرماست!
#پایان✅
#رویتوند✍
📆 #14040714
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
47.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از تیزر داستان #انفرادی2 رونمایی شد⛓
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
فصل دومِ داستانِ "انفرادی"⛓ هفتمین اثر از #طرح_تحول💥 نویسنده: سراب.میم✍ با همکاری اعضای ژانر "مذه
#انفرادی2⛓
#قسمت1🎬
لبخند مثل یک غنچه روی لبش شکفته بود. خوشحالی چنان در جانش رخنه کرده بود که گمان میکرد به جای خون، توی رگهایش شادی جریان دارد.
دلش میخواست بلندبلند بخندد و بالا و پایین بپرد. کف دستهایش از شدت هیجان خیس شده بود. قلبش چنان تند میزد که هر لحظه احساس میکرد از سینهاش بیرون بزند. موبایلش را بیرون کشید. رو به تصویر خندان روی صفحه خندید و زیر لب گفت:
- اگه بدونی چی شده، بال در میاری...وای قیافهت دیدنیه.
غوغای خیابان و هیاهوی شهر به نظرش بهترین آهنگ توی دنیا بود. انگار تکتک ماشینها و پرندهها و آدمها از خوشحالیِ او جانی تازه گرفته بودند و یکصدا برایش هلهله میکردند.
سرمست و شاد شماره گرفت. الو هنوز به گوشش نرسیده، رگبار کلمات را آوار کرد:
- حتماً باید ببینمت...میشه؟! میدونم سرت شلوغه ولی نمیتونم صبر کنم... بگو کجایی خودم میام پیشت... نمیدونم... اصلا ولش کن... به کارت برس...
دوید توی خیابان. لبخند شده بود عضوی از جانش. قدمهایش زمین را لمس نمیکردند، روی ابرهای توی آسمان بود. تلفن همراهش توی کیفش شروع کرد به لرزیدن و صدایش بلند شد. لبخند بیشتر پهن شد روی صورتش زیر لب در حالی که دست برده بود توی کیفش گفت:
- میدونستم طاقت نمیاری.
وسط خیابان سرعتش کم شد، شاد بود و فارغ از کسی بود که توی قلبش چند متر آن طرفتر نفرت شعله میکشد و قصد شر دارد.
صدای پر قدرتِ گاز ماشین، بین شلوغی شهر و آواز خوش گنجشکها، گم میشد و نگاه تند و پر نفرتی او را نظاره میکرد که از همهی شهر بیشتر توی چشم بود.
دنده را با حرص جا زد و پایش را تا ته روی گاز فشرد. ماشین مثل تیرِ رها شده، از جا کنده شد و شتابان به سوی او که رسیده بود وسط خیابان، رفت. شاید فقط سی ثانیه طول کشید. از روی ابرها افتاد روی آسفالت خیس خیابان. آن همه شادی و خوشحالی که توی خونش بود، روی زمین جاری شد. صدای ممتد زنگ موبایل در میان جیغ و داد و دور شدن ماشین امیدش را زهر کرد.
درد، عمیق پیچید توی تنش. مثل یک مار. گوشش سوت میکشید. چشمش پاهای آدمها را میدید، همانهایی که احساس میکرد لحظاتی قبل از شادیاش به وجد آمده بودند، حالا برای او پرغصهترین آهنگ را مینواختند.
زمین را چنگ زد. دیگر گوشش سوت نمیزد، صداهای اطرافش را میشنید و ریتم یکنواخت زنگ موبایلش که آنطرفتر افتاده بود.
- یا خدا... زنگ زدی آمبولانس؟
- زنگ بزن پلیس... یارو عمداً زد بهش...
- بلندش کنید ببرید یه گوشه کار و زندگی داریم میخوایم بریم.
- دست نزن بهش خونش میافته گردنت.
چند بار سعی کرد بنشیند. وسط خیابان که جای خواب نبود، اما درد از او قدرتمندتر بود. اشک سُر خورد کنار شقیقهاش. به سختی لبش را تکان داد. صدایش اما بین آن همه شلوغی گم شد...!
#پایان_قسمت1✅
📆 #14040715
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت1🎬 لبخند مثل یک غنچه روی لبش شکفته بود. خوشحالی چنان در جانش رخنه کرده بود که گمان
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت1🎬 لبخند مثل یک غنچه روی لبش شکفته بود. خوشحالی چنان در جانش رخنه کرده بود که گمان
#انفرادی2⛓
#قسمت2🎬
آفتاب جوری از وسط آسمان میتابید که انگار چلهی تابستان است؛ اما هنوز اردیبهشت تمام نشده بود. تا دیروز چند تکه ابر، حریر صورت آفتاب بودند؛ ولی امروز خورشید آنها را کنار زده و بیپروا نورش را به زمینیان عَرضه میکرد.
سکوت ظهر خیابان با تقههای آچار به موتور ماشین، شکسته میشد. گربهای آنطرفترِ خیابان، زیر سایهی درختی لمیده و دستش را لیس میزد. گنجشکها با هر تقهی آچار از جا میپریدند و باز سر جایشان برمیگشتند. انگار گرمای ظهر تابستان آنها را هم بیحوصله کرده بود.
مرد کمرش را صاف کرد و پشت دستش را کشید به پیشانی. نفسی گرفت و بلند گفت:
- استارت بزن!
موتور ماشین غُرغُرکنان روشن شد. گویی او هم خسته بود و طاقت این گرمای سخت را نداشت.
مرد در کاپوت را بست و خم شد. وسایلش را از روی زمین جمع کرد و ریخت توی باکسهای موتور که روبهروی ماشین پارک شده بود. در باکسها را که بست، صدای قدمهایی پشت سرش آمد:
- دستت درد نکنه سینا جان، زحمتت دادم.
باکس سوم را هم بست و چرخید.
- قربانت سید...کارم همینه داداش.
سید خندید و کوبید روی شانهی او. دانهای عرق از کنار شقیقهی سینا سُر خورد پایین و رفت توی محاسنش. پوفی کشید و گفت:
- چقدر گرمه.. هلاک شدم.
- ببخشید توی گرما...
پرید بین حرف سید. اخم کمرنگی همزمان نشست روی پیشانیاش:
- این چه حرفیه؟.. من کارم دورهگردیه... ازَشم ناراحت نیستم. تو هم برو برس به خونه. یه نفر زنگ زده گیر کرده تو خیابونِ بالایی.. برم ببینم مشکلش چیه!
سیدهادی قدمی عقب گذاشت و گفت:
- آخه حیفی واسه دورهگردی!
سینا خندید:
- ای بابا سیدجان!.. هرکس اندازه وسعش باید بار برداره از شونهی هم نوعش.. وسع منم همین قَده.. برو بذار منم برم به کارم برسم..
سیدهادی با آرامش پلک زد:
- میگم که حیفی!... ببخش آب خنک ندارم، جبران میکنم برات.
- جبران شدهست.
سیدهادی قدم رفتهاش را برگشت و گفت:
- بیا حداقل بشین تو ماشین یکم کولر بزنم برات.
- نه داداش..ممنونتم..برو..
دوباره تعارف زد. سینا چپ چپ نگاهش کرد و او با خنده بالأخره رضایت داد که برود. سینا کلاه ایمنی را روی سر گذاشت و سوار موتور شد.
عادت داشت ظهر خودش را به خانهی کوچک دوازده متریاش برساند که بالای یک بوتیک لباس بود. موتور را برد توی راهروی باریکی که ورودی خانه قرار داشت و در را پشت سرش بست. به سختی از کنار موتور رد شد. پایش را روی اولین پله گذاشت و خودش را بالا کشید.
کفشهایش را روی آخرین پله بیرون آورد. خودش را همانجا، بالای پلهها رها کرد و دراز کشید. چشم چرخاند دور اتاق. سینک ظرفشویی و اجاقگاز رومیزیِ دو شعله کنار هم سمت راست و یک یخچال کوچک هم کنار سینک بود.
نگاهی به دستهای سیاهش انداخت. از جا پرید. حمام و توالت کنار هم روبهروی پلهها قرار داشت. تنها بود ولی آرامش خانهاش را دوست داشت.
دوش کوتاهی گرفت و برای ناهارش املت درست کرد. پنکهی قدیمیِ سبزش را که نزدیک راهپلهها بود، روشن کرد. مقابلش نشست و مشغول خوردن ناهار شد.
دوباره چشم چرخاند دور خانه. خندید و با خودش گفت:
- خوبه دیگه، با دو قدم کل خونه رو میگردم، چیزیم گم نمیشه اینجا.. آخ خدا رو شکر...
ناهارش را تمام کرده بود که موبایلش زنگ خورد.
- جان دلم مامان!
صدای دنیا و خندهاش پیچید توی گوشش.
- مهربون شدی داداش!
- بودم، فقط چون یه شمشیر گرفته بودی جلوی صورتت نمیدیدی!.. چی شده یاد من کردی...؟!
#پایان_قسمت2✅
📆 #14040716
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت2🎬 آفتاب جوری از وسط آسمان میتابید که انگار چلهی تابستان است؛ اما هنوز اردیبهشت ت
#انفرادی2⛓
#قسمت3🎬
دنیا نفس عمیقی کشید. صدایش سرخوشی اولیه را نداشت. ضربآهنگش پایین آمده بود:
- قرار نبود کنایه بزنی!
- قرار بود وقتی خیلی بهت نیاز داشتم و دنبال یه همدم بودم منو پس بزنی و خوردم کنی؟
بغض صدای دنیا، قلب سینا را فشرده کرد. سرش تیر کشید و دستش مشت شد.
- من فقط ناراحت بودم. ازت دلخور بودم، تو تموم اون اتفاقها مقصر...
پرید بین حرف دنیا. دیگر این حرفها چه فایدهای داشت؟ هر بار هم که برمیگشت سر خانه اول و اینکه سینا مقصر بوده:
- بیخیال آبجی، کارت چیه؟!
دنیا بینیاش را بالا کشید. سکوت بین امواج تلفن جریان داشت و فقط صدای نفسهای تند دنیا میپیچید توی گوش سینا. این حالت خواهرش را خوب میشناخت. بغض کرده بود، اشک هم حتماً زیر پلکش جمع شده و داشت سرازیر میشد.
- دنیا جان؟ آبجی؟ بغضت الان برای چیه؟
صدای لرزان خواهر پیچید توی سرش:
- نیم ساعت دیگه بهت زنگ میزنم.
تماس قطع شد. سینا نفسش را فوت کرد بیرون. دراز کشید کف زمین. موبایل را گذاشت روی سینه و به سقف خیره شد. روی سقف سه تا سوراخ بود. انگار جای خالی میخ باشد. یکی از آنها از بقیه بزرگتر بود قلبش درست مثل همان سه جای خالی، پوچ شده بود.
مهر خواهر، مهر برادر از دلش رفته بود، نه کاملاً، ولی مثل قبلاً نبود. هر چه میکرد نمیتوانست محبت را بند بزند. هر بار از یک جایی میشکست و دوباره ویران میشد.
بزرگترین جای خالی، جای عشق بود. عشقی که تازه لانه کرده بود توی دلش و حالا خلأش تا ته روح و روانش را میسوزاند.
دستش را گذاشت زیر سرش. تلخی روزهای گذشته هنوز روی زبانش حس میشد. همین بود که نمیتوانست نیش زبانش را کنترل کند.
نیم ساعت گذشته بود و کم کم داشت چشمش گرم میشد که تلفن همراه روی سینهاش لرزید. زیر لب تکرار کرد:
- آروم باش، نرم باش...
دایره سبز را لمس کرد و آیکون بلندگو را فشرد:
- جان آبجی...
- وقتی فکر میکنم بهت حق میدم تلخ باشی مثل خودم. دلم تنگ شده، کاش همه چی مثل سه چهار سال قبل بود.
به پهلو چرخید. موبایل را گذاشت کنار سرش. انگشتش را کشید بین تار و پود فرش:
- درست میشه آبجی... سعی میکنیم درستش کنیم. نمیخوای بگی چی شده؟!
دنیا باز مکث کرد. بعد از یک نفس طولانی گفت:
- مامان گفته بود که... خواستگار دارم؟
- گفته بودن...
باز هم سکوت و نفسهای بلند دنیا پخش شد و سینا با اینکه حدس زده بود، جز سکوت هیچ نگفت:
- میخوام جواب بدم... جمعه، بله برونه، میای...؟
#پایان_قسمت3✅
📆 #14040717
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #پاندمی📈 هر وقت با من تماس میگرفت، همین بساط بود. مکالمه را با کلمات نیش
#طرح_تحول💥
#داستان_کوتاه📃
#سها👶🏻
مراسم خاکسپاری تمام شد. لیلا با چشمان به خون نشسته در راه بازگشت به ماشین دنبال پسر کوچکش میگشت. او از زیر درختان خشکیده گذشت. به روبهروی مسجد آرامگاه که رسید، ایستاد و نگاهی به آنجا انداخت. باد، برف سبکی را روی چادر سیاهش ریخت.
_یعنی همین نیم ساعت پیش نماز پسرم رو همینجا خوندن؟! همهچی چه زود تموم شد!.»
نوری در قلبش روشن شد. قلبش انگار دیگر نمیزد. آیهی انا لله و انا الیه راجعون از سرش تزریق شد و در تمام وجودش با شتاب به حرکت در آمد.
با صدای امیرمحمد به خودش آمد.
_خاله جون. اگه دنبال محمد میگردی اونجاست.
لیلا نگاهش را به سمت دست خواهرزادهاش چرخاند. محمد را دید که با پیراهن مشکی به گوشهی دیوار آجری مسجد تکیه داده بود و اطراف را نگاه میکرد. صورت گرد و سفیدش از دور میدرخشید. لیلا به سمتش پا تند کرد و به او رسید. محمد با دیدن مادر، بغضش ترکید و به آغوش او رفت.
_عزیز مامان! تو این مدت تنهایی چی کشیدی؟ چرا پیش بابا نرفتی؟
_مردا بابا رو دوره کرده بودن. روم نشد برم پیشش.
_پسر گلم دیگه تنهات نمیذارم. بیا بریم توی ماشین. دست و صورتت حسابی یخ زده!
مادر نگاه پرمهری به او انداخت. برفِ روی شانههایش را تکاند. سبزی پشت لبش به صورت ماهگونهاش میآمد. چشمان ریز سیاهی داشت. ته دلش گفت:
_چشمان خمار و صورت سبزهی داداش بزرگه کجا و صورت گرد و سفید محمد کجا؟
با این حرف آه از نهادش بلند شد. پاهایش لرزید.
_ای خاک رویت سیاه! قد رشید و رعنای جگر گوشهام رو چطور تونستی قبول کنی؟!
نگاهش را برگرداند و به محمد انداخت. شیار اشک روی صورتش راه افتاده بود. صورت پسرش را پاک کرد. کاپشن را از روی درخت برداشت و تنش کرد. دستش را گرفت و به سمت ماشین برد.
_چرا کاپشنت رو در آوردی؟
_خیلی گرم بود.
مادر دستش را روی سقف ماشین گذاشت. سوز سرما قبرستان را خالی کرده بود. نگاه لیلا به ردیف قبرها افتاد. از عکس جوان و پیر و کودک به روی پارچهی سبز روی خاک رسید. پارچه داشت زیر سفیدی دفن میشد. سوز سرما به صورت داغش شلاق میزد. انگار خون رگهایش یخ زد!
_وای بچهام! چطور اون زیر، توی این سرما بخوابه؟ کاش یه پتو روش میانداختم.
دست نرم و کوچکی، اشکهای صورتش را پاک کرد. گرمای دست محمد به او آرامش داد.
_مامان بریم دیگه، بابا منتظره.
مادر دست نوجوانش را بوسید و سر دلش گذاشت.
_عزیز دلم دعام کن تا جدت به قلب پریشونم آرامش بده!
همه دور ماشین جمع شدند. مادر نگاهش به محاسن سفید همسرش افتاد. مرتضی شانههای نحیفش را از سرما زیر عبا جمع کرده بود. سرش پایین بود. چروک پیشانیاش روی صورت لاغرش زار میزد. بغض به ته دلش چنگ انداخت.
_بمیرم براش! توی این دو ماه تو بیمارستان چقدر پیر شده. راست گفتن که داغ جوون، پدر رو از پا میندازه.
لیلا با صدای راننده به خودش آمد.
_خانم سوار شید بریم. مهمونا تو خونه منتظر شما هستن.
شب که مهمانها رفتند، او به حیاط آمد. نگاهی به آسمان انداخت. ماه در دل تاریکی میدرخشید.
_آسمان ماهت بمیرد. ماه را از من گرفتی!
لیلا با صدای متصدی پذیرش، از فکر و خیال بیرون آمد.
_خانم! برگهی رضایت رو امضا کنین تا عروست رو ببرن اتاق عمل.
لیلا با دست لرزان خودکار را گرفت و برگه را امضا کرد.
متصدی با صدای آرامی پرسید:
_ببخشید میتونم بپرسم شوهرش کی فوت کرده؟
_دقیقاً سحر بیست و پنج روز پیش. بیست و هفتم دی ماه.
_چرا؟ مریض بودن؟
_پیوند کبد رو پس زد.
در اتاق عمل هر چند وقت یکبار باز میشد و خدمات بیمارستان پدری را صدا میکرد. نوزادی را در آغوشش میگذاشت و با لبخند از آنها شیرینی میخواست. لیلا آرام و بیصدا صحنه را نگاه میکرد و اشک میریخت.
پرستار لیلا را صدا کرد.
_خانم سیفی تبریک میگم. دخترتون به دنیا اومد. مادر و بچه هر دو سالمن.
خانم در حالیکه نوزاد را تحویل لیلا میداد، پرسید:
_راستی اسمش چیه؟!
_مادرش گذاشته سها. ترکیبی از اسم خودش و همسرش. سجاد و مهپاره.
سها یعنی کوچکترین و تاریکترین ستارهی شب!
#پایان✅
#حدلخوشی✍
📆 #14040718
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344