💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت25🎬 گاهی برای یافتن یک آرامش عمیق، لازم نیست حرفی بزنی یا یک دل سیر گریه کنی. همین
#انفرادی2⛓
#قسمت26🎬
- خیله خب گریه نکن، میام آبجی.
دنیا بینیاش را بالا کشید. هقی از گلویش بیرون جهید و همزمان گفت:
- قول؟ فردا میای پس؟
- قول... فردا بعد از ظهر میام، شب میرسم. من حرمم الان گفته بودی اومدم حرم زنگ بزنم.
دنیا خندید. صدایش را صاف کرد و گفت:
- باشه گوشی رو بگیر سمت حرم، حرفم تموم شد خودم قطع میکنم. بعدش تک میزنم بفهمی خداحافظ. منتظرم بیای... نیای نمیرم آرایشگاه.
سینا تلفن را گرفت سمت حرم و خودش هم زل زد به روبهرو. پنج دقیقهای گذشته بود که موبایلش تکزنگ خورد. موبایل را سر داد توی جیبش و زانوهایش را کشید توی آغوش. کمکم میخواست بلند شود که شانهاش فشرده شد.
چرخید سمت چپ. نیمخیز شد. پسر کنار دستش خودش را جلو کشید .
- خوبی آقا سینا؟ قبول باشه.
- انشاءالله.. همچنین زیارت شما برادر حسن. میخواستم به شما یا یکی از بچهها پیام بدم، امتحان شنبه قطعی شده؟
حسن سرش را تکان داد و گفت:
- آره دیگه، قطعیه.
سینا دستی به محاسنش کشید و گفت:
- نمیدونم میرسم بیام یا نه.
- چطور؟
سینا لبخند زد و گفت:
- مراسم عروسی خواهرمه، اصرار داره که برم. نمیدونم بتونم برسم اول صبح شنبه یا نه.
حسن شانهاش را فشرد و گفت:
- به سلامتی، نرسیدی کنسل میکنیم، غصه نداره که.
سینا خندید. سرش را چرخاند سمت حسن تا پاسخش را بدهد که سیاهی چادری روی قرمزی فرشها چشمش را گرفت.
نگاه حسن چرخید سمت بالا و ایستاد. سینا هم کنارش قرار گرفت. نگاهش برای لحظهای بالا آمد. روی صورت خانم مقابلش نشست.
- داداش، مامان اومدن، بیا بریم.
حس کرد نگاهش زیادی خیره صورت دخترک مانده، سرخ شد. سریع نگاهش را پایین انداخت و زیر لب سلام کرد. خواهر حسن آهسته مثل خودش جواب داد. حسن گفت:
- خوب خوشحال شدم دیدمت. بازم مبارک باشه، انشاءالله قسمت خودت.
حسن و خواهرش رفتند و سینا نفس حبس شدهاش را بیرون فرستاد. خم شد و پلاستیک کفشش را چنگ زد. نباید خیره میشد، نباید سر بلند میکرد. او که حتی تابهحال به صورت سمانه خیره نگاه نکرده بود، چطور شد که به او آنطور زل زد؟
کفشهایش را پرت کرد روی سنگ فرشها. پایش را فرو برد توی کفش. پلاستیک را مچاله کرد و انداخت توی سبد.
دکمههای پالتواش را باز کرد. باد سرد پیچید توی تنش و التهابش را کم کرد. فردا چطور باید توی چشم حسن نگاه میکرد.
#پایان_قسمت26✅
📆 #14040814
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
[اَلسَّلامُعَلَيْكِيابِنْتَحَبيبِاللّهِ]
+سلامبرتواىدخترحبیبخدا
زیارتنامهحضرتفاطمهالزهرا(س)
@Moharraz
@Anarstory
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت26🎬 - خیله خب گریه نکن، میام آبجی. دنیا بینیاش را بالا کشید. هقی از گلویش بیرون جه
#انفرادی2⛓
#قسمت27🎬
شب جمعه، بعد اذان مغرب بود که رسید خانه پدریاش. خانه توی غمی مبهم فرو رفته بود. پدر روی مبل لم داد. خط نگاهش به تلوزیون میرسید، اما ذهنش جای دیگری سیر میکرد.
مادر کنار سجادهاش نشسته، به دیوار تکیه داده و دنیا توی آغوشش بود.
وضو گرفت و روی سجاده مادر به نماز ایستاد. نماز مغربش را خواند و تسبیح سرخ مادر را برداشت و مشغول ذکر گفتن شد. دنیا داشت میگفت:
- مامان، راضیش کنید برگرده همین جا. خیلی تنها میمونی... من هر روز میام پیشت، ولی شب تو این خونه تنها بمونید اگه اتفاقی بیفته چی؟
دانههای تسبیح توی دستش لغزیدند، او که دیگر نمیتوانست برگردد، نمیخواست برگردد.
- چی بگم مامان جان، هر بار یکم دلم به بودنش گرم بشه، با بهرام میزنن تو پر هم، سینا هم میذاره میره. نمیدونم چرا باهم یه دقیقه هم کنار نمیان.
تسبیح را گذاشت روی زمین و ایستاد. نماز عشا را اقامه بست. قلبش محکم میکوبید. او قرار نبود برگردد. رکعت دوم، سلام داد و رفت به سجده. دنیا از آغوش مادر بیرون آمد.
- سینا مامان، دو رکعت خوندیا... نماز عشا بود.
سینا کمی گردنش را چرخاند. چشمش را بهم فشرد و لب زد:
- میدونم مامان، میخوام شنبه اول وقت برگردم قم. زیاد نمیمونم.
دنیا گفت:
- خب برگردی، اینجا که شهر خودته... چه ربطی داره؟
دست کشید به گردنش. نمیخواست ته دل آنها را خالی کند؛ ولی چارهای نداشت.
- اعراض وطن کردم...
مادر و دنیا، همزمان "چی" بلندی گفتند. پدر چرخید سمتشان.
- چی شده؟
سینا لب بهم فشرد و سجاده را جمع کرد. رو کرد به دنیا.
- چای میریزی؟ گز و سوهان آوردم بخوریم. شام زود بخوریم واسه فردا زود بیدار بشیم.
خواست بایستد که مادر آستینش را کشید:
- یعنی چیکار کردی سینا؟!
دوباره دست کشید به گردنش. پدر هم منتظر نگاهش کرد. صدایش را صاف کرد و گفت:
- وقتی دیگه قرار نیست برای زندگی دائمی برگردم اینجا، باید اعراض وطن میکردم. باید این بند رو پاره میکردم.
سجاده را از روی زمین برداشت و رفت توی اتاقش. تکیه داد به در. نفسش را آهسته بیرون فرستاد.
حس میکرد با گفتن این مسئله بار سنگینی را به زمین گذاشته. نباید آنها را امیدوار نگهمیداشت. باید میفهمیدند او برای همیشه رفته... برای همیشه شهر محل تولد را ترک کرده است.
به طرف تختش رفت. کولهاش را باز کرد. سه بسته گز و سوهان را از کیف بیرون کشید و دوباره برگشت توی پذیرایی. مادر کنار پدر نشسته بود و دنیا توی آشپزخانه مشغول بود. صورتهایشان بیشتر رفته بود توی هم. شاید فقط مناسبی نبود که بگوید: این رفت آمدها بازگشت دائمی به همراه ندارد.
#پایان_قسمت27✅
📆 #14040815
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
@Anarstory
Mohsen Farahmand Azad, Sayed Mustafa Al Musawi, Ali Fani63f0c9c1bb3ce6d2f07ffb09_-7085336328756683485.mp3
زمان:
حجم:
28.6M
📝دعای کمیل
🎤علی_فانی
#شب_جمعه
#دعای_کمیل
📌هر شب جمعه دعای کمیل به نیت فرج آقا امام_زمان عجل الله
اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
#بیاد شهیدانمون
@Anarstory