eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
893 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
152 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702 🌱لینک ناشناس داستان نحاس اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
💢 💥 داستان نُحاس به پایان رسید✅ داستان که دومین اثر به شمار می‌رود، از بیست و پنج آبان مصادف با فاطمیه‌ی اول، روی آنتن باغ انار رفت و امشب آخرین قسمتِ آن پخش شد🎬 این داستان حاصل زحمت و همکاری اعضای ژانر "مذهبی، خانوادگی، اجتماعی" بود که توسط سرکار خانوم مرادی و در حدود یک ماه و نیم، سی و چهار قسمت را به نگارش در آوردند✍ همچنین برای این داستان، مبلغی نیز جمع‌آوری شد که به سرکار خانوم مرادی تقدیم خواهد شد✅ از همه‌ی کسانی که به این داستان به عنوان نذر فرهنگی کمک مالی کردند، کمال تشکر را داریم🌹 در ادامه مصاحبه‌ی سرکار خانوم مرادی، نویسنده‌ی این داستان را می‌خوانید👇🍃 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
🎙 ⚪️سلام و برگ. امیدوارم حالتون خوب باشه. اول از همه بگید که نظرتون راجع به چیه و به نظرتون اون رونق و مشارکت رو نسبت به قبل به باغ انار برگردونده یا نه؟! ⚫️سلام و ادب. ممنون از شما. به نظرم طرح بسیار خوبیه از جهت رونق دادن به باغ و فعالیت نویسنده‌های نوقلم و خوش‌قلم. اینکه در ژانرهای مختلف بچه‌ها رو به تلاش واداشته و مشارکت، قابل تقدیره. ⚪️درباره‌ی داستان برامون بگید. قصه‌ی اصلی این داستان چی بود و چی رو می‌خواستید توی داستان نشون بدید؟! همچنین علت انتخاب اسم نحاس برای این داستان چی بود؟! ⚫️قصه‌ی اصلی چون ما دهه‌ی فاطمیه رو در پیش داشتیم، در مورد حضرت زهرا و بخصوص نحوه‌ی شهادتشون بود. و خب بعد ما اون رو سعی کردیم در قالب زندگی یک زن معاصر بیان کنیم. و بهائیت هم به عنوان عنصر مهمی که در جامعه وجود داره و باهاش دست‌وپنجه نرم می‌کنیم رو هم سعی کردیم بهش بپردازیم و علت انتخاب اسم نحاس هم همین بود. در واقع دو علت داشت. نحاس به معنی دود و یا شعله‌های قرمزرنگ دودآلود هست. و دیگه اینکه نحسی بهائیت رو هم می‌خواستیم با این اسم نشون بدیم. ⚪️چه‌جوری این داستان نوشته شد؟! چند نفر توی این کار دخیل بودن و چقدر زمان برد نوشتن این داستان؟! ⚫️در گروه ژانر مذهبی، خب ایده‌هایی مطرح شد. من دو تا ایده دادم که یکیش مورد موافقت قرار گرفت و بعد از بررسی و مشورت، طرح نحاس کم‌کم شکل گرفت. پیرنگش توسط سرکار خانم سلیمانی، نوشته شد و دو سه نفر از دوستان هم برای ورودی داستان، متنی رو نوشتن و متن من انتخاب شد. برای این کار، هفت هشت نفر از دوستان نویسنده، سرکار خانم رستمی به عنوان مدیر گروه و البته با همکاری سرکار خانم صادقی، استاد هیام، که به عنوان استاد راهنما حضور پیدا کردن برای این کار زحمت کشیدند. مشورت دادند. ویرایش کردند که من همین‌جا از تک‌تکشون تشکر می‌کنم. نوشتنش هم تقریباً یک ماه و نیم زمان برد. ⚪️بازخوردهای داستان چطور بود و آیا مطابق انتظار بود یا نه؟! و اینکه لطفاً از شیرینی و سختی‌های کار و نوشتن گروهی هم برامون بگید و نقش شما توی آماده کردن این داستان چی بود؟! ⚫️بازخوردها اونی که انتظار داشتیم نبود. شاید چون هیجان داستان کم بود یا قلم من ایراد داشت، به هر حال توقع داشتیم حداقل تعریف هم نشه، نقد کنن داستان رو. اینکه ما فقط بنویسیم و در کانال گذاشته بشه بله باعث رشد قلم نویسنده خواهد شد، ولی نقد و نظر هم می‌تونه ایرادات و نقایص یک قلم و یک داستان رو روشن‌تر بکنه و کمک کنه به پیشرفت نویسندگان. نویسندگی که کلاً شیرینه با تمام سختی‌هاش. اینکه متأهل باشی، خانه‌داری کنی، بچه‌داری و البته خانم‌های شاغل که کارشون دو برابر هم میشه، خب سخته؛ ولی دنیای نویسندگی اون‌قدر جذابیت و ارزش داره که بخوای به‌خاطرش این سختی‌ها رو تحمل کنی. گروهی نوشتن و ویرایش کردن ولی خیلی سخت‌تره به نظر من. اینکه قلم‌ها با هم متفاوته، دیدگاه‌ها فرق می‌کنه، و حتی سلیقه‌ها، به نظر من کار رو خیلی مشکل‌تر می‌کنه. ولی در کنارش می‌تونید از نکاتی که گفته میشه، اطلاعات هم‌گروهی‌ها و نظراتشون استفاده کنید. در واقع یاد بگیرید. اطلاعات کسب کنید. من هم در کنار دوستان نویسنده خیلی چیزها یاد گرفتم. ⚪️در آخر اگر مایلید، کمی از خودتون بگید. محصلید یا شاغل. رشته‌ی تحصیلیتون چیه و از کِی وارد باغ انار و عرصه‌ی نویسندگی شدید؟! و اگه بخوایید توی یه جمله، رو به بقیه معرفی کنید، چی می‌گید؟! ⚫️من والا از همون ابتدای کار باغ انار، عضوش شدم. در واقع جزو قدیمی‌های باغ محسوب میشم. ابتدا در کلاس‌های استاد هیام شرکت کردم و بعد هم در کلاس‌های استاد واقفی. اوایل دلنوشته می‌نوشتم و خاطره. بعد که با باغ انار آشنا شدم دیگه مسیر اصلیم مشخص شد. چند داستان کوتاه نوشتم و یک رمان. خانه دارم. دارای یک فرزند. دو سال البته مدیریت بازرگانی خوندم ولی به خاطر بعضی مسائل، نشد ادامه‌ی تحصیل بدم. طرح تحول رو تو یک جمله بخوام بگم، میگم برای متحول‌شدن صبور باشید. سخته ولی ممکنه. ⚪️ممنون و تشکر از وقتی که گذاشتید. ⚫️خواهش می‌کنم. 💢مصاحبه‌گر: احف🎤 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
بهترین نرم افزار نوشتن | دانلود 8 برنامه نویسندگی برای اندروید https://salamdonya.com/tech/best-book-writing-apps-for-android
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
💥 وضعیت گروه‌های تا به این لحظه👇 1⃣ژانر فانتزی، ماجراجویی، تاریخی. (5 عضو دارد✅) غیرفعال❌ 2⃣ژانر مذهبی، خانوادگی، اجتماعی. (8 عضو دارد✅) در حال ایده پردازی برای داستان جدید✅ 3⃣ژانر جنایی، معمایی، امنیتی. (5 عضو دارد✅) در حال آماده کردن داستان پیش‌رو✅ 4⃣ژانر طنز. (2 عضو‌ دارد✅) در حال عضوگیری✅ برای عضویت توی هریک از گروه‌ها، به آیدی زیر پیام بدید👇🍃 🆔 @Amirhosseinss1381 شرط عضویت، فعالیته🙂🍃 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
🍃☠از تیزر داستان #بازمانده رونمایی شد☠🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 🆔 @ANAR_
🎬 -کیکو تحویل گرفتی؟ -آره همچی جوره؛ تو زودتر نسیمو بردار بیار. حواست باشه سوتی ندی بفهمه! -دست شما درد نکنه، منو سوتی؟ صبر کن ببین فقط! تماس را قطع می‌کنم و از شدت ذوق دستم را جلوی صورتم می‌گیرم تا صدای خنده‌ام شنیده نشود. دلم لک زده است برای آن حرف‌های مسخره و بی سر و ته‌اش. دستم را روی زنگ می‌گذارم و بی وقفه فشار می‌دهم. در این مواقع باید در را باز می‌کرد و پشت سر هم، من را به رگبار بد و بیراه می‌بست و آخر با پس کله‌ای که نثارش می‌کردم چشم غره می‌رفت. اما همچنان ایستاده بودم و پشت سر هم زنگ می‌زدم. ناامید از باز کردنِ در، کلید را داخل قفل می‌چرخانم. یک لحظه از بوی قهوه‌ای که سالن را پر کرده بود معده‌ام می‌سوزد! _سلام خانم خانما. من اومدم بلاخره! ورودی آشپزخانه ‌می‌ایستم و شال را از سرم برمی‌دارم. این‌بار گلویم را صاف می‌کنم و با صدای بلند‌تری می‌گویم: _آهای نسیم کجایی؟ با صدای دوشی که از حمام می‌آید سرم را به سمت چپ برمی‌گردانم. ناخودآگاه لبخندی از سر حرص روی لبم نقش می‌بندد. آرام زمزمه می‌کنم: _آخه الان وقت حموم رفتنه؟ نفسم را بیرون می‌دهم و قدم‌هایم را به سمت آشپزخانه تند می‌کنم. _خواهشا تا قبل از این که زیرپام علف سبزشه کارتو تموم کن! درحالی که صدایم در خانه پیچیده، درب بالای محفظه‌ی قهوه ساز را برمی‌دارم و قاشقی را که از پودر قهوه پر کردم داخلش می‌ریزم. _چندروز پیش بابات زنگ زده بود سراغتو می‌گرفت. بدجور نگران بود. بطری آب را از یخچال بیرون می‌کشم. -بهش گفتم که چند روز نبودم، ازت خبر ندارم! با صدای پیامک، جمله‌ام را نصفه رها می‌کنم. _همه رسیدن؛ منتظریم. لب‌هایم که به خنده کش می‌آید، گوشی را آرام پرت می‌کنم روی کابینت. _داشتم چی می‌گفتم؟ آها. به بابات گفتم منم چندروزه ازت خبر ندارم. -می‌شنوی یا الکی دارم صدامو میندازم تو سرم؟! سرم را تکان می‌دهم و زمزمه می‌کنم: _با این صدای شرشر آبی که میاد بعید میدونم اصلا فهمیده باشه اومدم! چه برسه به اینکه بخواد حرفامو بشنوه. منتظر برای دم کشیدن قهوه، چشم می‌چرخانم؛ یک لحظه نگاهم خیره به فنجان‌هایی می‌شود که روی میز جا خوش کرده بودند. آهسته به سمت حمام قدم برمی‌دارم. انگشتم را بالا می‌آورم و چند تقه به در چوبی می‌زنم. _ من اومدماااا! میگم کی اومده بود اینجا؟ عجیبه! از کی تاحالا اهل مهمون دعوت کردن شدی؟ برای جمع کردن فنجان‌ها به سمت میز می‌روم. هنوز چند قدم برنداشته‌ام که پای‌ام لیز می‌خورد. دستم را حائل تنم می‌کنم. کمرم روی پارکت های سرد خانه فرود می‌آید. اجزای صورتم درهم می‌شود. زیر لب می‌غرم: -آی کمرمم. خدا بگم چیکارت کنه نسیم! دستم را روی زمین می‌گذارم و به سختی بلند می‌شوم. همین که می‌ایستم نگاهم به زیر پایم می‌افتد. باریکه‌ی خون از زیر عسلی پیچ خورده بود و تا انتهای پارکت کشیده شده بود. یک لحظه اضطراب از سر انگشتانم می‌دود و تا مغز استخوانم می‌رسد. نگاهم به در حمام دوخته می‌شود. با تمام قدرتی که دارم صدایم را بالا می‌برم: -نسیم! معلومه اینجا چه خبره؟ این خونه رو زمین؟ دوباره نگاهم زمین را کنکاش می‌کند. تازه متوجه چند نخ سیگارِ سوخته‌ای می‌شوم که روی فرش افتاده است. یادم نمی‌آمد اهل دود و دم باشد! ترسیده به سمت حمام می‌روم و با مشت به در می‌کوبم. _نسیم زودباش بیا بیرون. اینجا چه خبرهه؟ خوبی؟ لاله‌ی گوشم را به در می‌چسبانم. -نسیم؟ می‌شنوی صدامو! سکوت می‌کنم، اما قلبم هنوز مثل میمون وحشی که می‌خواهداز قفس بیرون بپرد سینه‌ام را می‌شکافد. تازه متوجه صدای آب می‌شوم. قطرات آب طوری بی‌رحمانه فرود می‌آمد و روی زمین می‌خورد که انگار...انگار کسی زیر آب نبود...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344