اوستا مراد شنیده بود که آق قربون مریض شده و نمیتونه گله گوسفندهاش رو به چرا ببره. برای همین اوستا تصمیم گرفت به آق قربون کمک کنه و به جای او، چوپانی گلهاش رو بکنه...
یکروز اوستا مراد وضو گرفت و با گوسفندها و یار همیشگیش 🐴 به دشت و دمن رفتند... جای همه بچه ها خااالی که دشت پر از گل🌹🥀🌺🌸🌼 بود و هوا پر از بوی بهاااار 🦋🐌 و صدای پرندگان🐦 گوش را نوازش می داد... اوستا مراد بعد از ناهار چرتش گرفت و زیر یک درخت باصفا 🌳خوابش برد... کلی خواب های قشنگ🌈 دید... از خواب شیرینش که بیدار شد دید خیلی وقته که خوابیده و نماز ظهر و عصرشم نخونده.
اوستا تازه از حاج آقا یاد گرفته بود که وقتی بخوابه و گوشش هم چیزی نشنوه وضوش باطل میشه...
دنبال آب توی خورجین خر 🐴محبوبش گشت، اما ای دل غافل که دبه آب رو جا گذاشته بود... تصمیم گرفت زودتر راه بیفته که قبل از غروب به ده برسه تا نمازش قضا نشه... با سگ گله🐶 شروع کرد به جمع آوری ببعی های شیطون... اما مگه میشد این گوسفندای شکمو رو از علفای خوشمزشون جدا کرد!!! تا ببعی 🐑 سفیده رو هی میکرد، قهوه ای🐐 میرفت از گله بیرون... تا سیاهه رو میاوردن تو گله، قوچ های شیطون🐏 با شاخ های بامزه شون با هم مسابقه میدادند... خلاصه اوستا مراد به نفس نفس افتاده بود و می گفت اصلا خر ما از کرگی دم نداشت.
نگاهی به خورشید کرد که داشت میرفت پشت کوه... با غصه گفت حالا نمازم رو چیکار کنم؟ تصمیم گرفت سوار الاغ بشه و با سرعت به سمت ده بره ولی گوسفندها گوششون بدهکار نبود که نبود. یه نفس عمیق کشید و سعی کرد خوب فکر کنه که چی کار بکنه.
یادش اومد که حاج آقا قبلاً گفته بودن که وقتی وقت نماز داره میگذره و آب هم در دسترس نیست باید تیمم کنه.
خدارو شکر کرد و به مغزش افتخار کرد چنین مسأله ای رو یادش اومده. بعد سریع رفت تیمم کنه و توی دشت و دمن نمازش رو بخونه تا حالا که اومده ثواب کنه و به آق قربون کمک کنه یه وقت کباب نشه و نمازش قضا بشه...
#احکام
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2031🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده گل زیبا💖💖
#خلاقیت
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2031🔜
#اوچیکتم ۵
حرف زدن اصلا برای این اختراع شده که دیگران بفهمند منظورتون چیه. پس درست حرف بزنید...
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2032🔜
بنده امین من
#داستان گنبد فیروزه ای امامزاده مشدی ظفر روی سکوی جلوی خانهاش نشسته بود و بازی بچهها را تماشا
#داستان
گنبد فیروزهای امامزاده
ادامه...
علی گفت:«من یک صندلی شکسته توی انباری امامزاده دیدم»
با این حرف هرسه به سمت امامزاده دویدند.
آقا صفرعلی داشت حیاط کوچک امامزاده را جارو میکرد بچهها سلام کردند و جلو رفتند، ارسلان جارو را از دستش
گرفت و گفت:«بدهید به من آقا صفرعلی شما چرا؟»
آقا صفرعلی لبخند زد گفت:« پیر شوی پسرم دست شما درد نکنه»
علی سینهاش را صاف کرد و گفت:«آقا صفرعلی میشود صندلی شکسته توی انباری را به ما بدهی؟»
آقاصفرعلی دستش را روی چانه گذاشت، گفت:«صندلی شکسته که به درد نمیخورد»
مهدی جلو رفت گفت:«حالا شما بدهید ما لازمش داریم»
آقاصفرعلی دست روی شانهٔ علی گذاشت و گفت:«باشد، مال شما»
علی و مهدی که با صندلی شکسته از انباری برگشتند کار ارسلان هم تمام شده بود.
ارسلان به درخت گوشهٔ حیاط امامزاده تکیه داد گفت:«خب حالا چه کار کنیم؟»
علی خوب صندلی را نگاه کرد گفت:«حالا دوتا چرخ بزرگ لازم داریم»
بچهها به هم نگاه کردند، مهدی گفت:«چرخ از کجا بیاوریم؟»
ارسلان گفت:«چرخهای دوچرخهٔ من! خوب است؟»
علی با چشمان گرد پرسید:«یعنی حاضری چرخهای دوچرخهات را بدهی؟»
قبل از اینکه ارسلان جواب بدهد مهدی گفت:«نه دوچرخه ارسلان را لازم داریم! اگر آن را خراب کنیم دیگر نمیتوانیم
دوچرخهسواری کنیم»
علی نگاهش را کج کرد و گفت:«بازی مهمتر است یا مشدی ظفر؟»
ارسلان گفت:«من میروم دوچرخهام را بیاورم»
ارسلان که رفت علی گفت:«من هم میروم آچار و پیچ گوشتی و پیچ و مهره بیاورم»
علی و ارسلان خیلی زود برگشتند.
بچهها با کمک هم چرخهای دوچرخه را جدا کردند علی با ابروهای درهم سعی کرد چرخها را به صندلی وصل کند اما هر
چه تلاش کرد نشد. مهدی گفت:«اینجوری که نمیشود باید چند تکه اهن زیر صندلی بگذاریم چرخها را هم مثل دوچرخه به
آهنها وصل کنیم»
ارسلان برای مهدی کف زد و گفت:«افرین تو خیلی باهوشی»
علی گفت:«خب حالا آهن از کجا بیاوریم؟»
مهدی دستش را روی موهایش کشید گفت:«باید برویم سراغ مغازهٔ جوشکاری»
ارسلان لبهایش را جمع کرد و گفت:«پول میخواهد! مفت که کار نمیکند!»
مهدی سرش را بالا گرفت و گفت:«اینکه کاری ندارد! برویم سراغ قلکهایمان!»
علی و ارسلان هم موافق بودند هرسه چند دقیقه بعد با قلکهایشان زیر درخت نشستند، قلکها را شکستند و پولهایشان
را روی هم گذاشتند.
صندلی و چرخ ها را به مغازه جوشکاری که کنار جاده و کمی دورتر از روستا بود بردند.
آقای جوشکار پایههای چوبی صندلی را کند ، چندتا آهن جوش داد و زیر صندلی گذاشت بعد هم میلهای برای قرار گرفتن
صندلی در کنارش گذاشت.
همراه صندلی چرخدار از مغازه بیرون آمدند، مهدی گفت :«یک دسته کم دارد که بتوانیم هولش بدهیم!»
علی گفت:«خوب شد گفتی» به سمت جوشکاری دوید و با پایههای شکستهٔ صندلی برگشت:«با اینها میتوانیم برایش
دسته درست کنیم»
صندلی چرخدار آماده بود که مهدی گفت:«من فکر میکنم میشود یک کار بهتر هم کرد»
ادامه دارد...
#قسمتدوم
#باران
🌸🍂🍃🌸
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2033🔜