بنده امین من
#ارسالی_کاربر
امیرعباس سالاری هستم ۱۴ ساله از تهران 😊
خداقوت آقا امیر عباس🌺
#داستان
آخ جون نقاشی
سجاد دفتر نقاشیاش را از مادر گرفت. مدادهایش را کنار دفتر گذاشت. با مداد سبز یک مرد کشید. سرش را بالا گرفت. بچهها توی حیاط مسجد دنبال هم میدویدند. به مادر نگاه کرد و گفت:«مامان میشه منم برم باهاشون بازی کنم؟» مادر به بچهها نگاه کرد؛ قبل از اینکه مادر جواب سجاد را بدهد، زنی با ابروهای درهم بچهها را صدا زد و گفت:«یک جا بشینید! اینجا که جای بازی نیست!»
سجاد لبهایش را جمع کرد و گفت:«دعواشون کرد؟» مادر لبخند زد و جواب داد:«باید آروم بازی کنن تا مزاحم بقیه نباشن» سجاد مداد زرد را برداشت و گفت:«دنبال بازی که آروم نمیشه»
مادر ریز خندید. سجاد صورت مرد نقاشیاش را با مداد زرد نورانی کرد. مداد قرمز را که برداشت سرش را بلند کرد. چندتا از بچهها دورش جمع شده بودند. پسربچهای که روی لباس مشکیاش یاحسین نوشته شده بود آرام پرسید:«چی میکشی؟»
سجاد مرد نقاشی را نشان داد و گفت:«امام حسین رو کشیدم میخوام یه شمشیر بکشم براش آدمهای بد رو هم میخوام بکشم اینجا» و گوشهی خالی صفحه را نشان داد.
پسر دیگری که سربند لبیک یا مهدی روی پیشانیاش داشت گفت:«افرین دمت گرم چقدر قشنگ کشیدی» لپهایش را پرباد کرد و ادامه داد:«البته منم خیلی قشنگ میکشمها میخوای برات نقاشی بکشم؟»
سجاد به مادر نگاه کرد. مادر چادرش را روی صورتش کشیده بود و داشت برای امام حسین علیه السلام گریه میکرد.
کمی فکر کرد و جواب داد:«بذار نقاشی من تموم بشه بعد میدم شما هم نقاشی بکشید»
بچهها با چشمانی که از خوشحالی برق میزد به هم نگاه کردند و منتظر تمام شدن نقاشی سجاد شدند.
نقاشی سجاد که تمام شد دفتر و مدادهایش را به دوستان جدیدش داد.
بعد از مراسم دفتر سجاد از نقاشیهای زیبا از امام حسین علیه السلام و روز عاشورا پر شده بود.
#باران
🌸🍂🍃🌸
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2522🔜
#ارسالی_کاربر
سلام و عرض ادب
من یک نوجوان تنهامسیری هستم میخواستم ارادت خودمو به امام حسین (ع) بگم 🙏🙏🙏 روز شمار اربعین
سارا محمدی هستم 12 ساله🙏
سلام سارا خانم خیلی زیباست خداقوت🌺🌺
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
بنده امین من
#ارسالی_کاربر
سلام صبح تون بخیر🌹🌹🌹🌹
تسنیم بخشی ۱۰ ساله از تهران (✪‿✪)
سلااام عاقبتتون بخیر باشه
خداقوت🌺🌺
بنده امین من
📺انیمیشن #ناسور #قسمت_سوم انیمیشنی زیبا در مورد واقعه کربلا🌹 «ناسور» راوی جراحتی است که از شهادت م
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺انیمیشن #ناسور #قسمت_چهارم
انیمیشنی زیبا در مورد واقعه کربلا🌹
«ناسور» راوی جراحتی است که از شهادت مظلومانه امام حسین (ع) و یارانش در دل همه آزادی خواهان جهان ایجاد شده است🖤
#محرم #یاحسین
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2523🔜
بنده امین من
#ارسالی_کاربر
سلام فاطمه غفوری هستم ۱۲ ساله از البرز
سلااام متشکرم خداقوت🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایدهدوختنکیفدستی
#خلاقیت
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2524🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
📺
#کارتون_سمنو_و_شقاقل(قسمت سی و نه)
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۲تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry12_14
═══••••••○○✿
🔚2525🔜
#ارسالی_کاربر
سارا محمدی هستم 12 ساله🙏
روز شمار اربعین
خداقوت متشکرم🌸🌸🌸
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🌱
#صبحیزیبا🌤
خدایا نام با عظمتت
زبان قلم را میگشايد
تو آغاز هر کلمهای
و صبح کلمهای است
لبريز از نام تو
صبح با نام تو آغاز میگردد
پس با نام زیبایت ای خالق صبح
روزمان را آغاز میکنیم
🌸یک مراسم مهم🍃
#قسمت_اول
بچه ها مشغول شمردن پول قلکهایشان بودند، محمد گفت:« من همش اشتباه می شمارم» رضا خندید و گفت :«یکم صبر کن الان برایت می شمارم»
شمردن پول ها که تمام شد معصومه گفت :«چه هیئتی بشود امسال! هم میتوانیم شربت بدهیم، هم میوه، هم خرما و چایی»
محمد چپ چپ نگاهی به معصومه کرد و گفت:« نمی شود امسال خوراکی پخش کنیم! تازه تعداد شرکت کننده ها هم کمتر است»
رضا با لب و لوچه آویزان گفت:« یعنی چه؟ ما یک سال پس انداز کردیم برای نذری شب های محرم»
محمد گفت :«نمیدانم باید فکر کنیم، تازه باباعلی میگفت شاید امسال هیئت برگزار نشود»
معصومه پول ها را روی زمین گذاشت زانوهایش را بغل کرد و گفت:« مگر میشود؟»
محمد دستش را روی شانه معصومه گذاشت و گفت :«همه مراسم توی مسجد برگزار میشود با تعداد کم»
رضا با بغض گفت :«پولها را چه کار کنیم؟»
محمد عقب تر رفت، نگاهی به پولها کرد آهی کشید و گفت:« نمی دانم»
با صدای زنگ بچه ها به سمت در دویدند. پدر با دست پر آمد تو، کیسه هایی که در دست داشت به مادر داد و گفت:« لطفاً این ها را ضدعفونی کن»
مامان کیسهها را ضدعفونی کرد و آورد. بچه ها کنار پدر نشستند و به کیسه ها نگاه کردند رضا گفت:« بابا این ها چیست؟»
پدر از توی کیسه پارچهای مشکی را بیرون آورد و گفت:« بچه ها فردا شب، شب اول محرم است باید آماده شویم»
محمد که پارچه را در دست گرفته بود گفت:« با ما برای هیئت یک عالمه پارچهمشکی داریم»
پدر لبخندی زد و گفت :«میدانم پسرم اما این پارچهها برای هیئت خانگی خودمان است»
معصومه سربند قرمزی از توی کیسه بیرون آورد و گفت:« هیئت خانگی چیست »
سربند را به محمد داد و گفت:« داداش این را برایم ببند»
بابا گفت:« امسال که نمیشود خیلی مراسمات را توی مسجد باشیم، خانهمان را آماده هیئت می کنیم و خودمان هر شب مراسم می گیریم»
محمد با چشمان گرد به پدر نگاه کرد و گفت:« یعنی مهمان داریم؟»
پدر سربند سبز رنگی را بر سر محمد بست و گفت :«مراسمات ما خانوادگی هستند، من، مامان، تو، رضا و معصومه »
بچه ها خوشحال به هم نگاه کردند، مامان جعبه پونز را آورد، همه با کمک هم دور تا دور و روی دیوارها را پارچه سیاه نصب کردند.
محمد در حالی که اضافه پارچه ها را داخل کیسه می گذاشت گفت:« بابا با پول قلک های محرم چه کار کنیم؟ حالا که نمیشود نذری پخش کرد!»
پدر دستی بر سر محمد کشید و گفت :«نگران نباشید این پول را نذر محرم میکنیم اما یک جور دیگر!»
ادامه دارد...
#باران
#داستان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2526🔜