خدای عزیزم
من محتاج توام!
محتاج نگاه تو،
محتاج لبخند تو،
محتاج احساس تو،
همین!
از این ساده تر و بی تکلف تر در کلام من نمی گنجد!
#الهی_به_امید_تو
بنده امین من
🙇♂💁♂🙅♂🙆♂🙋♂🤦♂🤷♂ 😊من هم متکایی میذاشتم توی رختخواب و آهسته می رفتم در یخچال رو باز می کردم با
🤷♂🤦♂🙋♂🙆♂🙅♂💁♂🙇♂
آموزش احکام در قالب طنز😃😀😂🤣
عین میگ میگ همه پریدن بیرون که زیر آوار نرن👣👣
اما پدرم تا منو زیر کمد دید گفت به به امشب داره از آسمون هوشنگ می باره
🧔😲😬
بعد هم خیلی ریلکس اومد و زولبیاها رو از روی زمین جمع کرد و گذاشت داخل ظرفی و و با خودش برد و رفت خوابید.
🥨🥖🍨😴
برای اعلان هم دردی اعضاء خانواده هم یک پورس زلوتیپا نثارم کردند
😫😖
و مادرم ندا در داد مرده شور اون شکم صاب مرده تو ببرن و رفتند خوابیدند
🧕😡😠
و من بدبخت تا صبح زیر کمد ماندم
😰😰
♻️یک شب بعد از افطار پدرم گفت هر روزی که روزه بگیری نیم کیلو زولبیا جایزه
😋😋😍
از این بهتر نمی شد روز بعد خیلی جاها رفتم روزه بگیرم گیرم نیومد اومدم به بابام گفتم روزه نیست همشون رو خوردن یا پنهان کردن. آدرس بدین برم بگیرم
🤓😏
🗣بابام گفت مگه آقای صبوری بهتون در باره روزه چیزی نگفته
🤔🤔
گفتم هنوز درسمون اینجا نرسیده
❗️❗️
🧔بابام گفت هوشنگ جان اگر کسی از اذان صبح تا اذان مغرب هیچی نخوره روزه رو گرفته همین.
😊😊
گفتم :به عشق زولبیا چشم.✅
بابام گفت باید قبل از اذان صبح نیت کنی که روزه رو برای رضای خدا بگیرید
👌👌✅✅
اگر به عشق زولبیا باشه روزه باطله فهمیدی پسرم❓
گفتم بابا اگه یه خورده از اون زولبیا ها رو الان بدی بخورم احتمالا بفهمم
😋😊
ادامه ......
#آموزش_احکام_درقالب_طنز
#نویسنده_جناب_مسعوداسدی
#قسمت_سی_وپنج
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2711🔜
بانوی باران آمدی بر ما بباری
با مهربانی بوته ی گل را بکاری
از آفتاب مهر تو گل می شود باز
یاد تو قلب کوچکم را می کند باز
نام تو چون خورشید می تابد به هر جا
از گرمی آن می شود گل ها شکوفا
بانوی من ای باغبان مهربانی
روی زمین تو هدیه ای از آسمانی!
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2712🔜
تو شهر قم خانمی است
که خیلی مهربونه
هر کی میاد شهر قم
تو خونهاش میمونه
مهمونای آشنا
از زن و مرد و دختر
حتّی میبینی اونجا
مهمونای کبوتر
دور حرم میگردند
پرندههای دعا
دعاها رو میبرند
بیصدا پیش خدا
بانوی مهربون کیست
پیش خدا معلومه
حالا سلامی بده
به حضرت معصومه
#شعر
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2713🔜
بنده امین من
#فیلم_پیامبران 🔹زندگی حضرت #محمد (ص) 🔶قسمت سوم و چهارم #رسانه_ی_تنهامسیر لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فیلم_پیامبران
🔹زندگی حضرت #محمد (ص)
🔶قسمت پنجم (قسمت پایانی)
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2714🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده کاربردی
#خلاقیت
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2715🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارا
به حق نام بزرگ و با عظمتت
دستهایمان را بگیر
تا در سیاهی ها و تاریکی هایی
که ما را احاطه کرده اند
طریق تو را گم نکنیم
#الهی_به_امید_تو✌️
بنده امین من
#داستان بعداً هوا حسابی سرد بود و باد شدیدی میوزید. نماز تمام شده بود و مردم کم کم از مسجد خارج
#داستان
دزد با سواد
با بچهها سرگرم بازی دزد و پلیس بودیم. چه بازی پر هیجانی!
آن روز من رئیس دزدها بودم. یک گونی بزرگ که مثلاً کیسه پول بود روی دوشم بود و داشتم به سرعت فرار میکردم.
پلیسها هم با تفنگهای بی فشنگشان به سرعت مرا دنبال میکردند.
_ ایست! ایست!
در مسجد باز بود. فوری داخل شدم و کفش هایم را کندم و با سرعت از در پشتی خارج شدم.
قاسم و جواد هم همین کار را کردند و سریع توی کوچهی پشت مسجد مرا بازداشت کردند!
به پلیسها گفتم: « اِ، آقایان پلیس! مگه شما نمیدونید که مسجد را نباید محله عبور و مرور قرار داد مگر این که در آن نماز بخوانید؟» من که دزدم و تکلیفم معلومه اما شما چرا؟ کار شما خیلی عجیبه!»
قاسم با تعجب گفت: «عجیبتر از کار ما اینه که آدمی به این خوبی و با سوادی چرا دزدی میکنه! تازه رییس دزدها هم هست!»
#قسمتبیستوسوم
نویسنده سیدمحمدمهاجرانی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2716🔜
بسم الله الرحمن الرحیم
احکام خوشمزه:😋
اوستا مراد و آق قربون از صبح زود مشغول کار توی مزرعه بودند و بعد از تموم شدن کارشون از خستگی زیر درخت مزرعه خوابشون برد.
اوستا مراد با صدای اذان ظهر بیدار شد و وضو گرفت و اول وقت نمازش رو خوند ولی آق قربون که شاکی از صدای نماز اوستا از خواب بیدار شده بود، بهش گفت که نمازت باطله....
❓به نظرتون باز اوستا چیکار کرده؟
⏰ تا فردا، چهارشنبه، منتظر جوابهای قشنگ بچه های گل گلاب مومنمون هستیم.
#احکام
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2717🔜
هدایت شده از طبیبِ جان
_________○🌷○____________
🔸کارگاه:مهندسی گفتار والدین با فرزندان
🔹در دو جلسه آموزشی
🔸همراه با پرسش و پاسخ
👈ویژه همه گروههای سنی فرزندان شما
👈این دوره مناسب برای والدین،معلمان و مربیان تربیتی و... می باشد.
📖برخی از سرفصل های این دوره:
❇️نحوه زیباسازی کلام
❇️تاثیر گفتار اطرافیان بر فرزند
❇️نحوه تقویت مهارتهای کلامی فرزند
❇️مدیریت گفتار فرزندان
❇️تکریم شخصیت فرزندان
❇️نوع رفتار فرزندان با طبایع مختلف
❇️اصول نصیحت کردن کلامی فرزند
❇️مهارتهای کلامی ارتباط با فرزند
❇️نحوه برخورد با فرزند خجالتی و...
💵هزینه کارگاه فقط ۲۰ هزار تومان
🔴ظرفیت ثبت نام محدود🔴
آیدی ثبت نام:
🆔@ORGANIC98S
https://eitaa.com/joinchat/3658612752C778c1803ba
࿐❁🍀❒◌🦋◌❒🍀❁࿐
#سلام_مولای_من ❤
🌼🍃هر صبح سلامٺ مےڪنم
و این قلب پاره پاره
با شمیم حیاٺ بخش پاسُخَٺ
آرام مےشود و جان مےگیرد.
دردهاے بےشمارم
جز دم مسیحایے تو درمانے ندارد.
تو باز خواهے آمد
و از رنج و بیمارے
افسانہ اے بیش نخواهد ماند...🌼✌️
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#داستان
👦🏻🔫 علی و تفنگ آب پاش🔫👦🏻
توی مدرسه ی علی، طبقه ی بالای بالا، یعنی طبقه ی سوم، یک کلاس خالی بود. توی کلاس پر از میز و نیمکت شکسته و خاک گرفته بود. زنگ های تفریح بعضی وقت ها بچه ها می رفتند توی آن کلاس و از اینکه لابه لای آن میز و نیمکت های شکسته قایم باشک بازی کنند. لذّت می بردند...
آن کلاس خیلی عالی بود. همه دوستش داشتند؛ ولی آن کلاس یک چیز قشنگ دیگر هم داشت، و آن یک پنجره بود. البته همه ی کلاس ها پنجره داشتند؛ ولی پنجره ی آن کلاس یک چیزی بیشتر از آنها داشت. این پنجره جلویش یک بالکن داشت. این بالکن از توی حیاط مدرسه پیدا بود. ولی هیچ کس حق نداشت از آن پنجره وارد بالکن شود. ممکن بود بچه ها دوسه تایی در آنجا بازی گوشی کنند و یک دفعه از آن بالا... خلاصه بابای مدرسه یک قفل محکم به این پنجره زده بود.
زنگ های تفریح که بچه ها روی نیکمت ها بازی و شیطنت می کردند، علی می نشست و از گوشه ی پنجره که شیشه اش شکسته بود، بالکن را نگاه می کرد و حسرت می خورد. بالکن بزرگ بود. جان می داد برای یک دست فوتبال حسابی، و یا روزهایی که هوای کلاس گرم بود، راحت می شد دسته جمعی توی آن بالکن بنشینند و معلم هم درسش را بدهد. در اصل می شد یک کلاس میان زمین و آسمان. چه کلاسی! بالای سرشان پر از ابر بود. علی تو همین فکر و خیال ها بود که یکدفعه نگاهش به یک چیزی افتاد. وسط بالکن، از درز میان موزاییک ها، یک چیز باریک و سبز که سرش هم زرد بود، بیرون زده بود. علی تندی فهمید. یک گل خیلی کوچک و زیبا بود.
آنقدر کوچک بود که علی ترسید. ترسید مبادا این گل کوچولو توی این گرما از حال برود. اصلاً این گل کوچولو احتیاج به آب داشت. آب! آب! کی به فکر آب دادن او بود؟ هیچ کس. اصلاً کی می دانست وسط آن بالکن یک گل کوچولو و ظریف روییده باشد؟ هیچ کس!
علی از پله های سه طبقه پایین دوید. بابای مدرسه سرش شلوغ بود. داشت تند تند از توی پنجره ی بوفه اش به بچه ها خوراکی می داد و پول شان را می گرفت.علی هرچه صدایش زد و خواست با او حرف بزند، او متوجه نشد.
علی منتظر ماند تا سر بابای مدرسه خلوت بشود. زنگ خورد و حیاط کم کم خلوت شد. علی رفت و جلو پنجره ی بوفه ایستاد.
- سلام بابا غفار! آنجا توی آن بالکن که جلو پنجره هست، یک گل خیلی کوچولو روییده. می شود قفلش را باز کنید تا بروم به آن گل آب بدهم؟
بابای مدرسه که سرش خلوت شده بود و خودش داشت یک کیم می خورد، به چشم های مهربان علی نگاه کرد؛ ولی مهربانی آنها را ندید. فکر کرد برق چشم های علی به خاطر شیطنت و بازی گوشی است. به همین خاطر گفت: برو بچه جان! برو که اصلاً حوصله ندارم!
علی یک ذرّه دیگر هم اصرار کرد؛ ولی فایده ای نداشت. علی رفت سرکلاس. معلم شان آمده بود و به علی به خاطر این دیر آمدنش، اخم کرد.
علی ناراحت بود. روی نیمکت نشست. زنگ علوم بود. معلم شکل ریشه و برگ را روی تخته کشید و علی به یاد آن گل کوچولوی روی بالکن می افتاد و غصّه می خورد.
علی لب باغچه توی حیاط خانه ی شان ایستاده بود و داشت به گلدان ها و درخت ها آب می?داد. هر بار که آب را با آب پاش می پاشید، آه می کشید و یاد آن گل کوچولو می افتاد. با خودش می گفت: چه جوری بهش آب برسانم؟
داداش کوچولوی علی توی حیاط بود. تاتی کنان راه می رفت و با اسباب بازی هایش بازی می کرد. او یک تفنگ آب پاش داشت که توی دستش بود و یک دفعه با آن از دور به طرف علی آب پاشید.
علی عصبانی به طرف برادرش نگاه کرد. تفنگ آب پاش را در دست او دید. یک دفعه یک فکر مثل برق از ذهنش گذشت.
لبخندی زد. با خودش گفت: از گوشه ی شکسته ی پنجره با همین تفنگ آب پاش سیرابش می کنم و از این فکر، دوباره خنده اش گرفت.
داداش کوچولو که از نگاه عصبانی و اخم های برادربزرگش ترسیده بود، همین طور ایستاده بود و او را نگاه می کرد. علی از وحشت او، خنده اش گرفت. بلند شد و او را بغل کرد، به اتاق برد و توی گوشش گفت: تو هم مثل همان گل ظریف و کوچولویی. باید مواظبت باشم
#داستان
👦🏻
🔫👦🏻
👦🏻🔫
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2718🔜
بنده امین من
بسم الله الرحمن الرحیم احکام خوشمزه:😋 اوستا مراد و آق قربون از صبح زود مشغول کار توی مزرعه بودند
سلاااام✋
این آقا پسرا و دختر خانم های گلم 🌹 دیروز و امروز به سؤال احکاممون جواب دادن:
🔴 تسنیم بخشی 10 ساله: نماز ظهر وعصر رو نباید با صدای بلند خواند اینطوری فهمدیم که اق قربون با صدای بلند نماز خوندن اوستا مراد بیدار شد🌷📿
🔴 سید محمد طاها ده ساله:
اوستا مراد نباید نماز ظهر و عصر را با صدای بلند بخواند اگر عمدا این کار را کرده باشد نمازش باطل است
🔴 سلام ضحی سادات موذن۱۱ ساله از قم:
چون نماز ظهر و عصر را با صدای آرام می خوانیم و اوستا مراد با صدای بلند خوانده بود
۵تا دسته گل💐صلوات💐 تقدیمشون کنیم که خدا برای پدر و مادرشون حفظشون کنه که اینقدر خلاقند و احکام نمازشون را خوب بلدند😊
مرحبا بندهی خوب خدا👏👏👏👏
هفتهی بعد منتظر سؤال بعدی احکام اوستا مراد باشید😊
🍃