#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_59
دستم از شدت سوختگی رنگ لبو شده بود انقدر میسوخت که داشت امونم و میبرید اما چاره ای نبود من باید این چای کوفتی و میبردم برای مهمونا!
آخرین فوت و به دستم کردم و بعد سینی پر از استکان چای و برداشتم و راه افتادم به سمت بیرون،
هرچقدر خانواده محسن سعی داشتن به روم نیارن اتفاقی که افتاده بود و مامان و بابا با نگاهاشون یادآوری میکردن!
چای رو اول به سمت پدر محسن و به ترتیب، بقیشون بردم
زنداداشش و خواهرش با نگاه مهربونی زل زده بودن بهم و با لبخند ملیح بررسیم میکردن و منم که ته مونده غرورم هنوز باقی بود بهشون لبخند میزدم که بالاخره رسیدم به محسن.
سینی چای و گرفتم سمتش و منتظر موندم که چای برداره که نگاهش افتاد به دستم و آروم طوری که فقط خودمون بشنویم لب زد:
_دستتم با لباسات ست شد، قرمزه قرمز!
و لبخند حرص دراری تحویلم داد که جواب دادم:
_اگه چایت و برنداری احتمالا توهم باهام ست شی!
و نگاه خبیثانه ای بهش انداختم که چشماش گرد شد و ترجیح داد قبل از اینکه بلایی سرش بیاد چای و برداره!
واسه مامان و باباهم چای بردم و بعد کنار مامان نشستم، سوزش دستم بی نهایت بود اما نمیتونستم کاری کنم و باید تحمل میکردم که پدر محسن سر حرف و باز کرد:
_بعد از این همه مدت باورش یه کم سخته که مااومدیم خواستگاری دختر گل شما و چی از این بهتر!
و لبخندی تحویل بابا داد که بابا گفت:
_کار سرنوشته، باقیشم دیگه هرچی خدا بخواد
و نگاهش و بین من و محسن چرخوند که حاجی جواب داد:
_ماها که همدیگه رو میشناسیم شاید بهتر باشه دختر خانم شما و آقا محسن ما یه کم باهم خلوت کنن تا ببینیم چی پیش میاد
تو دلم به حرفاشون میخندیدم...
نمیدونم واقعا فکر میکردن که تقدیر و سرنوشت خیال دارن مارو بهم برسونن؟
حتی فکرشم خنده دار بود که من زن این بچه بسیجی بشم!
غرق تو فکر و خیال حتی نفهمیدم بابا چند بار صدام زده و حالا با با ضربه ای که مامان به شونم زد به خودم اومدم:
_حواست کجاست آبرومون و بردی!
هول شده بودم که با نگاه متعجبم زل زدم به بابا و نمیدونم بابا واسه چندمین بار گفت:
_آقا محسن و ببر بالا، باهم حرف بزنید!
و از اون لبخندا زد که از صدتا فحش بدتر بود!
ناچار از رو مبل بلند شدم و زیر چشمی نگاهی به محسن انداختم که پاشد و پشت سر من راه افتاد...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_60
با رسیدن به طبقه بالا جلو در اتاق وایسادم و برگشتم سمتش:
_بفرمایید!
حرفی که باعث شده بود تو راه نفسای عمیق بکشه و خبر از کلافگیش میداد و به زبون آورد:
_داری آبروم و میبری!
چپ چپ نگاهش کردم:
_جدا؟
با حرص از کنارم رد شد و رفت تو اتاق اما من تو چهارچوب در وایسادم و نگاهش کردم که جواب داد:
_واسه من قرمز و مشکی ست کردی؟
سری به نشونه تایید تکون دادم که ادامه داد:
_آب جوش میریزی رو خودت که جلب توجه کنی و حال منو بگیری؟
نتونستم جلو خودم و بگیرم و زدم زیر خنده:
_مگه عقلم کمه که بخاطر تو رو خودم آب جوش بریزم،
هوا برت داشته ها!
قدم برداشت به سمتم و روبه روم وایساد:
_کدوم آدم عاقلی وسط خواستگاری بخاطر دو قطره آب جوش شروع میکنه به دویدن؟
زل زدم تو چشماش:
_دو قطره؟
و دستم و گرفتم به سمتش تا ببینه که یهو با صدای هین کشیدن کسی به عقب برگشتم،
خواهر محسن سر پله ها ایستاده بود و نمیدونم چرا با تعجب داشت نگاهمون میکرد که محسن آروم گفت:
_دستت و بنذاز!
و من تازه فهمیدم قضیه از چه قراره و خواهر شوهر تقلبی داره با خودش فکر میکنه که محسن میخواد دست منو ببوسه!
سریع دستم و انداختم و لبخندی به خواهر نچسب تر از خودش زدم:
_خوبین شما؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_شما بهترین!
و با گوشی تو دستش مشغول حرف زدن شد که نگاه سردم و ازش گرفتم و لب زدم:
_گوشتلخ!
که متوجه نگاه متعجب محسن شدم:
_چیزی گفتی؟
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_خواهر ماهی داری!
حرفم باور نکردنی بود که پوزخندی زد و بعد رفت سمت تختم و رو لبه تخت نشست:
_بیا اینجا
وارد اتاق شدم و تکیه به دیوار منتظر نگاهش کردم که سری به اطراف چرخوند و لب زد:
_چادر نمازت کجاست؟
زدم زیر خنده:
_چادر؟ نماز؟
دستی تو ریشهای بلند اما مرتبش کشید:
_بهت گفته بودم باید جلوی خانوادم چادر سرت کنی
بیخیال شونه ای بالا انداختم:
_منم شرایطم و گفتم ولی خودت قبول نکردی!
با حرص چشماش و باز و بسته کرد:
_شرطت چیه؟
بهش نزدیکتر شدم و خیره تو چشماش جواب دادم:
_با استاد سخایی حرف بزن که از خر شیطون بیاد پایین چند روز دیگه هم مهمونی یکی از دوستامه باهام بیا، منم جلو خانوادت آبرو داری میکنم!
کلافه بود انقدر که دیگه پلک هم نمیزد و فقط نگاهم میکرد اما من خونسرد ادامه دادم:
_قبوله یا برم پایین؟
با حرص جواب داد:
_چادر سرت کن
لبخند خبیثانه ای زدم:
_پس قبوله!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🌗🌿】
#استورۍ_مناسبتۍ
#ماهمبارڪرمضان
بازڪندرکہجزاینخانهـ
نیستمراپناهۍ.🌿🕊
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_61
از رو تخت بلند شد:
_وای به حالت اگه اون مهمونی که میخوایم بریم از اون مهمونیا باشه که فکر میکنم
لبخند خبیثانه ای زدم:
_خیالت راحت مهمونی بدی نیست!
و با ناز و عشوه رفتم سمت کمد و چادری که فکر کنم از عروسی مامان به جا مونده بود و از کمد بیرون آوردم،
یه چادر سفید با گل های ریز فیروزه ای و صورتی!
جلو آینه وایسادم و چادر و پوشیدم و چرخیدم سمت محسن:
_خوبه؟
نگاهی به موهام انداخت:
_اگه اونارو بزاری تو آره!
پوفی کشیدم و چادر و جلو تر کشیدم و منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:
_آرایشت!
کلافه گفتم:
_قرارمون فقط چادر بود!
اومد سمتم و درست روبه روم ایستاد،
نگاهش گیر لبام بود و این معذبم میکرد که یه قدم رفتم عقب و حرفم و ادامه دادم:
_تو داری میزنی زیر همه چی!
بزاق دهنش و قورت داد و رو ازم گرفت و بعد یه برگه دستمال کاغذی از جیب کت کرم رنگش بیرون آورد و گرفت سمتم:
_تو که شرایط من و میدونی
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_شب مهمونی موهات و مدلی که من میگم درست میکنی!
و خواستم برگه دستمال کاغذی و از دستش بگیرم که عصبی نگاهم کرد و جلو اومد و همین باعث شد تا عقب عقب راه برم و با برخورد به میز آرایشم متوقف شم و محسن دقیقا تو یه قدمیم قرار بگیره!
دستمال تو دستش و محکم رو لبام کشید و لب زد:
_انقدر با من بحث نکن!
با چشمای گرد شدم نگاهش کردم که خودش و کنار کشید و پشت بهم ایستاد.
جلو آینه نگاهی به خودم انداختم رژ خوشرنگم نه تنها پاک شده بود بلکه آثارش هم رو چونم پیدا بود!
کلافه صورتم و پاک کردم و گفتم:
_کارای امشبت و یادت باشه، بد باهات تلافی میکنم
و اومدم از کنارش رد شم و برم بیرون که چادر از سرم سر خورد و درست جلو پای محسن فرود اومد!
چادر و از رو زمین برداشت و با خنده انداخت رو سرم:
_خیلی بهت میاد!
نگاه عصبیم و ازش گرفتم و راه افتادم سمت در و جلوتر از محسن از اتاق زدم بیرون...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🌟🌙】
#استورۍ_مناسبتۍ
#ماهمبارڪرمضان
آیادستوپاهایمرادر #آتش میسوزانی؟!
درحالیڪهبرتو
روڪوعوسجدهڪردهاند…👀
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
【😌💕】
#عڪس_استورۍ
مـــ🌙ــاه
بهقمـــــرنزدیکاست🌸
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_62
با تموم توان چادر و گرفته بودم تا سر نخوره و مسیر پله هارو طی میکردم که بالاخره رسیدیم به طبقه پلایین.
مامان و بابا با دیدنم چشماشون 4 تا شد و خانواده محسن گل از گلشون شکفت!
حتما داشتن با خودشون میگفتن پسرمون چه ابهتی داره نرسیده کار دختررو ساخت،
اما اینا همش خیال باطل بود و من واسه آقا پسرشون برنامه ها داشتم!
صدا و لحن دلنشین پدرش باعث شد تا سکوت حاکم بر فضا شکسته بشه:
_خب، حرفاتون و زدید؟
سرم و انداختم پایین و حرفی نزدم،
نمیدونستم الان چی باید بگم و طرح کاشیای کف خونه برام جذاب ترین نقش این جهان شده بود که محسن به جای هر دومون جواب داد:
_بله!
صدای به به و چه چه ها بلند شد و این بار پدر محسن از شخص خودم پرسید:
_جواب شما چیه الناز خانم؟
هول شده بودم،
مگه به این زودیا جواب میخواستن؟
نگاه گیجم و بین همه میچرخوندم اما حرفش هنوز برام مبهم بود که سوالی گفتم:
_بله؟
اما انگار هیچکس به علامت سوال ته حرفم توجهی نکرد که صدای دست زدنا بلند شد و تبریکا شروع شد!!!
داشتم دیوونه میشدم و از چیزی سردر نمیاوردم که سرم و چرخوندم سمت محسن و آروم لب زدم:
_اینا چی میگن؟
بدتر از من مات و مبهوت مونده بود که نفس عمیقی کشید:
_بیچاره شدیم!
و شنیدن صدای بابا مانع از ادامه حرفامون شد:
_بیاید بشینید آقا محسن، الناز جان!
و به مبل های خالی اشاره کرد که سری به نشونه تایید تکون دادم و رو مبل کنار مامان نشستم و محسن دقیقا روبه روم نشست.
خانواده ها گرم حرف زدن و قرار و مدار گذاشتن و دیدار های بعدی بودن اما من دل تو دلم نبود و نگران زل زده بودم به محسن که لبش و گاز گرفت و با اشاره بهم فهموند که نگاهش نکنم!
بدتر زل زدم بهش و آروم لب زدم:
_دلم میخواد!
چشماش گرد شد و بعد سری به نشونه تاسف واسم تکون داد که با حرص رو ازش گرفتم و با شنیدن صدای پدر محسن ادا و اصول اومدنمون نصفه موند:
_اگه همه موافق باشن یه قراری بزاریم واسه عقد اینجوری هم بچه ها معذبن هم ما!
بابا منتظر نگاهم کرد که از جا پریدم:
_نه عقد نه!
و دوباره نگاهای گیج همه و خرابکاری های بی پایان من
مامان زیر لب و طوری که اونا نشنون گفت:
_پس صیغه؟ یه کم آبرو داری کن!
و بعد لبخند ژکوند تحویل اونا داد که خواهر محسن به ظاهر مهربون نگاهم کرد:
_نکنه شما دلت میخواد همینجوری نامحرم بمونید و نامزد بازی کنید؟
داشت حالم و بهم میزد، دلم میخواست خفش کنم اما نمیشد که لبخندی زدم و بعد نگاه معناداری به محسن انداختم
لامصب لال شده بود و هیچ دخالتی نمیکرد و خانواده ها داشتن واسه خودشون میبریدن و میدوختن که گفتم:
_هرچی بزرگترا بگن!
بابا نگاهش و بین همه چرخوند و در آخر رو پدر محسن ثابت نگهداشت:
_منکه مخالفتی ندارم اصلا کی بهتر از شما حاج آقا صبری؟
و تعریف و تمجید ها شروع شد و پدر محسن گفت:
_فرداشب شما شام تشریف بیارید منزل ما تا من هم یه مناسبت پیدا کنم واسه عقد این دوتا جوون!
و تو این لحظه من به جای اینکه دو دستی بکوبم تو سرم فقط داشتم لبخند میزدم و لبخند...
لبخندی که تلخ تر از گریه بود!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟