eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
342 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 😍 لب زدم: _یعنی شما... شما... حرفم سر و تهی نداشت که نتونستم ادامه بدم و سخایی همزمان با انداختن نگاهی به ساعتش گفت: _ _خوشحالم که تونستم یه کاری کنم پررو ترین و بی زبون ترین شاگردام بخورن به پست هم، من دیگه باید برم خدانگهدار حتی نتونستم جواب خداحافظیش و بدم، منی که فکر میکردم سخایی حتی نمیتونه بیهوده تکون خوردن فکش و کنترل کنه حالا داشتم میفهمیدم که من و محسن و از قصد باهم روبه رو کرده تا به حد نرمال برسیم! سوگند هین بلندی کشید: _چه کرده این سخایی! خنده ام گرفت: _یه ربعه سخایی رفته تازه داری عکس العمل نشون میدی؟ نگاه طلبکارانه ای بهم انداخت: _خب داشتم فکر میکردم ببینم نکنه ارسلانم کار سخایی باشه خنده هام بالاتر گرفت و جای خوب داستان خلوت بودن حیاط دانشگاه بود وگرنه همه به چشم دوتا دیوونه نگاهمون میکردن! بین خنده هام گفتم: _تو روحت، چرا باید واسه دوتا روانی برنامه بچینه؟ ادای خنده هام و درآورد: _کمال همنشینی تو من و به این جا کشوند و نگاه چپ چپش و ازم گرفت و راه افتاد: _بیا تا وقت اداری تموم نشده دنبالش راه افتادم و خودم و بهش رسوندم: _حالا از ارسلان چه خبر؟ ازش شوهر درمیاد یا نه؟ 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 طلبکاریش همچنان ادامه داشت: _انقدر باهم حرف نزدیم که حتی فرصت نشده بهت بگم منتظر چشم دوختم بهش که ادامه داد: _بهت که گفته بودم ارسلان فرق داره، آخر همین هفته میاد خواستگاری! چشمام گرد شد: _خواستگاری؟ نفس عمیقی کشید: _دارم از دنیای مجردی خداحافظی میکنم امروزم پر شده بود از اتفاقای غیر منتظره که ناباورانه گفتم: _پس چرا زودتر بهم نگفتی؟ این بار خندید: _چون همین دیشب بهم گفت که میخواد با خانواده تشریف بیاره البته اگه من افتخار بدم و به همسری قبولش کنم! با خنده گفتم: _یه عمر تو کفش بودی حالا اگه افتخار بدی؟ به من که دیگه نگو! "ایش" کشیده ای گفت: _اصلا کاش نمیگفتم! خنده هام ادامه داشت: _راحت باش قول میدم همه چی بین خودمون بمونه، خوشحالی نه؟ نگاهش که به سمتم چرخید برق عجیبی توش بود: _خیلی الی، فکرش و کن من و ارسلان داریم باهم ازدواج میکنیم! خوشحال بودم براش، برای اینکه داشت با کسی که میخواستش ازدواج میکرد، برای این رسیدن خوشحال بودم که گفتم: _مشاوره شب خواستگاری خواستی بهم بگو قهقهه ای زد: _آره باید ازت بپرسم ببینم چگونه با ریختن آب جوش روی دست خود آبروی خود را در خواستگاری ببریم؟ چگونه... میدونستم میخواد تموم خرابکاری هام و بشماره که پریدم وسط حرفش: _چگونه هر چیزی را به هر کسی نگویید؟ از خنده پوکید، صدای خنده هامون همچنان برقرار بود تا وقتی که وارد ساختمون شدیم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 تا آخرین لحظه ساعت اداری دانشگاه، کارمون طول کشید. بی رمق توی ماشین نشستیم، حسابی خسته بودم اما سوگند به هوای اومدن ارسلان هنوز شارژ بود که داشت خودش و تو آینه مرتب و تمدید رژ میکرد، سرم و تکیه دادم به صندل یهو با نفس عمیقی گفتم: _جوونی کجایی که یادت بخیر مردمک چشم هاش به سمتم چرخید که ادامه دادم: _یاد خودم افتادم زد زیر خنده: _از چی حرف میزنی؟ تا جایی که من یادمه هروقت به خودت میرسیدی حاج محسن میزد تو برجکت، اونوقت یادش بخیر؟ چپ چپ نگاهش کردم: _مهم اینه که منم از این کارها میکردم واسه محسن! خنده هاش ادامه پیدا کرد: _و محسن چه ها که نمیکرد صدای خنده هاش که بالاتر رفت نیشگونی از بازوش گرفتم و آینه رو به سمت خودم چرخوندم: _مهم اینه که من اینکارار وهمیکردم قیافش از درد گرفته شد اما خنده هاش ساکت نشد: _چقدر مهم اینه که مهم اینه که میکنی، فهمیدم تو همون الی ای هیچم عوض نشدی موهاتم بخاطر منه که از پشت افشون نیست و فقط دوتا شیوید گذاشتی بیرون آرایشتم بخاطر منه که دیگه جیغ نیست همش تقصیر منه! بین خنده هر تغییری که تو من دیده بود و داشت متذکر میشد که صاف نشستم و گفتم: _خیلی هم راضیم، این آرایشم خیلی بیشتر بهم میاد لب زد: 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
سلام مخاطبان خوب رمان استاد متعصب من😍 از این که تا حالا مارو همراهی کردید خیلی مچکرم😘 بخاطر درخواست زیادتون رمان جدید همراه رمان استاد متعصب من داخل کانال قرار میگیره😍😍 هر دوتا رمانو میتونید با هم همزمان بخونید♥️ دوستتون دارم هواااارتاااااا👻🌸🌸 دوست دار شما مدیر کانال🌷
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 همزمان با هول دادن چرخ دستی به جلو ، با موزیکی که تو هندزفریم در حال پخش بود همخونی میکردم و یه قدم میرفتم جلو و با قر و ادا اطوار خاصی دو قدم میومدم عقب و لب میزدم: _سیه دخت هاجرو خودمه تو گل میپلکونوم محض رضای دخترو خودمه تو گل میپلکونوم له ته لیتو لیته لیتو له ته لیتو لیته لیتو! با پیشروی آهنگ حالا لبامم به دندون گرفته بودم و با یه دست چرخ دستی و گرفته بودم و دست دیگم و‌بندری وار تو هوا تکون میدادم... حسابی داشت بهم خوش میگذشت و کلا از یاد برده بودم که این میز و‌باید به کدوم اتاق میبردم و‌ با خودم مشغول بودم که یهو‌ آهنگ محشرم اوج گرفت و همراهی باهاش دیگه با یه دست ممکن نبود که دوتا دستم و تو هوا چرخوندم و با صدای بلند تری همخونی کردم: _چند شوه ای خدایا خواب یاروم میبینوم میبینوم از مو ‌دوره تو چشام خواب نداروم... حالا دیگه چشمامم بسته بودم، فارغ از این جا و فارغ از همه دنیا تو‌حال خودم بودم که یهو در اثر تکون خوردنهای بیش از حدم یه تای هندزفریم از گوشم افتاد و‌افتادنش مصادف شد با شنیدن صدای داد مردونه بلندی: _ ...چیکار میکنی؟ تا به خودم اومدم متوجه مرد جوونی شدم که با کمی فاصله روبه روم ایستاده بود و نمیدونم چرخ دستی پیش اون چیکار میکرد و اما خم شده بود رو‌چرخ دستی و‌صورتش به رنگ لبو سرخ شده بود که دهن باز کردم تا چیزی بگم اما قبل از اینکه من بخوام حرفی بزنم تو‌ کسری از ثانیه اون یارو صاف شد و درعین ناباوریم چرخ دستی و‌با تمام توانش به سمتم هول داد! تا من به خودم جنبیدم و خواستم جاخالی بدم چرخ دستی سریع تر عمل کرد و محکم خورد به منی که سد راهش بودم و همین باعث جیغ بلندم و‌ پخش شدنم روی زمین شد !
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 نفسم بالا نمیومد و نگاهم به سقف بود و از درد شکمم به خودم میپیچیدم که یهو به جای سقف هتل، یه کله هم بالا سرم پدیدار شد و این سر و صورت نحس متعلق به کسی نبود جز همون یارو که پوزخندی زد و گفت: _حالا خودتو تو گل بپلکون! سوراخهای بینیم از شدت حرص گشاد شد، باورم نمیشد یه مسافر انقدر گستاخ باشه که بخواد به منی که کارمند این هتل و یه جورایی از دارایی های این هتل بودم اینطوری آسیب بزنه که چشم ریز کردم ، دست به کمر با همون پوزخند و نگاه سردش زل زده بود بهم که فکر انتقام تو‌سرم جرقه زد و تو‌یه حرکت سریع پای راستم و‌ بالا آوردم و غافلگیرانه ضربه دقیقی به بین پاهاش زدم و همین واسه دوباره خم شدنش و البته رسیدن صدای داد و هوارش به گوش آسمون کافی بود که بلند و‌اما بریده بریده گفت: _تو... تو‌چطور... چطور جرئت کردی... بهش مهلت تموم کردن سخنرانیش و ندادم و‌بااینکه خودمم داغون بودم اما رو پاهام ایستادم و همزمان با تکوندن خاک دستام این بار من بهش پوزخند زدم: _من میرم خودم و‌تو گل بپلکونم توئم تا میتونی فوت کن! چشماش حسابی کرد شده بود که دوبرابرش چشم گرد کردم و‌تکرار کردم: _فوت کن،فوت کن! و با خیال راحت و لبخند سوزاننده ای دوباره هدایت چرخ و‌به دست گرفتم و‌خواستم راهی بشم که با شنیدن صدای چندتا از کارمندای هتل و‌مخصوصا آقای هاشمی تو‌همون قدم میخکوب شدم: _رئیس شما حالتون خوبه؟ آروم سر چرخرخوندم به عقب و جمله هاشمی و تو ذهنم مرور کردم، رئیس؟ و نگاهم و به دوسه نفری که خودشون و‌به این طبقه رسونده بودن انداختم همه رو‌میشناختم هیچکدوم از اونها رئیس نبودن و من نمیفهمیدم هاشمی از چی حرف میزنه که دست اون یارو‌ رو گرفت و‌ تکرار کرد: _چیشده؟ و با صدای بلند تری ادامه داد: _یکی یه لیوان آب واسه رئیس بیاره! مات حرفهای هاشمی حتی پلک هم نمیزدم که اون یارو دست لرزونش و به سمتم گرفت و در حالی که رو پاهاش بند نبود با عصبانیت دندوناش و‌روهم سابید: _معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟
❤️ 😍 _بر منکرش لعنت و همزمان صدای زنگ گوشیش توی ماشین پیچید و مخاطب پشت خط کسی نبود جز ارسلان که نیش سوگند تا بناگوش باز شد و چند ثانیه بعد هم گوشی رو قطع کرد: _خب دیگه من میرم، ارسلان رسید سری به نشونه تایید تکون دادم: _از طرف من بهش تسکین بده چشم هاش گرد و گشاد شد: _تسکین؟ لبهام و با زبون تر کردم: _بابت خریتش چشم هاش همچنا ن پر از سوال بود که ادامه دادم: _ازدواج با تو! گفتم و زدم زیر خنده که حالت چشم هاش تغییر کرد و چپ چپ نگاهم کرد: _دارم منت میزارم سرش که باهاش ازدواج میکنم! تند تند سرم و به نشونه تایید تکون دادم: _میدونم میدونم، تو اصل دلت نیست و فقط برای بقای نسل داری باهاش ازدواج میکنی حال نوبت خنده های من بود و سوگند که ارسلان و کمی اونطرف تر پیدا کرده بود نمیتونست به این کلکل ادامه بده که گفت : _فعلا میرم، بعدا حتما به حسابت رسیدگی میکنم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 با رفتن سوگند ماشین و به حرکت درآوردم و مسیر خونه رو در پیش گرفتم... خیلی طول نکشید که به خونه رسیدم، گشنگی باعث شده بود که تند تند مسیر رسیدن به داخل خونه رو طی کنم تا زودتر واسه خودم غذا گرم کنم اما همینکه در خونه رو باز کردم با دیدن محسن از ترس هینی کشیدم: _تو... با تعجب نگاهم کرد: _مرخصی ساعتی گرفتم دستم و روی قلبم گذاشتم: _فکر میکردم خونه نیستی کفشام و که درآوردم صداش و شنیدم: _کارهای دانشگاهت و انجام دادی؟ یک راست به سمت آشپزخونه رفتم و یه لیوان آب خوردم و جواب دادم: _آره، راستی نگفته بودی میتونستی استاد دانشگاه بشی متعجب گفت: _چی؟ رفتم بیرون، نگاهش روی من بود نه روی تلویزیون: _استاد دانشگاه؟ اوهومی گفتم: _استاد سخایی و دیدم، میدونست که باهم ازدواج کردیم ابرویی بالا انداخت: _پس استاد سخایی و دیدی جلوتر رفتم: _خیلی چیزها بهم گفت، مثل اینکه تو بهترین شاگرد این سالهاش بودی اما سرد بودن و اجتماعی نبودنت تنها ضعفت بوده لبخندی زد، انگار داشت اون ساله ها براش تداعی میشد! لبخندش به نفس عمیقی تبدیل شد: _و تو دختری که دل پاکی داشت اما زیادی جنجال به پا میکرد لبخندی روی لبهام نشست: _پس تو قبل از من همه چی و از استاد سخایی شنیدی حرفم و تایید کرد: 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 قیافش انقدر عصبی بود که هرآن ممکن بود کف کفش های خوشگلش و رو‌ صورتم تمیز کنه و داد بزنه “یکی این مصیبت و‌از جلوی چشمهام دور کنه!” حتی با تصور این اتفاق هم ترسیده بودم که آب دهنم و‌با سر و صدا قورت دادم و‌همزمان صداش و شنیدم: _پاشو برو بیرون! صداش انقدر هولناک بود که این دفعه جدی جدی داشتم خیس شدنم و‌حس میکردم که سینه خیز عقب رفتم و تا خواستم بلند شم و‌فلنگ و ببندم نگاهم افتاد به آینه های اون سمت اتاق که درست کنار من بودن ، با دیدن سر و‌وضع فلک زدم دستام و‌رو زمین گذاشتم تا بلند شم و‌هرچی زودتر خودم و‌ خودش و‌از این وضع خلاص کنم اما همینکه چهار دست و‌پا شدم دوباره چشمهام به سمت آینه ها چرخید و‌ این بار نه با دیدن خودم، بلکه با دیدن لکه بزرگ قرمزی که روی مانتوی طوسی روشنم نقش بسته بود گلوم خشک شد و هینی کشیدم! وقتش رسیده بود؟ ماهانه م شروع شده بود؟ اونهم تو‌همچین وضعی؟ تموم تنم یخ کرده بود و نمیدونستم بااین مانتو چجوری باید برم بیرون و‌این بی نزاکت دست از داد و‌بیداد برنمیداشت: _شاید لازم باشه زنگ بزنم حراست بیاد بلندت کنه! و واسه رسیدن به تلفنش که روی میز بود قصد داشت از کنار من رد شه و این اتفاق هرگز نباید میفتاد که اگه میفتاد من نه فقط از این هتل و‌ باید از تهران میرفتم که قبل از اینکه قدم دوم و‌برداره با جیغی که باعث لرزیدن تنش شد گفتم: _نه،خودم میرم! بااون هیکل چهارشون و‌قد و‌بالای رعناش همچین به خودش لرزید که یه لحظه خندم گرفت و‌اما خیلی زود خندیدن و‌فراموش کردم، نمیدونستم باید چه گلی به سرم بگیرم و حتی دیگه صدای دلخراش جناب رئیس روهم نمیشنیدم و‌فقط دنبال راهی واسه خروج آبرومند بودم که یهو‌همزمان با چرخوندن چشمهام به اطراف اتاق با صورت رئیس که دقیقا روبه روی صورتم قرارداشت مواجه شدم، هرچی از دور خوب و‌خفن بود، از نزدیک سه برابر جذاب تر بود که بااون پلک های پرپشت مشکیش چندباری پشت سرهم پلک زد و همین پلک زدنها آب از لب و‌لوچه من ندید بدید آویزون کرده بود که همه چی و‌فراموش کرده بودم و‌ بسان نگاه دلربای یک الاغ داشتم نگاهش میکردم که یهو عصبی لب زد: _میدونی دارم به چی فکر میکنم؟ چشمهام تو‌کاسه چرخید و نمیدونم چرا اما سر کج کردم و آروم گفتم:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _به چی؟ با عقل ناقصم توقع شنیدن یه جمله درست حسابی ازش داشتم که ایشون گند زد بهش: _به اینکه هدف خدا از خلقت تو ‌چی بوده! حرفش به جهنم پوزخند گوشه لبش آی سوزوندم، آی سوزوند! سوختم و تازه دوهزاری کجم افتاد که تو چه شرایطی هستم و به نگاه های الاغ مهربون طورم پایان دادم و خیلی جدی لب زدم: _لطفا مودب باشید! باورش نمیشد همچین حرفی بهش زده باشم که از شونه هام گرفت و وحشیانه سعی کرد واسه بلند کردنم: _مودب باشم؟ پاشو از هتل من برو بی... حرفش هنوز تموم نشده بود که با صدای جر خوردن مانتوم صدای دلنواز جرخوردگی جای صدای دلخراش این بی شخصیت و گرفت و جناب رئیس جا خورده عقب رفت! با رفتنش در حالی که رو‌ زانو ‌نشسته بودم و‌نفس نفس میزدم نگاهی به پارگی مانتوم انداختم ، زیربغلم پاره شده بود و هیچیش معلوم نبود اما حداقل بهونه ای بود واسه مظلوم نمایی: _واقعا متاسفم، متاسفم که اینطوری با کارمنداتون رفتار میکنید! و‌ صاف ایستادم که دستی تو‌ ته ریشش کشید: _بفرمایید بیرون! بینیم و بالا کشیدم، انگار واقعا باور کرده بودم که آدم خوبه این ماجرام و میخواستم مثل سکانس آخر فیلمهای غمگین با گام هایی به یاد ماندنی از اتاق کوفتیش بیرون بزنم که یه دفعه یاد مهر قرمز پشت مانتوم افتادم و همین باعث شد تا فقط کمرم به سمت عقب بچرخه اما پاهام نه! نمیتونستم برم که دوباره صاف ایستادم و‌باهمون مظلوم نمایی گفتم: _چه بلایی سرم آوردید که حتی نمیتونم راه برم؟ چشمهاش چهارتا شد: _من؟ من فقط از شونه هات گرفتم، بیا برو بیرون کم فیلم بازی کن! و راه افتاد واسه باز کردن در اتاق که انگار خدا یه معجزه واسم رقم زد که نگاهم به کت مشکی رنگی که از چوب لباسی کنار میز آویزون بود افتاد و همین باعث شد تا به سمت چوب لباسی پرواز کنم و کت و‌از رو چوب لباسی بردارم و تنم کنم! انقدر سریع این کار و انجام دادم که تو دلم به خودم آفرین گفتم، بیخود نبود که مامان من و جانای آتیش پاره صدا میزد! حالا میتونستم با خیال راحت برم بیرون که چرخیدم و اما با دیدن قد و‌قامت بلندش که درست پشت سرم ایستاده بود تحسین کردن خودم و فراموش کردم حالا وقت رفتن بود که یه قدم عقب رفتم و قبل از اینکه اون بخواد حرفی بزنه تند تند گفتم: _نمیشه با مانتوی پاره برم بیرون، پس این کت پیش من امانت میمونه! و اتاق و‌دور زدم و‌ بدو بدو از در بیرون رفتم و‌ چه ترسناک بود شنیدن صدای قدم هاش پشت سرم...!
❤️ 😍 _رابطه خوبی باهاش دارم از همون دوران دانشجویی با خنده گفتم: _به نظرم یه دست بوسی برو، بالاخره واسطه شده واسه رسیدن تو به من! با چشمهاش برام خط و نشون کشید: _چشم حتما خنده هام همچنان ادامه داشت که راه افتادم به سمت اتاق: _ناهار خوردی؟ جواب داد: _تو اداره خوردم صدای قار و قور شکمم روحم و به درد آورد: _ولی من هیچی نخوردم وارد اتاق که شدم صداش به گوشم رسید: _خب بیا یه چیزی درست کن بخور زیر لب نق زدم، انگار خودم عقلم نمیرسید که با درست کردن و خوردن غذا گشنگیم رفع میشه! لبا س های تو خونه ام و پوشیدم و آبی به دستهام زدم، دوتا نیمرو واسه خودم درست کردم و نشستم پشت میزغذاخوری و بی رحمانه شروع به خوردن کردم که محسن اومد تو آشپزخونه: _ غذات و که خوردی یه دوش بگیر خستگیت از تنت بره، بزنیم بیرون لقمه تو دهنم و قورت دادم: _کجا؟ روبه روم نشست: _هرجا که تو بخوای یه تای ابروم بال پرید: _بخاطر همین مرخصی گرفتی؟ متفکرانه نگاهم کرد: _کار بدی کردم؟ نوچی گفتم: _فقط شگفت زده ام کردی آروم خندید: _پس آماده شو، هرجایی هم که دوست داری بریم بهم بگو با حالت گیجی گفتم: _محسن؟ نگاهش روم ثابت موند و من ادامه دادم: _سرت که به جایی نخورده؟ نفس عمیقی کشید: _بشین همین نیمروت و بخور منم میرم سرکار صدای خنده هام آشپزخونه رو پر کرد: _بااین هیکل گولاخت خوب نیست روحیت انقدر لطیفه ها! جواب داد: _پررویی دیگه 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 با وجود کمر درد شدیدی که سر و‌کلش پیدا شده بود بدو بدو دنبال راهی واسه ندیدن این یارو که رئیس صداش میزدن از این راهرو به اون راهرو و‌ از این طبقه به طبقه دیگه در حال فرار بودم و‌ از همه جالب تر این بود که اون بیخیالم نمیشد و هرکی نمیدونست فکر میکرد کتش از طلاست که اینجوری دنبالم میومد! واسه چندمین بار داد زد: _بهت میگم وایسا! تو‌طبقات بالا بودیم و‌خبری از خدمه و کارمندهای دیگه هم نبود که این بار صداش و از فاصله نزدیک تری شنیدم: _وایسا! نفس کم آورده بودم و‌سرعتم کم شده بود ، انگار دیگه جون دویدن بااین حال و نداشتم که رفته رفته از حرکت ایستادم، حالا تو ‌یه قدمیم حسش میکردم که چرخیدم سمتش و بااینکه صدام در نمیومد بریده بریده گفتم: _ مانتوم... مانتوم پاره شده... گفتم این کت و... کت و‌براتون میارم فقط... فقط دنبالم نیاید! اون هم به نفس نفس افتاده بود اما کوتاه نمیومد: _دیدم مانتوت هیچی نشده بود، کت و‌پس بده! عقب عقب رفتم: _نمیتونم نمیشه! تکرار کرد: _کت و‌بده! اگه کت و‌بهش میدادم آبرو حیثیت برام نمیموند که بازهم مقاومت کردم و دو دستی کت و چسبیدم و‌سری به نشونه رد حرفش تکون دادم: _گفتم که نمیشه گام بلندی به سمتم برداشت: _منم نمیتونم این کت و بسپارم به تو! و تو‌ یه حرکت سریع خودش و بهم رسوند و دستش و جلو آورد واسه پس گرفتن کتش اما من نباید میزاشتم این اتفاق بیفته که دو‌ دستی کت و چسبیدم، صورت گندمیش از شدت زور زدن روبه سرخی میرفت و از چشمهای مشکیش خون میچکید:
❤️ 😍 خنده هام تبدیل به لبخند دندون نمایی شد: _دست خودم نیست سری تکون داد: _درستت میکنم، آدمت میکنم دلخور نگاهش کردم: _میشه برگردی سرکار؟ چشم ریز کرد: _پا میشم میرما شونه ای بال انداختم و بی هیچ حرفی یه لقمه دیگه واسه خودم گرفتم که لقمه رو از تو دستم کشید و گذاشت تو دهنش: _خداحافظ و راه خروج از آشپزخونه رو در پیش گرفت که گفتم: _هم میگی آدمت میکنم انگار آدم نیستم هم لقمه مو میخوری هم نمیخوای من و ببری بیرون؟ قهقهه زنان سرش و به سمتم چرخوند: _زودتر حاضر شو چشمکی تحویلش دادم و با بیرون رفتن محسن خیلی زود غذا خوردنم و تموم کردم... حسابی به خودم رسیدم. مانتوی مشکی بلندم و تنم کردم و شال آبی کاربنیم و روی سرم انداختم. دیگه آماده بودم که محسن تو چهار چوب در ایستاد: _حال نمیشه من تیشرت آستین بلند بپوشم؟ نگاهم که بهش افتاد خنده ام گرفت. هرچی اون تیشرت سفید تو بدن هیکلی و مردونه اش خوب ایستاده بود زار بودن قیافه اش درحال جبران اون زیبایی بود که گفتم: _نه نمیشه آه پر افسوسی کشید: _خداکنه کسی نبینتمون! نگاه آخر و تو آینه به خودم انداختم و به سمتش رفتم: _کم غر بزن، هوا گرمه لبا سه خنک نپوشی اذیت میشی منم که میبینی این همه پوشیدم... حرفم ادامه داشت اما متوجه نگاه پر معنیش که شدم از ادامش منصرف شدم و اما محسن پی اش و گرفت: _خب داشتی میگفتی لبخندی تحویلش دادم: _منم که میبینی انقدر پوشیدم بخاطر دل توعه و اون تعصبه که گفتی و با چرب زبونی ادامه دادم: _دلت نمیخواد این خانم زیبار رو کسی ببینه منم که طاقت گرفتگی اون دل و ندارم آهانی گفت: _خر کنت روهم که فعال کردی! به خنده افتادم، این جمله تیکه کلم روزها ی اخیر محسن شده بود که بین خنده گفتم: _بلانسبت جلو تر از من راه افتاد: _آره بلانسبت خر، بیا بریم دنبالش رفتم: _بلانسبت جفتتون! و بیخیال عکس العملش که نگاه طلبکارانه ای بود کتونی های سفیدم و پوشیدم و از خونه زدیم بیرون... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _انقدر سرتق نباش ولش کن نفس های بلندمون میخورد تو‌ صورت همدیگه که بالاخره اون موفق شد و کت و‌از تنم بیرون کشید، اما نه سالم! این دومین باری بود که گوشمون از صدای جر خوردن لباس پر میشد و هر دوبار هم کار خود جناب رئیس بود که لباس و با استین پاره تو دستش گرفت: _کتم... کت نازنینم و‌ پاره کردی! چشمهام چارتا شد خود وحشیش کت و پاره کرده بود و‌داشت همه چی و مینداخت گردن من! تا اومدم چیزی بگم با شنیدن صدای قدم هایی پشت سرم، دستام و پشت مانتوم گذاشتم تا نمای آبرو بر پشت سرم و‌ کسی نبینه و نمیدونستم این کارم جواب میده یا نه اما بغضم گرفته بود، اون کت لعنتیش میتونست آبروی من و‌بخره تا من اینطوری به فلاکت نیفتم، صدای قدم های پشت سرم نزدیک و نزدیک تر میشد و‌صدای حرصی این آقای مثلا رئیس گوشم و پر کرده بود که طاقت نیاوردم و‌ پشت به دری که پشت سرم بود ایستادم و جواب دادم: _من که کاری نکردم خودتون پارش کردید! این بار قبل از اینکه جواب من و‌بده رو کرد به همون سمتی که من هنوز جرئت نگاه کردن بهش نداشتم و عصبی لب زد: _این خانم و‌از هتل بیرون کنید و دیگه به هیچ وجه نمیخوام اینجا ببینمش! آب دهنم و‌با سر و صدا قورت دادم و‌آروم سر چرخوندم و‌با دیدن دوتا از آقایون حراست تازه فهمیدم صدای قدم ها متعلق به کی بوده که رسیدن بهم و یکیشون همونی که گولاخ تر بود گفت: _بفرمایید خانم و اونیکی که با اخم زل زده بود بهم نگاه ازم گرفت و روبه رئیس گفت: _شما چیزی احتیاج ندارید؟ همچین درگیر اون کت بود که فقط سری تکون داد: _فقط این خانم و‌ بفرست پی کارش! چشمی گفت و‌ رو‌ کرد به من: _راه بیفت خانم! صداش انقدر کلفت و‌جدی بود که اضطرابم چندین برابر قبل شد،
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 نگاهم و‌بین هردوشون چرخوندم و‌ در آخر زل زدم به نفر سوم که رئیس بود و‌ با بدبختی و البته کلی امید لبخندی بهش زدم، هرجوری که بود نباید بااین دوتا آقای محترم راه میفتادم: _من میخوام با ایشون حرف بزنم شما بفرمایید! عصبی جواب داد: _چی میخوای از جون من؟ چرا دست از سرم برنمیداری؟ چرا آویزونم شدی؟ کارد میزدی خونش درنمیومد و البته به من ربطی نداشت فقط اینکه فکر میکرد عاشق چشم و‌ابروش شدم که وایسادم اینجا باعث قاطی کردنم شده بود که جوابش و دادم: _من آویزونت شدم؟ نکنه یادت رفته تا اینجا دویدی دنبالم؟ پوزخند زد: _فکر میکنم این تویی که یادت رفته با کت من داشتی فلنگ و‌میبستی! دیگه نمیدونستم باید چی بگم که نفس عمیقی کشیدم و همون گولاخه تکرار کرد: _بفرمایید خانم تنم یخ کرد، انگار باید میرفتم اون هم با همین وضعم که سری به نشونه تایید تکون دادم و‌اما همینکه خواستم قدم از قدم بردارم دری که پشت سرم بود باز شد و صدای زنونه نا آشنایی گوشم و پر کرد: _یه لحظه لطفا گردنم و‌به عقب چرخوندم و‌با دیدن زن جوونی که پشت سرم بود منتظر نگاهش کردم که در عین تعجبم ادامه داد: _عزیزم وسایلای اتاق من و‌که آوردی یه چیزی و جا گذاشتی، میتونی بیای داخل و برش داری! هاج و واج نگاهش کردم: _بله؟ نگاهش و‌بین همه آدمهای پشت سرم چرخوند و بعد از زدن چشمک نامحسوسی بمن که البته اصلا بلد نبود مچم و‌گرفت و‌کشوندم تو‌اتاق: _همینجاست باید خودت ببینیش! و با لبخند مصنوعیش رو‌از منی که هنگ کرده بودم گرفت و‌ تو‌کسری از ثانیه دستی واسه اون سه نفر تکون داد: _ببخشید... و در و بست!
❤️ 😍 هنوز نمیدونستم مقصد کجاست که محسن پرسید: _خب کجا بریم؟ شونه ای بال انداختم: _هرجا میخواهد دل تنگت برو خندید: _ربطی که نداشت ولی میخوام تو بگی، البته هر برنامه ای که داری واسه قبل از ساعت 7 باشه! با تعجب نگاهش کردم: _ساعت 7 چه خبره؟ فقط لبخند زد و من ادامه دادم: _دیگه کم کم دارم مطمئن میشم که سرت خورده به یه جایی نگاه گذرایی بهم انداخت: _لطف داری خانم خندیدم: _ساعت 5 و نیمه تا 7 میتونیم بریم.... غرق فکر شدم، خیلی جاها بود که با محسن نرفته بودم، خیلی جاها بود که دلم میخواست بریم. سینما... شهربازی... و حتی دور دور تو همه شهر! دلم حتی قدم زدن باهاش تو شلوغی بازار رو هم میخواست و خرید از دستفروشها که یکبار باهم تجربش کرده بودیم! سکوتم که طولانی شد محسن گفت: ! _ساعت شد 7 به خودم اومدم و گفتم: _من خیلی جاها دوست دارم که بریم ولی این زمان کم براش کافی نیست ابرویی بال انداخت: _چه شاعرانه! سرم و به شیشه پنجره تکیه دادم: _خیلی جاها هست که هنوز نرفتیم... خیلی کارهاهم هست که نکردیم با خنده گفت: _مگه کار دیگه ای هم مونده؟ چپ چپ نگاهش کردم: _نه کاری که تو فکر میکنی! خنده هاش عمیق تر شد: _یه شاعر که فکرمم میخونه پوفی کشیدم: _برو تو یه خیابون شلوغ ماشین و پارک کن میخوام باهم قدم بزنیم خنده هاش فروکش کرد: _ترجیحا خیابونی که پر از بوتیکهای لبا سهزنونه باشه ،ها؟ لبهام و با زبون تر کردم: _یکی از ویژگی های خیابون های شلوغ همینه که دارای بوتیک های لباس زنونه باشن وگرنه که شلوغ نمیشن با حالت با مزه ای زل زد به ساعت: _هرجور فکر میکنم نمیرسیم، همش یه ساعت مونده! چشم ریز کردم: _یک ساعت و 20 دقیقه نفس عمیقی کشید: _لعنت به دهنی که بی موقع باز شه! ریزی چشم هام هنوز باقی بود: _خسیس نبودی آقا محسن! سر چرخوند به سمتم: _خسیس نیستم الی خانم! شمرده شمرده گفتم: _پس بریم و یه خرید اساسی بکنیم و لبخند دندون نمایی تحویلش دادم: _از اونها که یه جنتلمن واقعی به خانمش میگه هرچه میخواد دل تنگت بخر! این بار فقط محسن نبود که میخندید، همراهیش کردم. تو خنده طولانی ای که به سبب تغییر دوباره این مصراع بود 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 معجزه ای که دنبالش بودم همین زن بود که البته به سبب دیر افتادن دو هزاری کجم داشت برام توضیح میداد: _من یه کمی از حرفاتون و شنیدم و متوجه شدم که حتما مشکلی هست که از جات تکون نمیخوری! سری به نشونه تایید تکون دادم: _بخاطر لک روی مانتوم با صورت نمکی و مهربونش نگاهم کرد و ابرویی بالا انداخت: _میتونی از سرویس این اتاق استفاده کنی عزیزم قبل از انجام این کار گفتم : _هنوز اینجان؟ از تو چشمی در نگاهی به بیرون انداخت : _نه نیستن حالا تونستم نفس عمیق و آسوده ای بکشم و بعد از تماس با مهتاب خودم و رسوندم به سرویس بهداشتی و طولی نکشید که سر و کله مهتاب پیدا شد، لباس هام و که مهتاب برام آورده بود و پوشیدم و بعد از تشکر از مسافر ساکن این اتاق که فهمیده بودم اسمش مریمِ همراه مهتاب راهی شدم. مهتاب تو‌تموم مسیر داشت مغزم و‌میخورد: _باورم نمیشه چطوری تونستی موقع کار دیوونه بازی در بیاری؟ اعصاب ندار جواب دادم: _بیخیال دیگه، هندزفری تو‌ گوشم بود جوگیر شدم نفس عمیقی کشید: _مامانت از بهترین کارمندای اینجاست،امیدوارم بخاطر گندی که تو زدی کارش و از دست نده شونه بالا انداختم: _فکر کنم کارش و از دست داد چون جناب رئیس فرمودن خانم رضایی بیان واسه تسویه! زیر لب “لعنت”ی گفت و ادامه داد: _بخاطر سهل انگاری تو مامانت باید از کار بیکار شه جواب دادم: _من که کف دستم و‌بو نکرده بودم این یارو همون رئیسیِ که همه ازش حرف میزنن، من فقط چند روزه پام و‌تو این هتل وامونده گذاشتم همزمان با ورود به رختکن کیفم و‌از تو کمدم برداشتم و ادامه دادم: _این لباساروهم میبرم خونه میشورم فردا میارمشون زیر لب باشه ای گفت و با قیافه گرفتش نگاهم کرد:
❤️ 😍 محسن انقدر خندیده بود که رنگ پوستش به سرخی میزد و چال گونه هاش تبدیل به دوتا گودال شده بود بااین حال گفت: _تن مولانا رو تو گور لرزوندی جواب دادم: _چیزی نگفتم که، فقط میخوام تو رو سوق بدم به سمت خرید بینیش و بالا کشید: _از دست تو تو یه خیابون نسبتا شلوغ راهی قدم زدن شدیم، هوای گرم و خوب امروز برای یه عصر تابستونی پر انرژی عالی بود که راه افتادیم، دستم و که دور بازوش قفل کردم متعجب نگاهم کرد: _چیکار میکنی نگاهم بهش بیشتر از اون تعجب داشت: _دستت و گرفتم! جواب داد: _نکن زشته نق زدم: _محسن، چیش زشته؟ سری به اطراف چرخوند: _خدا امروز و بخیر بگذرونه، این از لباس بی آستین اینم از این سوسول بازی و دست گرفتن! با دلخوری ازش فاصله گرفتم: _خوبه الی؟ با چند قدم فاصله کنارش ایستاده بودم که گفت: _سربه سر من نزار پوفی کشیدم: _جون به جونت کنن همون بچه بسیجیِ... نزاشت حرفم و بزنم: _ لا اله الا الله... بی توجه بهش شروع کردم به قدم زدن، ظاهرم و بی تفاوت به محسن و حواس جمع به ویترین مغازه ها نشون دادم که صداش و پشت سرم شنیدم: _یه زن خوب هیچوقت وسط خیابون با شوهرش بحث نمیکنه نگاه سردم به سمتش چرخید: _ولی یه مرد خوب وسط خیابون میزنه تو ذوق زنش! لبخند کجی زد: _یه زن خوب رو حرف شوهرش حرف نمیزنه! نفس عمیقی کشیدم: _ترجیح میدم زن بدی باشم! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 نگاهش و ازم گرفت و جلوتر از من راه افتاد و پشت ویترین مغاز ه ای که اولین مغازه از یه پاساژ بزرگ بود ایستاد: _فکر میکنم این مانتو خیلی بهت بیاد دل خوشی ازش نداشتم اما این باعث نمیشد که نرم کنار محسن، کنارش ایستادم و گفتم: _کدوم صدای خنده هاش گوشم و پر کرد: _گفتم که بحث و عوض کنم انقدر حرصم گرفته بود که کارد میزدی خونم در نمیومد، بی اختیار نفس عمیق میکشیدم و به محسن نگاه میکرد که لبخند رو لبش ماسید: _ولی جدی مانتوهاش بد نیست نگاهم و ازش گرفتم و زل زدم به مانتوهای پشت ویترین و بی اینکه حتی از یکیش خوشم بیاد لب زدم: _همش و میخوام آب دهنش و با سر و صدا قورت داد که ادامه دادم: _حتی این سرخابیه که خیلی هم بهم میاد آروم گفت: ! _ساعت داره میشه 7 در کمال آرامش لبخند ی بهش زدم: _حتی اگه برنامتم لغو بشه مهم نیست، من این مانتوهارو میخوام نگاهی رو مانتو های پشت ویترین چرخوند: _حداقل اون سرخابیه رو نخر با شیطنت نوچی گفتم: _اتفاقا شاید بقیه رو نخرم ولی اون و حتما میخرم و گام برداشتم به سمت در ورودی که صدای محسن و شنیدم: _آره خب واسه تو خونه خیلی خوشگله چرخیدم به سمتش : _تو خونه؟ سرش و تند تند تکون داد: _بیرون که نمیتونی همچین مانتوی جیغ و جلفی بپوشی، بریم تو روبه روش وایسادم: _نظرت چیه تا ساعت 7 جلو چشم هم نباشیم؟! تعجب خنده هاش و همراهی میکرد: _چرا؟ چشمام و بستم و باز کردم: _بریم محسن، بریم تو ماشین نخواستم قدم بزنیم نخواستم خرید کنیم حرصم داده بود و خودش داشت میخندید: _من تا این مانتو سرخابی رو برات نخرم از این پاساژ بیرون نمیام! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _بهت عادت کرده بودم، کاش اینجوری نمیشد! کیفم و‌ رو شونه ام انداختم و‌ مقابل آینه ایستادم و‌ همزمان با کشیدن دستی به موهای خرمایی رنگم و‌مرتب کردن شالم جواب دادم: _دنیا که به آخر نرسیده، بازم همو میبینیم لبخندش و از تو آینه نظاره کردم: _ چه خوب که با این مسئله کنار اومدی خنده ام گرفت: _چیه نکنه توقع داشتی عین بچه ابتداییا بشینم گریه کنم؟ خندید: _خوبه که ناراحت نیستی، به بچه ها میسپرم تا خوب شدن مامانت یه شغل جدید براش پیدا کنیم به سمتش چرخیدم: _مامانم میگفت مهتاب از همه کارمندای این هتل بهتره باور نمیکردم، الان دیگه باورم شد! نگاه چپ چپی بهم انداخت و‌همزمان صدای آقای هاشمی گوش جفتمون و پر کرد: _خانم علیزاده اینجایید داشت صدام میزد که به سمت در رفتم و‌بازش کردم با دیدنم عینکش و‌رو بینیش جابه جا کرد و گفت: _من خیلی سعی کردم رئیس و متقاعد کنم که اخراج نشی ولی انگار چاره ای نیست سری تکون دادم: _ممنون بابت همه این چند روز،دیگه دارم میرم صدای نفس عمیقش باعث جا خوردنم شد، همه کارهای این آقا هاشمی عجیب بود، از جایگزینیم با مسئولیت خودش تا الان که سگرمه هاش توهم بود و‌ نفس های عمیق میکشید! بااین حال با خداحافظی از مهتاب و هاشمی و بقیه راه خروج از هتل و در پیش گرفتم و با رسیدن به جلوی در نگاه چپ چپی به آقایون حراست انداختم، لامصبا همچین جلو رئیسشون شاخ شده بودن که انگار دزد گرفتن و‌حالا چشم دیدنشون و‌نداشتم که بی خداحافظی بیرون زدم و‌البته اوناهم همچین تمایلی به خداحافظی کردن با من نداشتن و‌فقط به طور همزمان با چشمهاشون به در خروج اشاره میکردن! سرم و‌تکون دادم تا مغزم از نگاه های ترسناک اون دو نفر خالی شه و لب خیابون راه افتادم، هر چند قدم با نوک کفشم ضربه ای به آسفالت کف خیابون میزدم، باید ‌به مامان چی میگفتم؟ میگفتم با تلاش و همت جانا خانمت منبع درآمد زندگیمون پرید؟ حتی فکر به پولی که حالا نمیدونستم باید از کجا واسه گذروندن زندگیمون جور کنیم هم باعث سر دردم میشد و این وسط یه ماشین هم زده بود زیر پام و‌بوق هم میزد و من که تو‌حال خودم بودم حتی سر نچرخوندم به سمتش: _ماشین نمیخوام! و دوباره قدم برداشتم و‌اما دوباره یارو‌ بوق زنان دنبالم اومد که این بار با صدای بلند تری جواب دادم: _مزاحم نشو! و واسه برخورد سخت و‌محکم تری بالاخره سر چرخوندم سمت ماشینی که کنارم بود: _میری یا... حرفم هنوز ادامه داشت اما با دیدن ماشین آخرین سیستمی که تو یه قدمیم بود و‌بعد هم پایین اومدن شیشه عقبش باقی حرفم و‌ یادم رفت و در عین تعجبم با صورت آشنایی مواجه شدم، صورت نحسی که امروزم و‌رقم زده بود، جناب رئیس و حالا گوشمم از صداش پر شد: _سوار شو!
❤️ 😍 ورودش به داخل مغازه بهم فهموند که انگار اصلا هم شوخی نداره به خصوص که تو سکوت من اون مانتو با سایز من توسط فروشنده بهم تحویل داده شد! تو اتاق پرو مانتو رو تنم کردم، یه مانتوی سرخابی جلو باز با آستین های سربی تو آینه نگاهی به خودم انداختم و همزمان گوشه در و باز کردم، محسن پشت در بود که گفتم: _چطورم؟ نگاهی بهم انداخت و کم کم لبخندی به لبهاش نشست: _البته که همه چی به شما میاد ذوق زدگی واسه این حرفش خیلی طول نکشید چون بلافاصله ادامه داد: _ولی بعید میدونم این واسه تو خونه هم مناسب باشه، بالاخره آدم تو خونه خودش که انقدر پارچه پیچ نمیکنه گرفتگی حالم و که دید قیافه متفکرانه ای به خودش گرفت: _چطوره یه مانتوی خوشگل که راحت بپوشیش انتخاب کنیم؟ فقط داشتم نگاهش میکردم که گفت: _صبر کن من برم یه چرخی بزنم ببینم چی پیدا میکنم گفت و رفت، دلم مانتویی که تنم بود و میخواست اما تعصب محسن انقدر زیاد بود که خوشش نیاد من با یه همچین رنگ جیغی تردد کنم و اما من از همون اول رنگ جیغ پسند بودم! غرق همین افکار صداش و شنیدم: _در و باز کن در اتاق پرو و که باز کردم محسن با دوتا مانتو جلو روم نقش بست، یه مانتوی طوسی و یه مانتوی مشکی قبل از اینکه من چیزی بگم گفت: _از این مانتو که تنته طوسیش و برات آوردم به نظرم خیلی بهتر از این رنگه و با اشاره به مانتوی مشکی ادامه داد: _از این مانتوهم خودم خوشم اومد مانتوها رو از دستش گرفتم: _بزار بپوشم ببینم سلیقت چطوره تک خنده ای کرد: _خواستی از سلیقه من مطلع بشی خودت و تو آینه نگاه کن! چشم و ابرویی براش اومدم: _اینجوری که یعنی سلیقت عالیه، محشر! سری تکون داد: _اینارو بپوش 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 با ترس و‌لرز نشستم تو‌ماشینش، اینکه راننده داشت یه کمی از ترسم و کم کرده بود چون دلم نمیخواست با همچین آدمی تنها باشم که بالاخره نطق کرد: _شنیدم خانم رضایی مریض شده و‌تو به جاش اومدی سری به نشونه تایید تکون دادم که ادامه داد: _پس فعلا نمیتونه بیاد واسه تسویه بخاطر همین من یه چک بهت میدم که فردا میتونی نقدش کنی! تو‌سکوت نگاهش کردم و‌اون چک و‌نوشت و چه دستخطی هم داشت، حالا که آروم گرفته بود دلم میخواست بگم که مامان و اخراج نکنه که کاش مامان بتونه دوباره برگرده سرکار که ما برای گذروندن زندگیمون به این شغل نیاز داریم اما فقط نگاهش کردم شاید چون میدونستم جوابش منفیه شاید چون دیده بودم بخاطر یه کم بازیگوشی چه رفتاری باهام کرده بود و‌بخاطر یه کت چجوری دنبالم دویده بود! برگه چک و برید و‌به سمتم گرفت: _حقوق ماه قبل و‌این ماه و روهم نوشتم چک و‌ از دستش گرفتم و‌نگاهی بهش انداختم، بیشتر از اونی بود که مامان از این هتل طلب داشت که گفتم: _ولی این بیشتر از حقوق مامانمه و این ماهم که کامل نیومده سرکار و این چند روز و هم من به جاش اومدم تایید کرد: _در جریان بیماریش هستم و درستش اینه که یه کم بیشتر به فکر کارمندم باشم و ابرویی بالا انداخت: _کارمند سابقم! کمرم انقدر درد میکرد که ترجیح بدم همه چیز و به مامان بسپارم و حتی اگه میخواست اضافی این پول و‌به هتل برگردونه هم تصمیم با خودش بود که با صدای آرومی گفتم: _ممنونم این بار اون بود که سر تکون میداد: _میتونید برید بی هیچ حرفی از ماشینش پیاده شدم و همزمان با حرکت ماشین لوکسش از کنارم، تو‌ خودم جمع شدم،
❤️ 😍 در اتاق و بستم، اول اون مانتوی طوسی رو پوشیدم باورم نمیشد حتی از رنگ سخابیش هم قشنگ تر بود، انقدر بهم میومد که لبخند ی رو لبهام نمایان شد. خرید این مانتو علاوه بر قشنگ بودنش برام ارزش بزرگتری داشت و اون هم این تفاهمی بود که با محسن پیدا کرده بودیم، اینکه خیلی از جاها نیم من باشیم تا به ما بودنمون لطمه ای نخوره، مثل همین حال که محسن فهمیده بود من چقدر از این مانتو خوشم اومده و با اینکه از مانتوی جلو باز خوشش نمیومد با خودش خوب فکر کرده بود، مدل مانتو رو به من سپرده بود و رنگش و خودش انتخاب کرده بود. به همین سادگی ما داشتیم به عقاید هم احترام میزاشتیم. مانتوی مشکی رو که تنم کردم خنده ام گرفت، یه مانتوی راسته بلند که هیکلم توش گم بود، یه چیزی شبیه به مانتوی دانشجویی این بار که در و باز کردم چشم های محسن حسابی درخشید، این همون چیزی بود که میخواست: _به به، چه مانتوی قشنگی با این راحت میتونی همه جا بری با خنده گفتم: _آره مخصوصا عروسی و مهمونی شوقش کور شد: _حال شما لباس های خودت و بپوش بعد راجع به مکانش صحبت میکنم آروم خندیدم: _پس تا اینارو حساب کنی منم میام چشمی گفت: _همین دوتا کافیه؟ چیز دیگه ای نمیخوای؟ پشت دستم و رو پیشونیش گذاشتم: _تبم که نداری، ولی چرا امروز انقدر عجیب رفتار میکنی؟! نگاه معنا داری بهم انداخت: _پررویی دیگه دست خودت نیست گفت و واسه حساب کردن پول این دوتا مانتو به سمت صندوق رفت. از پاساژ که بیرون زدیم دیگه فرصتی نمونده بود و داشتیم به ساعت 7 نزدیک میشدیم، ساعتی که نمیدونم قرار بود راسش چه اتفاقی بیفته اما محسن به اینکه به موقع بهش برسیم بدجوری تاکید داشت. تو مسیر روبه محسن نشستم و گفتم: _نمیخوای بگی میریم کجا؟ نیم نگاهی بهم انداخت: _میتونی حدس بزنی! قیافه متفکرانه ای به خودم گرفتم، هرچی فکر میکردم به نتیجه ای نمیرسیدم که گفتم: _باید حسابی بهش بیاندیشم با خنده گفت: _تا تو بخوای فکر کنی رسیدیم نگاهی به مسیر پی رو انداختم، رفته رفته به برج میلاد نزدیک تر میدیم با خودم حدس زدم شاید میخواد امشب تو رستوران برج میلاد شام بخوریم اما با عقل جور در نمیومد هنوز ساعت 7 هم نشده بود! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 هوا سرد نبود اما پایین بودن فشارم باعث شده بود تا تو هوای گرم امروز سرمای زمستون و‌ حس کنم که واسه اولین تاکسی ای که دیدم دست تکون دادم و دربست خودم و‌ رسوندم خونه... طبق معمول کوچه تنگ و‌ باریکمون شلوغ از بچه های ریز و درشت بود که از لابه لاشون رد شدم و بالاخره به خونمون رسیدم، خونه نقلی اجاره ایمون که ته این بن بست بود! قبل از باز کردن در نفس عمیقی کشیدم و‌هرچند حالم روبه راه نبود اما با لبخند وارد خونه شدم و با گذر از حیاط اسم مامان و‌صدا زدم: _مامان جوانه قبل از شنیدن صدای خودش،صدای سرفه هاش گوشم و‌پر کرد که قدم هام و‌تند تر برداشتم و تو در ورودی خونه ایستادم که از آشپزخونه بیرون اومد و‌با دیدن من در حالی که سعی داشت به سرفه هاش پایان بده گفت: _تو... چرا انقدر زود اومدی؟ کفشام و درآوردم و‌ رفتم تو، بوی غذا تو خونه پیچیده بود: _مگه قرار نشد فقط استراحت کنی؟ باز که داری آشپزی میکنی؟ نفسی گرفت و جواب داد: _گفتی امشب واسه شام میای خونه پاشدم واست قرمه سبزی بار گذاشتم دستش و گرفتم و‌باهم به سمت مبلها رفتیم مامان و‌نشوندم رو مبل دو نفره اما خودم روبه روش ایستادم: _گفتم زود میام،شامم میگیرم! چشم ریز کرد: _یعنی غذای بیرون و ‌به قرمه سبزی مامانت ترجیح میدی؟ نفسم و‌ فوت کردم تو‌صورتش: _بازم همه چی و به نفع خودت تموم کردی! آروم که خندید رفتم سمت اتاق: _لباسام و ‌عوض کنم خودم به غذا سر و‌سامون میدم تو فقط استراحت کن رفتم تو اتاق و مشغول عوض کردن لباسهام شدم که جواب داد: _سر و‌سامون لازم نداره،فقط باید چند ساعتی بپزه و‌بعد نوش جان کنی و علی رغم تموم تلاش هام دوباره بلند شده بود سرپا که تو چهار چوب در ایستاد: _حالا بگو چیشد که زود اومدی؟ کش موم و‌باز کردم تا موهای خرمایی بلندم نفسی بکشن و جواب دادم: _اخراج شدم... چشم که گرد کرد ادامه دادم: _یعنی تو اخراج شدی مامان!
❤️ 😍 گیج بودم، حسابی گیج شده بودم، با رسیدن به برج میلاد ماشین و پارک کرد؛ انگار حدسیاتم خیلی هم غلط نبود . صدای محسن ریشه افکار و از دستم گرفت: _بدو بدو که داره دیر میشه قبل از من از ماشین پیاده شد، با عجله که پیاده شدم و به سمتش رفتم: _هنوز هم نمیخوای بگی کجا میریم همزمان با راه افتادن به سمت در ورودی برج جواب داد: _اگه یه کم باهوش باشی میفهمی! و نگاهی به اطراف انداخت، کنجکاوانه چشمی به اون حوالی چرخوندم اما هنوز هم متوجه نشده بودم چی تو سر محسن میگذره که گفت: _یه کم خنگی ولی بالاخره میفهمی وارد که شدیم مسیرمون به سمت سالنی بود که توش کنسرت برگزار میشد، کم کم داشت یه جرقه هایی تو ذهنم زده میشد، دیدن جمعیتی که تو راهرو منتهی به سالن در حال عبور و مرور بودن و بنرهایی که از رضا صادقی به چشمم میخورد باعث شد تا ناباورانه بایستم و خیره به بنرها لب بزنم: _کن...کنسرت رضا صادقی؟ آروم خندید: _پس بالاخره فهمیدی! انقدر غافلگیرشده بودم که صدام درنمیومد، به سختی گفتم: _محسن تو داری چیکار میکنی.. زل زد تو چشمهام: _امیدوارم این کار خوشحالت کنه! حالم چیزی فراتر از یه خوش بودن ساده بود، داشتم بال درمیاوردم، کنسرت اومدن اون هم با محسن هیچوقت حتی توی تصوراتمم نبود و حال داشتم تو واقعیت میدیدمش! دوتا صندلی تو ردیفهای جلو رزور کرده بود، کنارش که نشستم فقط محسن بود که به چشمم میومد، نه صدایی از این همه هیاهو میشنیدم و نه شلوغی رفت و اومدها توی دیدم بود، آرنجم و رو دسته صندلی گذاشتم و با دست چونم و قاب گرفتم اینطوری بهتر میدیدمش، بیشتر محوش میشدم! نگاهش به اطراف بود که یهو متوجهم شد و خسته از این همه سر و صدا گفت: _چقدر شلوغی و سر و صدا این بحث و ادامه ندادم، حرفهای مهم تری برای گفتن بود، صداش زدم: _محسن نگاهش و تو چشم هام ثابت نگهداشت. منتظز جواب بود. لبهام و با زبون تر کردم و گفتم: _قربونت برم! چشمهاش گرد شد و بعد زد زیر خنده: _مثل اینکه کنسرت خیلی رو بهتر شدن روابط تاثیر داره! نخندیدم، فقط نگاهش کردم و چند ثانیه بعد لب زدم: _خیلی دوستدارم... همزمان چراغهای سالن خاموش شد. دیگه به اون وضوح نمیدیدمش اما باز نگاهم به سمتش بود، خوب نمیدمش اما همینطوری دیدنش جذاب تر از هروقتی بود، صداش به گوشم خورد: _من عاشقتم بین این جمعیت، بین این همه شلوغی حتی صداش رو هم خیلی خوب نشنیدم، اما گفت "عاشقتم" حرف،حرف از "عشق" بود! عشقی که مقدس بود. انقدر مقدس که به ما احترام به عقاید همدیگه رو یاد داد، یاد داد زندگی کوتاه تر از اونیه که بخاطر چندتا اختلاف نظر، اختلاف عقیده،دست بکشیم از هم، یاد داد کوتاهی زندگی یعنی قدر دان همه روزهایی که در گذر هستن باشیم... یاد داد که بی هم بودن فقط فرصت شاد زیستن و ازمون میگیره... یاد داد که ما دوباره متولد نمیشیم، دوباره نمیتونیم عاشقی کنیم! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 دراز کشیدم رو مبل و با گوشی مشغول شدم، مامان همچنان درگیر حرفهایی بود که یکی دوساعت پیش بهش گفته بودم و حالا برگه چک و تو دستش گرفته بود که گفتم: _نگران نباش، از همین فردا میرم دنبال یه کار خوب برگه چک و رو میز عسلی گذاشت و گفت: _لازم نکرده، ترم جدید که شروع بشه باید بری دانشگاه چشمام به سمتش چرخید: _دوسال رفتم دیگه بسه، با همین مدرک حسابداریم میتونم یه کار پیدا کنم دوباره حرفم و رد کرد: _تو فقط باید به فکر... جمله اش ادامه داشت اما با شروع شدن سرفه هاش دستش و گذاشت رو سینش و شروع به سرفه زدن کرد که بلند شدم و یه لیوان آب واسش آوردم: _مخالفت نکن مامان، فقط به حرف من گوش کن، من دیگه بزرگ شدم از پس خودم برمیام و عرضه پیدا کردن یه کار رو هم دارم، تو جمع کن برو خونه مامان جون بزار دور شی از این دود و دم تهران و حالت خوب شه، توروخدا لجبازی و بزار کنار! لیوان آب و تو چند مرحله سرکشید: _نه عزیزم، من یه چند روز دیگه حالم خوب میشه زل زدم بهش: _آره خوب میشی ولی دکتر بهت چی گفت؟ گفت باید بری یه جای خوش آب و هوا، گفت خانم جوانه رضایی هوای تهران برات مثل سمه! و نفس عمیقی کشیدم: _ولی داری لج میکنی، داری با من با خودت لج میکنی و اصلا به فکر منی نیستی که تو همه این دنیا با ارزش ترین داراییم تویی! نگاهش گرفته شد: _این حرفها واسه چیه؟ لب زدم: _واسه اینکه نه به فکر خودتی نه به فکر من! سر کج کرد: _بدون تو پاشم برم خونه مامان جون چیکار؟ اینجا تنهات بزارم که چی؟
❤️ 😍 صدای دست زدن و جیغ و سوتی که بی امان توی سالن به گوش میرسید خبر از اومدن خواننده و گروهش به روی سن میداد، توجهم به اون سمت جلب شد، هیاهویی به پا بود. لبخند از رو لبهام رفتنی نبود، همزمان با شروع شدن کنسرت گرمی دست محسن و روی دستم حس کردم. دستش و گذاشته بود روی دستم، نگاهم که بهش افتاد دستم و محکم فشرد، انقدر حس گرمای دستاش خوب بود که لبخند از رو لبهام قصد رفتن نداشت. لمس دستهام، فشردنی که حس مالکیت به هردومون میداد ناب تر از هزار تا بوسه بود، داشتم کیف میکردم از بودن محسن... از بودنمون تو همچین جوی، همه چی عجیب خوب بود. با شروع شدن آهنگ دلنشینی که از ابتدا تا انتهاش و حفظ بودم همزمان صدای زمزمه وار محسن و شنیدم، انگار محسن هم حفظ بود که داشت زیر لب میخوند، آهنگ "نفس": مثل دیوونگیه اسمش زندگیه خوبه کنار خودت اونی که آسون دل من و برده عشقم نگاه توعه مثل دیوونگیه اسمش زندگیه خوبه کنار خودت اونی که آسون دل من و برده عشقم نگاه توئه من عاشقت شدم ببین دوستدارم همین کسی نمیاد دیگه مثل تو روی زمین من عاشقت شدم چه زود دست خودم نبود هرکاری کرده بودم واسه عشق تو بود مثل دیوونگیه اسم زندگیه خوبه کنار خودت اونی که آسون دل من و برده عشقم نگاه توئه آهنگ که تموم شد فشار دستش رو دستم بیشتر از قبل شد، شاعر کس دیگه ای بود، خواننده هم همینطور اما شنیدن تک تک این کلمه ها از زبون محسن تا استخونهام نفوذ کرده بود. 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 جواب دادم: _من که اینجا تنها نیستم و رو ازش گرفتم و ادامه دادم: _بابا هست هیچ مشکلی هم نداره بااینکه من برم خونش، تو نگران من نباش! حرفهامون ادامه پیدا کرد: _بابات درگیر زندگی خودشه، درگیر اون دوتا بچه دیگش حواسش به تو نیست! کنارش نشستم: _خیلی هم حواسش بهم هست، بیشتر از اون دوتا بچش هم من و دوست داره خودتم خوب میدونی، حالا میشه یه مدت بری خونه مامان جون؟ بحث رفتن یا نرفتن مامان حتی تا بعد از شام هم همچنان برقرار بود، مامان باید میرفت و بخاطر من راضی نمیشد و اگه هم راضی میشد میخواست من و هم همراه خودش راهی کنه و این برای من ممکن نبود، ممکن نبود که بتونم باهاش برم خونه مامان جون و دور از تهران باشم من باید میموندم و یه شغل پیدا میکردم که جایگزین درآمد قطع شده مامان باشه! بالاخره بعد از کلی حرف زدن مامان راضی به رفتن شد، اونهم با کلی شرط و شروط و من که حالا خیالم راحت شده بود که با رفتنش حالش میزون میشه میتونستم امشب و راحت بخوابم که دراز کشیدم روی تخت و نفس عمیقی کشیدم، از فردا باید میرفتم دنبال کار و انگیزه ام انقدر زیاد بود که بتونم این کار و بکنم و مطمئن هم بودم که موفق میشم که صدای مامان به گوشم خورد: _کاش این اتفاقاتی که بین تو و آقای شریف افتاد پیش نمیومد تو همون هتل مشغول میشدی؛ منم خیالم راحت بود که یه جای درست حسابی میری سرکار! اون سمت اتاق روی تختش دراز کشیده بود که دستم و زیر بالشتم گذاشتم و گفتم: _من که باهاش دعوا نداشتم، نمیدونستمم همه کاره اون هتلِ ولی اون یاروهم زیادی از خودراضی بود موندم چجوری این همه مدت اونجا دووم آوردی! جواب داد: _ آقای شریف چند ماه یه بار فقط به هتل سر میزد و اصلا هم این آدمی نیست که تو میگی، اون همیشه هوای کارمندارو داشت ببین تو چجوری به جنون رسوندیش که اخراجم کرده! با یادآوری سکانس های جذاب امروز بی اختیار خنده ام گرفت، اون آدمی که من دیده بودم هیچ شباهتی به این رئیس متشخصی که مامان میگفت نداشت و انگار این از بدشانسی من بود که موقع آواز خوندنم اون یارو از راه برسه و بعد هم تو اتاقش اون اتفاقات بیفته و همه چی دست به دست هم بده تا مامان اخراج شه، با این وجود نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم ذهنم خالی از امروز بشه و بعد چشم بستم و نفهمیدم کی اما خوابم برد...
❤️ 😍 هر جمله توی قلبم جای ویژه ای برای خودش پیدا کرده بود و من محال بود امروز و امشب و فراموش کنم، امروز برگی از اتفاقات خوب سرنوشت برام رقم خورده بود، از همونها که دلت میخواست تو همون صفحه و برگ جا بمونی، از همونا که دلت میخواست تا دنیا دنیاست، توش جا بمونی! بعد از تموم شدن کنسرت،حال سوار ماشین بودیم و در مسیر خونه که صدایی تو گلوم صاف کردم و گفتم: _به نظرت بهتر نیست این شب رویایی و با خوردن یه غذای توپ تو رستوران ادامه بدیم؟ نگاه گذرایی بهم انداخت: _عزیزم اینطوری نگران تو میشم، خسته میشی از این همه استراحت! میگفت و میخندید که ادای خنده هاش و درآوردم: _هر هر هر،نکنه از نظر تو یه زن همیشه باید پای گاز باشه و مشغول غذا درست کردن؟ گفتم که خجالت بکشه اما نمیدونم چرا فقط صدای خنده هاش بالتر رفت، انقدر که سوهانی شد بر روح و روانم و با پلک زدن های متعدد نگاهش کردم که بین خنده هاش گفت: _بگردم، بگردم که تو همیشه پای گای و مشغول غذا درست کردن، اونم نه یه نوع غذا،چند نوع! خیلی جدی جواب دادم: _بالاخره خدا همه چی و یه جا به یه نفر نمیده که، به من قیافه خوشگل و این هیکل ظریف و داده با یه اخلاق توپ به یکی دیگه هم... حرفم ادامه داشت اما صدای خنده هاش انقدر عجیب و سرسام آور بود که نه تنها حرفم نصفه موند بلکه کل یادم رفت که میخواستم چی بگم و محسن گفت: _قربون اون اعتماد به نفست! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بعد از گذشت سه روز، امروز بالاخره مامان و راهی کردم. سوار آژانس که شد با اینکه از حالا دلتنگ شده بودم و بغض گلوم و گرفته بود اما لبخندی تحویلش دادم: _رسیدی خبرم کن چشم غره ای بهم اومد: _جامون عوض شده؟ تو به من امر و نهی میکنی؟ آروم خندیدم: _لطفا رسیدی خبرم کن! زیر لب باشه ای گفت: _مراقب خودت باش عزیزم، حالا که خودت اصرار داری چند روزی دنبال کار بگرد ولی اگه پیدا نشد جمع کن بیا خونه مامان جون بالاخره یه کاریش میکنیم! و ادامه داد: _شباهم تنها نمونی جانا! چشمی گفتم و همزمان با نشستن راننده پشت فرمون، در ماشین و بستم و طولی نکشید که راهی شدن... با رفتنشون برگشتم تو خونه و دوباره روزنامه و گوشیم و تو دستم گرفتم، شماره هر آگهی استخدامی که از اینترنت و روزنامه پیدا میکردم و به نظرم مناسب میومد و میگرفتم و از هر ده تا یکیشون درست و حسابی جواب میدادن که آدرس همون چند تارو یه گوشه نوشتم و سرم و به پشتی مبل تکیه دادم، حسابی خسته بودم اما یکی دو موردی که که امروز وقت مصاحبشون بود و باید میرفتم که دستام و تا جایی که میشد بالای سرم کشیدم تا خستگی از تنم بیرون بره و بالاخره بلند شدم. ساعت حدود 9 صبح بود که سریع آماده شدم و البته لباس های هتل رو هم برداشتم، از اون رئیسی که به نظر مامان سخاوتمند و آدم حسابی بود و از نظر من برعکس فامیلیش اصلا هم شریف نبود، بعید نبود که پاشه بیاد دنبال لباس هتلش و بهتر بود که لباس و تحویل هتل بردم که تو کیفم جاش دادم.