eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
344 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _خب؟ از پشت صندلیش بلند شد و به سمت مبلمان تو اتاقش رفت، رو یکی از مبل ها نشست و خطاب به منی که سرپا بودم گفت: _بیا بشین دل تو دلم نبود واسه فهمیدن ماجرا که خیلی زود به سمتش قدم برداشتم و روبه روش نشستم، شریف دستاش و توهم قفل کرد و گفت: _من باید ازدواج کنم! پلکم پرید از اینکه بی مقدمه همچین حرفی زده بود و نمیدونم چرا یه سری فکر تو ذهنم جرقه خورد، فکرای بی سر و تهی که نمیتونستم دور بریزمشون! شریف دشات نگاهم میکرد، نه عصبی و نه مثل یه رئیس، این بار نگاهش فرق داشت که لب هاش و با زبون تر کرد: _چطوره اول ناهار بخوریم بعد راجع بهش حرف بزنیم؟ تند تند سرم و به نشونه رد حرفش تکون دادم: _همین الان بگید جا خورده ابرویی بالا انداخت و با تاخیر گفت: _خیلی خب، داشتم میگفتم، من باید ازدواج کنم، این خواسته پدرمه و من به عنوان جانشین پدرم باید متاهل بشم و نمیتونم بااین قضیه مخالفتی کنم دوباره آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم، شریف خم شد رو به جلو و آرنج روی پاهاش گذاشت: _بخاطر همین ماز تو میخوام که... حرفش ادامه داشت اما نمیدونم چرا از جام بلند شدم، شاید چون شوکه شده بودم، شاید چون توقع نداشتم، توقع نداشتم که شریف اینجوری مقدمه چینی کنه و بخواد از من... از من خواستگاری کنه! هیچ جوره آمادگیش و نداشتم که گفتم: _به نظرم همون بهتر که بعد از ناهار حرف بزنیم، من الان خیلی شوکه شدم و نمیتونم باقی حرفاتون و گوش کنم، ببخشید!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بین نگاه هاج و واج مونده شریف راه خروج و در پیش گرفته بودم، تموم تنم یخ کرده بود با این حرفهاش که قبل از خروج از اتاق صداش و شنیدم: _من که هنوز چیزی نگفتم! به سمتش چرخیدم، از روی مبل بلند شده بود که جواب دادم: _چیزی نگفتید؟ حتما به نظرتون این پیشنهاد و این صحبت هاتون هم مثل همه کارهای دیگتون بی عیب و نقصه؟ جفت ابروهاش بالا پرید: _پیشنهادم؟ من که هنوز پیشنهادم و مطرح نکردم و قدم برداشت به سمتم، بهم نزدیک تر میشد و حس میکردم اون نگاهش خبیثانست، حس میکردم یه چیزی پشت اون نگاه پنهونه، حس میکردم داره به سمتم میاد و قراره یه اتفاق بیفته ، یه اتفاق که از نظر شریف عاشقانست اما من نمیخواستم رخ بده، نمیخواستم عین تو فیلما دستم و بگیره و خیره تو چشمام ازم خواستگاری کنه که عقب عقب رفتم، من عقب میرفتم و شریف جلو میومد که آخر سر خسته شد و اخلاق گندش و رو کرد، حتی الانم که میخواست ازم خواستگاری کنه گند اخلاقیش همراهش بود که ایستاد و نگاه تیزی بهم انداخت: _چیکار میکنی خانم علیزاده؟ میزاری حرفم و بزنم یا نه؟ لحن و صداش باعث شد تا با قیافه گرفتم نگاهش کنم: _من چیکار میکنم؟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 چرا اینطوری حرف میزنید؟ نکنه فکر کردید چون رئیسمید میتونید هرجوری دلتون خواست رفتار کنید و حتی اینجوری از من... میخواستم ادامه بدم اما دهن باز موندش و که دیدم منصرف شدم و شریف بریده بریده گفت: _دوباره باید بری بیمارستان؟ این بار سرت به جایی خورده؟ با پررویی نوچی گفتم و شریف جدی ادامه داد: _پس چرا نمیزاری حرفم و بزنم؟ و این بار منتظر جوابم نموند: _خانوادم اصرار دارن من ازدواج کنم، با دختر یکی از سهامدارهای بزرگ شرکت که از بدشانسی من دختر عموی همین خانم امیریِ و من نمیخوام این اتفاق بییفته، چون از تموم زن ها بیزارم، چون نمیخوام پای زنی به زندگیم باز شه صدای نفس کشیدنم بلند شد، سر از حرفهای شریف درنمیاوردم، حرفهاش با افکارم مطابقت نداشت که ادامه داد: _حالا که این اتفاقا افتاده حالا که این شایعه تو شرکت پیچیده میخواستم بهت پیشنهاد کنم که صداش و در نیاری، که حرف بقیه رو رد نکنی و بزاری این شایعه پابرجا بمونه، فقط واسه یه مدت کوتاه بزار این شایعه پابرجا بمونه، فقط تا وقتی که من رسما جانشین پدرم بشم و بتونم سهام آقای امیری و بخرم، فقط تا اونموقع کنار من باش به عنوان منشی نه، به عنوان کسی که فکر میکنن باهاش ارتباطی خارج از ارتباط کاری دارم کنارم باش... صدای نفس هام بلند تر هم شد، ناباورانه به شریف نگاه کردم و درآخر تیر خلاص و زد: _قول میدم برات جبران کنم، خونه ماشین هرچی که بخوای برات میخرم فقط پیشنهادم و رد نکن! نگاهم تو چشم هاش چرخید، شریف منتظر جواب بود اما من انقدر شوکه شده بودم که تنم یخ کرده بود و عمرا نمیتونستم اینجا بمونم که خیلی سریع از کنارش رد شدم و از اتاق بیرون زدم...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 سرم داشت منفجر میشد، باورم نمیشد مرتیکه همچین پیشنهادی بهم داده بود و باورم نمیشد که با خودم همچین فکر احمقانه ای کردم ، واقعا چه فعل و انفعالاتی تو مخ واموندم رخ داده بود که فکر میکردم شریف داره ازم خواستگاری میکنه؟ چرا فکر میکردم شریف بااین همه برو بیا، شریفی که همه تا کمر براش خم میشن در عرض چند روز عاشق منی که ته شهر زندگی میکنم و اگه درآمد خودم یا مامان قطع شه از این بیشتر به فلاکت میفتم شده؟ چرا انقدر خر بودم، البته بلانسبت خر این بخش ماجرا حتی واسه خود خرهم قفل بود! نفس عمیقی کشیدم، صبح تا ظهر یه مصیبت دیگه داشتم و حالا فاجعه ای مهیب تر از مصیبت صبح رخ داده بود که هرچی عمیق نفس میکشیدم بی فایده بود، حسابی تو فکر بودم که قامت شریف جلو روم نقش بست، نمیخواستم ببینمش نمیخواستم دوباره حرفی پیش بکشه که با صندلیم چرخ زدم و پشت بهش تند تند پلک زدم و همزمان لبهام و گاز گرفتم با یادآوری افکارم دلم میخواست حتی صدای نفس هامم نشنوه دلم میخواست بره اما نرفت و صداش گوشم و پر کرد: _چیزی شده؟ دستام مشت شد، شاید به نظر اون چیزی نشده بود اما به نظر من شده بود، اتفاق خیلی بدی افتاده بود که برنگشتم سمتش و شریف ادامه داد: _من فقط یه پیشنهاد بهت دادم میتونی ردش کنی تیز به سمتش چرخیدم: _معلومه که این کار و میکنم، من همدست شما نمیشم! یه تای ابروش بالا پرید و خیلی زود جواب داد: _خیلی خب مشکلی نیست
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 فقط... نزاشتم حرفش تموم شه و از روی صندلی بلند شدم و خیره تو چشماش گفتم: _فقط چی؟ نکنه قراره بخاطر قبول نکردن پیشنهادتون اخراج شم؟ نکنه قراره... این بار اون بود که بین حرفم پرید: _من نمیخواستم همچین حرفی بزنم، میخواستم بگم فقط لطفا زودتر ناهار و سفارش بدی، چون تایم ناهار روبه پایانِ! گفت و رفت. رفت اما من موندم و حال خرابم، من قهوه ای شدم و همینجا موندم! با لب و لوچه آویزون رو صندلیم فرود اومدم، داشتم دیوونه میشدم از دست خودم که دستی تو صورتم کشیدم و تلفن و برداشتم، نه تنها برای شریف که برای خودم هم غذا سفارش دادم انگار دیگه برام مهم نبود که صرفه جویی کنم فقط میخواستم با پرخوری خودم و آروم کنم... میشد گفت امروز سخت ترین روز زندگیم بود. امروز با کلی دردسر بالاخره به پایان رسید و من راهی خونه شدم. بااینکه اصلا حوصله رفتن به خونه بابارو نداشتم اما باید میرفتم اونجا که منتظر تاکسی لب خیابون ایستادم و قبل از اینکه یه تاکسی بگیرم رضا جلو روم سبز شد، رضا و موتورش! با دیدنش اوقاتم تلخ تر از قبل شد اما نیش اون حسابی باز بود: _سلام، از الان من راننده شخصیتم دیگه لازم نیست خودت بیای یا احیانا بااون مرتیکه بیای خونه و ادامه داد: _بپر بالا! با تعجب نگاهش کردم: _بپرم بالا؟ جواب داد: _آره دیگه، سوار شو بریم نفس عمیقی کشیدم: _من با تاکسی میام، اینجوری راحت نیستم سریع کیفم و از دستم قاپید وپشتش گذاشت: _با رعایت فاصله شرعی مشکلی نداره نترس! خواستم کیفم و بردارم و راهم و بکشم برم اما با صدای بلندش مانعم شد: _چرا انقدر با من لج میکنی؟ چرا سوار نمیشی بریم؟ صدا کلفت کردنش برام اهمیتی نداشت که کیفم و برداشتم و تکرار کردم: _من با تاکسی میام! و لب خیابون راهی شدم و همزمان شریف و دیدم، هنوز سوار ماشینش نشده بود و نگاهش به این سمت بود و رضاهم دنبالم میومد که رو از شریف گرفتم و با دیدن تاکسی ای که داشت بهم نزدیک میشد دستی برای تاکسی تکون دادم و سوار شدم...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 رسیدم خونه. وسایلم و جمع کردم و علی رغم میلم راهی خونه بابا شدم، خیلی خوب میشد اگه شبهام و اونجا نمیگذروندم، اگه اون خواهر برادر ناتنی سرتقم و نمیدیدم اگه راضیه و داداش رو مخش و تحمل نمیکردم اما چاره ای نبود، وقتی تنها خونه میموندم مامان نگرانم میشد و من فعلا باید شبهام و تو این خونه و بااین آدمها میگذروندم... روزها درحال گذر بود، دیگه کمتر گند میزدم، کمتر هم با شریف دهن به دهن میشدم و فقط واسه مسائل کاری باهاش هم صحبت میشدم و البته یه سری کارهای شخصیش، تو این روزه دیگه اهمیتی به اون شایعه که همچنان وجود داشت نمیدادم، من تنهایی کاری ازم برنمیومد و شریف هنوز عامل اصلی این کار و پیدا نکرده بود. حالا فقط یک هفته تا پایان زمانی که شریف واسه اثباتم داده بود باقی بود، نمیدونستم نظرش راجع به من راجع به کارهام مثبت هست یا نه، نمیدونستم بااومدن منشی قبلیش خانم روشن، میتونم به عنوان یه کارمند اینجا مشغول باشم یا نه و همین باعث کشیدن نفس های عمیق پی در پی ام شده بود که تلفن زنگ خورد، شریف پشت خط بود که سریع جواب دادم: _بله رئیس صداش تو گوشی پیچید: _بیا تو اتاقم... با تعجب ابرویی بالا انداختم و بلند شدم، نمیدونستم باهام چیکار داره اما وارد اتاقش شدم، پشت میزش نشسته بود که با دیدنم نگاهی بهم انداخت:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _بیا جلوتر نمیدونستم از چی میخواد حرف بزنه اما جلوتر رفتم و شریف از پشت میزش بلند شد: _طراحی ظروف جدید به کلی عوض شده، یادمه که دفعه قبل از گروه طراحی خواستم عوضش کنه چون اون طرح تکراری بود اما حالا دارم میبینم که اسم تو زیر این طراحی ها نوشته شده! آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم: _وقتی از اون طرح ها استقبال نشد و‌شما عصبی شدید از دیدنشون من با تیم طراحی مدام در ارتباط بودم یه چیزایی ازشون یاد گرفتم و با کمک بچه ها این طراحی هارو انجام دادم، معذرت میخوام نباید این کار و میکردم، میخواستم کمک کرده باشم ولی انگار گند زدم! و دست بردم واسه برداشتن اون برگه ها که روی میزش بودن اما شریف مانعم شد: _گند نزدی! آروم سرم و بالا گرفتم، همینکه صورتش و دیدم ادامه داد: _این طراحی دقیقا همون چیزی بود که من میخواستم! صاف وایسادم و ناباورانه نگاهش کردم، باورم نمیشد شریف داشت راجع به من اینطوری حرف میزد، باورم نمیشد که از کارم تعریف میکرد که زرتی لبخند زدم: _واقعا؟ مصمم سری به نشونه تایید تکون داد: _کارت خوب بود، بااین طراحی جدید تو میتونیم یه سری ظروف که تا به حال تو بازار نبوده تولید کنیم... باافتخار بینیم و بالا کشیدم، یه جوری که هوای تازه تا مغزم رسید و لبخندم عمیق تر شد: _خوشحالم که تونستم نظرتون و جلب کنم! بالاخره بعد از مدتها یه لبخند کوچولو از شریف نصیب من شد، البته خیلی کوچولو،
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 فقط یه ذره گوشه لبهاش بالا رفت و من که نگران بودم، نگران اتمام این یکماه و بیکار شدن، من که دیگه فکر و خیال انتقام تو سرم نبود و بعید میدونستم شریف بخواد التماسم کنه واسه موندن و من هم دست رد به سینش بزنم، از رویاهای انتقامیم بیرون اومدم و گفتم: _پس با این وجود میشه من... منتظر که نگاهم کرد ادامه دادم: _میشه من بعد از این چند روز و به پایان رسیدن قرارداد یک ماهه ام با شما، برم تو تیم طراحی؟ قول میدم هعمه تلاشم و کنم و... نزاشت حرفم تموم شه: _نه! با صراحت جوابم و داد، یه نه گفت و باعث شد لبهام عینهو یه خط صاف بشه که سری تکون دادم و این بار شریف ادامه داد: _تو قرار نیست بری تو تیم طراحی، تو منشی من باقی میمونی و هر از گاهی میتونی به بچه های طراحی کمک کنی! چشمام گرد شد: _ولی اینطور که من شنیدم حال خانم روشن داره خوب میشه و به زودی برمیگرده سرکار! با تاخیر صدایی تو گلو صاف کرد: _ خب برگرده، وقتی برگشت میتونه مثل بقیه کارمندها مشغول کار بشه! هاج و واج نگاهش کردم، باورم نمیشد شریف قصد بیرون کردنم و نداره، باورم نمیشد من قرار بود منشیش باقی بمونم که لبخند عمیقی روی لبهام نشست و شریف بحث دیگه ای و پیش کشید: _فقط در خصوص پیشنهادم، جوابت همچنان منفیه؟ هرچی زده بودم پرید، لبخندم روی لبهام نموند و با حرص نفسی کشیدم: _بله، تا هروقت که فکرش و کنید جوابم منفیه، من نامزد سوری شما نمیشم! و سری تکون دادم: _با اجازه.. و از اتاقش بیرون زدم...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 همراه شریف مشغول بازبینی از کارخونه بودم، کارخونه تولید تشک های درجه یک که البته شریف با حساسیت خاصی بازبینی میکرد و با سرکارگر صحبت میکرد، هر قدم که برمیداشتیم نفس عمیقی میکشیدم، اینکه خیالم از بابت کار تو شرکت شریف راحت شده بود خیلی خوب بود، خیلی خوب بود که چند روز پیش اولین حقوقم و دریافت کردم و واسه مامان پول فرستادم، با شریف قرارداد امضا کردم و حالا همه چی داشت خوب پیش میرفت، انقدر خوب که رو مخ رفتن های رضا دیگه برام مهم نبود، انقدر خوب که خوشحال و سرحال بودم! با شنیدن صدای شریف به خودم اومدم: _خیلی خب ، بریم! دنبالش راه افتادم و شریف ادامه داد: _واسه شب برنامم چیه؟ حالا دیگه فول فول بودم که گفتم: _واسه شام به یه مهمونی دعوتید، اکثر تجار و رقبای کاریتون هم تو این مهمونی حضور دارن! سری تکون داد: _پس سریع باید آماده شیم و خودمون و برسونیم، امشب حتما باید تکلیف چندتا قرارداد کاری روشن بشه صحبت های شریف ادامه داشت و من پشت سرش قدم برمیداشتم که بالاخره از کارخونه خارج شدیم. لباس های مناسب این مهمونی و همراه خودم آورده بودم، هرچی که لازم داشتم تو ماشین بود و قرار بود تو شرکت آماده رفتن به این مهمونی بشم اما یه دفعه همه چیز عوض شد: _آقای رسولی میریم خونه! قبل از اینکه از شریف سوالی کنم خودش ادامه داد:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _منم باید لباسهای مناسب امشب و بپوشم، میتونی تو خونه من آماده بشی آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم، یک بار رفته بودم خونش و به اندازه یک سال خراب کاری به بار آورده بودم و حالا با شنیدن حرفهاش استرس تموم وجودم و فرا گرفت و این یه پیشنهاد از سمت شریف نبود، دستور بود که ماشین درحال حرکت به سمت عمارت جناب شریف بود! چیزی نگفتم. چیزی نگفتم و به خونه شریف رسیدیم. آقای رسوالی ماشین و جلوی در ورودی به داخل خونه نگهداشت، قبل از شریف پیاده شدم و منتظر پیاده شدنش کنار درایستادم که آقا بالاخره از ماشین بیرون اومد و جلوتر از من قدم برداشت و بعد از پوشیدن دمپایی هاش وارد خونه شد. حالا دیگه میدونستم باید اون جفت دمپایی دیگه رو من بپوشم که این کار و کردم و دنبال شریف رفتم. تا به حال به طبقه های بالای خونش نرفته بودم اما این بار فرق داشت که صداش تو خونه پیچید: _اتاق لباس هام بالاست، میتونی تو انتخاب کت و شلوار و کراواتم کمکم کنی؟ ابروهام بالا پرید، یکی نبود بگه آخه ننم کت شلوار پوش بوده یا بابام که میخواد من تو انتخاب کت و شلوار مناسب امشب کمکش کنم؟ بااین وجود لبخندی تحویلش دادم و تا خواستم مخالفتم و بروز بدم شریف پله هارو طی کرد: _دنبالم بیا... سرانجام به طبقه بالا رسیدیم، لعنتی حتی از پایین هم لوکس تر بود و با دهن باز داشتم اطرافم و نگاه میکردم که شریف در یکی از اتاق هارو باز کرد و رفت تو، دیدن اتاق لباسهاش باعث شد تا دهنم بیشتراز قبل باز شه، چیزی تا جر خوردن گوشه لبهام باقی نمونده بود که شریف قدم برداشت داخل اتاق، اتاق مخصوص لباسهاش سه برابر هال خونه ما بود شاید هم بیشتر و شریف قدم زنان درحال دید زدن کت و شلوارهای بی شمارش بود: _کدوم و بپوشم؟ تازه به خودم اومدم، دهنم و بستم و آروم قدم برداشتم داخل اتاق، از هر رنگ چند جفت کت و شلوار داشت و تعداد و طرح های کراواتش هم حسابی خیره کننده بود که آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و شروع کردم با نوک انگشت مغز نخودیم و خاروندم بلکه بتونم یه پیشنهاد خوب واسه لباس پوشیدن بهش بدم و البته این کارم موثر هم بود که دستم و از رو سرم برداشتم و به سمت کت و شلوار طوسی خوش دوختش گرفتم: _چطوره این کت و شلوار و بپوشید... جلوتر رفتم و با رسیدن به رگال پیرهن هاش این بار انگشت اشارم پیرهن مشکیش و هدف گرفت: _با این پیرهن مشکی؟ صدای قدم هاش و پشت سرم حس کردم و طولی نکشید که شریف کنارم ایستاد، نگاهش به پیرهن مشکیش بود و نهایتا سری تکون داد: _خیلی خب، همین هارو میپوشم! و گره کراواتش و دور گردنش شل کرد و بعد از کراوات نوبت به باز کردن دکمه های پیرهنش رسید! دکمه های پیرهنش یکی پس از دیگری درحال باز شدن بودن، دکمه اول... دکمه دوم... و حالا دستش رو دکمه سوم پیرهنش بود که ناخواسته نگاهم به سمتش کشیده شد، به پوست نسبتا تیره تنش، به سینه های عضلانی مردونش که کم کم داشت به طور کامل نمایان میشد و اینطور دیدنش داشت معذبم میکرد، چشم دوخته بودم بهش و اون دکمه داشت باز میشد که بالاخره به خودم اومدم و عقب رفتم: _من... من میرم آماده شم... و خواستم سریع از اتاق بیرون بزنم که صدای شریف و شنیدم: _ولی تو که هنوز کراواتم و انتخاب نکردی؟ سرسری جواب دادم: _موقع آماده شدن بهش فکر میکنم، فکر میکنم که کدوم کراوات مناسب تره! و بالاخره از اتاق بیرون زدم، بیرون زدم و حالا که تو دید شریف نبودم تونستم نفس عمیقی بکشم و‌از حال عجیبی که تو دلم بود رها شم...
سلام اسم من مهتابه ساکن کرج ٢٧ ساله،‌مربی پرورش اندام هستم. من و شوهرم عاشق دورهمی های فامیلی هستیم و تقریبا هر چند شب یه بار خونه یکی از فامیل ها میریم،‌در ضمن نگفتم شوهر کارمند بانکه و صبح ها تقریبا ساعت ٧ از خونه میره بیرون ساعت ٢ بعد از ظهر بر میگرده. یه شب دورهمی رفته بودیم خونه خالم اینا،‌پسرخالم اسمش ساسانه ٢٥ سال سنشه و مجرد،‌اونشب نگاه کردن ساسان به من با بقیه شب ها فرق داشت و یه جوری زیر چشمی نگام میکرد که واقعا معذب شدم و به شوهرم گفتم پاشو تا بریم خونه. خلاصه اونشب از خونه خاله اومدیم خونه خودمون و خوابیدیم،صبح شوهرم مثل هر روز رفت سر کار و ساعت ٢بعد از ظهر آیفون خونه زنگ خورد و بدون اینکه گوشیو بردارم بگم کیه در حیاط رو باز کردم که یه مرتبه دیدم پسر خالم ساسانه...😱🔥 🛑ادامه پست رو بیا بخون خدا به داد مهتاب برسه😭😭👇 http://eitaa.com/joinchat/1944649754C4486e88833
پسره بعد دو سال بی خبر از سربازی برمیگرده میخواد دختری که نشون کرده سه سوپرایز کنه اما میبینه دختره شوهر کرده😭💔 شوکه شده نمیدونه چی بگه.... آخ که قلبم آتیش گرفت😔 بیا خودت ببین👇👇💔 https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5
♨️ ❌❌ من خواستم تجربه ای تلخی رو که داشتم بگم دختری دارم الان یازده سالشه چندسال پیش که 7یا 8سالش بود تابستون بود هوای خوزستان گرم گرم سوپری داشتیم تو محله نزدیک خونمون بود در هوای گرم کوچه خلوت بود همه زیر کولر بودن ی روزدخترم برا خرید بستنی به سوپری رفت ما با خانواده سوپری خیلی راحت بودیم خصوصا با حاجی که خیلی مرد خوبی بود بهش اعتماد داشتم حاجی مردی میانسال بود دخترم تا آمد از دنیا بی خبر گفت ماما پیر مرده بهم گفت بعدا بیا با هم بازی کنیم بهش گفتم چه بازی گفت ماما من که وارد مغازه شدم...😱😱🔥 👇😔😭💔 https://eitaa.com/joinchat/3548053644C47376e14a6 اگه طاقت داری بیا ادامه شو بخون😭👆
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بالاخره راهی مهمونی شدیم. شریف با همون تیپ و استایلی که من انتخاب کرده بودم داشت به مهمونی امشب میومد و این یه کم عجیب بود، عجیب بود که مطابق نظر من لباس هاش و پوشید و البته این باعث به خود بالیدن من شده بود، حتما انقدر با سلیقه بودم که نظر شریف مغرور و به خودم جلب کرده بودم حالا بماند که هرچقدر فکر کردم نفهمیدم کی با سلیقگیم و به شریف نشون دادم! سری به اطراف تکون دادم تا ذهنم خالی از این افکار شه و همزمان به مکان مهمونی رسیدیم. ماشین مقابل یه ویلای خفن متوقف شد، اطرافمون پر بود از ماشین هایی که شاید تو همه عمرم ندیده بودم یا اگه دیده بودم هم فقط چندتاش و تو گذر خیابون ها دیده بودم، همه چیز عجیب خفن بود که از ماشین پیاده شدیم، یه قدم عقب تر از شریف قدم برمیداشتم، راهنمایی شدیم به داخل و من مات اطراف مونده بودم، معلوم نبود مهمونی بود یا نمایشگاه ماشین که همچنان به اطرافم نگاه میکردم، عین ندیده ها و واقعا هم ندیده بودم! برخلاف من هیچ چیز واسه شریف تازگی نداشت که با قدم های تند وارد سالن بزرگی شد که مهمونی اونجا درحال برگزاری بود. آدم های اینجا همه مثل شریف اتوکشیده و باکلاس بودن، دخترهای زیادی هم توی این مهمونی بودن و از خدمتکارها که درحال پذیرایی بودن گرفته تا مهمونها همه خوشگل موشگل و پلنگ بودن که آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و کنار شریف نشستم، با چند نفری با تکون دادن سرش سلام و احوالپرسی کرد و من هم به دوست و آشناهاش لبخند ژکوند تحویل میدادم و البته همه حواسم پی میز خوشمزه مقابلم بود که از یه جایی به بعد بیخیال لبخد زدن شدم و به میوه ها که انواع و اقسامش روی میز موجود بود ناخنک زدم، هرچی دوست داشتم میخوردم اما باکلاس و آبرومند که شریف ایستاد و همین ایستادنش باعث شد تا موقتا دست از خوردن بردارم و بلند شم، مردی همسن و سال شریف شاید هم کمی سن دار تر به سمت ما اومد و صمیمانه با شریف خوش و بش کرد و این خوش و بش گویای آشناییت شریف و اون یارو که اسمش و نمیدونستم بود که لبخندی عمیق تر از قبل روی لبهام نشست و به طرف سلامی عرض کردم.
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 حرفهاش با شریف ادامه پیدا کرد، روی مبل یک نفره خالی کنار شریف نشست و همچنان درحال گپ زدن بودن و من گوش سپرده بودم به حرفهاشون که اگه به مباحث کاری کشیده شد تیز عمل کنم اما یک آن بااحساس دل درد شدید نه تنها تمرکزم و از دست دادم که مطمئن بودم اگه همین الان برای دستشویی رفتن اقدام نکنم گند بالا میارم، گند میزنم هم به خودم و هم به آبرو و اعتبار شریف و کلا مهمونی و میفرستم رو هوا، دل پیچه شدیدی گرفته بودم و باید اقدام سریعی میکردم که از روی مبل بلند شدم و روبه شریف گفتم: _من برمیگردم! قبل از اینکه چیزی بگه راه افتادم، هرچی خودم و سفت میکردم و راه میرفتم اوضاع بدتر میشد و تابلوتر میشدم که با رسیدن به اولین خدمتکار پرسیدم دستشویی کجاست و حالا که فهمیده بودم نزدیک ترین دستشویی طبقه بالاست به سرعت پله های مارپیچی که به طبقه بالا ختم میشد و طی کردم، انگار نه انگار که کفش پاشنه ده سانتی پام بود نیاز به دستشویی رفتن باعث شده بود حس کنم کتونیام پامه که با این سرعت از پله ها بالا رفتم و بالاخره رسیدم، این از قشنگ ترین رسیدن ها بود، من به دستشویی رسیدم و نجات پیدا کردم... وضعیتم بد خراب بود که فیکس نیم ساعتی تو دستشویی خوابیدم و حالا که کارم تموم شد تونستم نفس عمیقی بکشم! تو آینه روشویی نگاهی به خودم انداختم، از سر و روم عرق میریخت که با دستمال نم صورتم و گرفتم، آرایشم خیلی بهم نریخته بود که از دستشویی بیرون زدم، مهمونها همچنان باهم مشغول بودن البتع لیت طبقه خلوت تر از پایین بود که قدم برداشتم تا برم پایین و کنار شریف اما با شنیدن صدای زنونه نا آشنایی تو همون قدم ایستادم: _خانم! مطمئن نبودم طرف با منه که آروم سر چرخوندم اما انگاری با من بود که لبخندی زد و همین لبخند باعث جمع شدن چشم های ریزش شد و جلوتر اومد، حالا کاملا به سمتش چرخیده بودم که ادامه داد: _این اولین باریه که تو مهمونی ها کنار معین میبینمت، چطوره باهم یه گپ بزنیم؟ با تردید که نگاهش کردم به میزی که کنارمون بود اشاره کرد و تا من به خودم بجنبم دستم و گرفت و من و پشت سر خودش راه انداخت!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 اون دختر که هنوز حتی اسمش و نمیدونستم من و دنبال خودش کشوند و حالا با آدمایی که نمیشناختم پای یک میز ایستاده بودم! تموم حواسم پی شریف بود و هی سر میچرخوندم بلکه به پایین دید پیدا کنم اما بی فایده بود، تو این شلوغی نمیتونستم شریف و پیدا کنم و حالا با دوباره شنیدن صدای اون دختره از فکر شریف بیرون اومدم: _عزیزم، یه چیزی بخور، با من راحت باش! نگاهم به سمتش چرخید، وقتی نمیشناختمش چطور میتونستم باهاش راحت باشم؟ با تاخیر جوابش و دادم: _خودتون و معرفی نمیکنید؟ چهارتا انگشتش و جلوی لبای ژل زدش گرفت و آروم خندید: _وای یادم رفت، من رویا هستم و فکر میکنم اسم شما جانا باشه! با تعجب سر تکون دادم: _شما من و میشناسید؟ لبخند تحویلم داد: _میدونم که منشی معین جانی! نمیدونم چرا اما از اینکه به شریف یه جان چسبونده بود همچین خوشم نیومد، حالا که فهمیده بودم شریف زن نداره و از بچه های شرکت هم شنیده بودم که خواهری نداره نمیدونستم این دختر چرا داره شریف و به اسم کوچیک وبا جان صدا میکنه اما خیلی بهش فکر نکردم، شریف فقط رئیس من بود که جواب دادم: _بله همینطوره شما از دوستانشون هستید؟ این بار اون بود که سر تکون میداد: _از دوستای قدیمیش، حالا بیشتر باهام آشنا میشیم! و یه جام از اون نوشیدنی ها که روی میز بود پر کرد و به سمتم گرفت:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _بخور عزیزم! رو میز شریف از این نوشیدنی ها ندیده بودم و جز میوه چیزی نخورده بودم که دستش و پس نزدم، ظرف نوشیدنی و از دستش گرفتم و یه نفس سرکشیدم، تا حالا آبمیوه به این بدمزگی نخورده بودم که قیافم گرفته شد، این پولدارا حتی مزه آبمیوه هاشون هم با ما فرق داشت که احساس بدمزگی تو دهنم هرلحظه بیشتر میشد و اون دختر یا همون رویا دوباره جام و پر کرد و به سمتم گرفت: _بازم بخور! بدمزه بود، تلخ بود، مزه زهرمار میداد اما اگه میگفتم خوشم نیومده اگه میگفتم تلخه بی کلاسی بود و من نمیدونم چرا اما نمیخواستم جلو این دختره خودم و ببازم که لبخندی بهش زدم و ظرف و از دستش گرفتم: _ممنونم و دوباره اون تلخ بی نهایت و سر کشیدم، دلم میخواست یه چیزی بخورم که بدمزگی دهنم بره که نگاهم و رو میز چرخوندم و بی تعارف شروع کردم به خوردن میوه ها، گیلاس و هلو و زردآلو، همه چیز روی میز بود که پشت سرهم از میوه ها خوردم و این نکبت خانم که قصد نداشت بیخیال من بشه دوباره اون جام کوفتی و پر کرد و همینطور که بقیه مشغول صحبت بودن خودش و به من نزدیک تر کرد: _به نظرم عالیه، باهم بخوریم؟ آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم، انقدر بدمزه بود که کم کم داشتم سردرد میگرفتم بااین وجود ظرف و از دستش گرفتم این بار خودش هم میخواست کوفت کنه که جامش و پر کرد و در عین تعجبم به سمتم گرفت: _به سلامتی! منگ و درمونده نگاهش کردم، به سلامتی چی؟ به سلامتی کی؟ نگاهم تو چشماش چرخید، سر دردم داشت بیشتر میشد نکنه این زهرمار، واقعا زهرماری بود؟ حالم داشت عوض میشد و رو زمین بند نبودم، دختره همچنان داشت حرف میزد اما چیزی نمیفهمیدم، شاید انقدر شلوغ بود که چیزی نمیشنیدم، شایدهم دلم نمیخواست صداش و بشنوم! جام نوشیدنیش و آروم به جام من زد و یه نفس سر کشید، ظرف خالیش و با نفسی پر صدا روی میز گذاشت و این کارش به نظرم خیلی جذاب بود، منم باید همینکار و میکردم که آروم خندیدم و تا قطره آخر نوشیدم و دوباره به خوردن گیلاس افتادم، دونه دونه گیلاس تو دهنم میزاشتم و رویاهم مشغول بود، از هرچیزی که روی میز بود میخورد که گفت: _راستی تا کی تو شرکت شریف کار میکنی؟ آخه من شنیدم که منشی قبلیش در حال بهبودیه و به زودی برمیگرده شرکت! خنده آرومی کردم، سنگین پلک میزدم بااین وجود نگاهم و تو صورتش چرخوندم و گفتم: _تا همیشه، خانم روشن دیگه منشی شریف نیست، منشی شریف منم، خود خودم! یه گیلاس دیگه تو دهنم انداختم... چه حال نابی داشتم، اطرافم همه چیز خوب بود، داشت بهم خوش میگذشت، حسابی داشت خوش میگذشت...
سلام اسم من مهتابه ساکن کرج ٢٧ ساله،‌مربی پرورش اندام هستم. من و شوهرم عاشق دورهمی های فامیلی هستیم و تقریبا هر چند شب یه بار خونه یکی از فامیل ها میریم،‌در ضمن نگفتم شوهر کارمند بانکه و صبح ها تقریبا ساعت ٧ از خونه میره بیرون ساعت ٢ بعد از ظهر بر میگرده. یه شب دورهمی رفته بودیم خونه خالم اینا،‌پسرخالم اسمش ساسانه ٢٥ سال سنشه و مجرد،‌اونشب نگاه کردن ساسان به من با بقیه شب ها فرق داشت و یه جوری زیر چشمی نگام میکرد که واقعا معذب شدم و به شوهرم گفتم پاشو تا بریم خونه. خلاصه اونشب از خونه خاله اومدیم خونه خودمون و خوابیدیم،صبح شوهرم مثل هر روز رفت سر کار و ساعت ٢بعد از ظهر آیفون خونه زنگ خورد و بدون اینکه گوشیو بردارم بگم کیه در حیاط رو باز کردم که یه مرتبه دیدم پسر خالم ساسانه...😱🔥 🛑ادامه پست رو بیا بخون خدا به داد مهتاب برسه😭😭👇 http://eitaa.com/joinchat/1944649754C4486e88833
♨️ ❌❌ من خواستم تجربه ای تلخی رو که داشتم بگم دختری دارم الان یازده سالشه چندسال پیش که 7یا 8سالش بود تابستون بود هوای خوزستان گرم گرم سوپری داشتیم تو محله نزدیک خونمون بود در هوای گرم کوچه خلوت بود همه زیر کولر بودن ی روزدخترم برا خرید بستنی به سوپری رفت ما با خانواده سوپری خیلی راحت بودیم خصوصا با حاجی که خیلی مرد خوبی بود بهش اعتماد داشتم حاجی مردی میانسال بود دخترم تا آمد از دنیا بی خبر گفت ماما پیر مرده بهم گفت بعدا بیا با هم بازی کنیم بهش گفتم چه بازی گفت ماما من که وارد مغازه شدم...😱😱🔥 👇😔😭💔 https://eitaa.com/joinchat/3548053644C47376e14a6 اگه طاقت داری بیا ادامه شو بخون😭👆
پسره بعد دو سال بی خبر از سربازی برمیگرده میخواد دختری که نشون کرده سه سوپرایز کنه اما میبینه دختره شوهر کرده😭💔 شوکه شده نمیدونه چی بگه.... آخ که قلبم آتیش گرفت😔 بیا خودت ببین👇👇💔 https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 مشغول حرف زدن با آرش بودم ، حرفهایی در خصوص کار و شراکتی که قرار بود به زودی انجام بدیم وهمچنان خبری از خانم علیزاده نبود! کم کم داشت یک ساعت میگذشت اما هنوز برنگشته بود و من هرچی چشم میچرخوندم لابه لاب این جمعیت پیداش نمیکردم! بچه نبود که بخواد گم بشه یا بلایی سرش بیاد اما نمیدونم چرا نگرانش بودم و این اولین باری نبود که نگران اون دختر میشدم... مثل دفعه قبل این بار هم سر از کارام درنمیاوردم اما تموم حواسم پی پیدا کردنش بود و دیگه حتی متوجه حرفهای آرش هم نبودم که یهو با بلند شدن صدای جیغ زنونه ای سرم و بالا گرفتم، صدای جیغ از طبقه بالا بود که چشمام رو پله ها چرخید و طولی نکشید که صورت آشنایی دیدم، رویا رو دیدم! رویایی که بدو بدو داشت از پله ها پایین میومد و همینکه من و دید با صدای بلندی گفت: _اون دختره، منشیت... نفهمیدم چطور از جام بلند شدم، سر و صداهای مهمونها کمتر شد، گام های بلندم و به سمت رویا برداشتم و همزمان با اینکه روبه روش ایستادم گفتم: _منشیم چی؟ اون دختره چی؟ نفس نفس میزد اما بالاخره گفت: _حالش خوب نیست، الانم تو تراسه، میترسم براش اتفاقی بیفته! دیگه نموندم تا چیز بیشتری بگه و بین نگاه هاج و واج مونده بقیه از پله ها بالا رفتم، تا رسیدن به تراس دویدم،
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 نمیدونستم چه اتفاقی برای علیزاده افتاده اما دل تو دلم نبود و اینکه چند نفر جلوی در تراس ایستاده بودن هم حال ناخوشم و بدتر کرد، حتما چیز مهمی بود که دو سه قدم مونده به تراس ایستادم، بلند بلند نفس کشیدم و پرسیدم: _اینجا چه خبره؟ برید کنار! دخترها صف کشیده بودن جلوی در که حالا با شنیدن صدام راه باز شد و همزمان با دیدن علیزاده، صدای رویا رو پشت سرم شنیدم: _دیوونه شده، رفته اون بالا میگه میخوام پرواز کنم! قلبم بی امان تو سینه میکوبید، اصلا انگار داشت از جا کنده میشد، خانم علیزاده روی سنگ محافظ تراس ایستاده بود و کسی جرئت نزدیک شدن بهش و نداشت که یه لحظه چشمام و بستم و دوباره چشم باز کردم، نمیدونستم چرا داره همچین کاری میکنه، نمیدونستم چرا اون بالا ایستاده اما حالش اصلا خوب نبود، خیلی تعادل نداشت و تن صداش هم اصلا نرمال و همیشگی نبود: _همه آماده ان؟ میخوایم بپریم... قراره پرواز کنیم! دستم و جلوی دهنم گذاشتم، حالا دیگه میتونستم حدس بزنم چه اتفاقی افتاده، اون حتما یه چیزی خورده بود، یه چیز که عقلش و از کار انداخته بود، سر و صداها پشت سرم شروع شد، انگار همه منتظر بودن ببینن چه اتفاقی میفته، همه منتظر بودن اما من نمیتونستم دست روی دست بزارم، نمیتونستم همینجا بایستم و اون دختر به خودش صدمه بزنه که به سمت جمعیت پشت سرم برگشتم، انگشت اشارم و به نشونه سکوت مقابل بینیم گذاشتم و حتی به رویاهم اجازه حرف زدن ندادم، باید یه کاری میکردم که آروم و بی صدا به سمت جلو قدم برداشتم، پشت به من و روبه حیاط ایستاده بود و مثل دیوونه ها میخندید! قدم بعدی و نگران تر برداشتم، حالا دستهاش و باز کرده بود: _حالا وقتشه! و احمق میخواست بپره که به موقع رسیدم! مچ دست راستش و گرفتم و مانعش شدم... نزاشتم این اتفاق بیفته و خواستم بکشمش پایین اما فقط یه لحظه با چشمهای گرد شده نگاهم کرد و بعد افتاد رو تنم! سنگینیش رو شونه راستم بود که کمی جابه جاش کردم و برای کمک بهش محکم از لباس هاش گرفتم تا روی زمین نیفته و‌ صداش زدم: _خانم علیزاده شما خوبید؟ جوابی نشنیدم اما بوی الکلی که به مشامم میرسید گویای همه چیز بود که کمی رو برگردوندم و دوباره تکرار کردم : _خانم ع... هنوز حتی کامل صداش نزده بودم که سرش و از روی شونم برداشت و با چشم هایی که وضعیت خوبی نداشتن نگاهم کرد و لبخندی زد: _نزاشتی پرواز کنم شریف؟ و مشتی بهم کوبید: _تو همیشه گند میزنی ، همیشه با گند اخلاقیات گند میزنی به برنامه هام! و صداش بالاتر رفت: _تو بدترین رئیس دنیایی شریف!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 چشمام از تعجب گرد شده بود و صدای خنده هایی که پشت سرم میشنیدم سوهان روح بود، باورم نمیشد داره اینطوری باهام حرف میزنه که دستم دور کمرش شل شد و عصبی گفتم: _چطور جرئت میکنی با من اینطوری حرف بزنی؟ با همون نگاه غیرطبیعی زل زد بهم و این زل زدن چند ثانیه بیشتر طول نکشید که اوق پر صدایی زد و در کمال ناباوری لباسم و به گند کشید! صدای نفس های عصبیم بلند شد، اون داشت چه غلطی میکرد؟ از شوک حرفهاش و این کثافت کاریش زبونم بند اومده بود و حتی تکون هم نمیخوردم، دستم رو لباساش مشت شده بود که دوباره سرش و بالا گرفت، حالم داشت از این وضع بهم میخورد که دستش و رو دهنش کشید و دوباره اوق زد، دوباره من و به گند کشید و باعث بلند شدن صدای هین بقیه شد! حالا پشیمون بودم از نجات دادنش، حالا دلم میخواست خودم خلاصش کنم، میخواستم خودم باعث پروازش شم، یه پرواز بی برگشت، یه سفر دائمی به آخرت اما با افتادن سرش رو شونم و بسته شدن چشمهاش فعلا از خیر کشتنش گذشتم و با اینکه دلم میخواست هیچکس و نبینم اما برگشتم به عقب، علیزاده رو سفت نگهداشتم و با همین وضع حال بهم زن از بین بقیه گذشتم و هرجفتمون و به سرویس بهداشتی رسوندم... اوضاع انقدر بد بود که کسی کمکم نکرد، خودم باید از پس این وضع بد برمیومدم که به هر سختی نشوندمش روی صندلی ای که توی سرویس بود و درحالی که داشتم از بوی بد کتم خفه میشدم کتم و از تنم بیرون آوردم، این کت دیگه هرگز قابل استفاده نبود که چپوندمش تو یه پلاستیک و آبی و به دست و صورتم زدم
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 علیزاده رو اون صندلی ولو بود و چشم هاش همچنان بسته که دندونام روهم چفت شد، باید باهمین دوتا دستام خفش میکردم اما نمیدونم چرا عصبانیتم چند ثانیه بیشتر دووم نیاورد و جاش و به نگرانی داد! انگار عقلم از کار افتاده بود که به جای نگرانی برای خودم و آبروم، نگران این دختر بودم، دختری که گند زده بود به خودم و به آبروم! سرم و بین دستام گرفتم، نمیتونستم به حال خودش رهاش کنم! چند مشت آب به صورتش پاشیدم و باورکردنی نبود اما صورتش و پاک کردم، کثیفی های لباسش هم همینطور و همزمان صدای رویارو از پشت در شنیدم: _معین همه چی خوبه؟ بدتر از این نمیشد و رویا داشت همچین سوالی میپرسید با این وجود واسه کم نیاوردن جلوی رویا هم که شده جواب دادم: _خوبه! و واسه بررسی حال خانم علیزاده جلوی پاهاش نشستم، رنگش حسابی پریده بود و بعید میدونستم این بدحالی بی رفتن به بیمارستان روبه بهبودی بره که با آقای رسولی هماهنگ کردم و چند دقیقه بیشتر طول نکشید که مهمونی رو به مقصد بیمارستان ترک کردیم...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بعد از صحبت با پرشکی که خانم علیزاده رو معاینه کرد، رفتم تو اتاقی که علیزاده بستری شده بود. معده ش و شست و شو داده بودن ، این اتفاق بخاطر مصرف یه داروی روانگردان افتاده بود و حالا میدونستم چه بلایی سر علیزاده اومده، میدونستم کار رویاست، میدونستم اون از قصد یه چیزی به خورد علیزاده داده و دکتر هم تایید کرده بود، علاوه بر نوشیدنی الکلی اون داروی روانگردان حالش و انقدر بد کرده بود و امشب هم باید اینجا میموند. با دکتر صحبت کرده بودم که بابت این قضیه گزارشی رد نکنه اما خودم بهم ریخته بودم، دلم نمیخواست رویا بلایی سر علیزاده بیاره و اون این کار و کرده بود... با نیمخیز شدن علیزاده از فکر و خیال بیرون اومدم، حالت تهوع داشت که فورا کیسه تهوع رو جلوی دهنش گرفتم ، فقط حالت تهوع داشت و معدش کاملا شسته و پاک شده بود که بالا نیاورد و به سرفه افتاد، کیسه رو کنار گذاشتم و کنار تخت ایستادم: _خوبی؟ رنگ و روش همچنان پریده بود با این وجود دوباره سرش و رو بالشت گذاشت : _من کجام؟ جوابش و دادم: _حالت بد شد آوردمت بیمارستان با چشمهای خسته ش نگاهم کرد: _چرا؟ هنوز حالش اونقدری جا نیومده بود که بخوام از گندکاری هاش بگم، به همین خاطر بحث و به کلی عوض کردم: _چیزی نیست، فعلا باید استراحت کنی، فردا باهم حرف میزنیم...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 سنگین پلک زد و بی اینکه چیزی بگه دوباره غرق خواب شد! روی صندلی نشستم، این بار قبل از هجوم فکر وخیال به مغزم، صدای زنگ گوشی علیزاده بلند شد، صدای گوشیش از توی کیفش میومد و من دو دل بودم بین دست زدن به کیفش، یا نشنیده گرفتن صدای زنگ اما ممکن بود خانواده اش پشت خط باشن و نگرانش باشن که پا گذاشتم رو یکی از اصل های زندگیم که وارد نشدن به حریم خصوصی آدمها بود و گوشی و از تو کیفش بیرون آوردم، اینطور که پیدا بود، پدرش پشت خط بود که صدایی تو گلو صاف کردم و جواب دادم: _سلام من معین شریف هستم. صدای مردونه ای تو گوشی پیچید: _معین شریف دیگه کدوم خریه؟ گوشی دختر من دست تو چیکار میکنه مرتیکه؟ چشمام و بستم و محکم روی هم فشار دادم، انگار این خانواده قصد جونم و کرده بودن که باباش هم لنگه خودش بود و اینطوری داشت حرف میزد! بااین حال خودم و کنترل کردم و گفتم: _آقای علیزاده، حال دخترتون بد شد و من رسوندمش بیمارستان، آدرس بیمارستان و براتون میفرستم، ضمنا بنده رئیس خانم علیزاده هستم! حالا لحن صداش تغییر کرد: _معذرت میخوام که نشناختمتون، جانا چطوره؟ چه اتفاقی براش افتاده؟ کوتاه گفتم: _چیز خاصی نیست و بلافاصله ادامه دادم: _آدرس و میفرستم. و بعد هم گوشی رو قطع کردم. دوباره مجبور بودم کار نه چندان درست دیگه ای انجام بدم که این بار از اثر انگشت علیزاده استفاده کردم تا قفل گوشیش باز بشه و اسم و آدرس بیمارستان و برای پدرش فرستادم.. ساعت از 12 شب میگذشت و هنوز خبری از خانوادش نبود که تو اتاق قدم برداشتم، اما این قدم برداشتن خیلی موثر نبود، مخم داشت سوت میکشید بخاطر این اتفاق و عجیب بود ولی بیشتر از اینکه بخاطر کار احمقانه رویا عصبی باشم، نگران حال علیزاده بودم و یادآوری حرفهای دکتر که این ماجرارو خطرناک میدونست نگرانیم و بیشتر میکرد! پنجره ای که به سمت حیاط بیمارستان بود و باز کردم، سرم و بیرون بردم تا کمی اوضاع و احوالم بهتر بشه اما بی فایده بود، بدجوری نگران بودم که دوباره سرم و آوردم تو و چرخیدم، تکیه به دیوار و از همین فاصله به علیزاده چشم دوختم، چشم هاش بسته بود...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بالاخره پدرش رسید، تنها نیومده بود و اون پسره که قبلا دیده بودمش هم همراهش بود، بااینکه یه اتاق خصوصی برای علیزاده گرفته بودم اما بازهم تو این ساعت بیمارستان قوانین خودش و داشت که فقط یک نفر میتونست کنار علیزاده بمونه و اون یک نفر فعلا پدرش بود. تو محوطه بیمارستان منتظر بودم که ببینم تکلیف چیه، هرچی که نبود علیزاده بخاطر من و تو مهمونی ای که همراه من بود به این حال افتاده بود که یه دستم و تو جیب شلوارم گذاشتم و در حالی که ذهنم پر بود از اتفاق امشب درحال قدم زدن بودم که یهو با شنیدن صدای اون پسر که فهمیده بودم اسمش رضاست از حرکت ایستادم: _چیکار کردی که به این حال افتاده؟ نگاهم و روش ثابت نگهداشتم، از همون برخورد اول فهمیده بودم آدم لاابالیِ و این طرز حرف زدنش برام عجیب نبود که گفتم: _نوشیدنی حالش و بد کرده، معده اش هم شستوشو داده شده جای نگرانی نیست! روبه روم ایستادو پوزخندی زد: _تو اون نوشیدنی چی به خوردش دادی که اینجوری شد؟ جدی جواب دادم: _هرچیزی که لازم بود و بالا به آقای علیزاده گفتم، فکر نمیکنم بیشتر از این به تو ارتباطی داشته باشه! ابرویی بالا انداخت: _به من ربطی نداره؟ نکنه یادت رفته که من نامزدشم؟ دستی تو صورتم کشیدم: _تا اونجایی که من میدونم تو هیچ نسبتی با منشی من نداری الا اینکه صبح تا شب مزاحمشی! سرخ شد: _من مزاحمشم؟
🔵 😳🔞 خیلی وقت بود به همسرم شک کرده بودم چون من رو با دوتا بچه توی خونه حدودا ول کرده بود. بعضی شب ها نبود اگرم بود خیلی دیر میومد. انگار دلش یجای دیگه گیر بود و با کسی توی رابطه بود. یه روز سرد زمستونی صبح که از خونه در اومد منم پشت سرش رفتم‌و تعقیبش کردم تا اخر شب . اخر شب گفته بود خونه نمیاد. دنبالش رفتم تا ببینم کجا میره که دیدم رفت وارد یه باغ خیلی شیک شد و بعدش وقتی منم‌ به عنوان مهمان وارد شدم و یک گوشه نشستنم که مشخص نباشه. اونجا بود که دیدم شوهرم میخواد . . . .🤯🔞 🚯https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5 ❌فقط افراد متاهل کلیک کنن🤬🚷☝️
پسره بعد دو سال بی خبر از سربازی برمیگرده میخواد دختری که نشون کرده سه سوپرایز کنه اما میبینه دختره شوهر کرده😭💔 شوکه شده نمیدونه چی بگه.... آخ که قلبم آتیش گرفت😔 بیا خودت ببین👇👇💔 https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 من با جانا نسبت ندارم؟ و فاز قلدری برداشت: _من نامزدشم به همین زودیاهم عقد میکنیم دیگه نمیزارم پاش و تو اون شرکت خراب شدت بزاره، فقط برو خدات و شکر کن که اتفاق خاصی براش نیفتاده! نگاه متاسفی بهش انداختم: _یه نصیحت دوستانه زل زد تو چشمام: _تو میخوای من و نصیحت کنی؟ من خودم به همه بچه محلام درس زندگی میدم! سری تکون دادم و نگاهم و به چشماش دوختم: _هیچ دختری از اینکه راه به راه آویزونش باشی، از اینکه به اجبار بخوای به دستش بیاری، از اینکه هرروز بیای محل کارش و به زور بخوای سوار موتورت بشه و برسونیش خونه خوشش نمیاد، اگه بهت جواب رد داده بپذیرش، چون هرچی بیشتر تقلا کنی اون هم بیشتر از قبل نادیدت میگیره و این خیلی جالب نیست! نفس های عصبیش میخورد تو صورتم، هی دهن با میکرد تا حرفی بزنه اما تلاشش به ثمر نمینشست و بالاخره بعد از چند مرتبه زور زدن تونست جوابم و بده: _به تو مربوط نیست که من چیکار میکنم، به تو مربوط نیست که میام دنبال جانا! حوصله کلکل باهاش و نداشتم و حرف زدن باهاش داشت عصبیم میکرد که گفتم: _خیلی خب، پس تو اون سمتی برو، منم از این سمت میرم که باهم حرفی نزنیم طلبکار نگاهم کرد: _لزومی نمیبینم تو اینجا باشی، میتونی بری! پوزخندی زدم: _اونی که هیچ ربطی به این ماجرا نداره تویی ، من رئیس خانم عیزاده ام و تو مهمونی ای که مربوط به من بوده این اتفاق افتاده... و به پشت سرش اشاره کردم: _از اون سمت! کارد میزدی خونش در نمیومد بااین وجود یه قدم عقب رفت و همزمان آقای علیزاده به سمتمون اومد: _شما اینجایید؟ تو یه قدمیم که ایستاد جواب دادم: _بله، حال دخترتون بهتره؟ مرد میانسال خوشرویی بود که با لبخند سر تکون داد: _خوبه ... فقط لطفا بعد از این حواستون بیشتر به جانا باشه اون یه کمی سر به هواست و... حرفش ادامه داشت اما اون فضول بین حرفش پرید: _بهتر نیست به جای اینکه به این آقا بسپری حواسش به جانا باشه یه فکری کنی که جانا دیگه سرکار نره؟ آقای علیزاده نگاهی بهش انداخت: _میدونی که جانا دوست داره بره سرکار و دختری نیست که من بخوام به انجام دادن یا انجام ندادن کاری مجبورش کنم! جوابش انقدر مصمم و جدی بود که رضا نفس عمیقی بکشه و با کلافگی از ما فاصله بگیره، اون رفت و حرفهای آقای علیزاده ادامه پیدا کرد، از دخترش و زندگیش میگفت و نمیدونم چرا مثل اکثر مواقع که حوصله گوش دادن به حرفهای هیچ غریبه ای رو نداشتم این بار خوب به حرفهای این مرد گوش دادم، این بار علاقمند به شنیدن حرفهای این مرد راجع به دخترش جانا بودم...