eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
356 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 همزمان با رسیدن غذاها و چیده شدن میز توسط گارسون صدای معین و شنیدم: _به جای فکر کردن به این چیزا بهتر نیست ریندر رولادن غذای محبوب من و بخوریم؟ با شنیدن اسم غذا کمی قیافم گرفته شد : _حالا خوشمزست؟ سر تکون داد: _معلومه، بخور میفهمی! و از گارسون تشکر کرد... نگاهم و به غذای گوشتی ای که مقابلم گذاشته شده بود دوختم،دلم میخواست طعمش و تجربه کنم که چنگالم و برداشتم و شروع کردم و زیر زیرکی نگاه کردن به معین به نحوه خوردن این غذا کمکم میکرد! غذایی که طعمش خوب بود و دلم میخواست بعد از این بازهم تجربش کنم... مابین غذا خوردن گفتم: _یه سوال بپرسم؟ نیم نگاهی بهم انداخت: _دوتا بپرس، فقط از اون سوالا نباشه که حالمون و بگیره! نمیدونم چرا اما میخواستم ازش بپرسم: _اون شب بعد از اینکه من از تالار رفتم چیشد؟ با رویا حرف زدی؟ نگاه معناداری بهم انداخت: _گفتم از این سوالا نپرس یه کم دیگه از غذام خوردم: _فقط محض کنجکاویه، میخوام بدونم اونشب چیشد؟ شونه بالا انداخت: _رویاهم یه دفعه غیبش زد البته من یه ساعت بعدش تو خیابون باهاش حرف زدم، دیگه اشک تمساح نمیریخت و اتفاقا زبونش هم خیلی دراز بود، تهدیدمم کرد! کنجکاو چشم دوخته بودم بهش و معین ادامه داد: _تهدیدم کرد که اگه باهاش ازدواج نکنم خانوادش و در جریان میزاره و به پدرش میگه که من تو اون مهمونی کار دادم دستش!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 منظورش و به خوبی میفهمیدم و البته شنیدن این حرفها چندان خوشایند نبود بااین وجود گفتم: _به خانوادش گفت؟ دوباره شونه هاش بالا پریدن: _نمیدونم،شاید تا الان گفته باشه و خبرش به گوش مامان و باباهم رسیده باشه، به هرحال من نه همچین کاری کردم و نه رویا میتونه ثابت کنه! و با چشم به غذام اشاره کرد: _غذات و بخور... وقتی برگشتیم خونه فکرم هنوز درگیر حرفهای معین بود،نه فقط درگیر رویا درگیر همه چیز! معین ممکن بود بخاطر من همه چیز و از دست بده و اینطور که پیدا بود و با توجه به بیشتر و بیشتر شدن سهام امیری و رو برگردوندن آقای شریف از معین،دیگه محال بود بتونیم حقه ای بزنیم، محال بود معین بتونه رئیس اون تشکیلات بشه و بااینکه به روی خودش نمیاورد اما من میدونستم این از دست دادن چقدر براش سخته،چقدر براش گرون تموم میشه! غرق همین افکار مشغول جمع و جور کردن وسایلها و بستن چمدون ها بودم، ساعت از 12 شب گذشته بود و مامان برای خواب به اتاق رفته بود و معین روی کاناپه تو هال نشسته بود و مشغول گوشیش بود و من هم اینجا آخرین لباسها رو تا میزدم و توی چمدون ها جا میدادم که صدای معین به گوشم رسید:
هدایت شده از 💫VIP Silver تبلیغات
دعای حضرت‌زهرا و شفا یافتن بیش از ۱۰۰۰ نفر😳 💠از سلمان فارسی نقل شده: به خدا سوگند، از روزی که حضرت زهرا این دعا را به من آموختند آن را به بیش از ۱۰۰۰ نفر در مکه و مدینه تعلیم دادم همگی مبتلا به تب شدید بودند، با خواندن آن صحت کامل یافتند. از جمله آثار شگفت‌انگیز این دعا😍👇 اصلاح شدن روابط زناشویی و حل مشکلات باطل شدن دائمی قویترین سحرها و چشم زخم ها برای گشایش بخت و آسان شدن ازدواج گشایش در کارهای زندگی مشاهده و دریافت دعا😍👇 https://eitaa.com/joinchat/1674707164Cd258194d75
هدایت شده از °•♡‌کافه‌عشق♡•°
🔴 فوری 🚨مدارس کشور بدلیل شیوه آنفولانزا شد‼️ لیست استان هایی که مدارس آن تعطیل شد را ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3009020040C86131a7311
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _خوب شد کارمون زودتر تموم شد و فردا برمیگردیم جواب دادم: _چرا؟ چیزی شده؟ دوباره صداش و شنیدم: _چیزی که نه ولی اگه بیشتر از این این سفر مثلا کاریم طول بکشه ممکنه یه بی نظمی گسترده تو شرکت اتفاق بیفته! با کمی مکث گفتم: _اون شرکت دیگه باید به نبود تو عادت کنه! سر و کله اش پیدا شد، وارد اتاق شد : _هنوز که از اونجا بیرون نیومدم پس موقتا همون جانشین رئیس بزرگ یعنی پدر گرامیمم و همه چیز به من بستگی داره! نفس عمیقی سر دادم: _کاش واسه همیشه تو اون شرکت بمونی! آروم خندید: _خیلی خب ،حتی اگه رئیس کل هم نشدم میرم آبدارچی ای نگهبانی چیزی میشم تو اون شرکت،خوبه؟ اینجوری خیالت راحته که من تو اون تشکیلاتم؟ روبه روم بود که سر بلند کردم، نگاه سردی بهش انداختم و گفتم: _الان وقت مسخره بازیه؟ قیافه متفکرانه ای به خودش گرفت: _نه، ولی وقت خوابه! و به سمت تخت رفت: _کارت و تموم کن بیا بخوابیم، امشب آخرین شب اینجا بودنمونه!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 روی تخت دراز کشید. دیگه لباس و وسایلی باقی نمونده بود که زیپ چمدون و کشیدم و بلند شدم، چراغ بیرون و خاموش کردم و به اتاق برگشتم میخواستم اینجاهم خاموشی بزنم و برم روی تخت که گفت: _در و هم ببند! با چشمای گرد شده نگاهش کردم و با صدای آرومی گفتم: _صبح پرواز داریم! هردو منظور همو خوب میفهمیدیم که تکرار کرد: _ببند! در و بستم و روی تخت دراز کشیدم، نگاهش روم سنگینی میکرد... بغلش کردم و خودم و مظلوم کردم _من حس میکنم هنوز خوب نشدم! نگاهش تو صورتم چرخید: _چند شب گذشته، دیگه چیزی نیست! .... با رسیدن به تهران و خروج از فرودگاه حالا تو مسیر خونه بودیم،اول مارو میرسوند و بعد میرفت دنبال کارهاش و احتمالا همین امشب هم قصد داشت به خونه پدرش بره، تو تموم مسیر از شدت خستگی هیچکس حرفی نمیزد و حالا داشتیم به خونه نزدیک میشدیم که مامان شروع کرد به تعارف: _بریم خونه هممون استراحت کنیم بعدش هم من یه شام خوشمزه درست میکنم دورهم میخوریم معین حرفش و رد کرد: _باید برم شرکت؛ بعدا مزاحم میشم! قبل از اینکه مامان چیزی بگه گفتم:
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_459 روی تخت دراز کشید. دیگه لباس و وسایلی باقی نم
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _البته بعدا باید بریم شمال واسه دیدن مامان، چون همین فردا باید جمع کنه بره خونه مامان جون! مامان ساز مخاف زد: _من همینجا میمونم! سرم و به عقب برگردوندم و جواب دادم: _این چند وقت هم تحمل کن،عملت که انجام شد بیا همین تهران و بمون ور دل من، فقط الان به فکر خودت و سلامتیت باش! و معین تایید کرد: _این چند وقت هم مراقبت کنید بعدش دیگه میتونید تهران بمونید! مامان به کشیدن نفس عمیقی بسنده کرد و بالاخره رسیدیم. ماشین و مقابل ساختمون نگهداشت برای کمک به بیرون آوردن وسایل ها از توی ماشین،پیاده شد و حالا آخرین چمدون روهم تحویلم داد: _اینم چمدون خرید های شما و چشم ریز کرد: _تو‌همین جمعشون کردی دیگه؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _خودشه! و معین آروم خندید: _تو‌ برو کمک مامانت، این وسایلهارو‌من میارم حرفش و رد کردم: _انقدری نیست که تو بخوای تا بالا بیای و‌برگردی برو به کارهات برس و‌با اصرار من بالاخره قبول کرد و حالا وقت خداحافظی بود که گفتم: _شب میای اینجا؟ همزمان با نشستن پشت فرمون جواب داد: _میام میبینمت،فعلا! و رفت…
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 با دیدن شماره خونه با کمی تاخیر جواب دادم: _بله صدای مامان تو‌گوشی پیچید: _سلام،برگشتی؟ خبر برگشتنم به گوشش رسیده بود که تایید کردم: _سلام،آره برگشتم لحن و صداش مضطرب و نگران به نظر میرسید و حدسم درست بود که بی مقدمه گفت: _تو … تو‌با رویا چیکار کردی؟ حال بابات خوب نیست، حالش اصلا خوب نیست! تازه از شرکت بیرون زده بودم و قصد داشتم به خونه بابا برم که گفتم: _من تو راهم دارم میام خونه، به باباهم بگو بیخودی حال خودش و‌خراب نکنه من با رویا کاری نکردم! تماس که قطع شد سرعت ماشین و‌بیشتر کردم، نگران بودم که رویا چه مزخرفاتی تحویل بقیه داده و باعث بد حالی بابا شده و‌میخواستم زودتر خودم و‌برسونم، برسم و‌با دیدن بابا خیالم راحت شه! همینکه رسیدم، ماشین و تو حیاط خاموش کردم و پیاده شدم،با عجله وارد خونه شدم و با دیدن تهمینه که تنها فرد حاضر تو این طبقه بود در جواب سلامش گفتم: _آقا و خانم کجان؟ لب زد: _طبقه بالا!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 از پله ها بالا رفتم،خودم و به اتاق بابا که درش باز بود رسوندم و با دیدن مامان و بابا که هر دو توی اتاق بودن در زدم و وارد شدم: _سلام... جلوتر رفتم،بابا روی تخت دراز کشیده بود و رنگ به صورت نداشت و حالا همه توجهم به اوضاع بابا بود و نه هیچ چیز دیگه ای که رو لبه تخت کنارنشستم، هیچوقت اینجوری مریض حال ندیده بودم و طاقت اینطور دیدنش روهم نداشتم که گفتم: _چیشده؟ شما که سالم و سرحال بودید... صدای ضعیفش گوشم و پر کرد: _با رویا چیکار کردی؟ و مامان ادامه داد: _امیری اومده بود اینجا،میگفت تو با قول و قرار ازدواج دخترش و گول زدی،میگفت دخترش و... نزاشتم مامان ادامه بده: _من همچین کاری نکردم و دوباره رو کردم به بابا: _واسه همچین مزخرفاتی به این حال افتادین؟ بابا سری به نشونه رد حرفم تکون داد: _به گوشش رسیده که میخواستی بااون دختره ازدواج کنی و رویارو پس زدی،سهامش و اضافه کرده،همه سهامدارهارو کشیده سمت خودش و همه چیز و داره از چنگمون درمیاره! قیافم گرفته شد:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _یعنی کیهانی و علوی هم جزو دار و دستش شدن؟ مامان جواب داد: _همه سهامدارها! بابا ادامه داد: _نمیدونم با چه وعده و وعیدی اما داره کاری میکنه که همه پشتمون و خالی کنن،ما داریم همه چیز و از دست میدیم و به زودی امیری جانشین من میشه اونوقت همه تلاشم ، همه عمری که پای این تشکیلات گذاشتم حروم میشه، همه سختی هایی که کشیدیم بی ثمر میشه! قیافم گرفته شد، امیری داشت چیکار میکرد؟ داشت سهامدارهایی رو جذب خودش میکرد که فکر میکردم وفادار ترینن؟ اعصابم بهم ریخته بود، کلافه بودم که گفتم: _خب ماهم سهام میخریم، ماهم به بقیه سهامدارها وعده میدیم، اصلا پست و مقامشون و ارتقا میدیم هرکاری لازم باشه میکنیم تا اون مرتیکه نتونه شرکت و از شما بگیره! بابا نفس عمیقی سر داد: _نمیشه،حالا دیگه حتی اگه خونه روهم بفروشیم نمیتونیم به اندازه امیری و دار و دستش سهامدار شرکت خودمون باشیم!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 دندونهام از عصبانیت روی هم چفت شد، بااینکه میدونستم با ازدواجم با جانا جانشینی بابا رو از دست میدم اما هرگز نمیخواستم امیری بابارو تبدیل به زیر دست خودش کنه، نمیخواستم شرکتی که براش جون کنده بودیم انقدر راحت مال یکی دیگه بشه که گفتم: _حالا... حالا باید چیکار کنیم؟ دست مامان و روی شونم حس کردم، نوازشوار دستی روی شونم کشید و با صدای آروم و پر خواهشی گفت: _با رویا ازدواج کن... میدونم علاقه ای بهش نداری... میدونم به دروغ اون حرفهارو به پدرش زده و باعث جری شدن امیری شده میدونم این حرفهاش بهونه ای شده تا پدرش بی رودربایستی بخواد همه چیز و از چنگمون بیرون بیاره اما تو نباید بزاری... تو تنها وارث همه اون چیزی هستی که امیری میخواد مال خودش کنه... نزار همه چیز و از دست بدیم... بزار این دم و دستگاهی که پدرت براش جون کنده نسل به نسل بین شریف ها بچرخه، اول تو و بعد هم پسرت!