eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
347 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
میـان نفـس هایت حبسـم ڪن مـن بـی تـو بـودن را بلـد نیستـم ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
«بوســه» باوسوســه ے...💋♥️ وصـڸ دلارام خـــوش اســـت ...!!! ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_222 و يلدا كه تته پته افتاده بود و من هرلحظه منتظر گريه زاري و قسم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _همين كه با پدر مادرشون تماس بگيريم ميفهمن كه مسخره كردن مامور قانون يعني چي! و با غضب شماره خانواده هامون و خواست كه يلدا يهو وا رفت و زير لب و طوري كه فقط من بشنوم گفت: _بابام...بابام نه عماد!يه غلطي كن... و منتظر نگاهم كرد كه... بدجنسيم گل كرد و به تلافي اين كاراش خيلي خونسرد گفتم: _آره زنگ بزنيد هم به پدر ايشون و هم پدر خودم! و لبخند حرص دراري به يلدا زدم كه دندوناش و محكم روهم فشار داد و خشمگين نگاهم كرد كه ابرويي براش بالا انداختم و صداي مامور و شنيدم: _خيلي خب باهم ميريم كلانتري تا تكليفتون روشن شه و ماشين گست اشاره كرد كه يلدا آروم و طوري كه فقط من متوجه شم گفت: _با من لج ميكني آره؟باشه بذار بابام بياد منم بهش ميگم كه به زور من و از خونه آوا دزديدي آوردي اينجا و رو ازم گرفت كه خودم و كنترل كردم تا نخندم و فقط به مسيرم ادامه دادم! ديگه آب از سرم گذشته بود و واسم فرقي نداشت كه آقا سهراب بخواد بدونه باهميم و برعكس فكر ميكردم كه اينطوري از علاقه ي من به يلدا يا شايدم يلدا به من مطلع ميشه و دوباره روزاي خوبمون برميگرده! غرق همين افكار بودم كه رسيديم كنار ماشين و حالا قبل از سوار شدن صداي ناآشنايِ مردونه اي رو پشت سرم شنيدم: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_223 _همين كه با پدر مادرشون تماس بگيريم ميفهمن كه مسخره كردن مامور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _همين كه با پدر مادرشون تماس بگيريم ميفهمن كه مسخره كردن مامور قانون يعني چي! و با غضب شماره خانواده هامون و خواست كه يلدا يهو وا رفت و زير لب و طوري كه فقط من بشنوم گفت: _بابام...بابام نه عماد!يه غلطي كن... و منتظر نگاهم كرد كه... بدجنسيم گل كرد و به تلافي اين كاراش خيلي خونسرد گفتم: _آره زنگ بزنيد هم به پدر ايشون و هم پدر خودم! و لبخند حرص دراري به يلدا زدم كه دندوناش و محكم روهم فشار داد و خشمگين نگاهم كرد كه ابرويي براش بالا انداختم و صداي مامور و شنيدم: _خيلي خب باهم ميريم كلانتري تا تكليفتون روشن شه و ماشين گست اشاره كرد كه يلدا آروم و طوري كه فقط من متوجه شم گفت: _با من لج ميكني آره؟باشه بذار بابام بياد منم بهش ميگم كه به زور من و از خونه آوا دزديدي آوردي اينجا و رو ازم گرفت كه خودم و كنترل كردم تا نخندم و فقط به مسيرم ادامه دادم! ديگه آب از سرم گذشته بود و واسم فرقي نداشت كه آقا سهراب بخواد بدونه باهميم و برعكس فكر ميكردم كه اينطوري از علاقه ي من به يلدا يا شايدم يلدا به من مطلع ميشه و دوباره روزاي خوبمون برميگرده! غرق همين افكار بودم كه رسيديم كنار ماشين و حالا قبل از سوار شدن صداي ناآشنايِ مردونه اي رو پشت سرم شنيدم: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
مَـن بِہ آغـوشِ مُحتاجَـمـ 💕❣💕 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_224 _همين كه با پدر مادرشون تماس بگيريم ميفهمن كه مسخره كردن مامور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _عِ...عماد؟! با تعجب به سمت صدا برگشتم، خدا بخير كنه اين ديگه كي بود؟ يه مامور ديگه كه اسم منم ميدونست؟! متعجب گفتم: _شما كه يه دفعه دستش و آورد جلو و جواب داد: _چه زود يادت رفت بي معرفت،محمودم،محمود زماني! نگاه گيجم و بهش دوختم و بعد از چنديانيه لب زدم: _دوران دبيرستان؟ كه ديگه نتونست خودش و كنترل كنه و بعد از فشردن دستم سرمستانه خنديد: _من برعكس تو پير شدم و تو نتونستي من و بشناسي اما من خوب شناختمت و حالا تازه متوجه نگاه هاي مبهم مامورا و يلدا شد كه با همون خنده سري تكون داد: _ديگه رفقاي ماهم ارشاد ميكنيد؟ و قبل از اينكه كسي چيزي بگه من گفتم: _معرفي ميكنم يلدا نامزدم كه البته دوستاي شما ميخوام تو كلانتري و بعد از ديدار خانواده ها به اين باور برسن كه ما نامزديم و پوفي كشيدم كه مامور ديگه هم به خنده افتاد: _ما فقط وظيفمون و انجام داديم و بعد هم با اجازه اي گفت و همراه زنِ مامور به گشت زدناشون براي صيد دو تا زوج ديگه ادامه دادن! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
آرومم مےڪنہ...❣ آرومم مےڪنہ دیدنت آرومم مےڪنہ بودنت❣ آرومم مےڪنہ صدات❣ آرومم مےڪنہ نفس ڪشیدنت❣ دلیل آرامش من تویے...😍😘💕❣💕 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
مرد من ...❣ تــا تــو ڪـنــارم هســتــی❣ پــرازآســودگــے ام😍😘💕❣💕 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
♥️🌱💍 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
مال منہ❣ نبینم ڪسے دورش بیاد...😍😘💕❣💕 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
خوشبختی یعنی ...❣ من و تو بشیم ما ...😍🥰💕❣💕 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_225 _عِ...عماد؟! با تعجب به سمت صدا برگشتم، خدا بخير كنه اين ديگه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 بعد از اينكه يه كمي با محمود گپ زدم و شماره تلفني بينمون رد و بدل شد بالاخره قسمت شد كه از شر پليس خلاص بشيم و حالا دوباره دوتايي قدم بزنيم! يلدا به قدري لب و لوچش آويزون بود كه لازم بود من فقط لب و لوچش و از روي زمين جمع كنم كه مبادا زخمي بشه! تو دلم به حرفم خنديدم و با گرفتن دستش باعث شدم تا از فكر بيرون بياد: _كجا سير ميكني؟ چپ چپ نگاهم كرد: _اگه بابام ميومد ميخواستي چيكار كني؟ نفسم و فوت كردم تو صورتش: _ميخواستم بابات بياد كه بهش بگم من عاشقم،عاشقِ دخترش يلدا! دست به كمر نگاهم كرد: _واي مامانم اينا! ابرويي بالا انداختم به آلوچه هاي چيده شده روي ميزي كه يه كم باهامون فاصله داشتن چشم دوختم: _پس با اين وضعيت آلوچه ام نميخواي ديگه؟ كه يه دفعه مهربون شد: _يعني تو دلت مياد من و تا اينجا بياري اونوقت برام آلوچه نخري؟ سري به نشونه تاييد تكون دادم: _آره،من فقط واسه زنم از اينكارا ميكنم،شما؟ با نگاهش برام خط و نشون كشيد: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_226 بعد از اينكه يه كمي با محمود گپ زدم و شماره تلفني بينمون رد و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _همون كه واسش ميمري! گيج نگاهش كردم: _چيزي يادم نيست! پوفي كشيد: _هموني كه واسش كيك سوخته درست كردي! با شنيدن اين حرف زدم زير خنده: _خيليم نسوخته بود! به مثل من خنديد: _علاوه بر آلوچه كيكم دلم ميخواد،اونم دستپخت جنابعالي! نگاهي به ساعت انداختم: _پس يه كاري كن كه تا عصر پيشم باشي،همه كاري ميكنيم با چشماي از حدقه بيرون زده گفت: _همه كار؟ كه لپش و كشيدم: _ آلوچه و ناهار و كيك و البته اگه تو بخواي اون كارا كه دوباره حرصي شد و كشيده اسمم و صدا زد: _عماد! شونه اي بالا انداختم و چند قدمي ازش فاصله گرفتم: _فعلا كه نوبت خوردن آلوچست! و به اون سمت راهي شدم... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
گره بزن آغوشی را به تنت که دلتنگ توست عشق در وقت نیاز آغوش میخواهد و یک شانه‌ی محکم... ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
در عصر هایم پیدا شو همین امروز که من در حوالی چشمهای تو خود را گم کرده ام... ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
یک بغل آشفتگی های دلم را گرمِ آغوشِ «تـو» آرام می کند...♥️ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
موقع رفتن چشمانش را تقسیم کرد؛ سیاهی اش به روزگارِ من رسید، آرامشش به دیگری.. ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
🌺 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_227 _همون كه واسش ميمري! گيج نگاهش كردم: _چيزي يادم نيست! پوفي كشي
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 چند دقيقه اي ميشد كه از خوردن غذا سير شده بودم اما شكم يلدا انگار سير شدني نبود كه هي ميخورد و به نتيجه اي هم نميرسيد! انقدري وضعيت خنده دار بود كه سعي ميكردم نگاهش نكنم، دختره ي پررو نشسته بود روبه روم و همينطور كه فقط ميخورد هر چند ثانيه يه بار با اخم به من نگاه ميكرد و بعد چشم ازم ميگرفت و قاشق بعدي و آماده ميكرد! حالا ديگه انقدر اين كار تكرار شد كه بي هوا زدم زير خنده: _يلدا ميخواي ناراحتيت و نشون بدي فقط با بالا پايين انداختن ابروهات به نتيجه نميرسيا! گيج نگاهم كرد كه شونه اي بالا انداختم: _مثلا بايد مثل دخترا قهر كني چيزي نخوري يا حداقل كمتر بخوري! و صداي خنده هام بالاتر رفت كه غذاي تو دهنش و قورت داد و بعد از اينكه دماغش و بالا كشيد جواب داد: _قهر باشم يا آشتي دليلي نميشه كه گشنه بمونم! و چپ چپ نگاهم كرد كه گفتم: _حالا زياد نخور تا عصر باهميم بذار جا داشته باشي واسه چيزاي ديگه! و لبخند كجي زدم كه قاشق و چنگال و زمين گذاشت: _نه ديگه من سير شدم تا عصر بمونم كه چي؟! لبخند رو لبم ماسيد: _يعني فقط بخاطر اينكه سير شي باهام اومدي؟ يه نفس دوغش و سركشيد: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
و « عشق »♥️ به اندازه‌های گوناگونش زیباست... ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
با بودن را دوست دارم.... نه برای تنهایی ام ، نه برای دلخوشی ام فقط برای اینکه سایه ات را روی دلم پهن کنی و زندگی را نفس به نفس با نفسهایت در دلم جریان بدی... تا پازل خوشبختی ام را با نگاه های عاشقانه ات به معنا برسانم.. ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave